عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی
کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت
بوس وداعی از لب او چون طلب کنم
کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت
من چون کبوتران به وفا طوق‌دار او
او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت
از جور یار پیرهن کاغذین کنم
کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت
من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت
خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب
گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یک‌بار نپذرفت
از دست غم هجر به زنهار وصالش
انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت
بر دشمن من زر به خروار برافشاند
وز دامن من در به انبار نپذرفت
پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر
هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی‌زر است
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر می‌گسل که خرد حلقه بر در است
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است
از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است
خاقانی است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است
بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت
ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت
نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود
بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت
دروغ است آن کجا گویند کز سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت
دل یار است سنگین پس چه معنی
که عشق او عقیق از چشم من ساخت
من از دل آن زمانی دست شستم
که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت
کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک
هلاک خویشتن از خویشتن ساخت
به کرم پیله می‌ماند دل من
که خود را هم به دست خود کفن ساخت
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد
افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را
ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد
صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را
کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد
از دیده به بالاش فرو بارم گوهر
آن سنگ‌دل افسوس که گوهر نپذیرد
جان پیش‌کش او بتوان کرد ولیکن
بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد
پروانهٔ وصل از سر و زر خواهد مرفق
آن شحنهٔ حسن از چه سر و زر نپذیرد
خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را
ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
هر زمانی بر دلم باری رسد
وز جهان بر جانم آزاری رسد
چشم اگر بر گلستانی افکنم
از ره گوشم به دل خاری رسد
نیست امیدم که در راه دلم
شحنهٔ امید را کاری رسد
نیستم ممکن که در باغ جهان
دست من بر شاخ گلناری رسد
آسمان گر فی‌المثل پاره کنند
زان نصیب من کله‌واری رسد
زخم‌ها را گر نجویم مرهمی
آخر افغان کردنم باری رسد
از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد
پی گرفتم کاروان صبر را
بو که خاقانی به سرباری رسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
خوی او از خام‌کاری کم نکرد
سینهٔ من سوخت چشمش نم نکرد
دشمنان با دشمنان از شرم خلق
آشتی رنگی کنند آنهم نکرد
از مکن گفتن زبانم موی شد
او هنوز از جور موئی کم نکرد
روزی از روی خودم چون روی خود
جان غم پرورد را خرم نکرد
سینه‌ام زان پس که چون گوهر بسفت
چون صدف بشکافت پس مرهم نکرد
عشق او تا بر سر من آب خورد
آب خورد جانم الا غم نکرد
در جفا هم جنس عالم بود لیک
آنچه او کرد از جفا، عالم نکرد
خار غم در راه خاقانی نهاد
وز پی برداشتن قد خم نکرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
وصل تو به وهم در نمی‌آید
وصف تو به گفت برنمی‌آید
شد عمر و عماری وصال تو
از کوی امید در نمی‌آید
وصل تو به وعده گفت می‌آیم
آمد اجل، او مگر نمی‌آید
زان می که تو را نصیب خصمان است
یک جرعه مرا به سر نمی‌آید
افسون مسیح بر تو می‌خوانم
افسوس که کارگر نمی‌آید
خاقانی کی رسد به گرد تو
چون دولت راهبر نمی‌آید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد
بی‌غمش رنگ عیش کسی نبرد
بی‌دمش بوی جان به کس نرسد
به غلط بوسه‌ای بخواهم ازو
گرچه دانم که آن به کس نرسد
لب به دندان فرو گزد یعنی
رطب از استخوان به کس نرسد
وصلش اندیشه چون کنم کامروز
دولت از ناکسان به کس نرسد
مردمی تنگ بار گشت چنان
کز درش آستان به کس نرسد
عهد و انصاف پی غلط کردند
تا ازیشان نشان به کس نرسد
همه بیگانه‌اند خلق آوخ
کاشنا زان میان به کس نرسد
اهل دردی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
آنچه تو کردی بتا نه شرط وفا بود
غایت بیداد بود و عین جفا بود
قول تو دانی چه بود دام فسون بود
عهد تو دانی چه بود باد هوا بود
مهر بریدن ز یار مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم تو را بود
از تو و بیداد تو ننالم کاول
دل به تو من داده‌ام گناه مرا بود
ای دل خاقانی از گذشته مکن یاد
عاقبت این است آنچه رفت بلا بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
آنچه عشق دوست با من می‌کند
والله ار دشمن به دشمن می‌کند
خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می‌کند
این دل سرگشته همچون لولیان
باز دیگر جای مسکن می‌کند
همچو مرغی از بر من می‌پرد
نزد بدعهدی نشیمن می‌کند
می‌برد با گرگ در صحرا گله
با شبان در خانه شیون می‌کند
پیش من از عشق بر سر می‌زند
در پی اندر پی، پی من می‌کند
آه از این دل کز سر گردن‌کشی
خود خاقانی به گردن می‌کند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
عشق تو اندر دلم شاخ کنون می‌زند
وز دل من صبر را بیخ کنون می‌کند
از سر میدان دل حمله همی آورد
بر در ایوان جان مرد همی افکند
عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده است
و آمده تا هوش را خانه فروشی زند
دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد
خوی تو نیز از جفا یاری او می‌کند
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست در ستم که پیش پای بره نشکند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید
نی و هم من به وصف جمال تو در رسید
این چشم شور بخت تو را دید یک نظر
چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید
عمری است کز تو دورم و زان دل شکسته‌ام
نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید
از دست آنکه دست به وصلت نمی‌رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید
هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید
بی‌آگهی سینه مرا بر جگر رسید
با این همه به یک نظر از دور قانعم
چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید
دوری گزیدن از در تو دل نمی‌دهد
خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبح‌دم از رشک سلامت نرسانید
من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم
چه سود که بختم سوی بامت نرسانید
باد آمد و بگسست هوا را زره ابر
بوی زرهٔ غالیه فامت نرسانید
بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد
زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید
عمری است که چون خاک جگر تشنهٔ عشقم
و ایام به من جرعهٔ جامت نرسانید
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید
خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید
نایافتن کام دلت کام دل توست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
آوازهٔ جمالت اندر جهان فتاد
شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد
دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد
برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد
بر شاه‌راه سینهٔ من سوز عشق تو
دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد
بازارگانی از دل زارتر که دید
کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد
کشتی صبر من سوی ساحل کجا رسد
با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد
قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم
اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد
خاقانی از تو دور نه بر اختیار ماند
دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
بر سر من نامده است از تو جفاجوی تر
در همه عالم توئی از همه بدخوی‌تر
گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده
تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر
گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بی‌وفا
لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبوی‌تر
بود گناه من آنک با تو یگانه شدم
نیست مرا ز آب چشم هیچ گنه‌شوی‌تر
تا دل من سوی توست بارگه صبر من
هست به کوی عدم بلکه از آنسوی‌تر
در صف عشاق تو کمتر خاقانی است
لیک به وصف تو در، اوست سخنگوی‌تر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
روز عمرم در شب افتاده است باز
وز شبم روز عنا زاده است باز
گویی اندر دامن آمد پای دل
کز پی آن در سر افتاده است باز
چون نشینم کژ که خورشید امید
راست بالای سر استاده است باز
قسم هرکس جرعه بود از جام غم
قسم من تا خط بغداد است باز
همچو آب از آتش و آتش ز باد
دل به جوش و تن به فریاد است باز
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند بر من کوه پولاد است باز
شد زبانم موی و شد مویم زبان
از تظلم کاین چه بیداد است باز
سینهٔ من کآسمان در خون اوست
از خرابی محنت آباد است باز
از مژه در آتشین آبم که دل
تف این غمها برون داده است باز
رخت جان بربند خاقانی ازآنک
دل در غم‌خانه بگشاده است باز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
خسته‌ام نیک از بد ایام خویش
طیره‌ام بر طالع پدرام خویش
از سپیدی کار طالع بخت را
بس سیه بینم زبان و کام خویش
دل سبوی غم تهی بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خویش
دل هم از من دوست‌گیر است ای عجب
بر زبان غم دهد پیغام خویش
من به دندان گوشهٔ دل چون خورم
کو چنان در گوشه دید آرام خویش
دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خویش
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمهٔ اجرام خویش
کلبهٔ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش
سایلان از من چنین خوش‌دل روند
من چنین ناخوش‌دل از ایام خویش
سایل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرم‌تر از اکرام خویش
از برای شادی سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خویش
دانگی از خود باز گیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش
کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامی برآرم کام خویش
دست همت بس فراخ آمد مرا
پای همت تنگ دارم گام خویش
او به نسبت خوانده خاقانی مرا
من کنم خاقان همت نام خویش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم
نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم
ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم
برای بوی وصال تو بندهٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفای تو برنمی‌تابم
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم