عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را
بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را
در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان
ما می خریم ناز خریدار خویش را
مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق
خواباند در نمک، دل افگار خویش را
از نقش پا به خاک رهت ما فتادگان
افزوده ایم پستی دیوار خویش را
آن بلبلم که می گذرانم به زیر بال
ایام شادمانی گلزار خویش را
از شمعم ای صبا، دم افسرده دور دار
بگذار تا تمام کنم کار خویش را
از برگ و بار عاریت ای نخل باد دست
سنگین مساز، دوش سبکبار خویش را
ای جذبه همّتی که درین دشت پُر فریب
گم کرده ایم قافله سالار خویش را
در کام زاغ، طعمهٔ طوطی مکن، حزین
بشناس قدر کلک شکر بار خویش را
بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را
در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان
ما می خریم ناز خریدار خویش را
مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق
خواباند در نمک، دل افگار خویش را
از نقش پا به خاک رهت ما فتادگان
افزوده ایم پستی دیوار خویش را
آن بلبلم که می گذرانم به زیر بال
ایام شادمانی گلزار خویش را
از شمعم ای صبا، دم افسرده دور دار
بگذار تا تمام کنم کار خویش را
از برگ و بار عاریت ای نخل باد دست
سنگین مساز، دوش سبکبار خویش را
ای جذبه همّتی که درین دشت پُر فریب
گم کرده ایم قافله سالار خویش را
در کام زاغ، طعمهٔ طوطی مکن، حزین
بشناس قدر کلک شکر بار خویش را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
جان و دل غفلت زده باری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گیرد شرار عبرت، از بی بقایی ما
برق آستین فشاند، بر خودنمایی ما
ای عجز همّتی کن، تا بال و پر بریزیم
صیاد ما ندارد، فکر رهایی ما
تا بود ناله ای بود، چون نی در استخوانم
امروز تازه نبود، درد آشنایی ما
هر چند ما و شبنم، از پا فتادگانیم
دارد سراغ جایی، بی دست و پایی ما
از خون ما نکردی، سرخ آن کف نگارین
گیرد مگر رکابت، اشک حنایی ما
ما و تو در حقیقت، چون آتش و سپندیم
ای عشق از تو آید، مشکل گشایی ما
لب هرزه نال می شد، از آرزو گذشتیم
شرمنده دعا نیست، بی مدعایی ما
ای برهمن نداری، در پیش ما وقاری
برتر نشیند ازکفر، زهد ریایی ما
غیرت اگر نمی شد، مهر لب سپندم
می سوخت عالمی را، آتش نوایی ما
گر دیر و کعبه دادیم، درگاه عشق داریم
این آستان نرنجد، از جبهه سایی ما
کرده ست در جوانی، اقبال پست پیرم
شد حلقه ساز قامت، کوته عصایی ما
جانا خبر نداری، از خسته حزینت
داد از جراحت دل، آه از جدایی ما
برق آستین فشاند، بر خودنمایی ما
ای عجز همّتی کن، تا بال و پر بریزیم
صیاد ما ندارد، فکر رهایی ما
تا بود ناله ای بود، چون نی در استخوانم
امروز تازه نبود، درد آشنایی ما
هر چند ما و شبنم، از پا فتادگانیم
دارد سراغ جایی، بی دست و پایی ما
از خون ما نکردی، سرخ آن کف نگارین
گیرد مگر رکابت، اشک حنایی ما
ما و تو در حقیقت، چون آتش و سپندیم
ای عشق از تو آید، مشکل گشایی ما
لب هرزه نال می شد، از آرزو گذشتیم
شرمنده دعا نیست، بی مدعایی ما
ای برهمن نداری، در پیش ما وقاری
برتر نشیند ازکفر، زهد ریایی ما
غیرت اگر نمی شد، مهر لب سپندم
می سوخت عالمی را، آتش نوایی ما
گر دیر و کعبه دادیم، درگاه عشق داریم
این آستان نرنجد، از جبهه سایی ما
کرده ست در جوانی، اقبال پست پیرم
شد حلقه ساز قامت، کوته عصایی ما
جانا خبر نداری، از خسته حزینت
داد از جراحت دل، آه از جدایی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ساقی دوباره پر کن، از باده گوی ما را
وآن گاه غم نباشد، بشکن سبوی ما را
مجنون ما ندارد، پروای خار این دشت
چنگال شیر عمری، زد شانه موی ما را
یارای شکوه ام کو؟ امّا محبت این نیست
خشک ار چنین گذارد، تیغت گلوی ما را
عمری به شهر گیتی، بیگانه وار گشتیم
تن رفته رفته آخر، بگرفت خوی ما را
نم بر نداشت هرگز، از آب زندگانی
این کاسه سرنگونی، زیبد کدوی ما را
عمری نیاز بردیم بر دیر وکعبه کاخر
آیینه وار حیرت، بگرفت روی ما را
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
جانا قبول گردان، این جستجوی ما را
وآن گاه غم نباشد، بشکن سبوی ما را
مجنون ما ندارد، پروای خار این دشت
چنگال شیر عمری، زد شانه موی ما را
یارای شکوه ام کو؟ امّا محبت این نیست
خشک ار چنین گذارد، تیغت گلوی ما را
عمری به شهر گیتی، بیگانه وار گشتیم
تن رفته رفته آخر، بگرفت خوی ما را
نم بر نداشت هرگز، از آب زندگانی
این کاسه سرنگونی، زیبد کدوی ما را
عمری نیاز بردیم بر دیر وکعبه کاخر
آیینه وار حیرت، بگرفت روی ما را
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
جانا قبول گردان، این جستجوی ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مکش چون دورگردون بر رخم داغ جدایی را
چو من پروانه ای باید چراغ آشنایی را
تهیدستیم ساقی، همّتی در کار می باید
ز برق باده روشن ساز، شام بی نوایی را
خطر اندیشه باریک بینان درکمین دارد
خطا هرگز نمی تابد عنان، تیر هوایی را
رسانم حرمت میخانه تا جاییکه تعظیمش
به خاک پای خم مالد، جبین پارسایی را
به یاد قامت او گر چنین بالد حزین آهم
فرامش می کند شمشاد، رسم خودنمایی را
چو من پروانه ای باید چراغ آشنایی را
تهیدستیم ساقی، همّتی در کار می باید
ز برق باده روشن ساز، شام بی نوایی را
خطر اندیشه باریک بینان درکمین دارد
خطا هرگز نمی تابد عنان، تیر هوایی را
رسانم حرمت میخانه تا جاییکه تعظیمش
به خاک پای خم مالد، جبین پارسایی را
به یاد قامت او گر چنین بالد حزین آهم
فرامش می کند شمشاد، رسم خودنمایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
شهیدان تو را ای نونهال سرگرانیها
نمی آید قیامت بر سر، از نامهربانیها
که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟
ز رفتارت خجالت می کشد سرو از روانیها
نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی
بهارگریهام در پیش دارد، گل فشانیها
ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم
به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد
به سعی تیشه نتوان کندکوه سخت جانیها
ز طفلی تلخ دارد کام جان را شورش عشقی
نمک در دیده ما شد شکر خواب جوانیها
به هر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی
نیسم پیرهن در آستین دارد نشایها
نمی فهمد کسی افسانهٔ ما را درین محفل
من و شمعیم داغ، از دولت آتش زبانیها
حزین از خارخار دل درین حسرت قفس گاهی
صفیری می زنم در یادِ گلبن آشیانیها
نمی آید قیامت بر سر، از نامهربانیها
که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟
ز رفتارت خجالت می کشد سرو از روانیها
نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی
بهارگریهام در پیش دارد، گل فشانیها
ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم
به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد
به سعی تیشه نتوان کندکوه سخت جانیها
ز طفلی تلخ دارد کام جان را شورش عشقی
نمک در دیده ما شد شکر خواب جوانیها
به هر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی
نیسم پیرهن در آستین دارد نشایها
نمی فهمد کسی افسانهٔ ما را درین محفل
من و شمعیم داغ، از دولت آتش زبانیها
حزین از خارخار دل درین حسرت قفس گاهی
صفیری می زنم در یادِ گلبن آشیانیها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از زلف تو داریم پریشانی خود را
وز آینه ی روی تو حیرانی خود را
دیگر چومن امروز به شیرین سخنی نیست
از لعل تو دارم گهر افشانی خود را
جایی که اثر نیست، فغان هرزه دراییست
دل باکه سراید غم پنهانی خود را؟
تنها بگدازیم من و شمع وگر نه
دارد همه کس، فکر تن آسانی خود را
بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد
ظاهر نکند شمع، زبان دانی خود را
وز آینه ی روی تو حیرانی خود را
دیگر چومن امروز به شیرین سخنی نیست
از لعل تو دارم گهر افشانی خود را
جایی که اثر نیست، فغان هرزه دراییست
دل باکه سراید غم پنهانی خود را؟
تنها بگدازیم من و شمع وگر نه
دارد همه کس، فکر تن آسانی خود را
بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد
ظاهر نکند شمع، زبان دانی خود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دمیدن از سمنش مشک ناب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
به باغ راه خزان و بهار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیدهام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیدهام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مژگان سرکشت، رگ جان ها گرفته است
بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است
گاهی کشم سری به گریبان خویشتن
از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
آشوب محشریست، دلش نام کردهام
این قطره ای که شورش دریا گرفته است
نامی ست بی نشان که به آن فخر می کنند
این هستیی که شهرت عنقا گرفته است
تنگ است اگر به غمکدهٔ شهر جا، حزین
از دست ما، که دامن صحرا گرفته است؟
بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است
گاهی کشم سری به گریبان خویشتن
از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
آشوب محشریست، دلش نام کردهام
این قطره ای که شورش دریا گرفته است
نامی ست بی نشان که به آن فخر می کنند
این هستیی که شهرت عنقا گرفته است
تنگ است اگر به غمکدهٔ شهر جا، حزین
از دست ما، که دامن صحرا گرفته است؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
عشق است به دل شور بیابان قیامت
بر داغ نگون کرده نمکدان قیامت
ناصح، تو به رسوایی ما پرده مپوشان
این چاک گذشته ست ز دامان قیامت
در سنگ چه مقدار بود جلوه شرر را
تنگ است به مجنون تو میدان قیامت
امروز برد شورش دل رونق فردا
برچیده شد از عشق تو دکان قیامت
چون غنچه کشیده ست حزین ، سر به گریبان
از خجلت دیوان تو، دیوان قیامت
بر داغ نگون کرده نمکدان قیامت
ناصح، تو به رسوایی ما پرده مپوشان
این چاک گذشته ست ز دامان قیامت
در سنگ چه مقدار بود جلوه شرر را
تنگ است به مجنون تو میدان قیامت
امروز برد شورش دل رونق فردا
برچیده شد از عشق تو دکان قیامت
چون غنچه کشیده ست حزین ، سر به گریبان
از خجلت دیوان تو، دیوان قیامت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
عشق سرکش، به فغان، زین دل ناشاد آمد
این سپندی ست کزو شعله به فریاد آمد
تهمت آلودهٔ عیشیم، که گلشن زادیم
پر و بالی نگشودیم که صیاد آمد
طفل خامیم و ستمکاری ایام ،به ما
ادب آموزتر از سیلی استاد آمد
خواستم عقد طرب با می گلگون بندم
با دلم الفت دیرینهٔ غم یاد آمد
غم بود قسمت دل های فراغت طلبان
هر که شد بندهٔ عشقت، ز غم آزاد آمد
درگه پیر مغان خاک مراد است حزین
هر که غمگین به در میکده شد شاد آمد
این سپندی ست کزو شعله به فریاد آمد
تهمت آلودهٔ عیشیم، که گلشن زادیم
پر و بالی نگشودیم که صیاد آمد
طفل خامیم و ستمکاری ایام ،به ما
ادب آموزتر از سیلی استاد آمد
خواستم عقد طرب با می گلگون بندم
با دلم الفت دیرینهٔ غم یاد آمد
غم بود قسمت دل های فراغت طلبان
هر که شد بندهٔ عشقت، ز غم آزاد آمد
درگه پیر مغان خاک مراد است حزین
هر که غمگین به در میکده شد شاد آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
سر رشته صبری که ز دل رفت و نهان شد
ما را رگ جان گشت و تو را موی میان شد
اورنگ نشین بوده ام اقلیم بقا را
این جسم فرومایه مرا دشمن جان شد
در شام غریبی مطلب لقمه بی رنج
موسی چو برون از وطن افتاد شبان شد
مشکل به شط باده شود زاهد سگ، پاک
بیجا دو سه جامی می پاکیزه، زیان شد
گفتی سخن از هجر و گشودی لب زخمم
رفتی ز نظر، خون دل از دیده روان شد
گفتم شکنم توبه، خزان آمد و گل رفت
رفتم که به می روزه گشایم، رمضان شد
با طبع کهن چیست حزین ، این همه شوخی؟
در عشق عجب نیست، اگر پیر جوان شد
ما را رگ جان گشت و تو را موی میان شد
اورنگ نشین بوده ام اقلیم بقا را
این جسم فرومایه مرا دشمن جان شد
در شام غریبی مطلب لقمه بی رنج
موسی چو برون از وطن افتاد شبان شد
مشکل به شط باده شود زاهد سگ، پاک
بیجا دو سه جامی می پاکیزه، زیان شد
گفتی سخن از هجر و گشودی لب زخمم
رفتی ز نظر، خون دل از دیده روان شد
گفتم شکنم توبه، خزان آمد و گل رفت
رفتم که به می روزه گشایم، رمضان شد
با طبع کهن چیست حزین ، این همه شوخی؟
در عشق عجب نیست، اگر پیر جوان شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
فروزان کن ز رخ، کاشانهای چند
بسوزان شمع من، پروانه اى چند
فغانم گوش کن امشب که فردا
ز من خواهی شنید افسانه اى چند
دلم داند به پاس آشنایی
چها دید، از وفا بیگانه اى چند
گران خوابان غفلت را شکستم
خمار، از نعرهٔ مستانه ای چند
خماری نیست خون عاشقان را
سرت گردم، بکش پیمانه ای چند
به هر دفتر ز کلک آتش آلود
ز ما مانده ست آتشخانه ای چند
حزین از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدیم آه بی تابانه ای چند
بسوزان شمع من، پروانه اى چند
فغانم گوش کن امشب که فردا
ز من خواهی شنید افسانه اى چند
دلم داند به پاس آشنایی
چها دید، از وفا بیگانه اى چند
گران خوابان غفلت را شکستم
خمار، از نعرهٔ مستانه ای چند
خماری نیست خون عاشقان را
سرت گردم، بکش پیمانه ای چند
به هر دفتر ز کلک آتش آلود
ز ما مانده ست آتشخانه ای چند
حزین از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدیم آه بی تابانه ای چند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
شلایین نرگسش مست شراب آلوده را ماند
نگاه ناز او مژگان خواب آلوده را ماند
کدامین چشمه نوش است یارب تیغ ناز او؟
به زخمم بخیه، مور شهد ناب آلوده را ماند
گره از بسکه در دل، گریه طوفان نسب دارم
نفس در سینهام سیل شتاب آلوده را ماند
به خون، دل می تپد از سرگرانیهای ناز او
خم ابروی او تیغ عتاب آلوده را ماند
به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند
ز ابنای جهان ناید گشاد کار محتاجان
که دست این لئیمان، پای خواب آلوده را ماند
فرو خوردم ز بیم خویش از بس اشک میگون را
دل من اخگر خون کباب آلوده را ماند
کتان طاقتم را پرده داری می کند حسنش
رخش درشام خط، ماه سحاب آلوده را ماند
حزین امروز روشن باد چشم داغ ناسورت
که آن خال از عرق، مشک گلاب آلوده را ماند
نگاه ناز او مژگان خواب آلوده را ماند
کدامین چشمه نوش است یارب تیغ ناز او؟
به زخمم بخیه، مور شهد ناب آلوده را ماند
گره از بسکه در دل، گریه طوفان نسب دارم
نفس در سینهام سیل شتاب آلوده را ماند
به خون، دل می تپد از سرگرانیهای ناز او
خم ابروی او تیغ عتاب آلوده را ماند
به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند
ز ابنای جهان ناید گشاد کار محتاجان
که دست این لئیمان، پای خواب آلوده را ماند
فرو خوردم ز بیم خویش از بس اشک میگون را
دل من اخگر خون کباب آلوده را ماند
کتان طاقتم را پرده داری می کند حسنش
رخش درشام خط، ماه سحاب آلوده را ماند
حزین امروز روشن باد چشم داغ ناسورت
که آن خال از عرق، مشک گلاب آلوده را ماند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
اهل نظر، از آن در یکتا چه دیده اند
با دیدهٔ حباب ز دریا چه دیده اند؟
حسن بتان به ساده دلی ها نمی رسد
آیینه خاطران، ز تماشا چه دیده اند؟
حجّ قبول، کعبهٔ دیدار دیدن است
از پای سعی آبله فرسا چه دیده اند؟
شد چشم ما ز نعمت عمر دو روزه سیر
از روزگار، خضر و مسیحا چه دیده اند؟
از دل، سراغ لیلی صحرانشین شود
خواری کشان ز آبلی پا چه دیده اند؟
دارند هر طرف چو صفت جرگه در میان
صیاد پیشگان ز دل ما چه دیده اند؟
از خون دیده پرورش تاک می کنند
رندان میگسار ز صهبا چه دیده اند؟
ما نقش خود ز خال لب یار دیده ایم
تا اهل دل ز خال سویدا چه دیده اند؟
چون می توان ز ترک طلب، کام دل گرفت
دون همّتان، ز عرض تمنا چه دیده اند؟
شیدا دلان، ندانم از آن بی نشان حزین
پنهان کدام شیوه و پیدا چه دیده اند؟
با دیدهٔ حباب ز دریا چه دیده اند؟
حسن بتان به ساده دلی ها نمی رسد
آیینه خاطران، ز تماشا چه دیده اند؟
حجّ قبول، کعبهٔ دیدار دیدن است
از پای سعی آبله فرسا چه دیده اند؟
شد چشم ما ز نعمت عمر دو روزه سیر
از روزگار، خضر و مسیحا چه دیده اند؟
از دل، سراغ لیلی صحرانشین شود
خواری کشان ز آبلی پا چه دیده اند؟
دارند هر طرف چو صفت جرگه در میان
صیاد پیشگان ز دل ما چه دیده اند؟
از خون دیده پرورش تاک می کنند
رندان میگسار ز صهبا چه دیده اند؟
ما نقش خود ز خال لب یار دیده ایم
تا اهل دل ز خال سویدا چه دیده اند؟
چون می توان ز ترک طلب، کام دل گرفت
دون همّتان، ز عرض تمنا چه دیده اند؟
شیدا دلان، ندانم از آن بی نشان حزین
پنهان کدام شیوه و پیدا چه دیده اند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
زهر غم هجر تو به جان کارگر افتاد
امّید وصال تو به عمر دگر افتاد
در قلزم دل نیست همانا، نم خونی
کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد
در دامن شب طره سیه مست، گشودی
بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد
عشق تو زند راه خراباتی و زاهد
این شعله چه شوخ است که در خشک و تر افتاد؟
تا باکه رخ از باده برافروخته بودی
کآتش به دل عاشق خونین جگر افتاد
در هفت صدف گوهر غلتانی اگر هست
اشکی ست که از دامن مژگان تر افتاد
آتشکده عشق، دل سوختگان است
بیزارم از آن شعله که در بال و پر افتاد
ای آنکه کنی آتش دل تند به دامن
خوش باش که در خرمن جانم شرر افتاد
ماند به دل تنگ، نه آزاد و نه بسمل
هر صید که در دام تو بیدادگر افتاد
آمد به خیالش، به غلط نکهت زلفی
سنبل به بغل، باد صبا، بی خبر افتاد
آمد به میان قصهای از سلسله موبی
در حلقهٔ سودازدگان شور و شر افتاد
این آن غزل نغمه سرایان عراق است
کزکلک حزین تو، چه رنگین گهر افتاد
امّید وصال تو به عمر دگر افتاد
در قلزم دل نیست همانا، نم خونی
کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد
در دامن شب طره سیه مست، گشودی
بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد
عشق تو زند راه خراباتی و زاهد
این شعله چه شوخ است که در خشک و تر افتاد؟
تا باکه رخ از باده برافروخته بودی
کآتش به دل عاشق خونین جگر افتاد
در هفت صدف گوهر غلتانی اگر هست
اشکی ست که از دامن مژگان تر افتاد
آتشکده عشق، دل سوختگان است
بیزارم از آن شعله که در بال و پر افتاد
ای آنکه کنی آتش دل تند به دامن
خوش باش که در خرمن جانم شرر افتاد
ماند به دل تنگ، نه آزاد و نه بسمل
هر صید که در دام تو بیدادگر افتاد
آمد به خیالش، به غلط نکهت زلفی
سنبل به بغل، باد صبا، بی خبر افتاد
آمد به میان قصهای از سلسله موبی
در حلقهٔ سودازدگان شور و شر افتاد
این آن غزل نغمه سرایان عراق است
کزکلک حزین تو، چه رنگین گهر افتاد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
کشم چو آه، دل ناتوان بیاساید
خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید
مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟
مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید
چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست
کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟
بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند
چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟
فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت
خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید
به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم
برم چو نام خوشت را زبان بیاساید
حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم
چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید
خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید
مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟
مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید
چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست
کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟
بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند
چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟
فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت
خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید
به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم
برم چو نام خوشت را زبان بیاساید
حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم
چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
حریفان هر که را دیدیم در دل کلفتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را
ندانستم که بار زندگانی منتی دارد
خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم
هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد
ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را
غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد
بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را
چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد
اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان
همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد
ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم
بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد
حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی
غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد
چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد
که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد
سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟
که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد
چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری
همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد
طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری
کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد
ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟
به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد
دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی
شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد
حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن
همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را
ندانستم که بار زندگانی منتی دارد
خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم
هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد
ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را
غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد
بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را
چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد
اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان
همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد
ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم
بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد
حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی
غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد
چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد
که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد
سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟
که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد
چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری
همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد
طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری
کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد
ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟
به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد
دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی
شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد
حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن
همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد