عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
عافیت را بر زمین گردی نماند
مردمی را در جان مردی نماند
خاک بر فرق جهان زان کز وفا
در همه روی زمین گردی نماند
زان نمی خیزد چمن کز بهر او
مرصبا را هم دم سردی نماند
کیمیا شد زر چنان کز رنگ او
بوستان را هم گل زردی نماند
غصه را بر خود فروبر، خسروا
چون همه درد است و همدردی نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دلم از بخت گهی شاد نبود
جانم از بند غم آزاد نبود
یک دم از عمر گرامی نگذشت
کان همه ضایع و بر باد نبود
گر ببینی دل ویران مرا
گوییا هیچ گه آباد نبود
کافری رخت دلم غارت کرد
شهر اسلام و سر داد نبود
شب همی دانم کاو آمد و بس
بیش از خویشتنم یاد نبود
خانه گلشن شده بی منت باغ
سرو بود، ار گل و شمشاد نبود
هر چه می خواست همی کرد طبیب
ناتوان را سر فریاد نبود
ناگه آهوی من از دام بجست
زانکه اندازه صیاد نبود
خسرو از تلخی شیرین دهنان
آنچنان است که فرهاد نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
باز گرفتار شد دل که درین سینه بود
تازه شد اندر دل آن رخنه که دیرینه بود
دی که همی دید روی، آینه از صورتش
اصل درون دلم نسخه در آیینه بود
دیدمی امروز باز تا بزیم بینمش
زنده امروز خود زنده پارینه بود
مفلس دین و صلاح می روم از دهر، ازانک
دزد به تاراج برد، هر چه به گنجینه برد
شب که به خنده زدی بر جگر من نمک
قابل مرهم نماند داغ که بر سینه بود
دولت خسرو، که عشق در پی جانش نشست
گوهر افزون بلا نرخ بلورینه بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
من دلبری ندیدم کش زین نهاد باشد
زین فتنه ها دلم را بسیار یاد باشد
بگذشت دی به شادی و امروز نامرادی
آری نه کارها را دایم مراد باشد
نزلی دگر طلب کن، ای دل، ز کویش ایرا
در شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
آید به عشق پیدا مردی که غازیان را
میدان تیغ بازی میدان داد باشد
ای دوست، چند سوزی کاخر چرا خوری غم؟
آن کیست کو نخواهد پیوسته شاد باشد؟
گر تو خوشی به خونم، من خویش را بسوزم
جایی که آب نبود، روزی که باد باشد
گفتی که پیش هر کس چندین مگیر نامم
این زار مانده دل را کی ایستاد باشد
تعلیم نیست حاجت غم را به سینه خستن
در استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
ترسم به نامرادی جان در دهم به عشقت
گر پیش تو بمیرم آن هم مراد باشد
چون شاهد است ساقی، یکسو نهیم توبه
در کوی بت پرستان تقوی فساد باشد
بسم الله آنچه خواهی، فرمای، خسرو اینک
فرمان دوستان را بر جان مفاد باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
دل شد ز دست ما را با یار ما که گوید؟
وین درد سینه ما پیش دواکه گوید
من غرق خون همه شب، او خود به خواب مستی
آنجا که اوست از من این ماجرا که گوید؟
گفتم که چند بر ما نامهربانی آخر؟
تا مهربان ما را پیغام ما که گوید؟
ای جان خسته، یارت گر در عدم فرستد
چون تو از آن اویی او هر کجا که گوید؟
بر آستان خواری جان دادنی ست ما را
زیرا که پیش سلطان حال گدا که گوید؟
دیدار دوست دیدن وانگه حدیث توبه
والله دروغ باشد، هر پارسا که گوید؟
شرح غمت فراوان تو نشنوی ز خسرو
هم خود بگوی، جانا، کاین قصه با که گوید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
عهدی که بود با منت، آن گوییا نبود
وان پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که گفته ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
یاری بکن ز مردی با بنده پیش ازآنک
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه روی، آن نفس
گویی نداشتم، دل و جان گوییا نبود
دی ناگهانش دیده و تا نیک بنگرم
در پیش دیده ام نگران گوییا نبود
صد ناله داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید، زبان گوییا نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
باد آمد و ز گمشده من خبر نداد
زان رو غباری از پی این چشم تر نداد
آمد بهار و تازه وتر شد گل و صبا
زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد
خوشوقت بادکش گذری هست از آن طرف
هر چند دور مانده ما را خبر نداد
من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن
بویی ز بهر من به نسیم سحر نداد
مردم ز بهر دیدن سیرش، دریغ داشت
دستوریم همم ز پی یک نظر نداد
گفتم، چگونه می کشی و زنده می کنی؟
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
دل برد، گر نداد، نه جای شکایت است
کالای خویش را چه توان کرد، اگر نداد
بگذار تا به قحط وفا جان دهم، ازآنک
تخم وفا که کاشته بودیم بر نداد
دور از درت به کنج فراق تو بنده سر
بنهاد و آستان ترا درد سر نداد
نادیدنت بس است سزا دیده را که او
در راه عشق توشه ما جز جگر نداد
آمد به روی آب همه راز ما ز چشم
ما را کجاست گریه خسرو که در نداد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
شبها اسیر دردم و خوابم نمی برد
وین آب دیده سوزش و تابم نمی برد
جور زمانه برد ز من هر چه بود، وای
کاین درد عاشقی و شتابم نمی برد
عمرم به بت پرستی و مستی گذشت، هیچ
خاطر به سوی زهد و ثوابم نمی برد
گر چه خوش است شربت صافی، ولی چه سود؟
کز سینه تشنگی شرابم نمی رود
از مسجد، ار چه می شنوم غلغل دعا
از گوش بانگ چنگ و ربایم نمی برد
دی یار نازنین که دل از دست ما ببرد
می خندد و نمک ز کبابم نمی برد
امشب درازی شب ظالم مرا بکشت
کاندوه غم ز جان خرابم نمی برد
من گریه را به حیله نگهداشت می کنم
ورنه کدام روز که آبم نمی برد؟
ای دل، ز قصه من و از سرگذشت خویش
افسانه ای بگوی که خوابم نمی برد
چون گل درید سینه خسرو نسیم دوست
بوی بهشت هیچ عذابم نمی برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود
آن بیوفای عهد شکن را سفر شود
کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
نزدیک بود کز تن من، جان به در شود
او می رود چو جان و مرا هست بیم آن
کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود
کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش
تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود
لیکن خبر چگونه رساند به سوی من
قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود
گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی
بیگانه تر برآید و باریکتر شود
بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود
ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من
در پای او فگن، مگرش دل دگر شود
گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب
زان بیشتر بپای که بالای سر شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
کاری ست در سرم که به سامان نمی شود
دردی ست در دلم که به درمان نمی شود
می کن به ناز خنده که دیوانه تر شوم
دیوانگی من چو به پایان نمی شود
رخسار می نمایی که خوش لذتی ست، آنک
جان کندنت ز دیدنت آسان نمی شود
جانم فدای نرگس او باد هر زمان
خون می کند هزار و پشیمان نمی شود
دل را ز عشق چند ملامت کنم که هیچ
این کافر قدیم مسلمان نمی شود
آن کس که گشت عاشق و بیدل ز دست تو
گویی نه عاشق است که بی جان نمی شود
خسرو که هست سوخته و خام سوز عشق
آتش زنش که پخته و بریان نمی شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
چشم فسونگر تو که داد فسون دهد
دانا زمام عقل به دست جنون دهد
خونابه می خورم ز غم و گریه می کنم
آری، شراب گوهر هر کس برون دهد
غم در دل و جگر خورد ار وی بدان بود
هر کو نهال را بدل آب خون دهد
مست نشاط و عیش کجا گردد آدمی؟
دور فلک چو باده به جامش نگون دهد
گفتی برون مده غم خود، چون نهان کنم؟
چون رنگ رخ گواهی حال درون دهد
اجرای جور می کنمت بر خود، ای عجب
شیشه فروش سنگ به دیوانه چون دهد
خسرو ز بهر آنکه خورد سنگ بر درت
خود را میان حلقه طفلان زبون دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
مهی گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد
مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد
به جان دوست که مرده هزار بار به از من
که باری از دل بدخوی من عذاب ندارد
تو ای که با مه من خفته ای به ناز، شبت خوش
منم که روز مراد من آفتاب ندارد
چه گویمت که بخوابم بس است دیدن رویت
مخند بیهده بر بیدلی که خواب ندارد
نه عقل ماند و نه دانش، نه صبر ماند و نه طاقت
کسی چنین دل بیچاره خراب ندارد
به کوی تو همه روی زمین به گریه بنشستم
هنوز بر در تو روی زردم آب ندارد
ز حال خسرو پرسی، چه پرسیش که ز حیرت
به پیش روی تو جز خامشی جواب ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ز گشت مست رسید و به هوش خویش نبود
دلم ز صبر بسی لاف زد، ولیش نبود
زدند راه دلم آهوان بی انصاف
که از هزار خدنگش یکی به کیش نبود
به صد هزار دلش عاشقان خریدارند
بهای یوسف اگر هفده قلب بیش نبود
دل او فگند مرا در چه زنخدانش
وگرنه چشم من خون گرفته پیش نبود
نبود امشب سوزنده مرا جز تپ
دل ار چه بود، ولیکن به دست خویش نبود
نمک به ریش من، ای پارسا، مزن از پند
به شکر آنکه دلت هیچگاه ریش نبود
خوش است عشق به گفتن، ولی چه دانی درد
ترا که بود لبی و نمک به ریش نبود
چو وصل می طلبی خسرو، از بلا مگریز
که در جهان عسلی بی گزند نیش نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
غمم بکشت به کار جهان که پردازد
دلم اسیر شد و نیز جان که پردازد
من و زیادت حاجات و کنج ویرانه
درین بلا به غم خان و مان که پردازد
هزار شمع جمال آیدم به پیش نظر
دلم به سوختن خود بدان که پردازد
بدین صفت که تو مشغول حسن خویشتنی
به چاره دل بیچارگان که پردازد
بر آستان تو میرم که زیر دیوارت
چو جان دهم به من ناتوان که پردازد
به همرهی تو رفتن به باغ بیهوده ست
که پیش تو به گل و ارغوان که پردازد
روا مدار به دوری هلاک خسرو، از آنک
به جز وصال تو با عاشقان که پردازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
مرا غمی ست که پیدا نمی توانم کرد
حکایت دل شیدا نمی توانم کرد
تو حال من خود ازین روی زرد بیرون بر
که من به روی تو پیدا نمی توانم کرد
درونه خون شد و سختی جان من بنگر
که دل هنوز شکیبا نمی توانم کرد
بدین خوشم که تو باری درون جان منی
من ار به خاطر تو جا نمی توانم کرد
ازان گهی که تماشای روی تو کردم
به هیچ باغ تماشا نمی توانم کرد
مگر تو خود به کرم باز بخشی این دل ریش
که من ز شرم تقاضا نمی توانم کرد
گذاشتم دل خسرو به زلف تو، چه کنم؟
ز دزد خواهش کالا نمی توانم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
شب اوفتاد و غمم باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
به کینه، ای بت نامهربان، چنین خونم
مخور که این میت آخر خمار خواهد کرد
چو یار دید که قصد رقیب دارم، گفت
گدا نگر که به سگ کارزار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف، ای صبر
بیا که باز مرا بیقرار خواهد کرد
مرا ز تنگی خاطر هوای این خانه
چنین که می نگرم، سایه وار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر خرابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو، هر جفا که هست، بکن
که بنده هر چه بود، اختیار خواهد کرد
مگو حکایت او، ای رقیب بد، چندین
که در دلم همه شب خارخار خواهد کرد
مشو وبال زده ای اجل، تو در حق من
که آنچه مصلحت تست یار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته، وین هنر، خسرو
اگر حیات بود، مردوار خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
سبزه ها نو دمید و یار نیامد
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
یار ما را از آن خویش نشد
بهر بیداد او به کیش نشد
دوش در پاش دیده می سودم
پاش آزرد و دیده ریش نشد
می دهم جان به عشق و می دانم
که کسی را از آن خویش نشد
از تو محروم می روم، چه کنم؟
عمر روزی و عهد بیش نشد
صنما، غمزه تو قصابی ست
که پشیمان ز خون میش نشد
تا به روی تو چشم کردم باز
هم به رویت که بیش بیش نشد
دل خسرو که از قرار برفت
بر قرار نخست پیش نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
شحنه غم دواسپه می آید
صبر نزدیک من نمی پاید
روزگارم به خشم می نارد
و آسمانم به سرمه می ساید
رفت روزی که با تو خوش بودیم
هرگز آن روز رفته باز آید؟
لب چه خایی برای کشتن من؟
خود فلک پست دست می خاید
زان لب آسایشی بده دل را
زانکه از گریه می نیاساید
بعد ازینم به بند زلف مبند
کز چنین بسته هیچ نگشاید
خسروت چون به عشق شد بنده
خوانیش گر غلام خود، شاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
چو آن شوخ شب در دل زار گردد
مرا خواب در دیده دشوار گردد
دلم گرد آن زلف گردد همه شب
چو دزدی که اندر شب تار گردد
شب و روز گردد در آن کوی جانم
چو بادی که بر بام و دیوار گردد
بلایی جز این نیست بر جان مسکین
که آن شوخ در سینه بسیار گردد
مرا کشت و بیداری بخت ما را
هوس هم نیاید که بیدار گردد
طبیبم همان به که سویم نیاید
که ترسم ز درد من افگار گردد
چو بیزار شد یار، جان کیست، باری
رها کن که او نیز بیزار گردد
گرفتار از طعن بدگوی، یارب
به روز بد من گرفتار گردد
چگونه کند وصف آن روی خسرو
که در دیدنش عقل بیکار گردد