عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
من به سوی باغ و گلشن می‌روم
تو‌ نمی‌آیی میا من می‌روم
روز تاریک است‌ بی‌رویش مرا
من برای شمع روشن می‌روم
جان مرا هشته‌ست و پیشین می‌رود
جان‌ همی‌گوید که‌ بی‌تن می‌روم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن می‌روم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن می‌روم
من به هر بادی نگردم، زان که من
در رهش چون کوه آهن می‌روم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن می‌روم
آتشم گرچه به صورت روغنم
وندر آتش همچو روغن می‌روم
همچو کوهی می‌نمایم، لیک من
ذره ذره سوی روزن می‌روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
عاقبت ای جان فزا نشکیفتم
خشم رفتم،‌ بی‌شما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم می‌زد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دلدار من در باغ دی می‌گشت و می‌گفت ای چمن
صد حورکش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
قدر لبم نشناختی، با من دغاها باختی
اینک چنین بگداختی، حیران فی هذا الزمن
ای فتنه‌ها انگیخته، بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته، بر هر دلی پنهان رسن
در بحر صاف پاک تو، جمله جهان خاشاک تو
در بحر تو رقصان شده، خاشاک نقش مرد و زن
خاشاک اگر گردان بود از موج جان، از جا مرو
سرنای خود را گفته تو من دم زنم، تو دم مزن
بس شمع‌ها افروختی، بیرون ز سقف آسمان
بس نقش‌ها بنگاشتی، بیرون ز شهر جان و تن
ای بی‌خیال روی تو، جمله حقیقت‌ها خیال
ای بی‌تو جان اندر تنم، چون مرده‌یی اندر کفن
بی‌نور نورافروز او، ای چشم من چیزی مبین
بی‌جان جان‌انگیز او، ای جان من رو، جان مکن
گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا؟
گفتا که پرسش‌های ما، بیرون ز گوش است و دهن
ای سایهٔ معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن
تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد
جانت نگنجد در بدن، شمعت نگنجد در لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من؟
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از کرانه‌یی ساز کنی بهانه‌یی
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن
گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت مومنی بود میل و محبت وطن
دشمن جان تو نیم گرچه که بس مقصرم
هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن؟
مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
همچو چهی‌‌ست هجر او چون رسنی‌‌ست ذکر او
در تک چاه یوسفی دست زنان دران رسن
ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن
گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او
ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن
آن دم کآفتاب او روزی و نور می‌دهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن
گر چه که گل لطیف تر رزق گرفت بیش تر
لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن
عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن
تا که بود حیات من عشق بود نبات من
چون که بران جهان روم عشق بود مرا کفن
مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن
نازک و شیرخواره‌ام دورمکن ز من لبن
چون که حزین غم شوم عشق ندیمی‌ام کند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقی ام
بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن
گفتم ساقی اوست و بس لیک به صورت دگر
نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن
بس کن از این بهانه‌ها وام هوای او بده
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
گلسن بنده سنا یک غرضم یق اشدرسن
قلسن آنده یوزدر یلنز قنده قلرسن
چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گزرسن
چلبی قللرن استر چلبی‌یی نه سنرسن
نه اغردر، نه اغردر چلب اغزندن قغرمق
قولغن اج، قولغن اج، بله کم آنده دگرسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
گفتی مرا که چونی؟ در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو‌‌ بی‌ما؟ زین طعنه‌‌ها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس‌‌ بی‌تو خوش نباشد، رو قصهٔ دگر کن
گفتی ملول گشتم، از عشق چند گویی؟
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
در آتشم، در آبم، چون محرمی نیابم
کنجی روم که یا رب، این تیغ را سپر کن
گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما، وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان، از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت، بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت، بر گرد من کمر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا می‌کنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون می‌کنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا می‌کنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا می‌کنی، مکن
پیوند کرده‌یی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا می‌کنی، مکن
آن بیذقی که شاه شده‌ست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا می‌کنی، مکن
آن بنده‌یی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا می‌کنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشته‌ی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا می‌کنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا می‌کنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
آن دلبر من، آمد بر من
زنده شد ازو، بام و در من
گفتم قنقی امشب تو مرا
ای فتنهٔ من، شور و شر من
گفتا بروم، کاری‌ست مهم
در شهر مرا، جان و سر من
گفتم به خدا، گر تو بروی
امشب نزید، این پیکر من
آخر تو شبی، رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من؟
رحمی نکند، چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من؟
بفشاند گل گلزار رخت
بر اشک خوش چون کوثر من؟
گفتا؟ چه کنم، چون ریخت قضا
خون همه را در ساغر من؟
مریخی‌ام و جز خون نبود
در طالع من، در اختر من
عودی نشود، مقبول خدا
تا درنرود، در مجمر من
گفتم چو تو را قصد است به جان
جز خون نبود، نقل و خور من
تو سرو و گلی، من سایهٔ تو
من کشتهٔ تو، تو حیدر من
گفتا نشود، قربانی من
جز نادره‌یی، ای چاکر من
جرجیس رسد، کو هر نفسی
نو کشته شود، در کشور من
اسحاق نبی، باید که بود
قربان شده بر خاک در من
من عشقم و چون ریزم ز تو خون
زنده کنمت، در محشر من
هان تا نطپی در پنجهٔ من
هان تا نرمی از خنجر من
با مرگ مکن تو روی ترش
تا شکر کند، از تو بر من
می‌خند چو گل، چون برکندت
تا بسر شدت در شکر من
اسحاق تویی، من والد تو
کی بشکنمت ای گوهر من؟
عشق است پدر عاشق رمه را
زاینده ازو، کر و فر من
این گفت و بشد، چون باد صبا
شد اشک روان، از منظر من
گفتم چه شود، گر لطف کنی
آهسته روی، ای سرور من؟
اشتاب مکن، آهسته ترک
ای جان و جهان، ای صد پر من
کس هیچ ندید، اشتاب مرا
این است تک کاهل تر من
این چرخ فلک، گر جهد کند
هرگز نرسد، در معبر من
گفتا که خمش، کین خنگ فلک
لنگانه رود، در محضر من
خامش، که اگر خامش نکنی
در بیشه فتد، این آذر من
باقیش مگو، تا روز دگر
تا دل نپرد، از مصدر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
چون دل جانا بنشین بنشین
چون جان‌‌ بی‌جا، بنشین بنشین
بلکا دلکا کم کن یغما
ای خوش سیما، بنشین بنشین
عمری گشتی، همچون کشتی
اندر دریا، بنشین بنشین
افلاطونی، جالینوسی
بشکن صفرا، بنشین بنشین
چون می چون می، تلخی تا کی؟
همچون حلوا، بنشین بنشین
خونم خوردی، تا کی گردی
یک دم بازآ، بنشین بنشین
تا کی لالا، سوزد ما را
بی او تنها، بنشین بنشین
همچون میزان، گشتی لرزان
همچون جوزا، بنشین بنشین
دفعم جویی، فردا گویی
پیش از فردا، بنشین بنشین
همچون کوثر، صافی خوش‌تر
بی‌هر سودا، بنشین بنشین
یار نغزم، اندر مغزم
همچون صهبا، بنشین بنشین
هان ای مه رو، برگو برگو
ای جان افزا، بنشین بنشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰
طیب الله عیشکم لوحش الله منکم
حق آن خال شاهدت، رو به ما آر ای عمو
دست جعفر که ماند ازو، بر سر کوه پر سمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
دست او را دهان بدی، شرح دادی ازان غم او
می کند شرح بی‌زبان، یا ظریفون فافهموا
ما همان دست جعفریم، فی انقطاع الا ارحموا
جنبشی که همی‌کنیم، جمله قسری‌‌ست فاعلموا
جنبش آن گه کند صدف، که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد، ذا حدیث منمنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
بی‌برگی بستان بین، کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸
فریاد ز یار خشم کرده
سوگند به خشم و کینه خورده
برهم زده خانه را و ما را
حمال گرفته، رخت برده
بر دل قفلی گران نهاده
او رفته کلید را سپرده
ای بی‌تو حیات تلخ گشته
ای بی‌تو چراغ عیش مرده
ای بی‌تو شراب درد گشته
ای بی‌تو سماع‌ها فسرده
ای سرخ و سپید، بی‌تو ماندم
من زرد و شبم سیاه چرده
ای عشق تو پرده‌ها دریده
سر بیرون کن دمی ز پرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
ای گشته دلت چو سنگ خاره
با خاره و سنگ، چیست چاره؟
با خاره چه چاره شیشه‌ها را؟
جز آنک شوند پاره پاره
زان می‌خندی چو صبح صادق
تا پیش تو جان دهد ستاره
تا عشق کنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر کناره
چون صبر بدید آن هزیمت
او نیز بجست یک سواره
شد صبر و خرد، بماند سودا
می گرید و می‌کند حراره
خلقی زجدایی عصیرت
بر راه فتاده چون عصاره
هر چند شده‌ست خون جگرشان
چستند درین ره و چکاره
بیگانه شدیم بهر این کار
با عقل و دل هزارکاره
العشق حقیقه الاماره
والشعر طباله الاماره
احذر فامیرنا مغیر
کل سحر لدیه غاره
اترک هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره
بگریخت امام، ای موذن
خاموش فرو رو از مناره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
الا ای نقش روحانی، چرا از ما گریزانی؟
تو خود از خانه‌یی آخر، زحال بنده می‌دانی
به حق اشک گرم من، به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم، ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان، مرا‌‌ بی‌تو بود زندان
بس است آخر، بکن رحمی برین محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم، چو تو دوری، پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بران پای گریزانت، چه بربندم که نگریزی؟
به جان‌‌ بی‌وفا مانی، چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی، بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چون آفتابی هم، روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همی‌آیم به پنهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
ای دوست زشهر ما، ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب
در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی
رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو، هر دم به یکی صورت
زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی، در صدر جنانستی
از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان، جانا شده‌یی عریان
چون ترک کله کردی، وزبند کمر رفتی
از نان شده‌یی فارغ، وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان،‌‌ بی‌معده و‌‌ بی‌دندان
آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی
از جان شریف خود، وز حال لطیف خود
بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی
ورزان که خبر ندهی، دانم که کجاهایی
در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن
کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی؟
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی، یا نامه نمی‌خوانی
گر نامه نمی‌خوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیخته‌یی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
ای ساکن جان من، آخر به کجا رفتی؟
در خانه نهان گشتی، یا سوی هوا رفتی؟
چون عهد دلم دیدی، از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی، ای دوست کجا رفتی؟
در روح نظر کردی، چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی، وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی، تو باد صبا بودی
مانندهٔ بوی گل، با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی، نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی، در نور خدا رفتی
ای خواجهٔ این خانه، چون شمع درین خانه
وزننگ چنین خانه، بر سقف سما رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
ای پردهٔ در پرده، بنگر که چه‌ها کردی
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
ای برده هوس‌ها را، بشکسته قفص‌ها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ورعزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم، ای دوست چرا کردی؟
آن شمع که می‌سوزد، گویم زچه می‌گرید؟
زیرا که زشیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که می‌زارد، گویم زچه می‌زارد؟
کز هجر تو پشت او، چون بنده، دوتا کردی
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بی‌برگی، کف‌ها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
برفتیم ای عقیق لامکانی
ز شهر تو، تو باید که بمانی
سفر کردیم چون استارگان ما
ز تو هم سوی تو که آسمانی
یکی صورت رود دیگر بیاید
به مهمان خانه‌ات، زیرا که جانی
که مهمانان مثال چار فصلند
تو اصل فصل‌‌‌‌هایی که جهانی
خیال خوب تو در سینه بردیم
شفق از آفتاب آمد نشانی
به پیشت ماند دل، با ما نیامد
دل از تو کی رود، چون دلستانی
سر دل‌ها به زیر سایه‌ات باد
که دل‌ها را درین مرعا شبانی
فروریزید دندان‌‌های گرگان
از آن گه که نمودی مهربانی
بهل، تا بحر گوید قصه خویش
که تا باری ببینی قصه خوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۱
بر من نیستی، یارا کجایی؟
به هر جایی که هستی جان فزایی
ز خشم من به هر ناکس بسازی
به رغم من، به هر آتش درآیی
چو بینی مر مرا نادیده آری
چنین باشد وفا و آشنایی؟
عزیزی بودم خوارم ز عشقت
درین خواری نگر کبر خدایی
برای تو جدا گردم ز عالم
که تا ناید مرا بوی جدایی
سبک روحا گران کردی تو رو را
که یعنی قصد دارم بی‌وفایی
تو در دل جورها داری، همی‌کن
که تا روز قیامت جان مایی
الا ای چرخ زاینده، چنین ماه
نزایی و نزایی و نزایی
به کوه قاف، شمس الدین تبریز
همایی و همایی و همایی