عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
لبت در خنده با من، وز نگاهت جنگ میبارد
ندانم در چه فکری، خون ازین نیرنگ میبارد
من دیوانه با یادش چنان حیرانیی دارم
که آگه نیستم هرچند بر من سنگ میبارد
خیال آن لب و رخسارهام در دیده میگردد
که گه باران اشکم شور و گه گلرنگ میبارد
شود تا بسته را شکوه بی طاقتان، او را
ز مژگان زهر میریزد، ز ابرو جنگ میبارد
به صحرای بلا میلی من آن ابر رسوایی
که بر اهل وفا لاف عشقم ننگ میبارد
ندانم در چه فکری، خون ازین نیرنگ میبارد
من دیوانه با یادش چنان حیرانیی دارم
که آگه نیستم هرچند بر من سنگ میبارد
خیال آن لب و رخسارهام در دیده میگردد
که گه باران اشکم شور و گه گلرنگ میبارد
شود تا بسته را شکوه بی طاقتان، او را
ز مژگان زهر میریزد، ز ابرو جنگ میبارد
به صحرای بلا میلی من آن ابر رسوایی
که بر اهل وفا لاف عشقم ننگ میبارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دوش ازان شعله که در جان من سوخته بود
چون گل آیینه روی تو برافروخته بود
بود حیرت سبب آن که دلم با همه شرم
بی حجابانه به روی تو نظر دوخته بود
یاد آن شب که دلم پیش تو میریخت برون
از تو هر شکوه که بر روی هم اندوخته بود
یاد باد آنکه دلم بود به دست تو عزیز
طفل بودیّ و ترا مرغ نوآموخته بود
مرغ را آنچه ز هر روز شتابانتر داشت
اثر نامه شوق من دلسوخته بود
یاد روزی که دل میلی سودازده، داشت
نیم جانی که به سودای تو نفروخته بود
چون گل آیینه روی تو برافروخته بود
بود حیرت سبب آن که دلم با همه شرم
بی حجابانه به روی تو نظر دوخته بود
یاد آن شب که دلم پیش تو میریخت برون
از تو هر شکوه که بر روی هم اندوخته بود
یاد باد آنکه دلم بود به دست تو عزیز
طفل بودیّ و ترا مرغ نوآموخته بود
مرغ را آنچه ز هر روز شتابانتر داشت
اثر نامه شوق من دلسوخته بود
یاد روزی که دل میلی سودازده، داشت
نیم جانی که به سودای تو نفروخته بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
جفا کشی که ز بزم تو خوار برخیزد
مرا ببیند و امّیداوار برخیزد
قیاس رشک ازین کن که نیم کشته هجر
ز بزم وصل تو بیاختیار برخیزد
گذشتنت ندهد شوق را چنان تسکین
که عاشق از گذر انتظار برخیزد
به بزم او مبریدم، ازین چه سود که من
خجل نشینم و او شرمسار برخیزد
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
که بوالهوس ز ره انتظار برخیزد
خوشم که بشکندش دل ز دیدن میلی
زبزم، غیر چو امّیدوار برخیزد
مرا ببیند و امّیداوار برخیزد
قیاس رشک ازین کن که نیم کشته هجر
ز بزم وصل تو بیاختیار برخیزد
گذشتنت ندهد شوق را چنان تسکین
که عاشق از گذر انتظار برخیزد
به بزم او مبریدم، ازین چه سود که من
خجل نشینم و او شرمسار برخیزد
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
که بوالهوس ز ره انتظار برخیزد
خوشم که بشکندش دل ز دیدن میلی
زبزم، غیر چو امّیدوار برخیزد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بس که خواهد به من آن عربدهگر ننشیند
خیزدم از پی تعظیم و دگر ننشیند
گر نشیند بر من، سوزدم از دلگیری
گه فزاید به دلم حسرت، اگر ننشیند
بس که هر دم به فریب از رده دیگر گذری
هیچ کس بر سر راه تو دگر ننشیند
قاصد از ناکسیام کرد فراموش مرا
دل همان به که به امّید خبر ننشیند
تا کسی پی نبرد کو نگذشتهست هنوز
کاش میلی به سر راهگذر ننشیند
خیزدم از پی تعظیم و دگر ننشیند
گر نشیند بر من، سوزدم از دلگیری
گه فزاید به دلم حسرت، اگر ننشیند
بس که هر دم به فریب از رده دیگر گذری
هیچ کس بر سر راه تو دگر ننشیند
قاصد از ناکسیام کرد فراموش مرا
دل همان به که به امّید خبر ننشیند
تا کسی پی نبرد کو نگذشتهست هنوز
کاش میلی به سر راهگذر ننشیند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ز بس کان سست پیمان در حق من بدگمان باشد
عجب دانم که دیگر در مقام امتحان باشد
دل خود را به کینم داده آن نامهربان عادت
به آن غایت که بعد از آشتی هم سرگران باشد
مرا در بزم سازد هر زمان از وعدهای خوشدل
ولی چون بنگری، روی سخن با دیگران باشد
درین بیاعتباریها، به این مقدار خرسندم
که در بزم رقیبان رفتنش، از من نهان باشد
ز کویت گر سفر کردم، مرنج از من که چون میلی
تمنّایم همان، شوقم همان، عشقم همان باشد
عجب دانم که دیگر در مقام امتحان باشد
دل خود را به کینم داده آن نامهربان عادت
به آن غایت که بعد از آشتی هم سرگران باشد
مرا در بزم سازد هر زمان از وعدهای خوشدل
ولی چون بنگری، روی سخن با دیگران باشد
درین بیاعتباریها، به این مقدار خرسندم
که در بزم رقیبان رفتنش، از من نهان باشد
ز کویت گر سفر کردم، مرنج از من که چون میلی
تمنّایم همان، شوقم همان، عشقم همان باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
چون شدم بسمل، به دستم دامن قاتل نماند
تا قیامت غیر ازینم حسرتی در دل نماند
سر به پا آن سروقامت را نماندم هیچ بار
کز سرشکم چون صنوبر پای او در گل نماند
عشق تا آگه شدم صد رخنه در جان کرده بود
هیچ عاقل ز آفت دشمن، چنین غافل نماند
میکشان را طعن بیهوشی مزن ای هوشمند
از می عشق است کز بویش کسی عاقل نماند
از شراب عشق، کیفیّت چه حاصل کرده بود
آنکه در غوغای محشر مست و لایعقل نماند
طاق ابروی بتان راهر مسلمانی که دید
همچو میلی سجده محراب را مایل نماند
تا قیامت غیر ازینم حسرتی در دل نماند
سر به پا آن سروقامت را نماندم هیچ بار
کز سرشکم چون صنوبر پای او در گل نماند
عشق تا آگه شدم صد رخنه در جان کرده بود
هیچ عاقل ز آفت دشمن، چنین غافل نماند
میکشان را طعن بیهوشی مزن ای هوشمند
از می عشق است کز بویش کسی عاقل نماند
از شراب عشق، کیفیّت چه حاصل کرده بود
آنکه در غوغای محشر مست و لایعقل نماند
طاق ابروی بتان راهر مسلمانی که دید
همچو میلی سجده محراب را مایل نماند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
زان زهر چشم، بس که دلم تلخکام شد
برکام او شراب تمنّا حرام شد
کردم سلام و فایده این یافتم که دل
نومید بعد ازین ز جواب سلام شد
بیون نرفت لذّت وصل تو از دلم
هرچند هجر در صدد انتقام شد
دل با صد اهتمام ندید از لب تو کام
نومید آخر از تو به سعی تمام شد
در کین زمانه را شده شرمایه فریب
شرین لبی که جانم ازو تلخکام شد
میلی به لطف او ننهی دل، که پیش ازین
مخصوص بنده بود نگاهی که عام شد
برکام او شراب تمنّا حرام شد
کردم سلام و فایده این یافتم که دل
نومید بعد ازین ز جواب سلام شد
بیون نرفت لذّت وصل تو از دلم
هرچند هجر در صدد انتقام شد
دل با صد اهتمام ندید از لب تو کام
نومید آخر از تو به سعی تمام شد
در کین زمانه را شده شرمایه فریب
شرین لبی که جانم ازو تلخکام شد
میلی به لطف او ننهی دل، که پیش ازین
مخصوص بنده بود نگاهی که عام شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ز نیازمندی من، گرش احتراز باشد
نکنم ازو شکایت، که گناه ناز باشد
به دل پر از شکایت، سر حرف باز کردم
تو مدار گوش با من، که سخن دراز باشد
ز گلی فتاده گویا، به دل تو خارخاری
که به ناز چشم مستت، اثر نیاز باشد
ز کجاست بخت آنم، که نهانی از رقیبان
نظری کنی به سویم، که بیان راز باشد
به کسی فتاده کارم، که به صد خلاف وعده
نه به عذرخواهی آید، نه بهانهساز باشد
به رهی که با رقیبان گذریّ و سوی میلی
نگهی کنی، چه گویم که چه جانگداز باشد
نکنم ازو شکایت، که گناه ناز باشد
به دل پر از شکایت، سر حرف باز کردم
تو مدار گوش با من، که سخن دراز باشد
ز گلی فتاده گویا، به دل تو خارخاری
که به ناز چشم مستت، اثر نیاز باشد
ز کجاست بخت آنم، که نهانی از رقیبان
نظری کنی به سویم، که بیان راز باشد
به کسی فتاده کارم، که به صد خلاف وعده
نه به عذرخواهی آید، نه بهانهساز باشد
به رهی که با رقیبان گذریّ و سوی میلی
نگهی کنی، چه گویم که چه جانگداز باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بس که در دل کار، پیکان خدنگ یار کرد
نالهای کز دل برآوردم، به دلها کار کرد
تا نباشم فارغالبال از دل پرکینهاش
از من آزاری که در دل داشت یار، اظهار کرد
از دل پر آرزویم شرمساریها کشید
از تو هر حسرت که جا در خاطر افگار کرد
جان فدای سادهلوحیها، که بعد از صد خلاف
خوشدلم باز از فریب وعده دیدار کرد
تا بسوزم بهر عمری کان به ناکامی گذشت
بعد ایامی رسید و گرمی بسیار کرد
با وجود آنکه میلی در کمال عجز بود
آمد آن بیرحم و جانبداری اغیار کرد
نالهای کز دل برآوردم، به دلها کار کرد
تا نباشم فارغالبال از دل پرکینهاش
از من آزاری که در دل داشت یار، اظهار کرد
از دل پر آرزویم شرمساریها کشید
از تو هر حسرت که جا در خاطر افگار کرد
جان فدای سادهلوحیها، که بعد از صد خلاف
خوشدلم باز از فریب وعده دیدار کرد
تا بسوزم بهر عمری کان به ناکامی گذشت
بعد ایامی رسید و گرمی بسیار کرد
با وجود آنکه میلی در کمال عجز بود
آمد آن بیرحم و جانبداری اغیار کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
باز مژگان ترم نوباوه خوناب کرد
باز چشم خونفشانم خیر باد خواب کرد
دوش دل را دیده حیران نوید وصل داد
هر نگاه گرم کان خورشید عالمتاب کرد
قحط شد در خشکسال هجر چون باران وصل
صبر را در بحر عشقم گوهر نایاب کرد
بارها دادم قرار شکوه ناکردن ز یار
غیرت دیدن به اغیارش، مرا بیتاب کرد
دید مژگان ترا میلیّ و شد در اضطراب
همچو صیدی کو نظر بر خنجر قصّاب کرد
باز چشم خونفشانم خیر باد خواب کرد
دوش دل را دیده حیران نوید وصل داد
هر نگاه گرم کان خورشید عالمتاب کرد
قحط شد در خشکسال هجر چون باران وصل
صبر را در بحر عشقم گوهر نایاب کرد
بارها دادم قرار شکوه ناکردن ز یار
غیرت دیدن به اغیارش، مرا بیتاب کرد
دید مژگان ترا میلیّ و شد در اضطراب
همچو صیدی کو نظر بر خنجر قصّاب کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنها که عتاب از لب خندان تو یابند
زهر اجل از چشمه حیوان تو یابند
هر فتنه که پنهان به کمینگاه بلا شد
در گوشه دستار پریشان تو یابند
دلها که در آیند در آن چاه زنخدان
صد یوسف گم گشته به زندان تو یابند
خون دل ما میچکد از لعل تو چون می
ترسم گل این باده به دامان تو یابند
نالد چو جرس از اثر ناله زارم
گر در دل ماتم زده پیکان تو یابند
غم نیست که در من سرو سامان نتوان یافت
این بس، که مرا بی سر و سامان تو یابند
میلی چو مگس دست به سر مانده و خلقی
کام دل خود از شکرستان تو یابند
زهر اجل از چشمه حیوان تو یابند
هر فتنه که پنهان به کمینگاه بلا شد
در گوشه دستار پریشان تو یابند
دلها که در آیند در آن چاه زنخدان
صد یوسف گم گشته به زندان تو یابند
خون دل ما میچکد از لعل تو چون می
ترسم گل این باده به دامان تو یابند
نالد چو جرس از اثر ناله زارم
گر در دل ماتم زده پیکان تو یابند
غم نیست که در من سرو سامان نتوان یافت
این بس، که مرا بی سر و سامان تو یابند
میلی چو مگس دست به سر مانده و خلقی
کام دل خود از شکرستان تو یابند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
چو سرو قد تو از می به پیچ و تاب درآید
چو باد سرد مرا دل به اضطراب درآید
درآ به عزم صبوحی چو آفتاب صباحی
که بخت ناشده بیدار من، ز خواب درآید
چو با خیال تو شبها به گفتوگوی در آیم
ز درد دل نگذارم که در جواب درآید
بر آن سرم که زبان گر به پرسشم بگشاید
کنم ازو گله چندانکه در عتاب درآید
فغان ازانکه کند عزم کلبه من و بر در
کسی ببیند و نتواند از حجاب درآید
چو غنچه، پردگیی کز حجاب رو ننمودی
کنون چو شمع به هر مجلسی خراب درآید
خدنگ او ننهد پا به منزل دل میلی
کسی ز بهر چه در منزل خراب درآید
چو باد سرد مرا دل به اضطراب درآید
درآ به عزم صبوحی چو آفتاب صباحی
که بخت ناشده بیدار من، ز خواب درآید
چو با خیال تو شبها به گفتوگوی در آیم
ز درد دل نگذارم که در جواب درآید
بر آن سرم که زبان گر به پرسشم بگشاید
کنم ازو گله چندانکه در عتاب درآید
فغان ازانکه کند عزم کلبه من و بر در
کسی ببیند و نتواند از حجاب درآید
چو غنچه، پردگیی کز حجاب رو ننمودی
کنون چو شمع به هر مجلسی خراب درآید
خدنگ او ننهد پا به منزل دل میلی
کسی ز بهر چه در منزل خراب درآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
زلف پر چین پی صیدم چو پراکنده کند
دانه دام بلا، خال فریبنده کند
میرم از شوق و به سوی تو نیایم، که مباد
بیخودیهای دلم پیش تو شرمنده کند
همچو شمعی که بود در کف طفلی، شب وصل
هر زمانم کشد و هر نفسم زنده کند
باز یارب چه خیال است جفاجوی مرا
که بسی مردمی از چشم فریبنده کند
چون صراحی، شب غم، چاشنی گریه تلخ
هرکه دریافت، کجا یاد شکرخنده کند
همچو میلی شدهام بنده صیاد وشی
که صد آزاده، به یک چشم زدن، بنده کند
دانه دام بلا، خال فریبنده کند
میرم از شوق و به سوی تو نیایم، که مباد
بیخودیهای دلم پیش تو شرمنده کند
همچو شمعی که بود در کف طفلی، شب وصل
هر زمانم کشد و هر نفسم زنده کند
باز یارب چه خیال است جفاجوی مرا
که بسی مردمی از چشم فریبنده کند
چون صراحی، شب غم، چاشنی گریه تلخ
هرکه دریافت، کجا یاد شکرخنده کند
همچو میلی شدهام بنده صیاد وشی
که صد آزاده، به یک چشم زدن، بنده کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
سخن آن مست کجا با من مدهوش کند
مگر از سرزنش غیر فراموش کند
فرصت حرف چو یابم، ز رقیبان گویم
تا به این حیله ز من هم سخنی گوش کند
در سخن آیم و از بس که کنم بیتابی
چون گل از شرم برافروزد و خاموش کند
قاصد از آرزوی وصل چنان بیخبر است
که به سویش رود و نامه فراموش کند
به فراموشی اگر باده ز میلی گیرد
نظری سوی رقیب افکند و نوش کند
مگر از سرزنش غیر فراموش کند
فرصت حرف چو یابم، ز رقیبان گویم
تا به این حیله ز من هم سخنی گوش کند
در سخن آیم و از بس که کنم بیتابی
چون گل از شرم برافروزد و خاموش کند
قاصد از آرزوی وصل چنان بیخبر است
که به سویش رود و نامه فراموش کند
به فراموشی اگر باده ز میلی گیرد
نظری سوی رقیب افکند و نوش کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
از نخل او امید نوا داشتم، نشد
بر عهد او گمان وفا داشتم، نشد
بیم عقوبتی ز بلا داشتم، رسید
چشم اجابتی ز دعا داشتم، نشد
ای اشک بیسرایت و ای آه بیاثر
امیدواریی به شما داشتم، نشد
آن دم که چشمش از مژه خنجر کشیده بود
چشم رعایتی ز حیا داشتم، نشد
گفتم اجل ز هجر خلاصم کند، نکرد
این درد را امید دوا داشتم، نشد
میلی چو مرغ دام، امید فراغ بال
در قید آن دو زلف دوتا داشتم، نشد
بر عهد او گمان وفا داشتم، نشد
بیم عقوبتی ز بلا داشتم، رسید
چشم اجابتی ز دعا داشتم، نشد
ای اشک بیسرایت و ای آه بیاثر
امیدواریی به شما داشتم، نشد
آن دم که چشمش از مژه خنجر کشیده بود
چشم رعایتی ز حیا داشتم، نشد
گفتم اجل ز هجر خلاصم کند، نکرد
این درد را امید دوا داشتم، نشد
میلی چو مرغ دام، امید فراغ بال
در قید آن دو زلف دوتا داشتم، نشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دل چون ز بیوفایی او یاد میکند
پیش خیال او گله بنیاد میکند
زان گونه گرم خواهش داد است از تو دل
کش داد میدهیّ و همان داد میکند
پیغام قتل کز تو رقیب آورد به من
نومیدیام ببین که مرا شاد میکند
قتل مرا کرشمه جلاد او بس است
بیهوده شحنه اجل امداد میکند
از ذوق من به بند تو خلقی فتادهاند
صید تو کار آهوی صیاد میکند
پیش خیال او گله بنیاد میکند
زان گونه گرم خواهش داد است از تو دل
کش داد میدهیّ و همان داد میکند
پیغام قتل کز تو رقیب آورد به من
نومیدیام ببین که مرا شاد میکند
قتل مرا کرشمه جلاد او بس است
بیهوده شحنه اجل امداد میکند
از ذوق من به بند تو خلقی فتادهاند
صید تو کار آهوی صیاد میکند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
از مستی شب، زلف تو بیتاب نماید
از آتش می، لعل تو بیآب نماید
حسن تو ز آسیب نگاه هوسآلود
چون مجلس بر هم زده اسباب نماید
هر چشم زدن، آهوی ناخفته شب تو
اظهار خمار و هوس خواب نماید
مژگان تو در پیش سر افکنده ازین شرم
کر چشم تو آثار میناب نماید
کیفیت امشب گذرا بوده که امروز
از رنج خمار اینهمه بیتاب نماید
چون اشک من آن خانهنشین پردهدری کرد
از شرم، کنون چون در نایاب نماید
میلی شده پابسته آن زلف و به چشمش
مژگان تو چون خنجر قصاب نماید
از آتش می، لعل تو بیآب نماید
حسن تو ز آسیب نگاه هوسآلود
چون مجلس بر هم زده اسباب نماید
هر چشم زدن، آهوی ناخفته شب تو
اظهار خمار و هوس خواب نماید
مژگان تو در پیش سر افکنده ازین شرم
کر چشم تو آثار میناب نماید
کیفیت امشب گذرا بوده که امروز
از رنج خمار اینهمه بیتاب نماید
چون اشک من آن خانهنشین پردهدری کرد
از شرم، کنون چون در نایاب نماید
میلی شده پابسته آن زلف و به چشمش
مژگان تو چون خنجر قصاب نماید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
با آنکه ز مستی خبر از خویش ندارد
سویم نظر از بیم بداندیش ندارد
تا دست تو را رحم نگیرد به شفاعت
لب تشنه شمشیر تو سر پیش ندارد
نام دگری تا به زبان نگذرد او را
شادم که شکایت ز بداندیش ندارد
گردید خجل از دل آزردهام امروز
با آنکه خبر از جگرریش ندارد
با اینهمه آزردگی و اینهمه خواری
میلی گلهای زان بت بدکیش ندارد
سویم نظر از بیم بداندیش ندارد
تا دست تو را رحم نگیرد به شفاعت
لب تشنه شمشیر تو سر پیش ندارد
نام دگری تا به زبان نگذرد او را
شادم که شکایت ز بداندیش ندارد
گردید خجل از دل آزردهام امروز
با آنکه خبر از جگرریش ندارد
با اینهمه آزردگی و اینهمه خواری
میلی گلهای زان بت بدکیش ندارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا فاش شود راز دلم، بیخبری چند
گویند ازو بهر فریبم خبری چند
هر روز دهد حسن ترا رونق دیگر
کیفیت نظّاره صاحبنظری چند
یا منع کن ای ناصحش از رفتن هر بزم
یا درگذر از سرزنش دربهدری چند
آسودگی بزم وصالش ننماید
گر در ره این کعبه نباشد خطری چند
نشنیده جواب تو برم نامه برآید
بیتابی من بیند و سازد خبری چند
صد ناوک غیرت شکند در دل میلی
خاری که خلد در جگر بیجگری چند
گویند ازو بهر فریبم خبری چند
هر روز دهد حسن ترا رونق دیگر
کیفیت نظّاره صاحبنظری چند
یا منع کن ای ناصحش از رفتن هر بزم
یا درگذر از سرزنش دربهدری چند
آسودگی بزم وصالش ننماید
گر در ره این کعبه نباشد خطری چند
نشنیده جواب تو برم نامه برآید
بیتابی من بیند و سازد خبری چند
صد ناوک غیرت شکند در دل میلی
خاری که خلد در جگر بیجگری چند