عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
چون کعبه هرانکس که نشد شاد بکویش
گر قبله بود کس نکند روی برویش
هرگه به تبسم بگشاد آن دهن تنگ
بر تنگدلان رحم نشد یکسر مویش
از بسکه کشد غنچه صفت رو بهم از خشم
صد چاک چو گل شد دلم از تنگی خویش
ای باد اگر آن نوگل بیرحم بعاشق
زنهار نبخشید تو زنهار بگویش
گر خار دل آزردن بلبل نبود عیب
زشت است اگر بدرسد از روی نکویش
اهلی ز خریداری یوسف چه زنی دم
یعقوب صفت چشم همیدار به بویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
نشد از زخم تیر آهو گریزان روز نخجیرش
از آنشد تا کسی بیرون نیارد از درون تیرش
هر آن عاشق که شد آشفته زنجیر موی تو
بجز پیش تو نتوان داشتن جایی بزنجیرش
به خوابم دوش میخواندی میان لاله زار گل
مرا در خاک و خون خواهد نشاند امشب بتعبیرش
الا ای مهربان تدبیر کار اشک ریزان کن
که آب از سر گذشت و ما نمیدانیم تدبیرش
براه آرزو اهلی فتاده ذره خاک است
بیا ای آفتاب عاشقان از خاک برگیرش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
چو گفتم از کف من زلف را به تاب مکش
بخنده گفت کهه کوته کن و دراز مکش
سرم فدای تو باد ای طبیب بهر خدا
قدم ز پرسش بیمار خویش بازمکش
بدامن تو غبارم نمیرسد ای گل
تو دامن از من رسوا به احتراز مکش
بیا نظاره کن آن سرو ناز را ای دل
ز باغبان بتماشای سرو نازمکش
به خشم و ناز اگر یار سر کشد از تو
تو گر حریف نیازی سر از نیاز مکش
گرفت آتش آه تو در دلم اهلی
بسوختم دگر این آه جانگداز مکش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
من سوخته خال و خط سیمبرانم
پروانه شمع رخ زیبا پسرانم
شرح غم پنهان چه دهم زانکه چو لاله
پیداست که از وادی خونین جگرانم
دارم نظر پاک اگر هیچ ندارم
غافل مشو از من که ز صاحب نظرانم
این سلطنت و ملک مرا بس که همه عمر
در گوشه میخانه بمستی گذرانم
اهلی اگر آنمه دگران را کشد از ناز
خود را بکشم من که نه کم از دگرانم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
یاد من کردی من از بخت این زیادت یافتم
تا چه نیکی کرده بودم کاین سعادت یافتم
یکسخن گفتی و صد امید پیدا شد مرا
کز نسیم این سخن بوی ارادت یافتم
ناله من کرد گویا این که پرسیدی زمن
کز تو این پرسش خلاف رسم و عادت یافتم
گر سجودت میکنم محراب ابرو خم مکن
زانکه من این بت پرستی از عبادت یافتم
گر چه اهلی آنلب شیرین چو فرهادم بکشت
تلخیی بردم ولی شهد شهادت یافتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
عمریکه بیرخت من درمانده بوده ام
در حیرتم که بیتو چرا زنده بوده ام
از من متاب روی که در ملک دلبری
هر کس که شاه بود منش بنده بوده ام
دایم هوای لعل لبی پخته ام چو شمع
پروانه وار کشته یک خنده بوده ام
چون عیسی آفتاب رخی بوده همدمم
تا بوده ام بطالع فرخنده بوده ام
چون گل هوای اطلس شاهی نکرده ام
آزاده دل چو سرو کهن زنده بوده ام
خونم بریز و پیش سگانم فکن که من
در خدمت سگان تو شرمنده بوده ام
اهلی اگرچه شیر فلک صید من شده
من پیش پای دوست سر افکنده بوده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
بیک نظر که بر آن مه شب وصال کنم
هزار ساله جفای فلک حلال کنم
نظر بهیچ ندارم ز نعمت دو جهان
مگر نظاره آن حسن و آن جمال کنم
خیال وصل تو با آنکه شد محال مرا
مجال و هم نه اندیشه محال کنم
بزیر پای سمند تو گر دهد دستم
بدست خویش سر خویش پایمال کنم
اگر چه عاشق و مستم چنان نیم مجنون
که نسبت تو سیه چشم با غزال کنم
ز من مجو سر و سامان که من نه آن مستم
که زشت و خوب و بد و نیک را خیال کنم
اگر ز بخت تفال گهی کنم اهلی
نظر بمصحف روی خجسته فال کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
اسیر در دم و یک همنفس نمی بینم
بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست
یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
زمان عیش و من از بی زری بفریادم
زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
مراد من ز وصال تو کی شود حاصل
که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
خوش آنکه همنفس یار خویشتن بودم
رفیق و همدم و همراز و همسخن بودم
خوش آنکه جلوه چو میکرد آفتاب رخش
من آفتاب پرستی چو برهمن بودم
خوش آنکه در چمن حسن آنگل از مستی
همی شکفت و منش بلبل چمن بودم
خوش آنکه لعل لبش چونشکر فشان میشد
من از نشاط چون طوطی شکر شکن بودم
خوش آنکه پیش لبش میگریست شیشه می
که من بخنده چو ساغر از آن دهن بودم
خوش آنکه آن دهنم خاتم سلیمان بود
بر غم خصم من ایمن ز اهرمن بودم
کنون ز نرگس او یک نظر مرا اهلی
امید نیست تو گویی که آن نه من بودم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
پیشت چو آب دیده خود خوار مانده ایم
خواری ز پیش ماست که بسیار مانده ایم
از جور سنگ فتنه رفیقان گریختند
ما پا سکشته ایم حزین وار مانده ایم
مجنون و کوهکن ز غم آسوده دل شدند
ماییم کز غم تو دل افکار مانده ایم
بردند دیگران بسخن کار خود ز پیش
ما بیزبان چو صورت دیوار مانده ایم
یوسف عزیز مصر شد و ما ز شوق او
حیران هنوز بر سر بازار مانده ایم
آن بیوفا طبیب نپرسد ز درد ما
ما از امید خسته و بیمار مانده ایم
هر کسکه هست همدم یاریست در جهان
اهلی من و توایم که بی یار مانده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
لبز غم تو خشک شد دیده تر هم آنچنان
سوخت جگر بداغ دل خون جگر هم آنچنان
ایگل خوش نسیم من رفتی و بلبل ترا
گریه شب بحال خود آه سحر هم آنچنان
سبزه دمید و خشک شد لاله شکفت و برگ ریخت
نرگس مست را بگل میل نظر هم آنچنان
عمر گذشت و خاطرم باز نیامد از غمت
خانه جان خراب شد دل بسفر هم آنچنان
نوش تو برد هوش ما سیر نمیشویم از آن
مست شدند طوطیان ذوق شکر هم آنچنان
آب ببرد بحر و بر خاک بخورد گنج زر
گوهر اشک من همان روی چو زر هم آنچنان
اهلی بت پرست اگر گشت بتو به حقپرست
توبه شکست و مست شد مست دگر هم آنچنان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
پای سگی که دیده ام شب به در سرای او
بسکه بدیده سوده ام آبله کرده پای او
بسکه صفاست بر رخش چون نگرد بر آینه
آینه نیز بنگرد روی خود از صفای او
شیوه ناز دلبران هرچه خوش آمدش فلک
زانهمه دوخت جامه یی بر قد دلربای او
پا و سر مرا ز هم فرق نمیکند کسی
بسکه بسر همی دوم از پی باد پای او
بود به بحر غم سری همچو حباب در کفم
رفت سرم بباد هم عاقبت از هوای او
اهلی اگر ز جان مرا جز رمقی نمانده است
دارم امید زندگی از لب جانفزای او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
تا بکی چون سگ بنالد عاشق شبگرد او
سوختم از درد او آه و فغان از درد او
عاشق بسیار صبری همچو من باید که هست
حسن او بسیار ناز حسن هم در خورد او
بر سر لطفست و کسرا بر عتابش دست نیست
گر سمند کین برانگیزد که یابد گرد او
روی گردون پر غبار از ذره باشد پیش دوست
خاک بر سر میکند خورشید عالم گرد او
یوسف ما گر فروشد ناز حسن و دلبری
صد زلیخا در خریداری نباشد مرد او
از خزان آه عاشق یارب آن گل دور دار
زانکه شد گرم و نمی ترسد ز آه سرد او
اهلی از آه تهی جز روی زردی نیستش
پیش روی گلرخان باشد چه روی زرد او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
مرغ دلم که کشته شد از چشم مست تو
در خون و خاک چند بغلطد ز دست تو
بنشین دمی و مجلس ما را فروغ ده
کز بزم عیش نیست غرض جز نشست تو
نگشاید از نشاط دل تنگ عاشقان
تا ناوکی گشاد نیابد ز شست تو
ساقی بیا که صحبت صوفیست جانگداز
جانپرور است صحبت رندان مست تو
خون دلم چو می لب لعلت خورد مدام
مخموریش مباد لب می پرست تو
پستی مکش ز چرخ بلند ایدل حزین
همت بلند دار که چرخ است پست تو
اهلی شکست شیشه عمر تو بهر یار
و آن سنگدل نداشت غمی از شکست تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
گهی که زلف بر آن روی مهوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
عالمی را تو بشوخی دل و جان سوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۹
از غمزه گه عتاب و گهی خنده میکنی
مارا چو شمع میکشی و زنده میکنی
از نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر
خوبان شهر را همه شرمنده میکنی
آن یوسفی که سروقدان را ز بند خویش
آزاد میکنی و دگر بنده میکنی
شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب
ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی
ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر
هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی
ای باد دم مزن ز گل من که شمع را
از شرم آن جمال سر افکنده میکنی
در بزم عیش با همه در عین یاریی
جور و جفا باهلی درمانده میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
ایکه بر عاشق نگاه از لطف و احسان میکنی
گوییا بر عاشق خود مردن آسان میکنی
آمدی چونسرو و بستان خانه گلشن ساختی
گر بنوشی ساغری عالم گلستان میکنی
دل بصد جا میرود هرگه ز مجلس میروی
جان من بنشین که دلها را پریشان میکنی
گنج مهرت چون نهادی در دل ما عاقبت
خانه ما بر سر این گنج ویران میکنی
بسکه مژگان درازت میخلد در جان من
تا نگه کردم مرا صد رخنه در جان میکنی
یوسف گمگشته در معنی تویی خود را بیاب
نکته یی گفتم اگر سر در گریبان میکنی
داغ دل چون غنچه اهلی تا بکی پوشی ز خلق
روشنست این نکته بر ما گرچه پنهان میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۶
می خور که در سرای جهان نیست محکمی
با داست چون حباب درین خانه خرمی
می خور که سنگ حادثه خواهد شکست
گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی
ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست
صدگونه چاره ساخته بیچاره آدمی
گر در وجود ماست شکستی چو مه چه غم
خورشید عشق را نرسد دره یی کمی
ای مرهم دل از سرما سایه وا مگیر
کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی
دردی ز پیر میکده ساقی بما رسان
چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی
دروایی که هر چه بود سنگ فتنه است
اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
از خون دیدها شد کوی تو لاله زاری
بس دیده خاک ره شد کوچشم اعتباری
از جلوه های امکان چندانکه نقش بستم
صورت نبست در دل شکل توگلعذاری
آینیه جمالت هر چند سوخت جانم
هرگر مباد او را بر دل ز من غباری
شادم که رشته جان شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری
هر چند بار جورت جان سوخت عاشقانرا
گر بر کسست ناخوش مارا خوشست باری
خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری
اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری