عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ز دوری تو نمردم همین گناهم بس
ولی امید وصال تو عذرخواهم بس
به کوی باده فروش ار دهند راهم بس
که از حوادث دوران همین پناهم بس
مکن ز چشم سیاهت سیاه تر روزم
سیاهکاری آن طره ی سیاهم بس
نخواهم اینکه کسی پی برد به قاتل من
و گرنه پنجه ی خونین او گواهم بس
به محشرم بتو دعوی خونبهائی نیست
بزیر تیغ همین از تو یک نگاهم بس
امید وصل گه و بیگه از توام نبود
یکی نگاه بسوی تو گاهگاهم بس
مرا بودای عشقت دلیل حاجت نیست
چرا که جذبه ی شوق تو خضر راهم بس
فروغ مهر فلک گو متابم از روزن
(سحاب) پرتو آن روی همچو ما هم بس
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نه از پیوند هر آلوده دامانی بود باکش
همین ترسد ز من آلوده گردد دامن پاکش
نیابی هرگز آسایش گرت هر کشته ای خواهد
که از راه وفا یک بار آیی بر سر خاکش
گهی از خار خار سینه ی چاکم شود آگه
که از عشق گلی گردد گریبان همچو گل چاکش
همین بس افتخار من که خونم ریزد از تیری
وگرنه من نه آن صیدم که او بندد به فتراکش
نگوید زاهد از روی خرد حرفی بلی آن کس
که انکار رخ زیبا کند پیداست ادراکش
به جان دردیست کان روی دل افروزست درمانش
بدل زهریست کان لعل شکربارست تریاکش
برد جان هر که از جور نگار کینه جوی من
چه بیم از کینه ی اختر، چه باک از جور افلاکش؟
تویی کاندیشه نبود از (سحاب) ورنه اندیشد
فلک از آه غمناک و زمین از چشم نمناکش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
بار در بزم وصال تو شب تار فراق
چون ندارم چه کنم گر نکشم بار فراق؟
چاره ی درد گر از شربت وصلش نکند
غیر مردن چه بود چاره ی بیمار فراق؟
از گل وصل رسد نکهت دیگر به مشام
هر کسی را که خلیده است بدل خار فراق
شب وصلم ز یکی شمع بود روشن و هست
شمعها ز آتش آهم به شب تار فراق
همه عمرم به فراقش بگذشت و نگذاشت
مرهمی بر دل افگار دل افگار فراق
مرهم وصل علاجش نکند زخمی را
که به دل میرسد از خنجر خونخوار فراق
گویی از روز نخستین سلب عمر (سحاب)
دست خیاط قضا دوخته از تار فراق
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
ایمن نباشد عاشقی در کویت از تیغ ستم
با آن که دارد ایمنی صیدی که باشد در حرم
مهر رخت خلوت گزین آنجا که بنایی جبین
پیدا که خورشید از زمین آنجا که بگذاری قدم
گاهی از آن صفر دهان گاهی از آن موی میان
داری وجود عاشقان معدوم از چندین عدم
بستان حسن نیکوان آرد نهالش کام جان
عشق تو در آن بوستان نخلی ست بارش رنج و غم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
در عشق چو باید که به ناچار بمیرم
از جور تو به کزغم اغیار بمیرم
هر شب دهیم وعده ی دیدار که تا صبح
صد بار شوم زنده و صد بار بمیرم
گیرم به نگاهی ز تو صد حسرتم افزود
دیگر بسرم بگذر و بگذار بمیرم
امشب که بدیدار توام زنده چو شمع آه
دانم که شود صبح پدیدار بمیرم
مرغ قفس از حال من آگه شود آن روز
کز حسرت مرغان گرفتار بمیرم
می گفت زبسیاری جورش دم مرگم
می خواست که با حسرت بسیار بمیرم
یا درد مرا چاره بکن یا چو (سحابم)
نومید کن از چاره که ناچار بمیرم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بر سر نازش در آن کو با رقیبان نیستم
در ره عشق این مخواه از من که من آن نیستم
زین خوشم کز بس که با من در خیال دشمنی است
هر کجا هستم ز چشم دوست پنهان نیستم
در بهای بوسه ی جان بخش جان خواهی ز من
جان من اکنون که میدانی به تن جان نیستم
آن مه افزون است در حسن از مه کنعان ولی
من به طاقت در غمش چون پیر کنعان نیستم
از جفا کافر مبیناد آنچه با من می کند
نامسلمانی که پندارد مسلمان نیستم
بود آن دستی که بر دامان وصل او کنون
نیست وقتی کز فراقش بر گریبان نیستم
تا به خاک رهگذار یار پی بردم (سحاب)
چون سکندر آرزوی آب حیوان نیستم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چه غم گر در بهاری بوسه ی او نقد جان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
باز بر درگهت ای مایه ی ناز آمده ام
خشمگین رفته بصد عجز و نیاز آمده ام
رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طی به امید ره شوقت رحمی
که از آن مرحله ی دور و دراز آمده ام
در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی
بس که در بوته ی حرمان به گداز آمده ام
این هم از شعبده ی او که درین کو به پناه
از جفای فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت
آشنا ای بت بیگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
چون نیست بدل قوت فریاد گرفتم
در رهگذرش جا ز پی داد گرفتم
خواهم که به دام آورم از سادگی او را
آنگه به فریبی که از و یاد گرفتم
چون میل تو را دید به امداد تو آمد
بر قتل رقیب آنکه به امداد گرفتم
از شوق شد از بال و پرم قوت پرواز
هر گه که ره خانه ی صیاد گرفتم
نگرفت به من پیر خرابات اگر چه
چندی زجهالت ره زهاد گرفتم
حسنی نه بقدری که فراموش نگردد
هر نکته که در عشق بتان یاد گرفتم
ویران چو (سحابش) کند از اشک دگر بار
کاشانه ی او را دگر آباد گرفتم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
کشم ار جور ازو باز وفا می خواهم
بین چها می کشم از یار و چها میخواهم
از خدا بر کف او تیغ جفا می خواهم
راحت خلق خدا را زخدا میخواهم
بس که خواهم که به آمیزش کس خو نکنی
خویش را هم ز تو پیوسته جدا میخواهم
گر چه بیداد بتان کشت مرا لیک ای دل
داد خود را ز تو در روز جزا میخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاری توست
خویشتن را ز کمند تورها میخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ی خط آری دور
خضری را زلب آب بقا میخواهم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
با خیالت به مراد دل خود در سخنم
آه اگر چرخ جفا پیشه بداند که منم
رشک در عشق به یعقوب مرا وقتی نیست
که رسد بوئی از آن یوسف گل پیرهنم
یابد از خنجر خونریز که ام کشته به حشر
هر که مژگان تو را بیند و خونین کفنم
بهر آزردن من یار پی رنجش غیر
امشب از بهر چه خوانده است در این انجمنم
ترک سر گفته نهادم به رهت پای طلب
زان که سر در ره عشق تو بود بار تنم
بی اثر نیست چو مرغ چمنم ناله (سحاب)
که نه چون مرغ چمن مایل سرو چمنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مدعی را کرد یار خویشتن
تا کنم من فکر کار خویشتن
به که ندهم وعده ی وصلش به خویش
تا نباشم شرمسار خویشتن
همنشینی با سگ کویش کنم
تا فزایم اعتبار خویشتن
غیر چون دیدم به بزمت با رقیب
بستم از کوی تو بار خویشتن
گه نشانم آتش سوزان دل
زآب چشم اشک بار خویشتن
گه ز آه شعله بار خود کنم
چاره ی شبهای تار خویشتن
از برم دل رفت و بر چشمم نهاد
اشک خونین یادگار خویشتن
دور از آن رو کرده بس گلها (سحاب)
ز اشک خونین در کنار خویشتن
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ز آن روی جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
شوخی که کند طره پریشان به عبث
از دور زمن برد دل و جان به عبث
اکنون که به نزدیک من آمد دیدم
هم این به عبث دادم و هم آن به عبث
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز دل کردی فراموشم تو یارا
مگر عادت چنین باشد شما را
ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار
چرا سرگشته می داری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
که تأثیری بود بی شک دعا را
طبیب من تویی رنجور عشقم
به جان و دل همی جویم دوا را
به درد دل گرفتارم ولیکن
به درمان می دهی ما را مدارا
بگو کی غم خورد سلطان حسنش
به لب گر جان رسد هر دم گدا را
ندارد مهربانی آن ستمگر
مگر دارد دلی از سنگ خارا
اگر در راه عشقش خاک گردم
بگو آخر چه نقصان کیمیا را
جهان پیشم ندارد اعتباری
که با کس کی به سر برد او وفا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بسیار بگفتم دل دیوانه ی خود را
پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را
روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی
تدبیر ندارم چه کنم طالع بد را
فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش
الحق که به جانم شده دشمن دل خود را
مست است مدام از قدح شوق تو جانم
بر مست ملامت نرسد اهل خرد را
پروانه صفت پیش تو ای شمع جهان سوز
خواهم که بسوزم همگی جسم و جسد را
بلبل صفتم ناله هزارست ز شوقت
ای خار چو من کرده گل روی تو صد را
از دیده چنان سیل محبّت بگشایم
کز سینه ی دشمن ببرم زنگ حسد را
آن روز که در خاک تنم را بسپارند
بر یاد تو چون روضه کنم خاک لحد را
بر جان جهان داغ غم هجر تو تا کی
کم سوز دل سوخته، دارای صمد را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
نشست بار فراقی چو کوه بر دل ما
به وصل خویش مگر حل کنی تو مشکل ما
به درد عشق رخت ای نگار سنگین دل
بگو چه شد بجز از خون دیده حاصل ما
غم فراق و دل ریش و سینه ی پردرد
به غیر از این دو سه چیزی نشد مداخل ما
ز آتش دل و آه سحر به مهر رخت
بجز درخت محبّت نروید از گل ما
امید بود مرا کز تو برخورم هیهات
کجا شد آن همه اندیشه های باطل ما
چو بگذری به سر خاک ما پس از صد سال
یقین که مهر تو باقیست در مفاصل ما
بیا و چشمه ی چشم جهان مفرّح کن
که سر و قدّ تو رستست راست در دل ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن نگار بی وفا گر یار ماست
از چه رو پیوسته در آزار ماست
او ز ما بیزار خوش در خواب صبح
در خیالش دیده ی بیدار ماست
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
این همه اندیشه از پندار ماست
پیش تو اقرار کردم بندگی
این ستم بر جانم از اقرار ماست
می کشم جوری که نتوان باز گفت
چاره ام خون خوردنست این کار ماست
هر گلی کاندر گلستان دیده ام
بی رخت در دیده ی جان خار ماست
ای دل مسکین مجوی از وی وفا
در جهان زیرا که او عیار ماست
گر سر یاری نداری باک نیست
هر که یار ما نباشد بار ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
صبرم از روی تو ای دلبر فتّان تلخست
درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست
لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست
طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست
دست امّید دلم چون به گریبان نرسید
چکنم باز رها کردن دامان تلخست
ندهم پند حکیم از سر دانش زیراک
نشنوم پند تو در بند بتان کان تلخست
سخن راست بگو خواجه بدار از ما دست
راست گفتن چو تو دانی بر نادان تلخست
ای عزیزان چه کنم پیش جهان چون حنظل
صحبت ناخوش اغیار گرانجان تلخست
نوش داروی وصالش چو ندیدم ای دل
هیچ دانی که شراب شب هجران تلخست