عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
زهی از غیرت رویت گریبان چاک گلشن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزه شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه تر باب است
هیزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون می روم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتی غم او در جگرم خار شکست
که نیابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فیض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفری با نفس سوخته دارم در پیش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوی خرابات به جایی نرود
دختری خواسته از سلسله تاک آنجا
کوزه شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه تر باب است
هیزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون می روم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتی غم او در جگرم خار شکست
که نیابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فیض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفری با نفس سوخته دارم در پیش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوی خرابات به جایی نرود
دختری خواسته از سلسله تاک آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
هر که هست، از می دیدار تو مست است اینجا
ذره را ساغر خورشید به دست است اینجا
مگذر از پای خم می که ره دور بهشت
از ره بی خبری دست به دست است اینجا
راه پر سنگ خطر، شیشه دل ها نازک
جرس قافله آواز شکست است اینجا
نرسد زیر فلک همت عالی جایی
هر که جایی رسد، از همت پست است اینجا
هر صدایی که به گوشش رسد از جای رود
بس که جان گوش بر آواز الست است اینجا
زیر گردون حبابی، ز سلیمان تا مور
هر که را می نگرم باد به دست است اینجا
می زند سینه به دریا ز تهیدستی، موج
ماهی از فلس گرفتار به شست است اینجا
بعد ازین بر در مستی و جنون زن صائب
که خوشی قسمت دیوانه و مست است اینجا
ذره را ساغر خورشید به دست است اینجا
مگذر از پای خم می که ره دور بهشت
از ره بی خبری دست به دست است اینجا
راه پر سنگ خطر، شیشه دل ها نازک
جرس قافله آواز شکست است اینجا
نرسد زیر فلک همت عالی جایی
هر که جایی رسد، از همت پست است اینجا
هر صدایی که به گوشش رسد از جای رود
بس که جان گوش بر آواز الست است اینجا
زیر گردون حبابی، ز سلیمان تا مور
هر که را می نگرم باد به دست است اینجا
می زند سینه به دریا ز تهیدستی، موج
ماهی از فلس گرفتار به شست است اینجا
بعد ازین بر در مستی و جنون زن صائب
که خوشی قسمت دیوانه و مست است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا
حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا
چه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟
دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا
خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا
قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجا
کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره جان است، شرنگ است اینجا
عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا
کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا
حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا
چه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟
دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا
خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا
قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجا
کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره جان است، شرنگ است اینجا
عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا
کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
خام ماندم ز می کهنه کشیدم تا دست
نشود هیچ مرید از قدم پیر جدا!
خاطر جمع مرا چند پریشان دارد؟
خواب آشفته جدا و غم تعبیر جدا
همت آن است که موقوف نباشد به شعور
اوست حاتم که به طفلی نخورد شیر جدا
سرما و خط تسلیم به هم پیوسته است
هدف ما نشود از قدم تیر جدا
دل ما گرم طلب بود همان در دل خاک
این تب گرم نگردید ازین شیر جدا
شوری از بخت نبردیم به تدبیر برون
ما که کردیم مکرر شکر از شیر جدا
صائب آن روز که از قید جنون شد آزاد
شیونی خاست ز هر حلقه زنجیر جدا
دل چسان گردد ازان زلف گرهگیر جدا؟
نشود جوهر از آیینه به شمشیر جدا
نشود هیچ مرید از قدم پیر جدا!
خاطر جمع مرا چند پریشان دارد؟
خواب آشفته جدا و غم تعبیر جدا
همت آن است که موقوف نباشد به شعور
اوست حاتم که به طفلی نخورد شیر جدا
سرما و خط تسلیم به هم پیوسته است
هدف ما نشود از قدم تیر جدا
دل ما گرم طلب بود همان در دل خاک
این تب گرم نگردید ازین شیر جدا
شوری از بخت نبردیم به تدبیر برون
ما که کردیم مکرر شکر از شیر جدا
صائب آن روز که از قید جنون شد آزاد
شیونی خاست ز هر حلقه زنجیر جدا
دل چسان گردد ازان زلف گرهگیر جدا؟
نشود جوهر از آیینه به شمشیر جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
تلخی عالم ناساز شراب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
از گلستان نشود غنچه دل باز مرا
پنجه سرو بود چنگل شهباز مرا
می توان ناله شنید از کف خاکستر من
نشود سوختگی سرمه آواز مرا
پرده ساز شود نه فلک از ناله من
ندهد سرمه گر آن چشم فسونساز مرا
زحمت آینه من مده ای روشنگر
دل سیه می شود از منت پرداز مرا
آخرالامر عنانداری من خواهد کرد
شهسواری که عنان داد ز آغاز مرا
دفتر بال و پرش طعمه مقراض شود
آن که افکند ز سر رشته پرواز مرا
صبر چندان که در خانه به رویم بندد
کشش دل کشد از خانه برون باز مرا
گوش بر بانگ هم آواز ندارم صائب
بس بود ز اهل سخن خامه هم آواز مرا
پنجه سرو بود چنگل شهباز مرا
می توان ناله شنید از کف خاکستر من
نشود سوختگی سرمه آواز مرا
پرده ساز شود نه فلک از ناله من
ندهد سرمه گر آن چشم فسونساز مرا
زحمت آینه من مده ای روشنگر
دل سیه می شود از منت پرداز مرا
آخرالامر عنانداری من خواهد کرد
شهسواری که عنان داد ز آغاز مرا
دفتر بال و پرش طعمه مقراض شود
آن که افکند ز سر رشته پرواز مرا
صبر چندان که در خانه به رویم بندد
کشش دل کشد از خانه برون باز مرا
گوش بر بانگ هم آواز ندارم صائب
بس بود ز اهل سخن خامه هم آواز مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
می کند گرم طلب شعله آواز مرا
می شود زمزمه بال و پر پرواز مرا
سرمه خامشی من بود از تنهایی
می شود ناله دو بالا ز هم آواز مرا
آنقدر تنگدل از نقش پر و بال خودم
که مه عید بود چنگل شهباز مرا
می کند مست مرا ناله مرغان چمن
بود از نغمه رنگین می شیراز مرا
منم آن دایره بی سر و پا چون گردون
که خبر نیست ز انجام و ز آغاز مرا
نتراود ز لبم چون لب پیمانه سخن
نشود بی خبری پرده در راز مرا
بار منت به دل روشن شمع است گران
بیشتر دست حمایت گزد از گاز مرا
زده ام مهر خموشی به لب خود صائب
نیست پروا ز سخن چینی غماز مرا
می شود زمزمه بال و پر پرواز مرا
سرمه خامشی من بود از تنهایی
می شود ناله دو بالا ز هم آواز مرا
آنقدر تنگدل از نقش پر و بال خودم
که مه عید بود چنگل شهباز مرا
می کند مست مرا ناله مرغان چمن
بود از نغمه رنگین می شیراز مرا
منم آن دایره بی سر و پا چون گردون
که خبر نیست ز انجام و ز آغاز مرا
نتراود ز لبم چون لب پیمانه سخن
نشود بی خبری پرده در راز مرا
بار منت به دل روشن شمع است گران
بیشتر دست حمایت گزد از گاز مرا
زده ام مهر خموشی به لب خود صائب
نیست پروا ز سخن چینی غماز مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
نیست آسودگی از سیر و سفر مجنون را
سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را
توشه از پاره دل، راحله دارد از شوق
نیست حاجت به سرانجام سفر مجنون را
سر آزاده به اسباب نمی پردازد
موی ژولیده بود بالش پر مجنون را
تاجش از داغ جنون، دامن صحرا اورنگ
موجه ریگ روان است کمر مجنون را
چشم آهوست سیاهی به سیاهی بلدش
نیست در کار دلیلی به سفر مجنون را
نیست صاحب نظران را ز نظر بند گزیر
نگذارند غزالان ز نظر مجنون را
تاج شاهان جهان گر ز زر و سیم بود
از مه و مهر بود افسر زر مجنون را
می خورد گرد عبث محمل لیلی در دشت
نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را
تو که از شیشه دلانی حذر از سختی کن
که بود رطل گران، کوه و کمر مجنون را
خبر از خرده راز دل لیلی دارد
گر چه از هر دو جهان نیست خبر مجنون را
عرض گوهر مده ای خواجه که فارغ دارد
دل پر آبله از گنج گهر مجنون را
گر در آن زلف ندیدی دل بی تاب مرا
در سیه خانه لیلی بنگر مجنون را
گر به ظاهر به نظر چشم غزالان دارد
هست در پرده تماشای دگر مجنون را
می شود تار سیه خیمه لیلی صائب
مد آهی که برآید ز جگر مجنون را
سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را
توشه از پاره دل، راحله دارد از شوق
نیست حاجت به سرانجام سفر مجنون را
سر آزاده به اسباب نمی پردازد
موی ژولیده بود بالش پر مجنون را
تاجش از داغ جنون، دامن صحرا اورنگ
موجه ریگ روان است کمر مجنون را
چشم آهوست سیاهی به سیاهی بلدش
نیست در کار دلیلی به سفر مجنون را
نیست صاحب نظران را ز نظر بند گزیر
نگذارند غزالان ز نظر مجنون را
تاج شاهان جهان گر ز زر و سیم بود
از مه و مهر بود افسر زر مجنون را
می خورد گرد عبث محمل لیلی در دشت
نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را
تو که از شیشه دلانی حذر از سختی کن
که بود رطل گران، کوه و کمر مجنون را
خبر از خرده راز دل لیلی دارد
گر چه از هر دو جهان نیست خبر مجنون را
عرض گوهر مده ای خواجه که فارغ دارد
دل پر آبله از گنج گهر مجنون را
گر در آن زلف ندیدی دل بی تاب مرا
در سیه خانه لیلی بنگر مجنون را
گر به ظاهر به نظر چشم غزالان دارد
هست در پرده تماشای دگر مجنون را
می شود تار سیه خیمه لیلی صائب
مد آهی که برآید ز جگر مجنون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
گریه از دل نبرد کلفت روحانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟
دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
نیست از باد خطر تخت سلیمانی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را
جامه ای نیست به اندام تو چون عریانی
چند پنهان کنی این خلعت یزدانی را؟
زهر در مشرب من باده لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را
محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده قربانی را
آه ازین قوم سیه دل که گران می دانند
به زر قلب، وصال مه کنعانی را
نزند چون خط مشکین تو نقشی بر آب
مو برآید ز کف دست اگر مانی را
برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پیشانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟
دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
نیست از باد خطر تخت سلیمانی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را
جامه ای نیست به اندام تو چون عریانی
چند پنهان کنی این خلعت یزدانی را؟
زهر در مشرب من باده لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را
محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده قربانی را
آه ازین قوم سیه دل که گران می دانند
به زر قلب، وصال مه کنعانی را
نزند چون خط مشکین تو نقشی بر آب
مو برآید ز کف دست اگر مانی را
برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پیشانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
گرد اندوه پذیرد ز طرب سینه ما
سبزی بخت شود زنگ بر آیینه ما
روز تعطیل به عرفانکده مشرب نیست
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ما
همچو خورشید بود بر همه عالم روشن
که می کهنه بود همدم دیرینه ما
صرفه از ما نبرد خصم به روبه بازی
ناخن شیر دماند ز جگر کینه ما
صائب از فیض هواداری آن زلف سیاه
نافه مشک بود خرقه پشمینه ما
سبزی بخت شود زنگ بر آیینه ما
روز تعطیل به عرفانکده مشرب نیست
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ما
همچو خورشید بود بر همه عالم روشن
که می کهنه بود همدم دیرینه ما
صرفه از ما نبرد خصم به روبه بازی
ناخن شیر دماند ز جگر کینه ما
صائب از فیض هواداری آن زلف سیاه
نافه مشک بود خرقه پشمینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
چرخ پر گوهر شب تاب شد از گریه ما
ماه در هاله گرداب شد از گریه ما
اشک ما داغ کلف شست ز رخساره ما
زنگ از آیینه مهتاب شد از گریه ما
بود هر موج سرابی که درین دامن دشت
رشته گوهر سیراب شد از گریه ما
در بیابان طلب، نقش پی گرمروان
صدف گوهر سیماب شد از گریه ما
نیست تقصیر فلک گر شب ما بی سحرست
صبح ها همچو شکرآب شد از گریه ما
شست اگر ابر ز رخسار زمین گرد ملال
نه صدف گوهر نایاب شد از گریه ما
از غبار دل ما عشق تلافی ها کرد
خاک اگر طعمه سیلاب شد از گریه ما
گره آبله پایان که گشاید دیگر؟
خار و خس بستر سنجاب شد از گریه ما
پیش روشن گهران دیدن همچشم بلاست
شمع در گوشه محراب شد از گریه ما
خواب سنگین شود از زمزمه آب روان
نرگس یار گرانخواب شد از گریه ما
سرو بالای تو هر طوق که از فاخته داشت
سر به سر حلقه گرداب شد از گریه ما
فیض اکسیر بود اشک سحرخیزان را
ماه، خورشید جهانتاب شد از گریه ما
چه عجب گر دل سنگین تو سیماب شود؟
رنگ در لعل تو خوناب شد از گریه ما
ریگ صحرای جنون با دل سوزان صائب
همه چون آبله سیراب شد از گریه ما
ماه در هاله گرداب شد از گریه ما
اشک ما داغ کلف شست ز رخساره ما
زنگ از آیینه مهتاب شد از گریه ما
بود هر موج سرابی که درین دامن دشت
رشته گوهر سیراب شد از گریه ما
در بیابان طلب، نقش پی گرمروان
صدف گوهر سیماب شد از گریه ما
نیست تقصیر فلک گر شب ما بی سحرست
صبح ها همچو شکرآب شد از گریه ما
شست اگر ابر ز رخسار زمین گرد ملال
نه صدف گوهر نایاب شد از گریه ما
از غبار دل ما عشق تلافی ها کرد
خاک اگر طعمه سیلاب شد از گریه ما
گره آبله پایان که گشاید دیگر؟
خار و خس بستر سنجاب شد از گریه ما
پیش روشن گهران دیدن همچشم بلاست
شمع در گوشه محراب شد از گریه ما
خواب سنگین شود از زمزمه آب روان
نرگس یار گرانخواب شد از گریه ما
سرو بالای تو هر طوق که از فاخته داشت
سر به سر حلقه گرداب شد از گریه ما
فیض اکسیر بود اشک سحرخیزان را
ماه، خورشید جهانتاب شد از گریه ما
چه عجب گر دل سنگین تو سیماب شود؟
رنگ در لعل تو خوناب شد از گریه ما
ریگ صحرای جنون با دل سوزان صائب
همه چون آبله سیراب شد از گریه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
از بساط فلک آن سوی بود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه عالم ندهد بازی ما
تخته نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه عالم ندهد بازی ما
تخته نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
به شاهراه توکل بود سفر ما را
یکی است توشه و زنار بر کمر ما را
گذشته است ز سر آب هر کجا هستیم
غم کنار و میان نیست چون گهر ما را
به خوش عنانی ما گوهری ندارد بحر
توان ز خویش نمودن به یک نظر ما را
شکست سنگ ره ما کجا تواند شد؟
که همچو موج ز دریاست بال و پر ما را
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
حریف باده آن چشم های مخموریم
نمی توان به قدح ساخت بی خبر ما را
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
شده است سینه ما همچو تیغ جوهردار
ز بس که آه شکسته است در جگر ما را
چه شکرهاست که در خارزار امکان نیست
به غیر عشق گرفتاری دگر ما را
به هر زمین نفشانیم تخم خود صائب
نظر به سوختگان است چون شرر ما را
یکی است توشه و زنار بر کمر ما را
گذشته است ز سر آب هر کجا هستیم
غم کنار و میان نیست چون گهر ما را
به خوش عنانی ما گوهری ندارد بحر
توان ز خویش نمودن به یک نظر ما را
شکست سنگ ره ما کجا تواند شد؟
که همچو موج ز دریاست بال و پر ما را
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
حریف باده آن چشم های مخموریم
نمی توان به قدح ساخت بی خبر ما را
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
شده است سینه ما همچو تیغ جوهردار
ز بس که آه شکسته است در جگر ما را
چه شکرهاست که در خارزار امکان نیست
به غیر عشق گرفتاری دگر ما را
به هر زمین نفشانیم تخم خود صائب
نظر به سوختگان است چون شرر ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
همان کسی که به دست کرم سرشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا
به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نیست رشته من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا
درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا
ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا
به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نیست رشته من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا
درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا
ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
زبان هر هرزه درایی به جان رساند مرا
لب خموش به دارالامان رساند مرا
ادا چگونه کنم شکر آه را، کاین تیر
ز یک گشاد به چندین نشان رساند مرا
ز بی کسی چه شکایت کنم به هر ناکس؟
که بی کسی به کس بی کسان رساند مرا
اگر چه بی بروپالی است سنگ راه عروج
دل شکسته به آن دلستان رساند مرا
به دیده چون ندهم جای، اشک را صائب؟
که سیل گریه به آن آستان رساند مرا
لب خموش به دارالامان رساند مرا
ادا چگونه کنم شکر آه را، کاین تیر
ز یک گشاد به چندین نشان رساند مرا
ز بی کسی چه شکایت کنم به هر ناکس؟
که بی کسی به کس بی کسان رساند مرا
اگر چه بی بروپالی است سنگ راه عروج
دل شکسته به آن دلستان رساند مرا
به دیده چون ندهم جای، اشک را صائب؟
که سیل گریه به آن آستان رساند مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
ز درد و داغ محبت سرشته اند مرا
در آفتاب قیامت برشته اند مرا
دل از مشاهده من کباب می گردد
به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته اند مرا
چگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخان
به روی گرم، مکرر برشته اند مرا
ز من به نکته رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته اند مرا
به کار بخیه زخمی نیامدم هرگز
ازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟
غنیمت است که کارآگهان عالم غیب
به حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
در آفتاب قیامت برشته اند مرا
دل از مشاهده من کباب می گردد
به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته اند مرا
چگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخان
به روی گرم، مکرر برشته اند مرا
ز من به نکته رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته اند مرا
به کار بخیه زخمی نیامدم هرگز
ازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟
غنیمت است که کارآگهان عالم غیب
به حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
ارگ چه سیل فنا برد هر چه بود مرا
ز بحر کرد کرم خلعت وجود مرا
ز بند وصل لباسی مرا برون آورد
اگر چه مه چو کتان سوخت تار و پود مرا
ستاره سوخته ای بود چون شرر جانم
ز قرب سوختگان روشنی فزود مرا
ز عمر رفته نصیبم جز آه حسرت نیست
به جا نمانده ازان شمع غیر دود مرا
چنین که روی مرا کرده بی حیایی سخت
عجب که چهره ز سیلی شود کبود مرا
ز خوش عیاری من سنگ امتحان داغ است
ز خجلت آب شد آن کس که آزمود مرا
فغان که همچو قلم نیست از نگون بختی
به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
به بینوایی ازین باغ پر ثمر صائب
خوشم، که نیست محابایی از حسود مرا
ز بحر کرد کرم خلعت وجود مرا
ز بند وصل لباسی مرا برون آورد
اگر چه مه چو کتان سوخت تار و پود مرا
ستاره سوخته ای بود چون شرر جانم
ز قرب سوختگان روشنی فزود مرا
ز عمر رفته نصیبم جز آه حسرت نیست
به جا نمانده ازان شمع غیر دود مرا
چنین که روی مرا کرده بی حیایی سخت
عجب که چهره ز سیلی شود کبود مرا
ز خوش عیاری من سنگ امتحان داغ است
ز خجلت آب شد آن کس که آزمود مرا
فغان که همچو قلم نیست از نگون بختی
به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
به بینوایی ازین باغ پر ثمر صائب
خوشم، که نیست محابایی از حسود مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
شکست نقش مرادست بوریای مرا
نسیم فتح، قلم می کند لوای مرا
ز بیم دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست
که می دهد عمل من همان سزای مرا
نظر به دانه کس نیست سیر چشمان را
به آب خشک بود گردش آسیای مرا
یکی هزار شد از وصل بی قراری دل
نکرد سرمه منزل خمش درای مرا
رسیده است به جایی گران رکابی خواب
که توتیای قلم ساخته است پای مرا
چنان به پیکر من ضعف زور آورده است
که فرق نیست ز قد دوتا، عصای مرا
ز بس که نور بصیرت نمانده در مردم
به نرخ خاک نگیرند توتیای مرا
ز گرمی طلب از بس که داغدار شده است
زمین ز خویش کند دور، نقش پای مرا
شود ز آب وضو تازه، داغ های ریا
مگر شراب نمازی کند ردای مرا
هلال عید شود حلقه برون درم
شبی که روی تو روشن کند سرای مرا
مرا ز نعمت دیدار سیر نتوان کرد
که ساختند نگون کاسه گدای مرا
نظر به صیقل مردم ندارد آینه ام
چو بحر، موجه من می دهد جلای مرا
به سنگلاخ اگر راه سیل من افتد
چنان روم که کسی نشنود صدای مرا
نهشت سبزه خوابیده در سراسر باغ
به عندلیب چه نسبت بود نوای مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساط گل صائب
ز بس که خار ملامت گزیده پای مرا
نسیم فتح، قلم می کند لوای مرا
ز بیم دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست
که می دهد عمل من همان سزای مرا
نظر به دانه کس نیست سیر چشمان را
به آب خشک بود گردش آسیای مرا
یکی هزار شد از وصل بی قراری دل
نکرد سرمه منزل خمش درای مرا
رسیده است به جایی گران رکابی خواب
که توتیای قلم ساخته است پای مرا
چنان به پیکر من ضعف زور آورده است
که فرق نیست ز قد دوتا، عصای مرا
ز بس که نور بصیرت نمانده در مردم
به نرخ خاک نگیرند توتیای مرا
ز گرمی طلب از بس که داغدار شده است
زمین ز خویش کند دور، نقش پای مرا
شود ز آب وضو تازه، داغ های ریا
مگر شراب نمازی کند ردای مرا
هلال عید شود حلقه برون درم
شبی که روی تو روشن کند سرای مرا
مرا ز نعمت دیدار سیر نتوان کرد
که ساختند نگون کاسه گدای مرا
نظر به صیقل مردم ندارد آینه ام
چو بحر، موجه من می دهد جلای مرا
به سنگلاخ اگر راه سیل من افتد
چنان روم که کسی نشنود صدای مرا
نهشت سبزه خوابیده در سراسر باغ
به عندلیب چه نسبت بود نوای مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساط گل صائب
ز بس که خار ملامت گزیده پای مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
لبت به خون جگر شسته روی مرجان را
خط تو ساخته خس پوش، آب حیوان را
لب عقیق به دندان گرفته است سهیل
ز دور دیده مگر سیب آن زنخدان را؟
به آستین، سر اشکم فرو نمی آید
کفن ز اطلس خون بس بود شهیدان را
بشوی نقش وطن را به رود نیل از دل
که نیست آب مروت به چشم، اخوان را
جنون عشق ز فولاد پنجه دارد و من
به تار اشک رفو می کنم گریبان را
هر آنچه داده قسمت بود روان پیش آر
گران مکن به دل خود قدوم مهمان را
صفیر خامه صائب بلند چون گردید
نشست شعله آواز، عندلیبان را
خط تو ساخته خس پوش، آب حیوان را
لب عقیق به دندان گرفته است سهیل
ز دور دیده مگر سیب آن زنخدان را؟
به آستین، سر اشکم فرو نمی آید
کفن ز اطلس خون بس بود شهیدان را
بشوی نقش وطن را به رود نیل از دل
که نیست آب مروت به چشم، اخوان را
جنون عشق ز فولاد پنجه دارد و من
به تار اشک رفو می کنم گریبان را
هر آنچه داده قسمت بود روان پیش آر
گران مکن به دل خود قدوم مهمان را
صفیر خامه صائب بلند چون گردید
نشست شعله آواز، عندلیبان را