عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
با غم عشق تو مرا کار باد
و ز همه کاری دگر انکار باد
هر که ز قید دو جهان باز رست
در خم زلف تو گرفتار باد
دل که طبیبی چو تو دارد به سر
همدم آنجا دوی بیمار باد
بر فلک از فخر فرازم کله
فرقم اگر فرش ره یار باد
جان و تن ار سهل براو نشمری
کار دو کیهان به تو دشوار باد
کعبه نهد جبهه به پا گر سرم
خاک در خانهٔ خمار باد
خوار ترا هر که نخواهد عزیز
با همه عزت بر ما خوار باد
جز رخ و زلفت کنم ار آرزو
مار بود گنج و گلم خار باد
سهل شمارم که وفایت کم است
صبر من از جور تو بسیار باد
ریختی خون صفایی به خاک
از دم تیغ تو سزاوار باد
و ز همه کاری دگر انکار باد
هر که ز قید دو جهان باز رست
در خم زلف تو گرفتار باد
دل که طبیبی چو تو دارد به سر
همدم آنجا دوی بیمار باد
بر فلک از فخر فرازم کله
فرقم اگر فرش ره یار باد
جان و تن ار سهل براو نشمری
کار دو کیهان به تو دشوار باد
کعبه نهد جبهه به پا گر سرم
خاک در خانهٔ خمار باد
خوار ترا هر که نخواهد عزیز
با همه عزت بر ما خوار باد
جز رخ و زلفت کنم ار آرزو
مار بود گنج و گلم خار باد
سهل شمارم که وفایت کم است
صبر من از جور تو بسیار باد
ریختی خون صفایی به خاک
از دم تیغ تو سزاوار باد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
مسلسل زلف مشکین گرد آن رخسار میگردد
عجب ماری سیه پیرامن گلزار میگردد
مکن جمع از رخ رخشان دگر زلف پریشان را
که آن سرگشته هم چون من پی دیدار میگردد
به یک ره قتل کن عشاق را کز حرص جانبازی
ز کم کم پیش و پس گشتن سخن بسیار میگردد
به محشر کشتگانت را مجال دادخواهی کو؟
که در باب تو کار داوری دشوار میگردد
تو گر خونریزی خوبان عجب داری تماشا کن
که جان و سر در این سامان چه بیمقدار میگردد
ز چشم یار و چشم من کمال فرق بین تا چون
یکی خونخوار میافتد یکی خونبار میگردد
تو گر فریاد گفتی خامش آیم فکر دیگر کن
چه سازم چاره دل کز فغان ناچار میگردد
به روز فصل چندین وصل خواهد داشت بر یوسف
عزیزی کو به خاک آستانت خوار میگردد
چه باز او گوشهٔ خلوت فراز آمد صفایی را
دگر کآسیمهسر در کوچه و بازار میگردد
عجب ماری سیه پیرامن گلزار میگردد
مکن جمع از رخ رخشان دگر زلف پریشان را
که آن سرگشته هم چون من پی دیدار میگردد
به یک ره قتل کن عشاق را کز حرص جانبازی
ز کم کم پیش و پس گشتن سخن بسیار میگردد
به محشر کشتگانت را مجال دادخواهی کو؟
که در باب تو کار داوری دشوار میگردد
تو گر خونریزی خوبان عجب داری تماشا کن
که جان و سر در این سامان چه بیمقدار میگردد
ز چشم یار و چشم من کمال فرق بین تا چون
یکی خونخوار میافتد یکی خونبار میگردد
تو گر فریاد گفتی خامش آیم فکر دیگر کن
چه سازم چاره دل کز فغان ناچار میگردد
به روز فصل چندین وصل خواهد داشت بر یوسف
عزیزی کو به خاک آستانت خوار میگردد
چه باز او گوشهٔ خلوت فراز آمد صفایی را
دگر کآسیمهسر در کوچه و بازار میگردد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پیر نه دل که جان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
قلم تا سر ز سودای تو درکرد
ورق را رخ ز خون دیده تر کرد
همان دود سیه کز خامه برخاست
از این آتش جهانی را خبر کرد
به فر حسن جانان عشق جان سوز
مرا با فرط گم نامی سمر کرد
غم آن یار هر جایی دریغا
که آخر همچو خویشم دربدر کرد
به نامیزد مهی کز یک تجلی
جهان رامات و حیران سر به سر کرد
به زنجیر سر زلفش در آن روی
مرا از زلف خود دیوانه تر کرد
ز غم شادم که هر دم ز اشک و رخسار
کنار و دامنم پر سیم و زر کرد
دلم تا بر کمر دیدت سر زلف
چو زلف سرکشت رو برکمر کرد
نه من تنها ز لعلت می خورم خون
لبت یاقوت را خون درجگر کرد
دهانت بس که مطبوع است و شیرین
ز غیرت زهره در کام شکر کرد
صفایی در غمش مردیم و رستیم
اجل غوغای ما را مختصر کرد
ورق را رخ ز خون دیده تر کرد
همان دود سیه کز خامه برخاست
از این آتش جهانی را خبر کرد
به فر حسن جانان عشق جان سوز
مرا با فرط گم نامی سمر کرد
غم آن یار هر جایی دریغا
که آخر همچو خویشم دربدر کرد
به نامیزد مهی کز یک تجلی
جهان رامات و حیران سر به سر کرد
به زنجیر سر زلفش در آن روی
مرا از زلف خود دیوانه تر کرد
ز غم شادم که هر دم ز اشک و رخسار
کنار و دامنم پر سیم و زر کرد
دلم تا بر کمر دیدت سر زلف
چو زلف سرکشت رو برکمر کرد
نه من تنها ز لعلت می خورم خون
لبت یاقوت را خون درجگر کرد
دهانت بس که مطبوع است و شیرین
ز غیرت زهره در کام شکر کرد
صفایی در غمش مردیم و رستیم
اجل غوغای ما را مختصر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دردا که اشک خون به رخم کشف راز کرد
بازم به کار پرده دری برگ و ساز کرد
طومار غم که دیده ز مردم همی نهفت
برداشت دست از دل و بی پرده باز کرد
واعظ علاج عشق به هجرم حواله داشت
حمل حقیقت غم ما برمجاز کرد
جانان مرا برات رهایی به مرگ داد
بس لطف با من آن شه مسکین نواز کرد
بازم غمت که باهمه لاقیدی از دوکون
ما رانیازمند تو ای سرو ناز کرد
کمتر تحکمی که شد از عشق برعقول
محمود را مسخر حکم ایاز کرد
بادش زجفت ابروی طاق تو شرم ها
عابد که رو به قبله مسجد نماز کرد
با تاج شه ز دولت فقرم سری نماند
عشقت مرا به ترک کله سرافراز کرد
طوبی به روز وصل هم ای کاش داده بود
آن کو شراب فراق تو چندین دراز کرد
با فر بخت خویش صفایی کنم سپاس
کاقبال عشقم از دو جهان بی نیاز کرد
بازم به کار پرده دری برگ و ساز کرد
طومار غم که دیده ز مردم همی نهفت
برداشت دست از دل و بی پرده باز کرد
واعظ علاج عشق به هجرم حواله داشت
حمل حقیقت غم ما برمجاز کرد
جانان مرا برات رهایی به مرگ داد
بس لطف با من آن شه مسکین نواز کرد
بازم غمت که باهمه لاقیدی از دوکون
ما رانیازمند تو ای سرو ناز کرد
کمتر تحکمی که شد از عشق برعقول
محمود را مسخر حکم ایاز کرد
بادش زجفت ابروی طاق تو شرم ها
عابد که رو به قبله مسجد نماز کرد
با تاج شه ز دولت فقرم سری نماند
عشقت مرا به ترک کله سرافراز کرد
طوبی به روز وصل هم ای کاش داده بود
آن کو شراب فراق تو چندین دراز کرد
با فر بخت خویش صفایی کنم سپاس
کاقبال عشقم از دو جهان بی نیاز کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کس نیست کش از قصه ی دل راز توان کرد
شرحی ز غم دوست بدو باز توان کرد
انجام ندارد خبر عشق چه پرسی
این نیست بیانی که خود آغاز توان کرد
غم نیست ز بی بال و پری طایر دل را
پنداشت که از قید تو پرواز توان کرد
جز دل که مرا در شکن زلف تو آسود
گنجشک کجا همدم شهباز توان کرد
در وی نه چنان بسته تعلق که به زنجیر
از موی تو خوی دل ما باز توان کرد
هم رسم تو صیاد رسن تاب توان گفت
هم اسم وی استاد رسن باز توان کرد
یک ره ندهی کام من از لعل خود آخر
انصاف کجا شد چقدر ناز توان کرد
تا چند به خاک اشک زمین گرد توان ریخت
تاچند به چرخ آه فلک تاز توان کرد
خون زاد و غمم راحله ره آه و رفیق اشک
از خاک درت برگ سفر ساز توان کرد
با شرط تمامی مه تابان فلک را
نسبت نه بدان سرو سرافراز توان کرد
با خویش مکن نیز صفایی غم دل فاش
در برزخ بیگانه کجا باز توان کرد
شرحی ز غم دوست بدو باز توان کرد
انجام ندارد خبر عشق چه پرسی
این نیست بیانی که خود آغاز توان کرد
غم نیست ز بی بال و پری طایر دل را
پنداشت که از قید تو پرواز توان کرد
جز دل که مرا در شکن زلف تو آسود
گنجشک کجا همدم شهباز توان کرد
در وی نه چنان بسته تعلق که به زنجیر
از موی تو خوی دل ما باز توان کرد
هم رسم تو صیاد رسن تاب توان گفت
هم اسم وی استاد رسن باز توان کرد
یک ره ندهی کام من از لعل خود آخر
انصاف کجا شد چقدر ناز توان کرد
تا چند به خاک اشک زمین گرد توان ریخت
تاچند به چرخ آه فلک تاز توان کرد
خون زاد و غمم راحله ره آه و رفیق اشک
از خاک درت برگ سفر ساز توان کرد
با شرط تمامی مه تابان فلک را
نسبت نه بدان سرو سرافراز توان کرد
با خویش مکن نیز صفایی غم دل فاش
در برزخ بیگانه کجا باز توان کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
صفایی از سر کویت چوعزم بیرون کرد
یک نپرسی از او تا به فرقتم چون کرد
دلی که صبح وصال از ملال خالی بود
شب فراق ندانی چگونه پر خون کرد
چو حلقه ی سر زلف سیاه سرکش تو
ستاره ی اختر بختم سیاه و وارون کرد
دلم که بود از این نامه صاف تر به وفات
به خون خویش چو این نامه جامه گلگون کرد
دل خرابه ی من تختگاه عشق تو شد
چنان شهی عجبم در دهی چنین چون کرد
کنار دامن من کز رخ توگلشن بود
به نیم چشم زن سیل دیده سیحون کرد
فغان سینه ز داغ تو رو به گردون برد
سرشک دیده ز تاب تو ره به هامون کرد
غبار تا ننشیند به دامنت مژه بین
که خاک کوی تو با خون دیده معجون کرد
مرا کشاکش عشق تو صد ره افزون بود
از آن کرشمه که لیلی به کار مجنون کرد
گلم ز کف شد و خارم نشست در پهلو
ببین چها به من این نجم ناهمایون کرد
نشاط وصل کجا؟ انده فراق کجا؟
درین معارضه بختم چه سخت مغبون کرد
صفایی از تو به هجران غمش نخواهد کاست
که عشق مهر تو هر دم چو حسنت افزون کرد
یک نپرسی از او تا به فرقتم چون کرد
دلی که صبح وصال از ملال خالی بود
شب فراق ندانی چگونه پر خون کرد
چو حلقه ی سر زلف سیاه سرکش تو
ستاره ی اختر بختم سیاه و وارون کرد
دلم که بود از این نامه صاف تر به وفات
به خون خویش چو این نامه جامه گلگون کرد
دل خرابه ی من تختگاه عشق تو شد
چنان شهی عجبم در دهی چنین چون کرد
کنار دامن من کز رخ توگلشن بود
به نیم چشم زن سیل دیده سیحون کرد
فغان سینه ز داغ تو رو به گردون برد
سرشک دیده ز تاب تو ره به هامون کرد
غبار تا ننشیند به دامنت مژه بین
که خاک کوی تو با خون دیده معجون کرد
مرا کشاکش عشق تو صد ره افزون بود
از آن کرشمه که لیلی به کار مجنون کرد
گلم ز کف شد و خارم نشست در پهلو
ببین چها به من این نجم ناهمایون کرد
نشاط وصل کجا؟ انده فراق کجا؟
درین معارضه بختم چه سخت مغبون کرد
صفایی از تو به هجران غمش نخواهد کاست
که عشق مهر تو هر دم چو حسنت افزون کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دل ازجراحت تیغم نه آن قدر سوزد
که نوک ناوک غیرت مرا جگر سوزد
توشمع سوزی و من سوزم از حسد که چرا
به بزم عیش توجز من یکی دگر سوزد
به جرم دیده دلم سوخت ز آتش تو بلی
به نیستان چو فتد شعله خشک و تر سوزد
مرا نسوخت جفای تو سخت دل چندان
که روز و شب دلم ا زآه بی اثر سوزد
سرشک سوز درونم نکاست بلکه فزود
در آب آتش عشق تو بیشتر سوزد
نبود از دلم آگه سوای دیده کسی
مرا مخالفت اشک پرده در سوزد
چنان ز تابش رخ برفروخت شعله حسن
که دین و دانش و هوشم به یک شرر سوزد
دل ازخیال تودرسینه هر شبم تا کی
چوشمع در لگن از شام تا سحر سوزد
نسوخت نشتر الماس دشمنان هرگز
مرا چنان که دل از ناوک نظر سوزد
صفایی از پی بدرود من تو زودتر آی
مباد آتش عشقم که بی خبر سوزد
که نوک ناوک غیرت مرا جگر سوزد
توشمع سوزی و من سوزم از حسد که چرا
به بزم عیش توجز من یکی دگر سوزد
به جرم دیده دلم سوخت ز آتش تو بلی
به نیستان چو فتد شعله خشک و تر سوزد
مرا نسوخت جفای تو سخت دل چندان
که روز و شب دلم ا زآه بی اثر سوزد
سرشک سوز درونم نکاست بلکه فزود
در آب آتش عشق تو بیشتر سوزد
نبود از دلم آگه سوای دیده کسی
مرا مخالفت اشک پرده در سوزد
چنان ز تابش رخ برفروخت شعله حسن
که دین و دانش و هوشم به یک شرر سوزد
دل ازخیال تودرسینه هر شبم تا کی
چوشمع در لگن از شام تا سحر سوزد
نسوخت نشتر الماس دشمنان هرگز
مرا چنان که دل از ناوک نظر سوزد
صفایی از پی بدرود من تو زودتر آی
مباد آتش عشقم که بی خبر سوزد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تیر عشق تو بهر دل نرسد
سهم دیوانه به عاقل نرسد
چیست خرمن گیسو که از آن
خوشه ای بهره به سایل نرسد
مانده در لجه ی اشکم مردم
چون غریقی که به ساحل نرسد
میرد از ذوق گرفتاری دام
کار صیدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکیبایی کاه
هرگز این بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت این باغ به حاصل نرسد
وای برحال قتیلی کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
یک دم از حسرت نوشت نکشیم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ی آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفایی به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
سهم دیوانه به عاقل نرسد
چیست خرمن گیسو که از آن
خوشه ای بهره به سایل نرسد
مانده در لجه ی اشکم مردم
چون غریقی که به ساحل نرسد
میرد از ذوق گرفتاری دام
کار صیدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکیبایی کاه
هرگز این بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت این باغ به حاصل نرسد
وای برحال قتیلی کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
یک دم از حسرت نوشت نکشیم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ی آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفایی به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دوش ازغم ما را دانی چگونه سر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
مرا این مایه رسوایی مگر از دیده یا دل شد
به شیدایی کشد کارش هر آن کز خویش غافل شد
ز دست دیده کی با کام دل خاکی به سر کردم
سرا پا آستانش چشم تا برهم زدم گل شد
فکند از پا و برد از دستم آن ترک کمان ابرو
جز این نبود جزای آن که با پیکان مقابل شد
به گلشن بالم ای صیاد زنهار از قفس مگشا
چه داند فرق دام و آشیان صیدی که بسمل شد
تسلی یافت دل ها در خم زلفش کرامت بین
که از تأثیر یک زنجیر صد دیوانه عاقل شد
غم من خور که خفتم بر سر تیرت زهی شادی
شهیدی را که گامی چند از دنبال قاتل شد
به وصلش تن زدم و اینک به هجرم جان سپاری بین
به یک بی فکری دل بنگر آسانم چه مشکل شد
سپردم دور از اوجانی که نزدیکش نیفشاندم
تغابن بود زین سودا مرا سودی که حاصل شد
صفایی را چون کشتی شکست از موج این دریا
که بعد از قرن ها یک تخته نتواند به ساحل شد
به شیدایی کشد کارش هر آن کز خویش غافل شد
ز دست دیده کی با کام دل خاکی به سر کردم
سرا پا آستانش چشم تا برهم زدم گل شد
فکند از پا و برد از دستم آن ترک کمان ابرو
جز این نبود جزای آن که با پیکان مقابل شد
به گلشن بالم ای صیاد زنهار از قفس مگشا
چه داند فرق دام و آشیان صیدی که بسمل شد
تسلی یافت دل ها در خم زلفش کرامت بین
که از تأثیر یک زنجیر صد دیوانه عاقل شد
غم من خور که خفتم بر سر تیرت زهی شادی
شهیدی را که گامی چند از دنبال قاتل شد
به وصلش تن زدم و اینک به هجرم جان سپاری بین
به یک بی فکری دل بنگر آسانم چه مشکل شد
سپردم دور از اوجانی که نزدیکش نیفشاندم
تغابن بود زین سودا مرا سودی که حاصل شد
صفایی را چون کشتی شکست از موج این دریا
که بعد از قرن ها یک تخته نتواند به ساحل شد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
جانم از سینه به حسرت چوگلوگیر آمد
یار آمد به سرم زود ولی دیر آمد
تا خورد خون مرا فاش از آن ابروی و چشم
ترک مست نگهش دست به شمشیر آمد
تا کرا بستهٔ گیسوی و سرین خواسته باز
بی جهت نیست که باکنده و زنجیر آمد
گر ندارد سر بوس کف پای تو چو ما
پس چرا طره ات از دوش سرازیر آمد
قوت آمدنم در پیت از ضعف نبود
ورنه از زلف دراز تو چه تقصیر آمد
دوش در واقعه ترکی به دو تیغم خون ریخت
خوابم امروز ز ابروی تو تعبیر آمد
کاری از پیش نبرد اشک سحرگاه مرا
اینک ای ناله ترا نوبت شبگیر آمد
از پی دوست صفایی دل و جان دادم باز
پیش عشاق مرا مایهٔ تشویر آمد
یار آمد به سرم زود ولی دیر آمد
تا خورد خون مرا فاش از آن ابروی و چشم
ترک مست نگهش دست به شمشیر آمد
تا کرا بستهٔ گیسوی و سرین خواسته باز
بی جهت نیست که باکنده و زنجیر آمد
گر ندارد سر بوس کف پای تو چو ما
پس چرا طره ات از دوش سرازیر آمد
قوت آمدنم در پیت از ضعف نبود
ورنه از زلف دراز تو چه تقصیر آمد
دوش در واقعه ترکی به دو تیغم خون ریخت
خوابم امروز ز ابروی تو تعبیر آمد
کاری از پیش نبرد اشک سحرگاه مرا
اینک ای ناله ترا نوبت شبگیر آمد
از پی دوست صفایی دل و جان دادم باز
پیش عشاق مرا مایهٔ تشویر آمد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ای گرفتار به سودای تو آزادی چند
متعلق به غمت خاطر ناشادی چند
جز دل من که اسیر خم آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی صیدی و صیادی چند
زان دو لب نیست ما کام که ازشاه وگدا
هست شیرین ترا خسرو و فرهادی چند
داشتم چشم رهایی ز صف غمزه و لیک
نیم کشتی نرهد ازکف جلادی چند
ریزدم خون دل از دیده به نوک مژگان
کس کجا دیده روا یک رگ و فصادی چند
خالت از طره و چشم و ذقن آموخت وفا
بود شاگرد ترا صنعت استادی چند
موجب قتل من آید مگر این، ورنه مرا
رستن از قید محال است به فریادی چند
وقت جان بازیم از سر مرو ای دوست که باز
رستم از تیغ تو مشتاق به امدادی چند
راه مقصود صفایی ز حرم گم شده و دیر
دارد از پیر مغان دیدهٔ ارشادی چند
متعلق به غمت خاطر ناشادی چند
جز دل من که اسیر خم آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی صیدی و صیادی چند
زان دو لب نیست ما کام که ازشاه وگدا
هست شیرین ترا خسرو و فرهادی چند
داشتم چشم رهایی ز صف غمزه و لیک
نیم کشتی نرهد ازکف جلادی چند
ریزدم خون دل از دیده به نوک مژگان
کس کجا دیده روا یک رگ و فصادی چند
خالت از طره و چشم و ذقن آموخت وفا
بود شاگرد ترا صنعت استادی چند
موجب قتل من آید مگر این، ورنه مرا
رستن از قید محال است به فریادی چند
وقت جان بازیم از سر مرو ای دوست که باز
رستم از تیغ تو مشتاق به امدادی چند
راه مقصود صفایی ز حرم گم شده و دیر
دارد از پیر مغان دیدهٔ ارشادی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ز چاک سینه اگر بر کشم فغانی چند
به یک نفیر بهم بر زنم جهانی چند
سرشک دل نکند تا سرای تن ویران
نهادم از مژه بردیده ناودانی چند
به جان فشانی و سربازیم اشارت کن
اگر به عهد حرام یابد امتحانی چند
سوای مهر تو عشاق را بسته که دید
ستاره ای که شود ماه آسمانی چند
مرا شمر سگ این آستان به حکم وفا
یکی حساب کن از خیل پاسبانی چند
ز طره تو به زلف بتان چه فرق که نیست
چنان که نسبت ثعبان به ریسمانی چند
فتم اسیر تو زلفا چه دوده ای که فتاد
اسیر هر خم موی تو دودمانی چند
چه پرسی از دل خود کشتگان خفته به خون
فتاده بر سر کوی تونیم جانی چند
ز تار زلف تو پیران خمیده جز تو جوان
که بست یک ره از این دست بدگمانی چند
مرا صفایی و سودای خوب رویان چیست
کجا برآمده یک پیر با جوانی چند
به یک نفیر بهم بر زنم جهانی چند
سرشک دل نکند تا سرای تن ویران
نهادم از مژه بردیده ناودانی چند
به جان فشانی و سربازیم اشارت کن
اگر به عهد حرام یابد امتحانی چند
سوای مهر تو عشاق را بسته که دید
ستاره ای که شود ماه آسمانی چند
مرا شمر سگ این آستان به حکم وفا
یکی حساب کن از خیل پاسبانی چند
ز طره تو به زلف بتان چه فرق که نیست
چنان که نسبت ثعبان به ریسمانی چند
فتم اسیر تو زلفا چه دوده ای که فتاد
اسیر هر خم موی تو دودمانی چند
چه پرسی از دل خود کشتگان خفته به خون
فتاده بر سر کوی تونیم جانی چند
ز تار زلف تو پیران خمیده جز تو جوان
که بست یک ره از این دست بدگمانی چند
مرا صفایی و سودای خوب رویان چیست
کجا برآمده یک پیر با جوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
چون بگسلم نه زلف توکز هر شکنج و بند
تنها ز من هزار دل آوره در کمند
نتوان بریدنم ز تو پیوند دوستی
ور بند بندژ من همه از هم جدا کنند
منع از گدای خود مکن ای شه که عیب نیست
هستیم اگر به دولت حسنت نیازمند
یکسر برون خرام که پنهان کنند روی
از خجلت جمال تو خوبان خود پسند
قد برفراز تا همه آیند سر به زیر
سرو و صنوبر و گل و شمشاد و ناروند
پستم چنین به خاک ره ی خویشتن مبین
باشد به دستبوس تو روزی شوم بلند
جان رایگان به پای تو ریزم که بی دریغ
در باب این متاع مرا نیست چون و چند
چل سال یک نفس غمت از من جدا نزیست
بودم به چشم مردم اگر شاد اگر نژند
دور از تو خود بگو که صفایی کند چه کار
ناچار اگر همی نتواند دل از تو کند
تنها ز من هزار دل آوره در کمند
نتوان بریدنم ز تو پیوند دوستی
ور بند بندژ من همه از هم جدا کنند
منع از گدای خود مکن ای شه که عیب نیست
هستیم اگر به دولت حسنت نیازمند
یکسر برون خرام که پنهان کنند روی
از خجلت جمال تو خوبان خود پسند
قد برفراز تا همه آیند سر به زیر
سرو و صنوبر و گل و شمشاد و ناروند
پستم چنین به خاک ره ی خویشتن مبین
باشد به دستبوس تو روزی شوم بلند
جان رایگان به پای تو ریزم که بی دریغ
در باب این متاع مرا نیست چون و چند
چل سال یک نفس غمت از من جدا نزیست
بودم به چشم مردم اگر شاد اگر نژند
دور از تو خود بگو که صفایی کند چه کار
ناچار اگر همی نتواند دل از تو کند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به مینو منظری دوشم سری بود
که جنات از جمالش مظهری بود
دل از دستش نیارستم ستادن
که زین مشکل مرا مشکل تری بود
مسلمان زاده ی این مایه بی باک
غریب اسلام دعوی کافری بود
ز درد امروز اگر نالم عجب نیست
که دل را هر نگاهش خنجری بود
به خونریز من از هر نیش مژگان
بهر عضوم سرا پا نشتری بود
به رخ زان حلقه ها زلفش زره سار
چو بر گنجی نگهبان اژدری بود
به تسخیر دل و جان بی عزایم
ز چشم فتنه جو جادوگری بود
رخش رخشان چو روز از زلف شب تاب
به عقرب به ز خورشید اختری بود
مرا شوری چنان نز خوی خود خاست
که آن وجد و سماع از دیگری بود
سخن کوته صفایی کی ترا کام
شود شیرین که گویی شکری بود
که جنات از جمالش مظهری بود
دل از دستش نیارستم ستادن
که زین مشکل مرا مشکل تری بود
مسلمان زاده ی این مایه بی باک
غریب اسلام دعوی کافری بود
ز درد امروز اگر نالم عجب نیست
که دل را هر نگاهش خنجری بود
به خونریز من از هر نیش مژگان
بهر عضوم سرا پا نشتری بود
به رخ زان حلقه ها زلفش زره سار
چو بر گنجی نگهبان اژدری بود
به تسخیر دل و جان بی عزایم
ز چشم فتنه جو جادوگری بود
رخش رخشان چو روز از زلف شب تاب
به عقرب به ز خورشید اختری بود
مرا شوری چنان نز خوی خود خاست
که آن وجد و سماع از دیگری بود
سخن کوته صفایی کی ترا کام
شود شیرین که گویی شکری بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هزار کام ز لعل تو یک دقیقه برآید
مرا که هیچ کلیدی گره ز دل نگشاید
جزای حسن عمل پس مرا همان بر و بالا
که بی تو طوبی و فردوس جز غمم نفزاید
ثواب طاعت خویش از خدای جز تو نخواهم
خوش است نعمت باقی و لیک بی تو نشاید
ز طلعت تو نبندم نظر به عارض رضوان
وگر هزار در از روضه ام به روی گشاید
به ذوق نوش لبت کوثرم نماند تمنا
مریض عشق ترا شربت از زلال تو باید
به هفت کشوم ار سروری دهند چه حاصل
که بی تو هشت بهشتم دو جو به کار نیاید
اگر به ساحت جنت بدین جمال درآیی
کس از حضور تو هرگز به حور عین نگراید
وگر به گلشن رضوان ریاض رخ بگشایی
ز شرم بلبل مینو دگر به گل نسراید
شب وصال ملولم به یاد روز جدایی
مگر به مردنم این طرفه زندگی به سر آید
مزن تو رای علاجم که غیر یار صفایی
کسی غبار غم از لوح خاطرم نزداید
مرا که هیچ کلیدی گره ز دل نگشاید
جزای حسن عمل پس مرا همان بر و بالا
که بی تو طوبی و فردوس جز غمم نفزاید
ثواب طاعت خویش از خدای جز تو نخواهم
خوش است نعمت باقی و لیک بی تو نشاید
ز طلعت تو نبندم نظر به عارض رضوان
وگر هزار در از روضه ام به روی گشاید
به ذوق نوش لبت کوثرم نماند تمنا
مریض عشق ترا شربت از زلال تو باید
به هفت کشوم ار سروری دهند چه حاصل
که بی تو هشت بهشتم دو جو به کار نیاید
اگر به ساحت جنت بدین جمال درآیی
کس از حضور تو هرگز به حور عین نگراید
وگر به گلشن رضوان ریاض رخ بگشایی
ز شرم بلبل مینو دگر به گل نسراید
شب وصال ملولم به یاد روز جدایی
مگر به مردنم این طرفه زندگی به سر آید
مزن تو رای علاجم که غیر یار صفایی
کسی غبار غم از لوح خاطرم نزداید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بر تو از دست صبا شام و سحر غیرتم آید
کو چرا دست تطاول به سر زلف تو ساید
سوده بر سنبل گیسوی تمنای تو دستی
که به بستان دگر از جیب صبا بوی گل آید
داغ گلبرگ رخت ماند چنان بر دل خونین
که گل سرخ ز خاکم عوض سبزه برآید
داند ار واعظ ما شادی قرب و غم دوری
دیگر از دوزخ و فردوس حدیثی نسراید
نفسی چند به کنج قفس آسوده کشیدی
لاجرم سیر چمن جز غمت ای دل نفزاید
دور ریزد به گلو صد خم خونش به تلافی
هرکه یک دم ز شکر پاره ی لعل تو بخاید
نکشم منت دربان، ندهم زحمت حاجب
دانم آن در که تو بندی دگرم کس نگشاید
چه به کامم برسانی چه به حسرت بنشانی
رو به غیر تو درآیین من ای دوست نشاید
چون صفایی همه ایام نشینی به تحیر
اگر آن حور جنانت نظری رخ بنماید
کو چرا دست تطاول به سر زلف تو ساید
سوده بر سنبل گیسوی تمنای تو دستی
که به بستان دگر از جیب صبا بوی گل آید
داغ گلبرگ رخت ماند چنان بر دل خونین
که گل سرخ ز خاکم عوض سبزه برآید
داند ار واعظ ما شادی قرب و غم دوری
دیگر از دوزخ و فردوس حدیثی نسراید
نفسی چند به کنج قفس آسوده کشیدی
لاجرم سیر چمن جز غمت ای دل نفزاید
دور ریزد به گلو صد خم خونش به تلافی
هرکه یک دم ز شکر پاره ی لعل تو بخاید
نکشم منت دربان، ندهم زحمت حاجب
دانم آن در که تو بندی دگرم کس نگشاید
چه به کامم برسانی چه به حسرت بنشانی
رو به غیر تو درآیین من ای دوست نشاید
چون صفایی همه ایام نشینی به تحیر
اگر آن حور جنانت نظری رخ بنماید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
هر دمت کز مژه بر سینه ی من تیر نیاید
خورم افسوس که خونریز منت دیر نیاید
با دل ریش من آن ترک سیه مست ز ابرو
خوفی انگیخت که از ضارب شمشیر نیاید
ذوق دندان شکر خای تو افکند خرابم
تا نگویند دگرکار می از شیر نیاید
به دو چشمت به نگاهی دل مردم ز کف آری
سبک صیادی آهوی تو از شیر نیاید
بر سر کوی خود از فتنه ی عشاق حذر کن
که کس آنجا ننهد پا که زمین گیر نیاید
تاب و تیمار تعلق که به طومار نگنجد
درد و اندوه تعشق که به تحریر نیاید
پاره ای از دل خود پرس پریشانی ما را
کاین حدیثی است نهانی که به تقریر نیاید
اثر عشق نگر با کشش زلف صفایی
دل به مویی ز کفم رفت و به زنجیر نیاید
خورم افسوس که خونریز منت دیر نیاید
با دل ریش من آن ترک سیه مست ز ابرو
خوفی انگیخت که از ضارب شمشیر نیاید
ذوق دندان شکر خای تو افکند خرابم
تا نگویند دگرکار می از شیر نیاید
به دو چشمت به نگاهی دل مردم ز کف آری
سبک صیادی آهوی تو از شیر نیاید
بر سر کوی خود از فتنه ی عشاق حذر کن
که کس آنجا ننهد پا که زمین گیر نیاید
تاب و تیمار تعلق که به طومار نگنجد
درد و اندوه تعشق که به تحریر نیاید
پاره ای از دل خود پرس پریشانی ما را
کاین حدیثی است نهانی که به تقریر نیاید
اثر عشق نگر با کشش زلف صفایی
دل به مویی ز کفم رفت و به زنجیر نیاید