عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گرت خراب کند عشق تا ز سر سازد
بگو که تا بتواند خرابتر سازد
کرم نگر که فرستد هزار سیل جگر
چو دیده یک مژه خواهد ز اشکتر سازد
نه دیده سیر شود از تو و نه دل خرسند
چه چشمهای تو که آب تو تشنهتر سازد
میان دیده و دل گفتگو دراز کشید
اجل کجاست که این قصه مختصر سازد
بهانهجوست فصیحی دل حبیب کجاست
کسی که آه مرا دشمن اثر سازد
بگو که تا بتواند خرابتر سازد
کرم نگر که فرستد هزار سیل جگر
چو دیده یک مژه خواهد ز اشکتر سازد
نه دیده سیر شود از تو و نه دل خرسند
چه چشمهای تو که آب تو تشنهتر سازد
میان دیده و دل گفتگو دراز کشید
اجل کجاست که این قصه مختصر سازد
بهانهجوست فصیحی دل حبیب کجاست
کسی که آه مرا دشمن اثر سازد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
فلک خونم به تیغ آن بت بیباک میریزد
که خون صید را در حسرت فتراک میریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک میریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک میریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر میزنم دست مصیبت خاک میریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک میریزد
فصیحی طرفهتر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک میریزد
که خون صید را در حسرت فتراک میریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک میریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک میریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر میزنم دست مصیبت خاک میریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک میریزد
فصیحی طرفهتر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک میریزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
خون شکایتم ز لب زخم چون چکد
ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستیست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستیست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
تلخکامان مزه شهد هوس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینهای ریشتر از سینه خس نشناسند
نفس سوختگان شعله طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگر سوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصرعصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه کس نشناسند
طرفه رمزیست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفسزاد و قفس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینهای ریشتر از سینه خس نشناسند
نفس سوختگان شعله طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگر سوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصرعصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه کس نشناسند
طرفه رمزیست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفسزاد و قفس نشناسند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک ناوک ارنه در دل صد پاره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بیبری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنهجویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشهات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز نالهام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بیبری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنهجویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشهات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز نالهام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دل در آن زلف پریشان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از پی رفع خمار دل غمپرور خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینهپرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش
شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینهپرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش
شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
از خون کشتگان شکفد لالهزار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این چه آتشست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
مستست همچنان ز می انتظار عشق
قحط غمست در دل ما ز آنکه میرسد
هر دم هزار قافله غم از دیار عشق
سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن
زین خون که جوش میزند از جویبار عشق
نامم نخست بود فصیحی ولی کنون
بختم لقب نهاد سیهروزگار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این چه آتشست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
مستست همچنان ز می انتظار عشق
قحط غمست در دل ما ز آنکه میرسد
هر دم هزار قافله غم از دیار عشق
سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن
زین خون که جوش میزند از جویبار عشق
نامم نخست بود فصیحی ولی کنون
بختم لقب نهاد سیهروزگار عشق
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرد افغانم ز دامان جرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ارمغان از بینوایی غم به گلشن میبرم
وز تهیدستی به بلبل تحفه شیون میبرم
چاک دردم خانهزاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن میبرم
در عبادتخانه خورشید و مه جای چراغ
تیرهروزی از در و دیوار گلخن میبرم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن میبرم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن میبرم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن میبرم
حسن پیمان محبت بین که میپیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن میبرم
وز تهیدستی به بلبل تحفه شیون میبرم
چاک دردم خانهزاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن میبرم
در عبادتخانه خورشید و مه جای چراغ
تیرهروزی از در و دیوار گلخن میبرم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن میبرم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن میبرم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن میبرم
حسن پیمان محبت بین که میپیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن میبرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بترس از آن که دمی دامن سحر گیرم
چو شعله دم به دم از سوز سینه درگیرم
به کوی زخم فروشان روم به سنه چاک
هزار زخم در آغوش یک جگر گیرم
بیا شکفته و شیرین که گر مرا باشد
رخ و لب تو جهان در گل و شکر گیرم
به فتوی جگر از شمع خویشتن هر شب
هزار شعله به تاوان بال و پر گیرم
شدم مسافر اقلیم دل فصیحیوار
بود که دامن دردی درین سفرگیرم
چو شعله دم به دم از سوز سینه درگیرم
به کوی زخم فروشان روم به سنه چاک
هزار زخم در آغوش یک جگر گیرم
بیا شکفته و شیرین که گر مرا باشد
رخ و لب تو جهان در گل و شکر گیرم
به فتوی جگر از شمع خویشتن هر شب
هزار شعله به تاوان بال و پر گیرم
شدم مسافر اقلیم دل فصیحیوار
بود که دامن دردی درین سفرگیرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دیریست که از گریه بهار دل ریشم
شادابتر از غنچه خون بر سر نیشم
یک قطره خونیم و ز فیض نظر عشق
از حوصله دیده هر غمزه بیشم
تا سبحه و زنار نسوزیم چه دانند
کآیین جنون چیست و مجنون چه کیشم
هم محمل عشقیم ولی در کشش شوق
یک بانگ دراوار ازین قافله پیشم
بیگانه مباش این همه از ما که گواهست
زخم جگر ریش که با تیغ تو خویشم
گر سونش الماس وگر مرهم عیسی
گردیم همان از نظر افتاده ریشم
خاصیت معشوق گرفتیم فصیحی
از عیب وفا ورنه چرا دشمن خویشم
شادابتر از غنچه خون بر سر نیشم
یک قطره خونیم و ز فیض نظر عشق
از حوصله دیده هر غمزه بیشم
تا سبحه و زنار نسوزیم چه دانند
کآیین جنون چیست و مجنون چه کیشم
هم محمل عشقیم ولی در کشش شوق
یک بانگ دراوار ازین قافله پیشم
بیگانه مباش این همه از ما که گواهست
زخم جگر ریش که با تیغ تو خویشم
گر سونش الماس وگر مرهم عیسی
گردیم همان از نظر افتاده ریشم
خاصیت معشوق گرفتیم فصیحی
از عیب وفا ورنه چرا دشمن خویشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ما ز مادر داغ بر دل خاک بر سر زادهایم
همچو طفل غنچه در دامان نشتر زادهایم
نام ما مردود عالم روزی ما خون دل
ما وغم گویا به یک طالع ز مادر زادهایم
شستهایم از دل به خون عافیت نقش مراد
ما همان دم کاندرین نه طاق ششدر زادهایم
اشک یعقوبیم و از خون جگر جوشیدهایم
آه مجنونیم و از دریای آذر زادهایم
از سراب تلخکامی تشنه لب خواهیم مرد
ما که همچون موج در دامان کوثر زادهایم
در گلستان که هر خارش پیمبر زادهست
میوه هیچیم ما وز نخل بیبر زادهایم
شعله شوقیم و از دلهای خونین سر زده
غیر پندارد فصیحی ما ز اخگر زادهایم
همچو طفل غنچه در دامان نشتر زادهایم
نام ما مردود عالم روزی ما خون دل
ما وغم گویا به یک طالع ز مادر زادهایم
شستهایم از دل به خون عافیت نقش مراد
ما همان دم کاندرین نه طاق ششدر زادهایم
اشک یعقوبیم و از خون جگر جوشیدهایم
آه مجنونیم و از دریای آذر زادهایم
از سراب تلخکامی تشنه لب خواهیم مرد
ما که همچون موج در دامان کوثر زادهایم
در گلستان که هر خارش پیمبر زادهست
میوه هیچیم ما وز نخل بیبر زادهایم
شعله شوقیم و از دلهای خونین سر زده
غیر پندارد فصیحی ما ز اخگر زادهایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عمریست تا به درد محبت فسانهایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانهایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانهایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشتهایم
ما مرغ روستایی این آشیانهایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانهایم
با ناقصان خوشیم که منت نمینهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانهایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشتهایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانهایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و نالهفروش زمانهایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانهایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانهایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشتهایم
ما مرغ روستایی این آشیانهایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانهایم
با ناقصان خوشیم که منت نمینهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانهایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشتهایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانهایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و نالهفروش زمانهایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
روزگاری شد که ما زین بخت وارون میتپیم
همچو زخم دل گریبان چاک در خون میتپیم
دیده عشقیم و ما را طالع نظاره نیست
سالها در انتظار یک شبیخون میتپیم
موجه دریای خونابیم دور از زلف دوست
بیقراری بین که هر ساعت دگرگون میتپیم
دجلهای در هر بن مژگان ما بیکار و ما
از برای قطرهای در کوه و هامون میتپیم
نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی
کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون میتپیم
یار با ما همدم و ما از جدایی بیقرار
همچو موج از تشنگی بر روی جیحون میتپیم
سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما
خون فرهادیم و در شریان مجنون میتپیم
همچو زخم دل گریبان چاک در خون میتپیم
دیده عشقیم و ما را طالع نظاره نیست
سالها در انتظار یک شبیخون میتپیم
موجه دریای خونابیم دور از زلف دوست
بیقراری بین که هر ساعت دگرگون میتپیم
دجلهای در هر بن مژگان ما بیکار و ما
از برای قطرهای در کوه و هامون میتپیم
نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی
کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون میتپیم
یار با ما همدم و ما از جدایی بیقرار
همچو موج از تشنگی بر روی جیحون میتپیم
سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما
خون فرهادیم و در شریان مجنون میتپیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
در مزاج درد خود ذوق مداوا سوختیم
نسخه اعجاز در دست مسیحا سوختیم
باد دامان تب امشب آتش ما تیز کرد
کز تف مژگان متاع هفت دریا سوختیم
مشرب پروانه ما را از گرانجانی رهاند
هر کجا دیدیم شمعی بی محابا سوختیم
هر کف خاکستر ما چشمه نظارهایست
عشق در کارست اگر ما در تماشا سوختیم
شعله ما را پر پروانهای پرسش نکرد
گرچه عمری بر مزار گبر و ترسا سوختیم
شمعسان در شعله پیچیدیم جان کایمن شویم
لیک در گام نخست از غیرت پا سوختیم
عصمت عزلت فصیحی نام خود گم کردنست
سالها از شرم خامیهای عنقا سوختیم
نسخه اعجاز در دست مسیحا سوختیم
باد دامان تب امشب آتش ما تیز کرد
کز تف مژگان متاع هفت دریا سوختیم
مشرب پروانه ما را از گرانجانی رهاند
هر کجا دیدیم شمعی بی محابا سوختیم
هر کف خاکستر ما چشمه نظارهایست
عشق در کارست اگر ما در تماشا سوختیم
شعله ما را پر پروانهای پرسش نکرد
گرچه عمری بر مزار گبر و ترسا سوختیم
شمعسان در شعله پیچیدیم جان کایمن شویم
لیک در گام نخست از غیرت پا سوختیم
عصمت عزلت فصیحی نام خود گم کردنست
سالها از شرم خامیهای عنقا سوختیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
ما بت نه زاندیشه معبود شکستیم
آرایش بتخانه ما بود شکستیم
در ماتم گوش شنوا تار بریدیم
صد زمزمه در زیر لب عود شکستیم
خاکستر ما شعلهفروش است درین دیر
ما نیش زیان در جگر سود شکستیم
عشقیم که چون پای خموشی بفشردیم
گلبانگ نوا بر لب داود شکستیم
حسن تو گواهست که ما خانه خرابان
بر سنگ ازل شیشه بهبود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
رفتیم در آتشکده عشق فصیحی
رنگ رخ صد شعله بیدود شکستیم
آرایش بتخانه ما بود شکستیم
در ماتم گوش شنوا تار بریدیم
صد زمزمه در زیر لب عود شکستیم
خاکستر ما شعلهفروش است درین دیر
ما نیش زیان در جگر سود شکستیم
عشقیم که چون پای خموشی بفشردیم
گلبانگ نوا بر لب داود شکستیم
حسن تو گواهست که ما خانه خرابان
بر سنگ ازل شیشه بهبود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
رفتیم در آتشکده عشق فصیحی
رنگ رخ صد شعله بیدود شکستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شب که ما تو سن بیهوده روی پی کردیم
صد بیابان سرشک از مژهای طی کردیم
عشق میخواست قدح در خور خمیازه خویش
ز اشک حسرت مژهواری به فسون میکردیم
در ره ناله ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در زه خود سفر دور تو تا آینه است
تو چه دانی که چهسان بادیهها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم
صد بیابان سرشک از مژهای طی کردیم
عشق میخواست قدح در خور خمیازه خویش
ز اشک حسرت مژهواری به فسون میکردیم
در ره ناله ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در زه خود سفر دور تو تا آینه است
تو چه دانی که چهسان بادیهها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم