عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
چو ساخت چشم تو کارم، نهفته دیدن چیست
بر آتشی که به نی درگرفت دامن چیست
اگر نه صبح سیه بخت کار شام کند
سیاه روزی ما زان بیاض گردن چیست
دلا تو چشم مرا کرده ای ز گریه سفید
زآه سرمه کشیدن بچشم روزن چیست
نباشد ار دل صیاد داغدار از من
بریده چون پر و بالم قفس ز آهن چیست
نبرد بهره بر هر که جمع شد نعمت
که باغبان نشناسد که سیر گلشن چیست
زمرگ اینهمه اطفال آرزو، هرگز
دلم نسوخت که دانم طریق شیون چیست
چه غم اگر نشناسی حق وفای مرا
که هیچ بت نشناسد حق برهمن چیست
بخرمن ار بودت کار دل ز کشت امید
چو عمر باد بود، باد را از خرمن چیست
شناسد آنکه بپوشد برهنه پائی را
که نفع آبله های فراخ دامن چیست
دلت کلیم چه دارد، غبار شکوه ز دوست
دگر بر آینه ات زنگ کین دشمن چیست
بر آتشی که به نی درگرفت دامن چیست
اگر نه صبح سیه بخت کار شام کند
سیاه روزی ما زان بیاض گردن چیست
دلا تو چشم مرا کرده ای ز گریه سفید
زآه سرمه کشیدن بچشم روزن چیست
نباشد ار دل صیاد داغدار از من
بریده چون پر و بالم قفس ز آهن چیست
نبرد بهره بر هر که جمع شد نعمت
که باغبان نشناسد که سیر گلشن چیست
زمرگ اینهمه اطفال آرزو، هرگز
دلم نسوخت که دانم طریق شیون چیست
چه غم اگر نشناسی حق وفای مرا
که هیچ بت نشناسد حق برهمن چیست
بخرمن ار بودت کار دل ز کشت امید
چو عمر باد بود، باد را از خرمن چیست
شناسد آنکه بپوشد برهنه پائی را
که نفع آبله های فراخ دامن چیست
دلت کلیم چه دارد، غبار شکوه ز دوست
دگر بر آینه ات زنگ کین دشمن چیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
در طریق خودنمائی شیوه دلخواه نیست
غیر دعوی بلند و همت کوتاه نیست
کیسه ای بر وعده های بخت نتوان دوختن
خفته گر در خواب حرفی گفت از آن آگاه نیست
از نفاق صحبت مردم ز بس رم کرده ایم
ناله ما نیز با خضر اثر همراه نیست
خاطر آشفته ای دارم که هر ساعت نفس
راه لب را می کند گم گر چراغ آه نیست
هر چه ترکش می توان کردن، بدست آورده گیر
غم زناکامی نباشد همت ار کوتاه نیست
مرگ تلخ و زندگی هم سربسر درد و غمست
پشت و روی کار عالم هیچگه دلخواه نیست
کعبه عشق تو پنداری سر کوی فناست
می توان رفتن ولی در بازگشتن راه نیست
غیر دعوی بلند و همت کوتاه نیست
کیسه ای بر وعده های بخت نتوان دوختن
خفته گر در خواب حرفی گفت از آن آگاه نیست
از نفاق صحبت مردم ز بس رم کرده ایم
ناله ما نیز با خضر اثر همراه نیست
خاطر آشفته ای دارم که هر ساعت نفس
راه لب را می کند گم گر چراغ آه نیست
هر چه ترکش می توان کردن، بدست آورده گیر
غم زناکامی نباشد همت ار کوتاه نیست
مرگ تلخ و زندگی هم سربسر درد و غمست
پشت و روی کار عالم هیچگه دلخواه نیست
کعبه عشق تو پنداری سر کوی فناست
می توان رفتن ولی در بازگشتن راه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
بوقت گرسنگی نفس دون گدائی کرد
چو یافت یک لب نای دعوی خدائی کرد
گره گشاد ز کارم که سخت تر بندد
جز این نبود فلک گر گره گشائی کرد
شهید تیغ تو خون را حلال چون نکند
بمحشر از کفن سرخ خودنمائی کرد
نکرد همرهی تن بسیر باغ و بهار
بخار راه تو پائیکه آشنائی کرد
قدم براه تجرد چو آشنا گردد
زکفش آبله می بایدش جدائی کرد
کسیکه دل بغم روزگار کرد گرو
گرفت جام جم و کاسه گدائی کرد
طمع نتیجه حرمان دهد اگرچه کسی
ز آفتاب تمنای روشنائی کرد
چو قدردان هنر نیست خوار نتوان بود
ضرور شد که هنرمند خودستائی کرد
برهنه پائی دیوانگیست، می باید
سلوک راه طلب در شکسته پائی کرد
زیاده رغبت آن ماه شد بخونریزی
کلیم خون سبیل مرا بهائی کرد
چو یافت یک لب نای دعوی خدائی کرد
گره گشاد ز کارم که سخت تر بندد
جز این نبود فلک گر گره گشائی کرد
شهید تیغ تو خون را حلال چون نکند
بمحشر از کفن سرخ خودنمائی کرد
نکرد همرهی تن بسیر باغ و بهار
بخار راه تو پائیکه آشنائی کرد
قدم براه تجرد چو آشنا گردد
زکفش آبله می بایدش جدائی کرد
کسیکه دل بغم روزگار کرد گرو
گرفت جام جم و کاسه گدائی کرد
طمع نتیجه حرمان دهد اگرچه کسی
ز آفتاب تمنای روشنائی کرد
چو قدردان هنر نیست خوار نتوان بود
ضرور شد که هنرمند خودستائی کرد
برهنه پائی دیوانگیست، می باید
سلوک راه طلب در شکسته پائی کرد
زیاده رغبت آن ماه شد بخونریزی
کلیم خون سبیل مرا بهائی کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عمر سیرش کوته است ار جورت از دل می رود
چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می رود
خواب غفلت بسکه چشم کاروان عمر بست
بانگ باید بر جرسها زد که محمل می رود
کینه اش ای کاش باعث می شدی بر قتل ما
خون ناحق کشته زود از یاد قاتل می رود
دهر اگر بحر پرآشوبست مستانرا چه غم
کشتی من بیخطر دایم بساحل می رود
چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت
راه باریکست کار از طبع کاهل می رود
بر زبان دارد حدیث چشم طوفانزای من
خامه محذورست گر با سینه در گل می رود
جذب شوقم می برد رهبر نمی خواهم کلیم
هر که سیلابش برد بیخود بمنزل می رود
چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می رود
خواب غفلت بسکه چشم کاروان عمر بست
بانگ باید بر جرسها زد که محمل می رود
کینه اش ای کاش باعث می شدی بر قتل ما
خون ناحق کشته زود از یاد قاتل می رود
دهر اگر بحر پرآشوبست مستانرا چه غم
کشتی من بیخطر دایم بساحل می رود
چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت
راه باریکست کار از طبع کاهل می رود
بر زبان دارد حدیث چشم طوفانزای من
خامه محذورست گر با سینه در گل می رود
جذب شوقم می برد رهبر نمی خواهم کلیم
هر که سیلابش برد بیخود بمنزل می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
حسنی که باو عشق سروکار ندارد
مانند طبیبی است که بیمار ندارد
حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید
غیر از لب پرخنده سوفار ندارد
ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان
کاه تن من پشت بدیوار ندارد
از بخت سیه ناله ما یافت رواجی
شب تا نشود شمع خریدار ندارد
از روی تنک تن بکدورت دهد ارنه
آئینه سر صحبت زنگار ندارد
خارست به پیراهن فانوس گل شمع
گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد
در جستن من آبله زد پای کسادی
یکجنس نیابی که خریدار ندارد
شوریدگی از خاطر ما دور نگردد
دیوانه ز ویرانه خود عار ندارد
بهتر ز گلی کو دل بلبل نخراشد
خاریکه بدامان کسی کار ندارد
در مشرب رندان بنسب نیست بزرگی
در بزم سر آنستکه دستار ندارد
در چشم کلیم از اثر گریه گل افتاد
دیگر هوس دیدن گلزار ندارد
مانند طبیبی است که بیمار ندارد
حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید
غیر از لب پرخنده سوفار ندارد
ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان
کاه تن من پشت بدیوار ندارد
از بخت سیه ناله ما یافت رواجی
شب تا نشود شمع خریدار ندارد
از روی تنک تن بکدورت دهد ارنه
آئینه سر صحبت زنگار ندارد
خارست به پیراهن فانوس گل شمع
گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد
در جستن من آبله زد پای کسادی
یکجنس نیابی که خریدار ندارد
شوریدگی از خاطر ما دور نگردد
دیوانه ز ویرانه خود عار ندارد
بهتر ز گلی کو دل بلبل نخراشد
خاریکه بدامان کسی کار ندارد
در مشرب رندان بنسب نیست بزرگی
در بزم سر آنستکه دستار ندارد
در چشم کلیم از اثر گریه گل افتاد
دیگر هوس دیدن گلزار ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
رود آرام ز عمری که بهجران گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
قسمت این بود که چون موج بدریای وجود
هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده او بیشترم می سوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالک عارف نبود
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همت واکرد
چه عجب گر ز سر ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم
به شنا کس نتواند که ز عمان گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
قسمت این بود که چون موج بدریای وجود
هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده او بیشترم می سوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالک عارف نبود
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همت واکرد
چه عجب گر ز سر ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم
به شنا کس نتواند که ز عمان گذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
بملک عشق دل شادمان نمی ماند
گل شکفته درین گلستان نمی ماند
نمی خورد غم روزی کسیکه قانع شد
همای هرگز بی استخوان نمی ماند
چرا چو موج همیشه است بیقراری ما
بیک قرار چو وضع جهان نمی ماند
سیاه روزی ما همچنین نخواهد ماند
شب ار دراز بود جاودان نمی ماند
دلا مکش همه شب آه جانگداز چو شمع
که وقت صبح بکامت زبان نمی ماند
ازین رمی که تر از من است پیکان هم
زتیر جور تو در استخوان نمی ماند
شمار زخم ستمهای دوست نتوان کرد
که از خدنگ جفاها نشان نمی ماند
براه پرخطری می روم که نقش قدم
زبیم در عقب کاروان نمی ماند
کلیم ناوک آهت گشاد خواهد یافت
همیشه تیر کسی در کمان نمی ماند
گل شکفته درین گلستان نمی ماند
نمی خورد غم روزی کسیکه قانع شد
همای هرگز بی استخوان نمی ماند
چرا چو موج همیشه است بیقراری ما
بیک قرار چو وضع جهان نمی ماند
سیاه روزی ما همچنین نخواهد ماند
شب ار دراز بود جاودان نمی ماند
دلا مکش همه شب آه جانگداز چو شمع
که وقت صبح بکامت زبان نمی ماند
ازین رمی که تر از من است پیکان هم
زتیر جور تو در استخوان نمی ماند
شمار زخم ستمهای دوست نتوان کرد
که از خدنگ جفاها نشان نمی ماند
براه پرخطری می روم که نقش قدم
زبیم در عقب کاروان نمی ماند
کلیم ناوک آهت گشاد خواهد یافت
همیشه تیر کسی در کمان نمی ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
گر شبی دیده خونفشان نبود
آب در جوی کهکشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر کسی سالک ره دل نیست
راه دل راه کاروان نبود
تا سحر آرزو ببر دارد
کمری را که در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را که بر زبان نبود
پس زانوی فکر مملکتی است
که در اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبک نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزیم همچو دام ماهی نیست
لقمه ای کش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیرکلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبک زبحر خفیف
نکنم طرح گر گران نبود
آب در جوی کهکشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر کسی سالک ره دل نیست
راه دل راه کاروان نبود
تا سحر آرزو ببر دارد
کمری را که در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را که بر زبان نبود
پس زانوی فکر مملکتی است
که در اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبک نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزیم همچو دام ماهی نیست
لقمه ای کش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیرکلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبک زبحر خفیف
نکنم طرح گر گران نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
شیخ از مسواک دندان طمع را تیز کرد
سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز کرد
اهل عالم طفل طبعانند و بیمار هوس
کی تواند طفل چون بیمار شد پرهیز کرد
خونم از ذوق شهادت جنگ دارد با بدن
هر که تیری بر نشان زد شوق او را تیز کرد
حیرتی دارم که گردون بدانایان بدست
او که نتواند میان نیک و بد تمییز کرد
هر کجا زهریست باید ریخت در جام حیات
تا توان پیمانه یک عمر را لبریز کرد
صوت بلبل جای فلفل گشت از مینا بلند
چون ز تاب باده ساقی چهره را گلریز کرد
سربلندی هر کجا کمتر، سلامت بیشتر
باد نتواند ستم بر سبزه نوخیز کرد
گر نبردی سیل اشکم می شدم فرسوده پا
گریه در راه طلب سعی مرا ناچیز کرد
دیده را سامان یک شبنم کلیم اول نبود
این زمانش موج حسن یار طوفان خیز کرد
سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز کرد
اهل عالم طفل طبعانند و بیمار هوس
کی تواند طفل چون بیمار شد پرهیز کرد
خونم از ذوق شهادت جنگ دارد با بدن
هر که تیری بر نشان زد شوق او را تیز کرد
حیرتی دارم که گردون بدانایان بدست
او که نتواند میان نیک و بد تمییز کرد
هر کجا زهریست باید ریخت در جام حیات
تا توان پیمانه یک عمر را لبریز کرد
صوت بلبل جای فلفل گشت از مینا بلند
چون ز تاب باده ساقی چهره را گلریز کرد
سربلندی هر کجا کمتر، سلامت بیشتر
باد نتواند ستم بر سبزه نوخیز کرد
گر نبردی سیل اشکم می شدم فرسوده پا
گریه در راه طلب سعی مرا ناچیز کرد
دیده را سامان یک شبنم کلیم اول نبود
این زمانش موج حسن یار طوفان خیز کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
اندازه مستی نتوانیم نگهداشت
زان باده خرابیم که پیمانه ندارد
در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست
اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد
دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد
جائی ننشستیم کز آنجا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد
در کشور این زهدفروشان نتوان یافت
یک صومعه کان راه به بتخانه ندارد
عاشق همه جا شیفته ناز و عتابست
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
آن گرد کدورت که بود همره یکخویش
هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد
پیداست که غارتگر سامان کلیمست
کاندوخته جز درد بکاشانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
اندازه مستی نتوانیم نگهداشت
زان باده خرابیم که پیمانه ندارد
در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست
اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد
دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد
جائی ننشستیم کز آنجا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد
در کشور این زهدفروشان نتوان یافت
یک صومعه کان راه به بتخانه ندارد
عاشق همه جا شیفته ناز و عتابست
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
آن گرد کدورت که بود همره یکخویش
هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد
پیداست که غارتگر سامان کلیمست
کاندوخته جز درد بکاشانه ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
اشکی که رخت خانه به طوفان نمی دهد
راهش بخویش دیده گریان نمی دهد
سر بر تن صدف نبود زانکه روزگار
یکجا به هیچکس سر و سامان نمی دهد
در کار خویشتن دل دیوانه عاقلست
ویرانه را به ملک سلیمان نمی دهد
جامست بی تعلق دوران که غیر او
خندان و روشکفته بکس جان نمی دهد
وصلش گران خری، ندهی جان اگر به نقد
کالای نسیه را کسی ارزان نمی دهد
تا تیغ جور حادثه ای در زمانه هست
میراب دهر آب به بستان نمی دهد
چشمی که از سواد سخن روشنی گرفت
این سرمه را بملک صفاهان نمی دهد
با رهنما چه کار اگر شوق کاملست
کس سیل را سراغ بیابان نمی دهد
در دل نگه مدار کلیم اشک شوق را
این طفل را کسی بدبستان نمی دهد
راهش بخویش دیده گریان نمی دهد
سر بر تن صدف نبود زانکه روزگار
یکجا به هیچکس سر و سامان نمی دهد
در کار خویشتن دل دیوانه عاقلست
ویرانه را به ملک سلیمان نمی دهد
جامست بی تعلق دوران که غیر او
خندان و روشکفته بکس جان نمی دهد
وصلش گران خری، ندهی جان اگر به نقد
کالای نسیه را کسی ارزان نمی دهد
تا تیغ جور حادثه ای در زمانه هست
میراب دهر آب به بستان نمی دهد
چشمی که از سواد سخن روشنی گرفت
این سرمه را بملک صفاهان نمی دهد
با رهنما چه کار اگر شوق کاملست
کس سیل را سراغ بیابان نمی دهد
در دل نگه مدار کلیم اشک شوق را
این طفل را کسی بدبستان نمی دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
کسب کمال اهل جهان کسب زر بود
علامه آن بود که زرش بیشتر بود
نیک و بد زمانه بود کاش مثل هم
خارش بسر رسد گلش ار تا کمر بود
داد از نفس درازی این دل که همچو شمع
یک آه گرمش از سر شب تا سحر بود
خون شد دلم چو لذت آوارگی شناخت
تا در لباس موج گهر در سفر بود
ماه نوی که یکشبه باشد تمام عمر
در آسمان حسن هلال کمر بود
آن ناوک و هدف که بعید وصال هم
هرگز نمی رسند دعا و اثر بود
از هر مراد کامروا باد آنکه گفت
ترک مراد صندل هر دردسر بود
نیرنگ بین که آفت سالک ز تشنگیست
در آن رهی که نقش قدم چشم تر بود
یارب ز حال ما چه تواند بیان نمود
آن قاصدی که با تو زخود بیخبر بود
از دوستان رسد همه آفت بدوستان
چشم گهر سفید ز آب گهر بود
آورده ام به پیش ز آوارگی کلیم
راهی که خضرش از پی راه دگر بود
علامه آن بود که زرش بیشتر بود
نیک و بد زمانه بود کاش مثل هم
خارش بسر رسد گلش ار تا کمر بود
داد از نفس درازی این دل که همچو شمع
یک آه گرمش از سر شب تا سحر بود
خون شد دلم چو لذت آوارگی شناخت
تا در لباس موج گهر در سفر بود
ماه نوی که یکشبه باشد تمام عمر
در آسمان حسن هلال کمر بود
آن ناوک و هدف که بعید وصال هم
هرگز نمی رسند دعا و اثر بود
از هر مراد کامروا باد آنکه گفت
ترک مراد صندل هر دردسر بود
نیرنگ بین که آفت سالک ز تشنگیست
در آن رهی که نقش قدم چشم تر بود
یارب ز حال ما چه تواند بیان نمود
آن قاصدی که با تو زخود بیخبر بود
از دوستان رسد همه آفت بدوستان
چشم گهر سفید ز آب گهر بود
آورده ام به پیش ز آوارگی کلیم
راهی که خضرش از پی راه دگر بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
میخانه چو من رند نکو نام ندارد
از می کشیم شکوه لب جام ندارد
از ثابت و سیاره گردون بحذر باش
کاین مزرعه یکدانه بیدام ندارد
هر سنگ که خورد از کف اطفال نگهداشت
دیوانه مگو فکر سرانجام ندارد
پیوستگی مقصدم از پا ننشاند
گر موج بساحل رسد آرام ندارد
در چارسوی دهر خریدار وفا نیست
با آنکه متاعیست که ایام ندارد
از او سر اگر رنجه شود تلخ نگوید
همچون لب ساغر لب دشنام ندارد
در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی
این مرغ کباب آگهی از دام ندارد
آمد بسر شکر کلیم از پس شکوه
برگشت از آن راه که انجام ندارد
از می کشیم شکوه لب جام ندارد
از ثابت و سیاره گردون بحذر باش
کاین مزرعه یکدانه بیدام ندارد
هر سنگ که خورد از کف اطفال نگهداشت
دیوانه مگو فکر سرانجام ندارد
پیوستگی مقصدم از پا ننشاند
گر موج بساحل رسد آرام ندارد
در چارسوی دهر خریدار وفا نیست
با آنکه متاعیست که ایام ندارد
از او سر اگر رنجه شود تلخ نگوید
همچون لب ساغر لب دشنام ندارد
در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی
این مرغ کباب آگهی از دام ندارد
آمد بسر شکر کلیم از پس شکوه
برگشت از آن راه که انجام ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
چند دل تلخی غم را شکرستان داند
خاک را بر سر سودازده سامان داند
گر حق راه طلب را بشناسد سالک
دیده را خاتم انگشت مغیلان داند
هر که سوداگر کالای وفا شد باید
که کسادی را آرایش دکان داند
جاهل ار خود را دانسته بچاه اندازد
از جفای فلک و گردش دوران داند
هر کرا تنگدلی عینک بینائی داد
صبح را تیره تر از شام غریبان داند
دل که از چاشنی درد خبردار بود
پاس غمهای ترا خدمت مهمان داند
پند گو ترک من غمزده نتواند کرد
وز بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند
مرد بیداد کلیم است که بر تارک خویش
سایه تیغ ترا سنبل و ریحان داند
خاک را بر سر سودازده سامان داند
گر حق راه طلب را بشناسد سالک
دیده را خاتم انگشت مغیلان داند
هر که سوداگر کالای وفا شد باید
که کسادی را آرایش دکان داند
جاهل ار خود را دانسته بچاه اندازد
از جفای فلک و گردش دوران داند
هر کرا تنگدلی عینک بینائی داد
صبح را تیره تر از شام غریبان داند
دل که از چاشنی درد خبردار بود
پاس غمهای ترا خدمت مهمان داند
پند گو ترک من غمزده نتواند کرد
وز بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند
مرد بیداد کلیم است که بر تارک خویش
سایه تیغ ترا سنبل و ریحان داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد