عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۷
دل مکدر ز غم یار نگردد هرگز
از پری شیشه گرانبار نگردد هرگز
به پریشان نفسان راه سخن گر ندهد
قسمت آینه زنگار نگردد هرگز
تشنه حسن بود دیده حیرت زدگان
سیر آیینه ز دیدار نگردد هرگز
چه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان ؟
سیل خاموش به کهسار نگردد هرگز
مزه هوش جز انگشت پشیمانی نیست
مست خوب است که هشیار نگردد هرگز
مکن از فقر شکایت که شکر خواب حضور
جمع با دولت بیدار نگردد هرگز
چون کف دست، بیابان جنون هموارست
راه عقل است که هموار نگردد هرگز
شبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفت
که سبکروح به دل بار نگردد هرگز
کف بی مغز بلنگر نکند دریا را
شور پوشیده به دستار نگردد هرگز
می خلد در دل نظارگیان چون نشتر
رگ ابری که گهر بار نگردد هرگز
سخن سخت گران نیست به سودازدگان
سیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگز
صائب آزاده روانند ز غم فارغبال
قامت سرو خم از بار نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۱
میوه باغ امیدم داغ حرمان است و بس
یار دلسوزی که می بینم نمکدان است وبس
پشت و روی این ورق رابارها گردیده ام
عالم از جهان مرکب یک شبستان است و بس
نور شرم از دیده خوبان بازاری مجوی
این جواهر سرمه در چشم غزالان است و بس
سنگ رایاقوت می سازم به صد خون جگر
روزیم چون آفتاب از چرخ یک نان است و بس
آن که گاهی عقده ای وا می کند ازکارمن
دربیابان طلب خار مغیلان است و بس
می کشد هرکس که در قید لباس آرد مرا
حلقه فتراک من طوق گریبان است وبس
چون نگردم گرد سرتاپای او چون گردباد؟
پاکدامانی که می بینم بیابان است و بس
دل نیازردن اگر شرط مسلمانی بود
می توان گفتن همین هندو مسلمان است و بس
چشم عبرت باز کن صائب ز شبنم پندگیر
حاصل قرب نکویان چشم گریان است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۶
سر گرانیهای او رااز من حیران مپرس
وزن کوه قاف را از پله میزان مپرس
ذکر وحشت، داغ وحشت دیدگان راناخن است
یوسف بی جرم رااز چاه و از زندان مپرس
شور بحر از لوح کشتی می توان چون آب خواند
در دل صد پاره ما بنگر از طوفان مپرس
از سیاهی می شود سر رشته گفتار گم
زینهار از تیرگیهای شب هجران مپرس
چشم و زلف و قامت آن آفت جان راببین
عاشقان را از دل واز دین واز ایمان مپرس
ازهدف تیر هوایی را نمی باشد خبر
خانه بردوشان غربت را زخان ومان مپرس
گردباد وادی حیرت ز منزل غافل است
راه کوی لیلی از مجنون سرگردان مپرس
از مروت نیست آزردن دل بیمار را
چون نداری چاره ای، از درد بی درمان مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
ازدل ماسرگذشت سختی دوران مپرس
نیست صائب زاهد بی مغز را از دل خبر
از حباب پوچ حال گوهر غلطان مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۰
دامگاه تازه ای پرواز را منظور بود
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۱
در غریبی تابه چند افتدکسی ازیادخویش؟
کو جنونی تا برآرم گرد از بنیاد خویش
غفلت صیاد از نخجیر عین رحمت است
وای بر صیدی که غافل گردداز صیاد خویش
شکوه مارا ازحریم وصل دور انداخته است
حلقه در بیرون درمانده است ازفریاد خویش
جوی شیر ازسنگ آوردن عجب طفلانه بود
بی تأمل کند کردم تیشه فولاد خویش
چون خدنگ آه، برگشتن نمی دانم که چیست
درچه ساعت برد یاد او مرا ازیاد خویش؟
کلک صائب راچه لذت ازصفیر خود بود؟
عندلیب مست بی بهره است ازفریاد خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۵
نیست رزقم تیر تخشی چون کمان ازتیر خویش
قسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویش
گرچه صید لاغر من لایق فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویش
تا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیم
ازمروت نیست کردن سعی درتعمیر خویش
جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویش
یکقلم گردید پای آهوان خلخال دار
بس که پاشیدم به صحرا دانه زنجیر خویش
چون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوخت
کردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویش
زنگ بست از مهر خاموشی مراتیغ زبان
چند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟
آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکرد
زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش
نیست در ظاهر مراصائب اگر نقدی به دست
زیر بار منتم ازآه بی تأثیر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۳
رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش
نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش
بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند
خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش
چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست
گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش
ازگهر سنجی این جوهریان نزدیک است
که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش
عالم از خامه شیرین سخنم پر شورست
نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش
تا خلافش به دل جمع توانم کردن
راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش !
به شکر خنده شادی گذرد ایامش
هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش
چه فتاده است در اندیشه سامان باشم؟
من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش
صائب از شرم همان حلقه بیرون درم
سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۵
خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
دلی آباد نگردید ز معماری من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش
ره نبردم به دلارام خود از بی بصری
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش
آه و صد آه که چون قافله ریگ روان
میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش
نشد از آب شدن در صدف سینه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟
عالم از دست حنا بسته نگارستانی است
من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟
چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟
چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش
آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش
به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون
تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش
زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید
دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش
نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟
نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال
حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۰
ازآب بازی مژه اشکبار خویش
کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش
راه سخن به محمل مقصود یافتیم
همچون جرس ز ناله بی اختیار خویش
ناموس دودمان حیا می رود به باد
چون گل مساز خنده رنگین شعار خویش
خون لاله لاله می چکد از چشم آفتاب
ترکرده ای زشبنم می تا عذار خویش
سنگ غرور بردهن جام جم زنیم
چون بشکنیم ازان لب میگون خمار خویش
سهل است کار دشمن خصم کینه جوی
غافل مشو ز دوستی دوستدار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۳
پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش
سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش
تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش
پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش
در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش
بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟
دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش
زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش
از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۹
گر چه دارد تلخی زهر اجل جام وداع
برامید مرگ می نوشم به هنگام وداع
آخر بیماری جانکاه می باشد هلاک
اول هجران جانسوزست انجام وداع
حیرتی دارم که چون خواهم سفر کردن ز خویش ؟
تیره شد عالم به چشمم بس که از شام وداع
دروداع دوستان از بس که تلخی دیده ام
می روم از خویش هرکس می برد نام وداع
دوری جانان بود از دوری جان تلختر
درشمار زندگانی نیست ایام وداع
همچو شمع صبحگاهی در شبستان جهان
تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع
بیقراران درسفر بی اختیار افتاده اند
چون سپند از من مجو صائب سرانجام وداع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۳
سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع
از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد
طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع
گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را
من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار
مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع
خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام
مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه می آید برون
پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع
از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک
پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع
طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم
گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۴
روزها گر نیست نم درجویبارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۵
به که نطق خویش ازاهل زمان دارم دریغ
نغمه داودی ازآهن دلان دارم دریغ
حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم
این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ
در خور بی جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ
گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است
به که من هم نغمه رااز بوستان دارم دریغ
در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم
بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ
دیده یوسف شناسی نیست درمصر وجود
به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ
من که شهری تر ز مجنونم درآیین جنون
چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۹
چنان که بلبل مسکین بود خزان درباغ
ز یار و دوست جدا مانده ام چنان درباغ
سبک در آیم وبیرون روم سبک چو نسیم
نیم به خاطر نازکدلان گران درباغ
فتاده ایم پی هم چو برگهای خزان
اگر چه یک دوسه روزیم میهمان درباغ
ز خویش خیمه برون زن، غم رفیق مخور
که شد ز بوی گل آماده کاروان درباغ
بگیر خون خود از جام ارغوانی رنگ
که یک دو هفته بود جوش ارغوان درباغ
ز نارسایی مشرب، میان باده کشان
خجل ز خشکی خویشم چو آشیان درباغ
چو برگ غنچه نشکفته ما گرفته دلان
نشد که سر به هم آریم یک زمان درباغ
مرا که چشم به پای خودست چون نرگس
چه سود ازین که بود منزل و مکان درباغ ؟
ترست از عرق شرم جیب و دامن گل
شب گذشته که بوده است میهمان درباغ ؟
که خوشه چین شده یارب دگر ز خرمن گل ؟
که برق می جهد از چشم بلبلان درباغ
دلیل تنگدلی بس بود همین صائب
که همچوغنچه خموشم به صد زبان درباغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۱
دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغ
شبی به روز نکردیم زیر پای چراغ
به ناامیدی من رحم کن که می سوزد
طبیب بر سر بالین من به جای چراغ
همیشه زیر سیاهی است داغ روزن من
درآن حریم که تاریک نیست پای چراغ
بس است معذرت کشتنم پشیمانی
که آه سرد نسیم است خونبهای چراغ
اگر چه ریخت ز هم تاروپود فانوسم
به گردش است همان درسرم هوای چراغ
اگر ستاره به خورشید می رسد صائب
کجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۳
چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۶
نیست آب صافی خاطر روان در جوی خلق
می چکد زهر نفاق از گوشه ابروی خلق
پهلویم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشایش دارم از پهلوی خلق
در حریم خاک اگر با مرگ هم بستر شوی
به که باشی زنده جاوید جان داروی خلق
چشمه نبود این که در کوه و کمر در گریه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروی خلق
پیش از این چون گل جبینم چین دلتنگی نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ دیدم خوی خلق
تا دم آبی ز جوی بی نیازی خورده ام
تیغ سیراب است در خلق من آب جوی خلق
ناز پرورد حضورگوشه تنهاییم
می خورد چون صید وحشی بر دماغم بوی خلق
بر زبان چند آوری چون تیر حرف راست را
تیغ کج در دست دارد گوشه ابروی خلق
چون نریزد از بن هر موی من سیلاب خون؟
نشتری در آستین دارد نهان هر موی خلق
نیست چون صائب ترا از خلق امید روی دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبینی روی خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۳
نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشک
گاه کار بوسه تر می کند پیغام خشک
گر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مرا
قانعم از لعل سیراب توبا دشنام خشک
مردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه من
می کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشک
وای برمن کز عقیق آبدار او مراست
چون نگین دان،با کمال قرب قسمت کام خشک
در تلاش نام خون دل مخور چندین، که شد
روسیاهی حاصل من چون عقیق ازنام خشک
حاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت است
همچو صیادی که از دریابرآرد دام خشک
نیست پیش عارفان درخانه پردازی تمام
تانسازد بوریا درویش از اندام خشک
شود از خال افزون دلربایی زلف را
تا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشک
آنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوش
خشک سازد چشمه انعام را ابرام خشک
نیست صائب بردل من بار، بی برگی چونی
می تراود نغمه های تر ز من با کام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۵
غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟