عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا
کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا
چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است
از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا
نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است
خار صحرای ملامت از سبکپایی مرا
خانه داری داشت بر من دستگاه عیش تنگ
مالک روی زمین گرداند بی جایی مرا
آه حسرت می کشم چون سرو بهر بندگی
تا فکند آزادگی در قید رعنایی مرا
محنت پیری نمی بود این قدر ناخوشگوار
محو اگر می شد ز خاطر یاد برنایی مرا
مرغ بی بال و پری را می کند بی آشیان
هر که می آرد برون از کنج تنهایی مرا
برندارم چون قلم صائب سر از پای سخن
گر چه مد عمر کوته شد ز گویایی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
نیست از داغ جنون پروا دل غم پیشه را
دیده شیرست کرم شبچراغ این بیشه را
راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار
این شراب برق جولان می گدازد شیشه را
پیر را طول امل بیش از جوان پیچید به هم
می کند مطلق عنان خاک ملایم ریشه را
نیست غافل عشق بی پروا ز مرگ کوهکن
نقش شیرین می کند شیرین دهان تیشه را
صائب از اندیشه موی میان غافل مباش
کاین ره باریک نازک می کند اندیشه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
ای ره خوابیده را از نقش پایت بالها
از خرامت عالم آسوده را زلزال ها
دل که از نقش تمنا در جوانی ساده بود
شد ز پیری عنکبوت رشته آمال ها
محو و اثبات جهان در عالم حیرت یکی است
فارغ است آیینه از آمد شد تمثال ها
نوش این محنت سرا را نیش ها در چاشنی است
پرده ادبار باشد سر به سر اقبال ها
آسمان می بالد از ناکامی ما خاکیان
می شوند از تشنگی سیراب این تبخالها
دشمن مرگ سبکروحند دنیادوستان
در گرانباری بود آسایش حمال ها
ریزش این تنگ چشمان تشنگی می آورد
وای بر کشتی که خواهد آب ازین غربال ها
بی گناهان در غضب حد گنهکاران خورند
می زنند از خشم، شیران بر زمین دنبال ها
گوشه امنی مگر صائب به فریادم رسد
خانه زنبور شد گوشم ز قیل و قال ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
وصل و هجرست یکی چشم و دل حیران را
که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان
که جدا می کند از هم دو صف مژگان را؟
به که ارباب شفاعت به سر خویش زنند
نکهت منت اگر هست گل احسان را
گر شود دولت بیدار مساعد روزی
صائب آن نیست فراموش کند یاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
به سود داشتم امیدها درین بازار
نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
بدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیست
لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
چون شعله سر مکش ز دل سینه تاب ما
کز سوز عشق، اشک ندارد کباب ما
از آفتاب تجربه گشتیم خامتر
نارس برآمد از سفر خم شراب ما
هیچ است هر چه هست به جز همت بلند
این مصرع است از دو جهان انتخاب ما
این راه دور زود به انجام می رسد
کوتاهیی اگر نکند پیچ و تاب ما
منزل بلند و همت شبگیر کوته است
فرصت سبک عنان و گران است خواب ما
هیچیم اگر چه صائب و از هیچ کمتریم
دام فریب خلق ندارد سراب ما
پاک است همچو صبح به عالم حساب ما
در خون شبنمی نرود آفتاب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما
ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما
خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما
عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟
از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما
داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
پیش رخ گشاده دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
بس که افکنده است پیری در وجودم انقلاب
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
غضب ستیزه گر و عقل قهرمان در خواب
شتر گسسته مهارست و ساربان در خواب
گذشت عمر چو آب روان و ما غافل
بنای خانه بر آب است و پاسبان در خواب
چگونه چشم تو در خواب حرف می گوید؟
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب
اگر نه قوت سحرست، چشم یار چرا
کشیده دارد ز ابروی خود کمان در خواب؟
سواد شعر تو صائب جلای چشم دهد
ندیده است چنین سرمه اصفهان در خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
گر چه طبعم کم ز خورشید جهان افروز نیست
در نظرها اعتبارم چون چراغ روز نیست
دست اگربردارم از دل، می شکافد سینه را
هیچ مرغی چون دل بیتاب، دست آموز نیست
حسن چون بی پرده آید، عشق ناپیدا شود
جوشش پروانه بر گرد چراغ روز نیست
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
چون سبو پیوند دست ما به سر امروز نیست
دست چون دادی به دستی، قطع الفت مشکل است
دست و پایی می زند تا مرغ دست آموز نیست
از شب آدینه روز عشرت ما شد سیاه
صبح شنبه هیچ طفلی این چنین بد روز نیست
همتم از شمع باشد یک سر و گردن بلند
آستین بر اشکی افشانم که دامن سوز نیست
پرده گوش از صفیر من شود خاکستری
اینقدر با شعله آواز بلبل، سوز نیست
روزگاری شد که در سلک سخن سنجان اوست
نسبت صائب به شاه قدردان امروز نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت
چهره بی شرمیت رنگ خجالت برنداشت
شد بناگوشت سفید و بخت خواب آلود تو
در چنین صبحی سر از بالین غفلت برنداشت
پایت از رفتار ماند و پایی ننهادی به راه
ریخت دندان و لبت زخم ندامت برنداشت
با وجود رعشه پیری، کف لرزان تو
از گریبان تعلق دست رغبت برنداشت
هر که در فصل بهاران دانه اشکی نریخت
وقت خرمن خوشه ای جز آه حسرت برنداشت
در چنین هنگامه ای صائب دل بی شرم تو
پشت بیدردی ز دیوار فراغت برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
در بهار نوجوانی هر که از صهبا گذشت
بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت
مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان
تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت
گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب
تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت
خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده است
تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت
تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت
هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت
به ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین را
از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت
کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص
از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت
منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را
سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
می توان با همت سرشار از دنیا گذشت
موج با این شهپر توفیق از دریا گذشت
هر سر خاری دم از شمع تجلی می زند
تا کدامین آتشین رخسار ازین صحرا گذشت
یک شرر تخم محبت در دل شیرین نکاشت
تیشه آتش نفس چندان که بر خارا گذشت
آی حیوان و می روشن ز یک سرچشمه اند
از سر جان بگذرد هر کس که از صهبا گذشت
آخر ای عمر سبکرو این قدر تعجیل چیست؟
سیل ازین آهسته تر از دامن صحرا گذشت
خصم را بی برگی ما خون رحم آرد به جوش
برق چون ابر بهار از کشتزار ما گذشت
کار، تأثیر نفس دارد نه آواز بلند
ورنه در فریاد بتواند خر از عیسی گذشت!
صائب از آغاز و انجام حیات ما مپرس
گردبادی بود پنداری که بر صحرا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
قوت سرپنجه مشکل گشای فکر من
در ورق گردانی لیل و نهار از دست رفت
تا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار خود گذاشت
خرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم آیینه دار از دست رفت
حاصل عمر پریشان روزگارم چون صدف
تا نهادم پا ز دریا بر کنار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت
روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت
می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت
دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا
خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت
راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد
طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت
بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت
بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟
آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت
می کند جا در ضمیر آشنایان سخن
هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
هر طرف روی نهی باده جان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
چو شبنم آن که درین بوستان سحرخیزست
مدام ساغرش از صاف عیش لبریزست
به خال گوشه ابروی او مبین گستاخ
که چون ستاره دنباله دار خونریزست
فغان که نرگس بیمار خوبرویان را
شکستن دل ما چون شکست پرهیزست
همیشه در دل فرهاد می کند جولان
چه شد که دامن شیرین به دست پرویزست
زمان حسن قدیم ترا که می داند؟
که آسمان یکی از سبزه های نوخیزست
ز آتش نفس گرم ما خطر دارد
چو خار، محتسب شهر اگر چه سر تیزست
ز آسمان کهنسال دلخراش ترست
اگر چه سبزه رخسار یار، نوخیزست
ز سنگ، چشمه خون می کند روان صائب
ز بس که درد دل من سرایت آمیزست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
قماش چهره یار از بهار معلوم است
که روی کار، هم از پشت کار معلوم است
ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید
نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است
ز نبض موج توان یافت حال دریا را
غم من از مژه اشکبار معلوم است
ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من
ز خاک رهگذر انتظار معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
زوال دولت ناپایدار معلوم است
اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف
طراوت گهر آبدار معلوم است
ز سایه تو سر من به آفتاب رسید
وگرنه قدر من خاکسار معلوم است
ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما
وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است
ز روزگار جوانی تمتعی بردار
سبک رکابی باد بهار معلوم است
برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست
ز رنگ باختن غمگسار معلوم است
ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را
عیار شعله زدود و شرار معلوم است
برون میار دل روشن از بغل صائب
رواج آینه در زنگبار معلوم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
رکاب عزم تو در دست خواب سنگین است
وگرنه توسن فرصت همیشه در زین است
ز خواب قطع نظر کن که عشق چابک دست
فلاخنی است که سنگش ز خواب سنگین است
خزان ز غنچه تصویر راست می گذرد
همیشه جمع بود خاطری که غمگین است
حضور عشق بود بیش دور گردان را
که سیل واصل دریا نگشته شیرین است
درین دو هفته که مهمان این چمن شده ای
به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است
به گوش، خنده کبک است ناله عشاق
ترا که پشت به کوه گران تمکین است
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای است که مناسب به خانه زین است
هر آنچه می طلبی از گشاده رویان خواه
که فیض صبح دهد جبهه ای که بی چین است
گل از ترانه بلبل فراغتی دارد
علاج شکوه بیهوده گوش سنگین است
نخفت فتنه آن چشم از دمیدن خط
فسانه ای است که خواب بهار شیرین است
گل همیشه بهارست روی بی برگان
اگر دو روز گل اعتبار رنگین است
بگیر جان و بده بوسه ای در آخر حسن
که این متاع درین چند روز شیرین است
پیاله می زند از خون گرم خود در خواب
ز بس که دیده پرویز محو شیرین است
نظر به جوش خریدار نیست یوسف را
کلام صائب ما بی نیاز تحسین است