عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۲
پرده بگردان و بزن ساز نو
هین، که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو
این بکند زهره که چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو
خیز سبک رطل گران را بیار
تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو
در عوض آن که گزیدی رخم
بوسه بده بر سر این گاز نو
از تو رخ همچو زرم گاز یافت
می رسدم گر بکنم ناز نو
چون نکنم ناز؟ که پنهان و فاش
می رسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بین که به هر گوشه اش
تازه طرازیست ز طراز نو
پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت، که کرمهای تو
حرص دهد هر نفس و آز نو
می به سبو ده، که به تو تشنه شد
این قنق خابیه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است
سر مرا هر یک غماز نو
گرم درآ گرم، که آن گرم دار
صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن، کین گفت تو نسبت به عشق
جامهٔ کهنهست ز بزاز نو
هین، که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو
این بکند زهره که چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو
خیز سبک رطل گران را بیار
تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو
در عوض آن که گزیدی رخم
بوسه بده بر سر این گاز نو
از تو رخ همچو زرم گاز یافت
می رسدم گر بکنم ناز نو
چون نکنم ناز؟ که پنهان و فاش
می رسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بین که به هر گوشه اش
تازه طرازیست ز طراز نو
پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت، که کرمهای تو
حرص دهد هر نفس و آز نو
می به سبو ده، که به تو تشنه شد
این قنق خابیه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است
سر مرا هر یک غماز نو
گرم درآ گرم، که آن گرم دار
صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن، کین گفت تو نسبت به عشق
جامهٔ کهنهست ز بزاز نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۲
به لاله دوش نسرین گفت، برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه، درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گل رخ ساده
بیا، تا چون گل و لاله، درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد، سمن را رشک و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
بت گل روی چون شکر، چو غنچه بسته بود آن در
چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه
که جانها کز الست آمد، بسی بیخویش و مست آمد
ازان در آب و گل هر دم همیلغزیم مستانه
دلا تو اندرین شادی، زسرو آموز آزادی
که تا از جرم و از توبه، بپرهیزیم مستانه
صلاح دیدهٔ ره بین صلاح الدین، صلاح الدین
برای او ز خود شاید، که بگریزیم مستانه
به دامان گل تازه، درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گل رخ ساده
بیا، تا چون گل و لاله، درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد، سمن را رشک و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
بت گل روی چون شکر، چو غنچه بسته بود آن در
چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه
که جانها کز الست آمد، بسی بیخویش و مست آمد
ازان در آب و گل هر دم همیلغزیم مستانه
دلا تو اندرین شادی، زسرو آموز آزادی
که تا از جرم و از توبه، بپرهیزیم مستانه
صلاح دیدهٔ ره بین صلاح الدین، صلاح الدین
برای او ز خود شاید، که بگریزیم مستانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۹
آن یار غریب من، آمد به سوی خانه
امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین، اخوان صفا را بین
در رقص، که بازآمد آن گنج به ویرانه
ای چشم چمن میبین، وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین، ای یار خوش افسانه
امروز می باقی، بیصرفه ده ای ساقی
از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه؟
پیمانه و پیمانه، در باده دویی نبود
خواهی که یکی گردد؟ بشکن تو دو پیمانه
من باز شکارم، جان دربند مدارم، جان
زین بیش نمیباشم، چون جغد به ویرانه
قانع نشوم با تو، صبر از دل من گم شد
رو با دگری میگو، من نشنوم افسانه
من دانهٔ افلاکم، یک چند درین خاکم
چون عدل بهار آمد، سرسبز شود دانه
تو آفت مرغانی، زان دانه که میدانی
یک مشت برافشانی زانبار پر از دانه
ای داده مرا رونق، صد چون فلک ازرق
ای دوست بگو مطلق، این هست چنین، یا نه؟
بار دگر ای جان تو، زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا کن در مردم دیوانه
خود گلشن بخت است این، یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه
جان گوش کشان آید، دل سوی خوشان آید
زیرا که بهار آمد، شد آن دی بیگانه
امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین، اخوان صفا را بین
در رقص، که بازآمد آن گنج به ویرانه
ای چشم چمن میبین، وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین، ای یار خوش افسانه
امروز می باقی، بیصرفه ده ای ساقی
از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه؟
پیمانه و پیمانه، در باده دویی نبود
خواهی که یکی گردد؟ بشکن تو دو پیمانه
من باز شکارم، جان دربند مدارم، جان
زین بیش نمیباشم، چون جغد به ویرانه
قانع نشوم با تو، صبر از دل من گم شد
رو با دگری میگو، من نشنوم افسانه
من دانهٔ افلاکم، یک چند درین خاکم
چون عدل بهار آمد، سرسبز شود دانه
تو آفت مرغانی، زان دانه که میدانی
یک مشت برافشانی زانبار پر از دانه
ای داده مرا رونق، صد چون فلک ازرق
ای دوست بگو مطلق، این هست چنین، یا نه؟
بار دگر ای جان تو، زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا کن در مردم دیوانه
خود گلشن بخت است این، یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه
جان گوش کشان آید، دل سوی خوشان آید
زیرا که بهار آمد، شد آن دی بیگانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
بیبرگی بستان بین، کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
رندان همه جمعند درین دیر مغانه
درده تو یکی رطل، بدان پیر یگانه
خون ریزبک عشق در و بام گرفتهست
وان عقل گریزان شده از خانه به خانه
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
از پرده برون رفته همه اهل زمانه
آن جنس که عشاق درین بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه؟
کی سرد شود عشق ز آواز ملامت؟
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
پرکن تو یکی رطل زمیهای خدایی
مگذار خدایان طبیعت به میانه
اول بده آن رطل بدان نفس محدث
تا ناطقهاش هیچ نگوید ز فسانه
چون بند شود نطق، یکی سیل درآید
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه
شمس الحق تبریز، چه آتش که برافروخت
احسنت، زهی آتش و شاباش زبانه
درده تو یکی رطل، بدان پیر یگانه
خون ریزبک عشق در و بام گرفتهست
وان عقل گریزان شده از خانه به خانه
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
از پرده برون رفته همه اهل زمانه
آن جنس که عشاق درین بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه؟
کی سرد شود عشق ز آواز ملامت؟
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
پرکن تو یکی رطل زمیهای خدایی
مگذار خدایان طبیعت به میانه
اول بده آن رطل بدان نفس محدث
تا ناطقهاش هیچ نگوید ز فسانه
چون بند شود نطق، یکی سیل درآید
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه
شمس الحق تبریز، چه آتش که برافروخت
احسنت، زهی آتش و شاباش زبانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
آمد مه و لشکر ستاره
خورشید گریخت یک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره؟
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره؟
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد، حرص تو مرد
بی کار شوی، هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد
بیکار نبودهست خاره
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
مگریز، درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
خورشید گریخت یک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره؟
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره؟
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد، حرص تو مرد
بی کار شوی، هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد
بیکار نبودهست خاره
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
مگریز، درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده
مخلص کشتی ز باد و غرقهٔ کشتی ز باد
هم بدو زنده شدهست و هم بدو بیجان شده
باد اندر امر یزدان، چون نفس در امر تو
زامر تو دشنام گشته، وز تو مدحت خوان شده
بادها را مختلف از مروحهی تقدیر دان
از صبا معمور عالم، با وبا ویران شده
باد را یا رب نمودی، مروحه پنهان مدار
مروحهی دیدن چراغ سینهٔ پاکان شده
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پرست
وان که بیند او مسبب، نور معنی دان شده
اهل صورت جان دهند از آرزوی شبهیی
پیش اهل بحر معنی، درها ارزان شده
شد مقلد خاک مردان، نقلها ز ایشان کند
وان دگر خاموش کرده، زیر زیر ایشان شده
چشم بر ره داشت پوینده، قراضه میبچید
آن قراضه چین ره را بین، کنون در کان شده
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده؟
همچو ماهی میگدازی در غم سرلشکری
بینمت چون آفتابی، بیحشم سلطان شده
چند گویی دود برهان است بر آتش، خمش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان، بگو
بینمت همچون مسیحا، بر سر کیوان شده
ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رسته ازین و آن و آن و آن شده
بس کن ای مست معربد، ناطق بسیارگو
بینمت خاموش گویان چون کفهی میزان شده
صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده
مخلص کشتی ز باد و غرقهٔ کشتی ز باد
هم بدو زنده شدهست و هم بدو بیجان شده
باد اندر امر یزدان، چون نفس در امر تو
زامر تو دشنام گشته، وز تو مدحت خوان شده
بادها را مختلف از مروحهی تقدیر دان
از صبا معمور عالم، با وبا ویران شده
باد را یا رب نمودی، مروحه پنهان مدار
مروحهی دیدن چراغ سینهٔ پاکان شده
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پرست
وان که بیند او مسبب، نور معنی دان شده
اهل صورت جان دهند از آرزوی شبهیی
پیش اهل بحر معنی، درها ارزان شده
شد مقلد خاک مردان، نقلها ز ایشان کند
وان دگر خاموش کرده، زیر زیر ایشان شده
چشم بر ره داشت پوینده، قراضه میبچید
آن قراضه چین ره را بین، کنون در کان شده
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده؟
همچو ماهی میگدازی در غم سرلشکری
بینمت چون آفتابی، بیحشم سلطان شده
چند گویی دود برهان است بر آتش، خمش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان، بگو
بینمت همچون مسیحا، بر سر کیوان شده
ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رسته ازین و آن و آن و آن شده
بس کن ای مست معربد، ناطق بسیارگو
بینمت خاموش گویان چون کفهی میزان شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
هله بحری شو و در رو، مکن از دور نظاره
که بود در تک دریا، کف دریا به کناره
چو رخ شاه بدیدی، برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی، هله گم شو چو ستاره
چو بدان بنده نوازی شدهیی پاک و نمازی
همگان را تو صلا گو، چو موذن ز مناره
تو درین ماه نظر کن، که دلت روشن ازو شد
تو درین شاه نگه کن، که رسیدهست سواره
نه بترسم، نه بلرزم، چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
که بود آب که دارد به لطافت صفت او؟
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
تو همه روز برقصی، پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
چو بدیدم بر سیمش، ززر و سیم نفورم
که نفور است نسیمش زکف سیم شماره
تو ازان بار نداری که سبک سار چو بیدی
تو ازان کار نداری که شدستی همه کاره
همه حجاج برفته، حرم و کعبه بدیده
تو شتر هم نخریده که شکستهست مهاره
بنگر سوی حریفان، که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو، هله ای عربده باره
که بود در تک دریا، کف دریا به کناره
چو رخ شاه بدیدی، برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی، هله گم شو چو ستاره
چو بدان بنده نوازی شدهیی پاک و نمازی
همگان را تو صلا گو، چو موذن ز مناره
تو درین ماه نظر کن، که دلت روشن ازو شد
تو درین شاه نگه کن، که رسیدهست سواره
نه بترسم، نه بلرزم، چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
که بود آب که دارد به لطافت صفت او؟
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
تو همه روز برقصی، پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
چو بدیدم بر سیمش، ززر و سیم نفورم
که نفور است نسیمش زکف سیم شماره
تو ازان بار نداری که سبک سار چو بیدی
تو ازان کار نداری که شدستی همه کاره
همه حجاج برفته، حرم و کعبه بدیده
تو شتر هم نخریده که شکستهست مهاره
بنگر سوی حریفان، که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو، هله ای عربده باره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش، بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاریست خدا را
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
هله ای غنچهٔ نازان، چه ضعیفی و چه یازان
چو رسن باز بهاری، بجه از چنبر روزه
تو گلا غرقهٔ خونی، ز چهیی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی، خوشی از خنجر روزه
ز چهیی عاشق نانی، بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی، هله از بیدر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش، بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاریست خدا را
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
هله ای غنچهٔ نازان، چه ضعیفی و چه یازان
چو رسن باز بهاری، بجه از چنبر روزه
تو گلا غرقهٔ خونی، ز چهیی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی، خوشی از خنجر روزه
ز چهیی عاشق نانی، بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی، هله از بیدر روزه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
آن دم که دررباید، باد از رخ تو پرده
زنده شود، بجنبد، هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ، وز ناز و خشم بازآ
ای رختهای خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی، کندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی، تو داده، ما بخورده
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد، چون جان فزاست درده
تو آفتاب مایی، از کوه اگر برآیی
چه جوشها برآرد، این عالم فسرده
ای دوش لب گشاده، داد نبات داده
خوش وعدهیی نهاده، ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون، عشق تو برفزوده
وز آفتاب و از مه، رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری، آخر روا نداری
دل را به خرده گیری، سوزیش همچو خرده
گر چه درین جهانم، فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی، که از چه زردرویی
صفرایی ام، برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را، آری تو جعد خود را
کین را به تو سپردم، ای دل به ما سپرده
نی با تو اتفاقم، نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت، جان میشود فشرده
هم تو بگو که گفتت، کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دلها، زو میشود سترده
زنده شود، بجنبد، هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ، وز ناز و خشم بازآ
ای رختهای خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی، کندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی، تو داده، ما بخورده
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد، چون جان فزاست درده
تو آفتاب مایی، از کوه اگر برآیی
چه جوشها برآرد، این عالم فسرده
ای دوش لب گشاده، داد نبات داده
خوش وعدهیی نهاده، ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون، عشق تو برفزوده
وز آفتاب و از مه، رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری، آخر روا نداری
دل را به خرده گیری، سوزیش همچو خرده
گر چه درین جهانم، فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی، که از چه زردرویی
صفرایی ام، برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را، آری تو جعد خود را
کین را به تو سپردم، ای دل به ما سپرده
نی با تو اتفاقم، نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت، جان میشود فشرده
هم تو بگو که گفتت، کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دلها، زو میشود سترده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غم خوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح درین خاکدان غریب
مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما
آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمهیی که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار میکنند که حشر و قیامت است
آن مردگان باغ دگربار آمده
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
چون بیخبر مباش به اخبار آمده
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غم خوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح درین خاکدان غریب
مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما
آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمهیی که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار میکنند که حشر و قیامت است
آن مردگان باغ دگربار آمده
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
چون بیخبر مباش به اخبار آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
ایا دلی چو صبا ذوق صبحها دیده
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده؟
گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه
کمر ببسته و در کوه کهربا دیده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده
چو جوششی و بخاری فتاد در دریا
ز لذت نظرش رست در قفا دیده
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده
به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس
چنین بود نظر پاک کبریادیده
نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید
صفات طالب و مطلوب را جدا دیده
اله را که شناسد؟ کسی که رست زلا
ز لا که رست بگو؟ عاشق بلادیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته
هزار بار من این جبه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده؟
گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه
کمر ببسته و در کوه کهربا دیده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده
چو جوششی و بخاری فتاد در دریا
ز لذت نظرش رست در قفا دیده
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده
به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس
چنین بود نظر پاک کبریادیده
نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید
صفات طالب و مطلوب را جدا دیده
اله را که شناسد؟ کسی که رست زلا
ز لا که رست بگو؟ عاشق بلادیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته
هزار بار من این جبه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
که بوده است تو را دوش یار و همخوابه؟
که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدهست
پریت خوانده به حمام و کردهات لابه
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
که جمله قبه زجاجی شدهست چون تابه
خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
که هر که نسبت تو یافت گشت نسابه
که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدهست
پریت خوانده به حمام و کردهات لابه
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
که جمله قبه زجاجی شدهست چون تابه
خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
که هر که نسبت تو یافت گشت نسابه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهیی یا کنار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهیی یا کنار پوشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانهیی؟
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری؟
لقمه شدی جمله جهان گرعشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گرعشق را بودی دری
من میشنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
تن خود که باشد تا بود فرش سواران غمش؟
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری؟
نک نوبهار آمد کزو سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی؟
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری؟
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
اشکوفهها و میوهها دارند غنج و شیوهها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری؟
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شه پری
تا خلق ازو حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری
آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا که باشد نار او هر دل شود سامندری
مست و خرامان میرود در دل خیال یارمن
ماهی شریفی بیحدی شاهی کریمی بافری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانهیی؟
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری؟
لقمه شدی جمله جهان گرعشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گرعشق را بودی دری
من میشنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
تن خود که باشد تا بود فرش سواران غمش؟
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری؟
نک نوبهار آمد کزو سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی؟
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری؟
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
اشکوفهها و میوهها دارند غنج و شیوهها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری؟
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شه پری
تا خلق ازو حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری
آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا که باشد نار او هر دل شود سامندری
مست و خرامان میرود در دل خیال یارمن
ماهی شریفی بیحدی شاهی کریمی بافری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۵
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهیی
چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهیی
آن نرگس سرمست او وان طره چون شست او
وان ساغری در دست او هر چاره بیچارهیی
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمه فوارهیی
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا
بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم بارهیی
چون آفتاب آسمان میگرد و جوهر میفشان
بر تشنگان و خاکیان در عالم غدارهیی
ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون
هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کارهیی
چون ساغری پرداختم جامهی حیا انداختم
عشقی عجب میباختم با غرهیی غرارهیی
افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
ماه مرا سجده کنان سرمست هر فرارهیی
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آرهیی
رحمت به پستی میرسد اکسیر هستی میرسد
سلطان مستی میرسد با لشکر جرارهیی
خیمهی معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی
گر از سر بامی کنی در سابقان نظارهیی
مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ میشود
بر موجها بر میزند در قلزمی زخارهیی
میگویم ای صاحب عمل وی رسته جانت از علل
چون رستی از حبس اجل بیروزن و درسارهیی؟
زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم امارهیی
گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیارهیی
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غیرت ستارهیی
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
چون چشمهیی برکرده سر بیمعدنی از خارهیی
ای چاشنی شکران درده همان رطل گران
شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهوارهیی
ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان
ای خاک را روزی رسان مقصود هر آوارهیی
زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس
سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشارهیی
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استارهیی
ای روزی دلها رسان جان کسان و ناکسان
ترکاری و یاغی بسان هموار و ناهموارهیی
چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر
زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جبارهیی
بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را
کردی دماغ گول را از علم تو عیارهیی
تا گردن شک میزند بر میر و بر بک میزند
بر عقل خنبک میزند یا بر فن مکارهیی
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن
میساز و صورت میشکن در خلوت فخارهیی
چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیارهیی
چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهیی
آن نرگس سرمست او وان طره چون شست او
وان ساغری در دست او هر چاره بیچارهیی
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمه فوارهیی
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا
بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم بارهیی
چون آفتاب آسمان میگرد و جوهر میفشان
بر تشنگان و خاکیان در عالم غدارهیی
ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون
هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کارهیی
چون ساغری پرداختم جامهی حیا انداختم
عشقی عجب میباختم با غرهیی غرارهیی
افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
ماه مرا سجده کنان سرمست هر فرارهیی
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آرهیی
رحمت به پستی میرسد اکسیر هستی میرسد
سلطان مستی میرسد با لشکر جرارهیی
خیمهی معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی
گر از سر بامی کنی در سابقان نظارهیی
مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ میشود
بر موجها بر میزند در قلزمی زخارهیی
میگویم ای صاحب عمل وی رسته جانت از علل
چون رستی از حبس اجل بیروزن و درسارهیی؟
زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم امارهیی
گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیارهیی
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غیرت ستارهیی
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
چون چشمهیی برکرده سر بیمعدنی از خارهیی
ای چاشنی شکران درده همان رطل گران
شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهوارهیی
ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان
ای خاک را روزی رسان مقصود هر آوارهیی
زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس
سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشارهیی
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استارهیی
ای روزی دلها رسان جان کسان و ناکسان
ترکاری و یاغی بسان هموار و ناهموارهیی
چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر
زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جبارهیی
بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را
کردی دماغ گول را از علم تو عیارهیی
تا گردن شک میزند بر میر و بر بک میزند
بر عقل خنبک میزند یا بر فن مکارهیی
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن
میساز و صورت میشکن در خلوت فخارهیی
چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیارهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۲
ای دل نگویی چون شدی؟ ور عشق روزافزون شدی
گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم میزن نوا تا صبح دم
گفتم که شد هنگام میما غرقه اندر وام می
نی نی رها کن نام می مستان نگر بیجام می
تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی
در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی
ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن
گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر
ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن روشن بگو
آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین
کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین
هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود
صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود
گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم میزن نوا تا صبح دم
گفتم که شد هنگام میما غرقه اندر وام می
نی نی رها کن نام می مستان نگر بیجام می
تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی
در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی
ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن
گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر
ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن روشن بگو
آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین
کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین
هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود
صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
هم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسلهیی
چند صفت گشت دلم تا تو برو برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخیست
لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
چون که صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین
مادر دولت بکند دختر جان را پدری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسلهیی
چند صفت گشت دلم تا تو برو برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخیست
لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
چون که صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین
مادر دولت بکند دختر جان را پدری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
صبح چو آفتاب زد رایت روشنایییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گدایییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشنایییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
در دل سنگ مینهد شعشعه عطایییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینییی مرتقب سمایییی؟
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بت گری کجا باشد بیخدایییی؟
گفت پیمبر بحق کادمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنمایییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گدایییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشنایییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
در دل سنگ مینهد شعشعه عطایییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینییی مرتقب سمایییی؟
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بت گری کجا باشد بیخدایییی؟
گفت پیمبر بحق کادمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنمایییی