عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشت
نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت
چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟
کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت
وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت
دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار
که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت
طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد
سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
دست و دامان تهی رفت برون از گلزار
هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت
خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح
غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت
از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان
گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت
زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من
چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت
از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت
کرد خون در جگر خار علایق صائب
هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۳
چشم ازان حسن به سامان چه تواند دریافت؟
مور از ملک سلیمان چه تواند دریافت؟
باده خوب است به اندازه ساغر باشد
ذره از مهر درخشان چه تواند دریافت؟
به دو صد چشم نشد زلف ازو کامروا
از رخش دیده حیران چه تواند دریافت؟
از لطافت نتوان رفتن جان را دیدن
دیده زان سرو خرامان چه تواند دریافت؟
قسمت زخم ازان کان ملاحت چه بود؟
از نمکزار، نمکدان چه تواند دریافت؟
چه قدر زخم ازان تیغ، نظر آب دهد؟
این رگ ابر ز عمان چه تواند دریافت؟
کف سطحی چه قدر غور کند در دل بحر؟
زاهد خشک ز عرفان چه تواند دریافت؟
نشود تا قدمش ز آبله سر تا پا چشم
حاجی از خار مغیلان چه تواند دریافت؟
جز دمی آب که صد چشم بود در پی آن
خضر از چشمه حیوان چه تواند دریافت؟
با حیا گل نتوان چید ز خوبان صائب
چشم پوشیده ز بستان چه تواند دریافت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
فروغ روی تو برقی به خرمن گل ریخت
که جای نغمه شرار از زبان بلبل ریخت
ز سیر باغ نمکسود می شود دلها
نمک به خنده گل بس که شور بلبل ریخت
ز هوش برد چمن را چنان نظاره تو
که شبنم آب مکرر به چهره گل ریخت
نسیم زلف که یارب گذشت ازین گلشن؟
که پیچ و تاب طراوت ز زلف سنبل ریخت
به دیدن از رخ گلهای تازه قانع شو
که هر که چید گل از باغ، خون بلبل ریخت
نبود حوصله سوز اینقدر می گلرنگ
عرق ز چهره ساقی مگر درین مل ریخت؟
حریف برق تجلی که می تواند شد؟
که کوه طور به صحرا ازین تزلزل ریخت
ز چهره عرق افشان او که حرفی گفت؟
که رنگ شرم و حیا لاله لاله از گل ریخت
ز بردباری دشمن خدا نگه دارد!
که بارها دم تیغ از من از تحمل ریخت
کدام سرد نفس رو به این گلستان کرد؟
که همچو برگ: خزان دیده، بال بلبل ریخت
حذر نمی کند از اشک من فلک، غافل
که سیل گریه من صد هزار ازین پل ریخت
شد از عذار تو خورشید آفتاب زده
ز آفتاب اگر رنگ چهره گل ریخت
به زور، می به حریفان دهد غلط بخشی
که زهر در قدح من به صد تأمل ریخت
ز خار زار قدم بر بساط گل دارم
مرا که برگ سفر در قدم توکل ریخت
توقع صله صائب ز نو گلی دارم
که زر به دامن گلچین به رغم بلبل ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاست
ز سبزه موی بر اندام گلستان برخاست
بنفشه از دل آتش برون نیامده است
چسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟
چنان در آتش بیطاقتی فشردم پای
که از سپند به تحسین من فغان برخاست
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟
که هوش از سر من آستین فشان برخاست
زبان ناله بلبل چو غنچه پیچیده است
در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست
چنان خمش به گریبان خاک سر بردم
که سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاست
به خاک راهگذار می توان برابر شد
به دستگیری مردم نمی توان برخاست
دلیل حفظ الهی است غفلت مردم
که ترس از دل این گله، از شبان برخاست
ز بازی فلک آگه نیم، همین دانم
که از کنار بساطش نمی توان برخاست
هما ز سایه من طبل می خورد صائب
ز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۶
عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست
مرا که خرمن گل در کنار می باید
ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست؟
گلی ز غنچه پیکان یار خواهم چید
گشاد کار من از خانه کمان پیداست
به چشم بلبل مستی که عشق سرمه کشید
رخ بهار ز آیینه خزان پیداست
به طرز تازه قسم یاد می کنم صائب
که جای طالب آمل در اصفهان پیداست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
هزار رنگ گل فیض در گل صبح است
اثر ز حلقه به گوشان بلبل صبح است
بهار عیش که سرسبزی نشاط ازوست
نمکچشی ز شکر خنده گل صبح است
طراوت رخ شبنم گل سحر خیزی است
بهار فیض هم آغوش سنبل صبح است
شبم که خون شفق را به روی مالیده است
ستم رسیده تیغ تغافل صبح است
ز باغ طبع تو صائب چه گل شکفت که باز
زبان خامه ات امروز بلبل صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
درین دو هفته که زاینده رود سرشارست
پلی است آن طرف آب، هر که هشیارست
چسان ز سیر چمن خاطرم گشاده شود؟
که بوی گل به دماغ ضعیف من بارست
دل آرمیده بود تا شمرده است نفس
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
عرق ز روی تو آتش به زیر پا دارد
عجب نباشد اگر همچو اشک، سیارست
به خارخار هوس دامن تو در گروست
وگرنه بادیه عشق بی خس و خارست
به وصل دلبر کنعان رسیدن آسان نیست
متاع این سفر از چشم همچو دستارست
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هر چه جز دل خود می خورم زیانکارست
جهان به مجلس مستان بیخرد ماند
که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست
به مجمعی که فتادی بساز با یاران
که در نماز جماعت شتاب بیکارست
مخور فریب مسیحا و چاره سازی او
که شربت دل بیمار، چشم بیمارست
نظر به کعبه و بتخانه نیست عاشق را
که طفل، شوخ چو افتاد خانه بیزارست
به طبع تازه صائب فسردگی مرساد!
که در بهار و خزان خامه اش گهربارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
چو شبنم آن که درین بوستان سحرخیزست
مدام ساغرش از صاف عیش لبریزست
به خال گوشه ابروی او مبین گستاخ
که چون ستاره دنباله دار خونریزست
فغان که نرگس بیمار خوبرویان را
شکستن دل ما چون شکست پرهیزست
همیشه در دل فرهاد می کند جولان
چه شد که دامن شیرین به دست پرویزست
زمان حسن قدیم ترا که می داند؟
که آسمان یکی از سبزه های نوخیزست
ز آتش نفس گرم ما خطر دارد
چو خار، محتسب شهر اگر چه سر تیزست
ز آسمان کهنسال دلخراش ترست
اگر چه سبزه رخسار یار، نوخیزست
ز سنگ، چشمه خون می کند روان صائب
ز بس که درد دل من سرایت آمیزست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
زمین ز سایه ابر بهار گلپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
نسیم لطف بهار از شمار بیرون است
فغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش است
ازان جهان حلاوت همین خبر دارم
که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است
فریب عجز مخور از ضعیف نالی خصم
که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است
دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
خوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش است
به چشم سلسله زلف آب می گردد
چه روشنی است که با صبح آن بناگوش است
فروغ گوهر بینش گرفته است غبار
تمیز مردم این روزگار در گوش است
در آن مقام که من قطره می زنم صائب
غبار هستی کونین، گرد پاپوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳
به هر کجا نبود حسن، آفتاب خوش است
ز روی هر چه توان داد چشم آب خوش است
ز ماه خانگی آن را که خانه روشن نیست
جلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش است
جواب خشک ازان لعل آبدار مرا
به گوش تشنه لبان چون صدای آب خوش است
اگر ز دامن زلف است دست ما کوتاه
به یاد او دل شب مشق پیچ و تاب خوش است
سفینه از مدد بادبان رسد به کنار
به روی کشتی می جلوه حباب خوش است
بود زکات تمامی به ناقصان احسان
به ماه پهلو دادن ز آفتاب خوش است
من آن نیم که شوم خرج آب و گل صائب
مرا چو گنج گهر با دل خراب خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
تن آهنین و نفس گرم و دل رمیده خوش است
سپند مضطرب و مجمر آرمیده خوش است
صدف پر از گهر و ابر قطره بار نکوست
عذار یار عرقناک و می چکیده خوش است
سکون ز مرکز و گردش بجاست از پرگار
پیاله در حرکت، صحبت آرمیده خوش است
به پای قافله نتوان شدن فلک پرواز
سفر چو عیسی ازین خاکدان جریده خوش است
شکستنی است کلیدی که بستگی آرد
زبان کز او نگشاید دلی، بریده خوش است
تمام سوز نگشت از شتاب، پروانه
سفر در آتش سوزان عنان کشیده خوش است
کمان به گوشه ابرو بلند می گوید
که راست خانگی از مدم خمیده خوش است
عطا و منع مساوی است با رضامندی
درین ریاض گل چیده و نچیده خوش است
چه عمر پوچ به گفتار می کنی صائب؟
سخن که نیست در او مغز، ناشنیده خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است
خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که این غبار به دامان یار نزدیک است
چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟
به موجهای سبکرو کنار نزدیک است
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم
به وصل، دیده شب زنده دار نزدیک است
ز یاسمین تو بوی بنفشه می شنوم
مگر دمیدن خط زان عذار نزدیک است؟
شود به دور خط امید وصل روزافزون
به صبحدم شب فصل بهار نزدیک است
به خون من مشو آلوده کز کهنسالی
به سوختن جگرم چون چنار نزدیک است
چو سوخت تشنه لبی دانه مرا صائب
چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
سحاب گرد کدورت شراب صبحدم است
نشاط روی زمین در رکاب صبحدم است
صفای چهره شبنم، گل سحرخیزی است
نقاب دولت بیدار، خواب صبحدم است
دمی که تیره نباشد، دم مسیحایی است
شبی که خوش گذرد در حساب صبحدم است
ز تیغ او جگر زخم تازه می گردد
که صیقل دل مخمور، آب صبحدم است
جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ
هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است
مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت
که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
قماش چهره یار از بهار معلوم است
که روی کار، هم از پشت کار معلوم است
ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید
نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است
ز نبض موج توان یافت حال دریا را
غم من از مژه اشکبار معلوم است
ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من
ز خاک رهگذر انتظار معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
زوال دولت ناپایدار معلوم است
اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف
طراوت گهر آبدار معلوم است
ز سایه تو سر من به آفتاب رسید
وگرنه قدر من خاکسار معلوم است
ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما
وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است
ز روزگار جوانی تمتعی بردار
سبک رکابی باد بهار معلوم است
برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست
ز رنگ باختن غمگسار معلوم است
ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را
عیار شعله زدود و شرار معلوم است
برون میار دل روشن از بغل صائب
رواج آینه در زنگبار معلوم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
بهشت یک ورق از لاله زار دماغ من است
بهار برگ خزان دیده ای ز باغ من است
ز درد و داغ، بهاری است عشق شورانگیز
که سنبلش ز پریشانی دماغ من است
اگر به شیشه گردون کنند، می شکند
ز جوش عشق شرابی که در ایاغ من است
دلی که سوخت به داغ خلیل، می داند
که آتش دگران است عشق و باغ من است
اگر چه کنج لب یار را حلاوتهاست
کجا به چاشنی گوشه فراغ من است؟
غبار دیده یعقوب، سد راه شده است
وگرنه یوسف گم گشته در سراغ من است
دگر دل که خراشیده ام نمی دانم؟
که ناخن مه نو در کمین داغ من است
مرا چگونه کند صائب آسمان خس پوش؟
که نور روزن خورشید از چراغ من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
منم که معنی بیگانه آشنای من است
نهال خامه من باغ دلگشای من است
چو نقش، پا ننهم از گلیم خود بیرون
حصار عافیت من ز نقش پای من است
به فکر باغ و غم آسیا چرا باشم؟
که آسمان و زمین باغ و آسیای من است
هزار خوشه پروین به نیم جو نخرم
که رزق من ز دو چشم ستاره زای من است
به پاکی گهر من چرا ننازد بحر؟
که خانه صدفش روشن از صفای من است
ز مهر کاسه دریوزه چون به کف دارد؟
اگر نه صبح گدای در سرای من است
نه آتشم که مرا خار دستگیر بود
چو آفتاب همان نور من عصای من است
درین زمانه که بر شرم پشت پا زده اند
منم که روی نگاهم به پشت پای من است
ز روی بستر گل شبنمم چو برخیزد
ز گرد بالش خورشید متکای من است
به چشم ظاهر اگر تیره ام چو خاکستر
هزار آینه رو، تشنه لقای من است
غبار خاطر من طرفه عالمی دارد
که از درون خورش و از برون قبای من است
ز آستان قناعت کجا روم صائب؟
که فرش و بستر و بالین و متکای من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
حذر کنید ز چشمی که آسمان گون است
که همچو سبزه شمشیر تشنه خون است
ز گریه ای که به دامان دشت مجنون ریخت
هنوز داغ لاله کشتی خون است
دل رمیده من گرد کاروان غزال
جنون دوری من گردباد هامون است
ز مرگ، صولت دیوانگان نگردد کم
که چشم شیر چراغ مزار مجنون است
ز شکر، جرأت اهل هوس فزون گردد
زبان شکوه عشاق نعل وارون است
گرفته اند بر او همچو طوق فاخته تنگ
به جرم این که درین باغ سرو موزون است
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
دلی که نیست هوایی همیشه محزون است
به عشق حسن چو پیوست آرمیده شود
که خوابگاه غزالان کنار مجنون است
تو ز انتظار هما استخوان خود بگداز
که در خرابه ما جغد نیز میمون است
کسی که سر به گریبان خم کشد صائب
سرآمد همه آفاق چون فلاطون است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
رکاب عزم تو در دست خواب سنگین است
وگرنه توسن فرصت همیشه در زین است
ز خواب قطع نظر کن که عشق چابک دست
فلاخنی است که سنگش ز خواب سنگین است
خزان ز غنچه تصویر راست می گذرد
همیشه جمع بود خاطری که غمگین است
حضور عشق بود بیش دور گردان را
که سیل واصل دریا نگشته شیرین است
درین دو هفته که مهمان این چمن شده ای
به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است
به گوش، خنده کبک است ناله عشاق
ترا که پشت به کوه گران تمکین است
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای است که مناسب به خانه زین است
هر آنچه می طلبی از گشاده رویان خواه
که فیض صبح دهد جبهه ای که بی چین است
گل از ترانه بلبل فراغتی دارد
علاج شکوه بیهوده گوش سنگین است
نخفت فتنه آن چشم از دمیدن خط
فسانه ای است که خواب بهار شیرین است
گل همیشه بهارست روی بی برگان
اگر دو روز گل اعتبار رنگین است
بگیر جان و بده بوسه ای در آخر حسن
که این متاع درین چند روز شیرین است
پیاله می زند از خون گرم خود در خواب
ز بس که دیده پرویز محو شیرین است
نظر به جوش خریدار نیست یوسف را
کلام صائب ما بی نیاز تحسین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
گلی که طرح دهد رخ به نوبهار این است
لبی که می شکند دیدنش خمار این است
بلند بخت نهالی که از خجالت او
الف کشد به زمین سرو جویبار این است
به چشم دیده وران آفتاب عالمتاب
پیاده ای است زمین گیر اگر سوار این است
کند ز نشو و نما منع سبزه خط را
اگر حلاوت آن لعل آبدار این است
جهان به دیده خورشید تار می سازد
اگر ترقی آن خط مشکبار این است
ز زنگ، آینه آفتاب در خطرست
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر طراوت ایام نوبهار این است
قدم ز گوشه عزلت برون منه صائب
که چاره دل آشفته روزگار این است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
خط تو چهره گشای بهار آینه است
تبسمت گل جیب و کنار آینه است
ز اشتیاق تماشای خود چه خواهی کرد؟
که آه غیرت من پرده دار آینه است
هزار میکده خون جگر تلف کردیم
هنوز چهره ما شرمسار آینه است
قسم به عشق که از فیض پاکدامانی است
که خلوت همه خوبان کنار آینه است
ملامت دل صائب ز عشق بی اثرست
همیشه حسن پرستی شعار آینه است