عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
خبرم نیست ز سر تا شده سودائی تو
در برم گمشده دل تا شده شیدائی تو
دمت ای پیر مرا زنده جاویدنمود
جان فدای تو و انفاس مسیحائی تو
آنچه از موسی و از طور شنیدم دیدم
همه را از تو و از سینهٔ سینائی تو
گوهری کز پی آن گرد جهان میگشتم
یافتم عاقبت اندر دل دریائی تو
تو ز مولائی خود بندگی من بپذیر
که من از جان شده‌ام بنده مولائی تو
ناتوانم من سودازده‌ ای خضر طریق
دست جان من و دامان توانائی تو
چه دهم شرح غم خویش که سر دل من
همه مکشوف بود در بر دانائی تو
سرمه چشم نما خاک ره پیر صغیر
تا کند خرق حجب قوه بینائی تو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
سواد موی تو اندر بیاض روی نکو
نوشته است خطی لا اله الا هو
فرشتهٔی نه پری نه بشر نه پس چه کسی
که هر چه خوانمت از حسن بهتری از او
گرفته‌ام سر خود را ز روی شوق بدست
بدین ‌امید که بر پایت افکنم چون گو
مرا بروضهٔ مینو چه حاجتست ذکر
که هست کوی توام به ز روضهٔ مینو
گذشته است ز موی معنبر تو مگر
که میوزد بمشامم نسیم غالیه بو
جفا و جور تو بر من همه نکو باشد
بلی به غیر نکویی نیاید از نیکو
صغیر کلب در تست ای شه خوبان
مباد آنکه برانیش روزی از سر کو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای دل من مبتلا در خم گیسوی تو
خون رود از دیده‌ام ز حسرت روی تو
ز کشتنم نیست غم ولی از آنم ملول
که میرسد زین عمل رنج ببازوی تو
نشسته‌ام منتظر بلکه صبا آورد
بخانهٔ من بمن ز کوی تو بوی تو
ز تیر مژگان تو دل ار برد جان چه سود
که بسته راه گریز خنجر ابروی تو
قامت دلجوی تو سرو خرامان من
سرو خرامان من قامت دلجوی تو
ز فرط رفعت یقین بچرخ پهلو زند
گر بنشیند صغیر دمی به پهلوی تو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای کحل چشم اهل نظر خاک پای تو
وی جان عاشقان همه یکسر فدای تو
آندم که پرده افکنی از روی خود بود
نقد روان زنده دلان رونمای تو
ای خاک بر سری که نشد خاک درگهت
ای وای بر دلی که نشد مبتلای تو
هستی تو آفتاب جهانتاب و جان ما
باشد چو ذره رقص‌کنان در هوای تو
زاهد در آرزوی بهشت است و وصل حور
ما را همین بس است بهشت لقای تو
بندم دو دیده چون تو بچشمم نهی قدم
تا ننگرند مدعیان نقش پای تو
عالم برای من بود و من برای دل
باز آی ای کسی که بود دل برای تو
یابد ز نو حیات و برآرد سر از لحد
گر مرده بشنود سخن جانفزای تو
گر من‌ امید لطف تو دارم بعید نیست
سلطانی و نظر بتو دارد گدای تو
با آنکه گل بلطف و صفا شهره شد بود
کمتر ز خار در بر لطف و صفای تو
ای سرو چون بباغ روی دارد آرزو
کاید صغیر سایه‌صفت در قفای تو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
آنکس که داده نسبت روی ترا بماه
الحق یک آسمان و زمین کرده اشتباه
مشکل که جز قفای تو پوید ره دگر
ای سرو ناز هر که به بیند ترا براه
کس سرو را ندیده که پوشد ببر قبا
کس ماه را ندیده که بر سر نهد کلاه
برقع فکن بر آینهٔ رخ هر آینه
ترسم که در قفای تو مردم کشند آه
چون میروی براه تو غیرت مرا کشد
بس میکنند مردمت از هر طرف نگاه
کوهی است بار عشق تو و من بحیرتم
کاین کوه را چگونه کشم با تنی چو کاه
عمریست کز غم تو همی اشگ آه من
آن یک رسد بماهی و این یک رود بماه
آن سیم غبغب و لب خندان هر آنکه دید
گفتا گشوده غنچه دهن وقت صبحگانه
دانه صغیر یار که من عاشقم بر او
بر دعوی من است خود او بهترین گواه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
عشقت سپرد از دل دیوانه بدیوانه
این گنج کند منزل ویرانه بویرانه
در مجلس ما دلها بخشند بهم صهبا
می دور زند اینجا پیمانه به پیمانه
می با همه نوشیدم یک می‌همه جا دیدم
هرچند که گردیدم میخانه بمیخانه
خورشید ضیاگستر نبود زیک افزونتر
بینیش به هر کشور کاشانه به کاشانه
مشکل مکن آسانرا یکجا بفشان جانرا
تا چند بری آنرا جانانه به جانانه
در سوختن ار لذت نبود ز سر همت
گیرد ز چه رو سبقت پروانه بپروانه
هر کس بجهان آید دانی چه از آن زاید
چون رفت بیفزاید افسانه به افسانه
بس قصر که از شاهان بنیاد شد و بر آن
شد فاخته کوکو خوان دندانه به دندانه
از طبع صغیر اکنون‌ام د غزلی بیرون
شد گنج ورا افزون دردانه به دردانه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ای یار بکس وفا نکرده
جز جور و جفا بما نکرده
ای درد درون دردمندان
دانسته و اعتنا نکرده
صد درد که‌ آمد و رفتی
درد دل ما دوا نکرده
گفتی که وفا کنی پس از جور
ترسم نکنی خدا نکرده
من کیستم آن بلاکش عشق
اندیشه ز ابتلا نکرده
بر من نگذشته است تا حال
روزی و شبی دعا نکرده
یا رب چه کنم دگر ندارم
تیری ز کمان رها نکرده
بختم که بود بخواب با من
غیریست خود آشنا نکرده
بیدار شود دگر کجا کی
این خفتهٔ دیده وانکرده
رفتند از این دیار یاران
رو هیچ سوی قفا نکرده
مانند صغیر از زمانه
کام دل خود روا نکرده
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
ای دلارام که اندر دل ما‌ آمده‌ای
اندر این خانه ندانم ز کجا‌ آمده‌ای
به به ای گنج گرانمایه در این ویرانه
جای کس جز تو نباشد چه به جا آمده‌ای
ما کجا دولت وصل تو کجا پندارم
راه گم کرده و در خانهٔ ما‌ آمده‌ای
جان نثار رهت ای خسرو خوبان که ز لطف
بهر پرسیدن احوال گدا‌ آمده‌ای
چه جفاها که ز هجران تو دیدم صد شکر
که کنون بر سرم از راه وفا آمده‌ای
به از این برگ و نوایی نشناسم که ز مهر
به سراغ من بی‌برگ و نوا آمده‌ای
من نه خود در خم چوگان غمت گو شده‌ام
تو به دنبال من بی‌سر و پا آمده‌ای
گر نخواهی که چو من بوسه زنی بر لب او
به لب ای جان من خسته چرا آمده‌ای
گل‌رخی گر نربوده است قرار از تو صغیر
همچو بلبل ز چه در شور و نوا آمده‌ای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
ساقی از آن دو جرعه که در جام کرده‌ای
هم فارغم ز ننگ و هم از نام کرده‌ای
بایست می ز چشم توام تا شوم خراب
اتمام ده به آنچه که اکرام کرده‌ای
انعام کردنت به من انعام ثانی است
کاول مرا تو لایق انعام کرده‌ای
حسنت بود به دیدهٔ خاصان عیان تو رخ
مستور کرده‌ای ولی از عام کرده‌ای
ای زلف یار تا تو شدی دام دل مرا
آزادم از مشقت هر دام کرده‌ای
ای دل چه شیوه است به کار تو کاینچنین
آهوی چشم یار به خود رام کرده‌ای
ای آه شعله‌بار چه داری به سر مگر
کاین گونه قصد خرمن ایام کرده‌ای
جز پختگی به کار نیاید به راه عشق
با خام طبع‌گو طمع خام کرده‌ای
شهدی که از کلام تو ریزد همی صغیر
بی‌شک ز لعل نوش‌لبی وام کرده‌ای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خواهی ارجا به لب آب روان بگزینی
آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی
سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است
که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی
آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار
رهزن دین و دل از خال و خط مشگینی
من تو را عاشق جانبازتر از فرهادم
تو مرا دلبر طنازتر از شیرینی
با چنین شیوهٔ عاشق کشی و دل شکنی
عجب اینست که آرام دل مسکینی
فارغم با تو ز هر مذهب و کیش و آئین
تو مرا مذهب و کیشی تو مرا آئینی
آنچنان عشق تو پر کرده وجودم که اگر
در من ای جان جهان در نگری خودبینی
به صغیر آنچه رواخواه شوی حکم تراست
ز وفا یا ز جفا هر روشی بگزینی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
ای مه ز مهر اگر نظری سوی ما کنی
کام دل شکسته ما را روا کنی
آموختت که این روش دلبری که رخ
بنمائی و بری دل و ترک وفا کنی
هر کس فزوتر از همه شد مبتلای تو
بر او فزونتر از همه جور و جفا کنی
بر آنکه منع عشق تو از من همی کند
بنمای روی تا چو منش مبتلا کنی
چشمت به پشت پرده خورد خون مردمان
فریاد از دمی که ز رخ پرده واکنی
آزادی دو کون بود در کمند تو
روزی مباد آنکه اسیران رها کنی
گاهی ز راه دیده کشی رخت خود بدل
گاهی ز دل برآئی و در دیده حا کنی
ای دیده از صغیر چه خواهی که پیش خلق
راز نهان او همه جا برملا کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
گشتیم پی یار نکو هر سر کوئی
مانند تو ای یار ندیدیم نکوئی
شد چاک دل از خنجر ابروی تو ترکا
آنگونه که دیگر نپذیرفت رفوئی
تا سجده گهم طاق دو ابروی تو‌ آمد
جز خون جگر نیست مرا آب وضوئی
گیسو بنما تا زکف شیخ و برهمن
زنار بسوئی فتد و سبحه بسوئی
بیزار ز مشگ ختن و نافهٔ چین شد
آنکو بمشام آمدش از زلف تو بوئی
بگرفته فرو بوی می‌ناب جهانرا
بی شک که بمیخانه شکسته است سبوئی
خوش آب و هوا تر مگر از شهر صفا نیست
کانجا شده منزلگه هر مرحله پوئی
فرقی که میان من و زاهد بود اینست
کو مایل نامی شده من عاشق روئی
از سرزنش غیر مشو رنجه صغیرا
رنجش نبود در سخن بیهده گوئی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
ایکه نام آن صنم را در بر من میبری
باخبر شو نام بت پیش برهمن میبری
ایدل افتادی چو در دنبال آن سیمین ذقن
خویش دانستم سوی چاهم چو بیژن میبری
در حقیقت پهلوان عشقست ای دستان سرای
چندنام از گیو و گودرز وتهمتن میبری
غنچهٔی شکرانهٔ دولت بما اکرام کن
ایکه از باغ وصالش گل بدامن میبری
آخر ای بیگانه‌پرور آشنا این شیوه چیست
میدهی کام رقیبان و دل از من میبری
غمزهٔ چشمان کنی با عشوهٔ ابرو قرین
هر کجا باشد دلی آنرا باین فن میبری
گر بری از دوستانت دین و دل نبود عجب
کز لطافت ای پرویش دل ز دشمن میبری
ایکه ما دردی کشانرا دانی از اهل خطا
بی سبب نیست از سوء خود در حق ما ظن میبری
شعر خود بر وزن شعر شیخ میگوئی صغیر
شرم بادت خوشه ئی را پیش خرمن میبری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
چشم تو می‌نماید چون آهوی تتاری
اما به صید دل‌ها شیری بود شکاری
رشک آیدم چه بر خاک ای سروقد نهی پای
خواهم که پای خود را بر چشم من گذاری
ناصح که منع من کرد از عشق روی خوبان
پنداشت عاشقی هم کاری است اختیاری
در خیل نازنینان چون یار ما که دارد
زلفی بدین سیاهی چشمی بدین خماری
گر نیست آسمان را ز ابروی او اشارت
چون پیشه کرده دایم آئین کجمداری
با زور و زر وصالش کس را نگشته حاصل
این در نمی‌توان زد الا به آه و زاری
آن دم که دید چشمم آن زلف بیقرارش
دادم عنان دل را در دست بیقراری
چون غنچه مرادم نشکفت از لبانش
از دیده اشگبارم چون ابر نوبهاری
در دور چشم مستش دیوانگی است الحق
کس از صغیر خواهد گر عقل و هوشیاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
داد از دست تو کاینسان دلربائی میکنی
چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
کی کند بیگانه با بیگانه در بیگانگی
آنچه با هر آشنا در آشنائی میکنی
هر چه من از درد عشقت میشوم کاهیده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائی میکنی
در نمی آید بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پیش چشمم خودنمائی میکنی
شدمس رخساره‌ام در بوته عشق تو زر
مرحبا ای عشق در من کیمیائی میکنی
شانه را بر گو مبادت خالی از کف زلف یار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائی میکنی
عمر بگذشت ونبردم ره بدان قد بلند
تا بکی ای بخت کوته نارسائی میکنی
ناله ات ای نی بسی با نالهٔ من آشناست
همچو من گویا تو هم شرح جدائی میکنی
هر درستی را چو میباشد شکستی در قفا
ای شکسته چند فکر مومیائی میکنی
خانهٔ شه یافتی دلرا مگر کاینسان صغیر
بر در این آستان دایم گدایی میکنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نتوان گفت رخت را قمر آری آری
که تو هستی ز قمر خوبتر آری آری
بهم آویخته زلفین سیاهت نی نی
زنگیان ریخته بر یکدیگر آری آری
جلوه‌ات از در دو دیوار پدیدار‌ام ا
نیست هر بی بصر اهل نظر آری آری
جهل بوجهل عجیب است ولی نیست عجب
از نبی معجز شق القمر آری آری
ترک جان تا نکند نگذرد از خود غواص
کی ز دریا بکف آرد گهر آری آری
محتسب سنگ بجامم زد و گردون بسرش
از مکافات نبودش خبر آری آری
آدمی زاده عجب نیست اگر کرد خطا
که خطا باشدش ارث پدر آری آری
تا که دست تو رسد پای ز میخانه مکش
تو ندانی که چه داری بسر آری آری
گر از اینگونه کلامت بزبانست صغیر
بهتر آنست نویسی به زر آری آری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
گر نوازی ز کرم یا که کشی یا که به بندی
ما پسندیم بخود آنچه تو بر ما به پسندی
میبری هر که دلی دارد و خواهی دل دیگر
آخر ای ترک پی غارت دل تا کی و چندی
گردن هر که به بینی به کمند است فلکرا
جز تو ای عشق که بر گردن افلاک کمندی
با قد یار همی خلق نمایند مثالت
خوش سرافراز تو ای سرو بدین بخت بلندی
گفتم اول بتو ایدل که مرو در پی خوبان
نشنیدی ز من و آخرم از پای فکندی
این چه حالستکه دیوانه وش از پند گریزی
لایق پند از ا ین پس تو نئی در خور بندی
نه عجب بی لب جانان کنی ار ناله صغیرا
طوطی خوش سخنی شاید اگر در غم قندی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
هر گه بخاطرم تو پریوش گذر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی
با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی
یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی
دانی به عاشقان چه ز حسن تو می‌رود
روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی
قربان خاک پای تو ما را چه می‌شود
خاک رهت شماری و برما گذر کنی
رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی
خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانه‌ام به خدنگ دگر کنی
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تا کی از این پریش وطن در بدر کنی
آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب
بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
روی تو هست موسی و چشم تو سامری
کاندل برد بمعجزه و این بساحری
پیش رخ تو ای مه بی مهر مهر را
باشد همان بها که بر مهر مشتری
ما را نمود زلف تو تسخیر ای عجب
از مار کس ندیده بعالم فسونگری
باشی اگر تو با همه خوبان بیکدیار
در آندیار کس نکند جز تو سروری
دیوانه گر ز دیدن رویت شدم رواست
دیوانه گردد آدمی از دیدن پری
هم صورتت بود خوش و هم سیرتت نکو
جمع است در تو سربسر اسباب دلبری
امروز دلبری بتو ختم است و شاهدی
انسان که ختم شد بمحمد پیمبری
شاهی که گشت بعثتش‌ امروز برملا
یعنی ز حق رسید بر او‌ام ر رهبری
مبعوث گشت یکسره بر کل ما خلق
اینگونه داد داورش از لطف داوری
آدم در آب و گل بدو میبود او نبی
خلقی نگشته ظاهر و او داشت مهتری
محکوم حکم او چه ملک چه پری چه انس
زیر نگین او چه ثریا و چه ثری
ای عاقل آنچه را که تو عقلش کنی خطاب
آن لطف اوست شاملت ار نیک بنگری
هر پادشاه تا که نگردد غلام وی
از او ظهور می‌نکند دادگستری
حق داده در دو کون ورا خواجگی و بس
جز او زکس صغیر مجو بنده پروری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
قاصد کویش دلا تا نالهٔ شبگیر کردی
دست در گیسوی مشگینش بدین تدبیر کردی
بعد عمری صبح و صلش گشت طالع می‌ندانم
در کدامین شب تو ای آه سحر تاثیر کردی
خسروا خیل غمم در ملک دل بهر چه تازی
خود تو این ویرانه را از غمزه‌ئی تسخیر کردی
پیش از آن کافتد بگیسویت دل من بدفراری
منتت دارم که این دیوانه را زنجیر کردی
عاشقانت را فکندی گه در آب و گه در آتش
بین چها در عالم از این حسن عالمگیر کردی
هم دهم شرح جفایت هم کنم وصف وفایت
خانه‌ها ویران نمودی تا یکی تعمیر کردی
وصف ابرویت صغیر خسته جان میگفت و غافل
قافیه مجهول گشت و دست بر شمشیر کردی