عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
آن خواجه اگر چه تیزگوش است
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چه زنبور
طواف ویند، زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است؟
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چه زنبور
طواف ویند، زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
آن ره که بیامدم کدامست؟
تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست؟
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست
تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست؟
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
خدمت بیدوستی را قدر و قیمت هست؟ نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ور تو مستی مینمایی در محبت، چون نهیی
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا؟
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست؟
همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ور تو مستی مینمایی در محبت، چون نهیی
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا؟
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست؟
همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون دلت با من نباشد، همنشینی سود نیست
گرچه با من مینشینی، چون چنینی سود نیست
چون دهانت بسته باشد، در جگر آتش بود
در میان جو درآیی، آب بینی، سود نیست
چون که در تن جان نباشد، صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت، صحن و سینی سود نیست
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی، سود نیست
تا ز آتش میگریزی، ترش و خامی چون خمیر
گر هزاران یار و دلبر میگزینی سود نیست
گرچه با من مینشینی، چون چنینی سود نیست
چون دهانت بسته باشد، در جگر آتش بود
در میان جو درآیی، آب بینی، سود نیست
چون که در تن جان نباشد، صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت، صحن و سینی سود نیست
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی، سود نیست
تا ز آتش میگریزی، ترش و خامی چون خمیر
گر هزاران یار و دلبر میگزینی سود نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست؟
گرنه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست؟
گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست؟
جان ما با عشق او گر نی ز یکجا رستهاند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست؟
گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست؟
ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست؟
گر نه آتش میزند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست؟
گر نه آتش رنگ گشتی جانها در لامکان
صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست؟
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست؟
گر نه شمس الدین تبریزی قباد جانها است
صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست؟
گرنه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست؟
گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست؟
جان ما با عشق او گر نی ز یکجا رستهاند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست؟
گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست؟
ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست؟
گر نه آتش میزند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست؟
گر نه آتش رنگ گشتی جانها در لامکان
صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست؟
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست؟
گر نه شمس الدین تبریزی قباد جانها است
صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
چشمهیی خواهم که از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
بندهٔ بحر محیطم کز محیطی برتر است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است
باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب
زاغ را خالی ندارد گر چه بیآرایش است
صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی
عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است
بنگر اندر جان که هست او از بلندی بیخبر
گر چه اندر قالب او در خانهٔ آلایش است
شمس تبریزی قدومت خانهٔ اقبال را
صحن را افروزش است و بام را اندایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
بندهٔ بحر محیطم کز محیطی برتر است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است
باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب
زاغ را خالی ندارد گر چه بیآرایش است
صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی
عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است
بنگر اندر جان که هست او از بلندی بیخبر
گر چه اندر قالب او در خانهٔ آلایش است
شمس تبریزی قدومت خانهٔ اقبال را
صحن را افروزش است و بام را اندایش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زان که ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زان که این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زان که هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی میکنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زان که ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زان که ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زان که این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زان که هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی میکنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زان که ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دل است
وین همه اوصاف رسوا، معدنش آب و گل است
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکل است
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است
چون بشد علت ز تو، پس نقل منزل منزل است
لیک شرطی کن تو با خود،تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایل است
چون که طبعت خو کند با شرط تندش، بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چون که شد محمول، جان را حامل است
فارغ آیی بعد از آن، از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خامل است
گر چه حلواها خوری، شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکل است
این طبیعت کور و کر گر نیست، پس چون آزمود
کین حجاب و حایل است آن، سوی آن چون مایل است؟
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررسته است
در پی رنج و بلاها، عاشق بیطایل است
در تواضعهای طبعت سر نخوت را نگر
و ندران کبرش تواضعهای بیحد شاکل است
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تأویلی بکن، وادان که این بیحایل است
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست
با مؤید این طریقت، ره روان را شاغل است
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا میخواه شیرینی اجل کان آجل است
هر طرف رنجی دگرگون قرض کن آن گه برو
جز به سوی بیسویها، کان دگر بیحاصل است
تو وثاق مار آیی، از پی ماری دگر
عضه ماران ببینی، زان که این چون سلسله است
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وانگهت او متهم دارد که این هم باطل است
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید، کین نه کار پلپل است
وین همه اوصاف رسوا، معدنش آب و گل است
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکل است
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است
چون بشد علت ز تو، پس نقل منزل منزل است
لیک شرطی کن تو با خود،تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایل است
چون که طبعت خو کند با شرط تندش، بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چون که شد محمول، جان را حامل است
فارغ آیی بعد از آن، از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خامل است
گر چه حلواها خوری، شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکل است
این طبیعت کور و کر گر نیست، پس چون آزمود
کین حجاب و حایل است آن، سوی آن چون مایل است؟
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررسته است
در پی رنج و بلاها، عاشق بیطایل است
در تواضعهای طبعت سر نخوت را نگر
و ندران کبرش تواضعهای بیحد شاکل است
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تأویلی بکن، وادان که این بیحایل است
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست
با مؤید این طریقت، ره روان را شاغل است
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا میخواه شیرینی اجل کان آجل است
هر طرف رنجی دگرگون قرض کن آن گه برو
جز به سوی بیسویها، کان دگر بیحاصل است
تو وثاق مار آیی، از پی ماری دگر
عضه ماران ببینی، زان که این چون سلسله است
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وانگهت او متهم دارد که این هم باطل است
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید، کین نه کار پلپل است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
نقش بند جان که جانها جانب او مایل است
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دل است
آن که باشد بر زبانها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنک در دل حاصل است
دل مثال آسمان آمد، زبان همچون زمین
از زمین تا آسمانها، منزل بس مشکل است
دل مثال ابر آمد، سینهها چون بامها
وین زبان چون ناودان، باران از این جا نازل است
آب از دل پاک آمد، تا به بام سینهها
سینه چون آلوده باشد، این سخنها باطل است
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
بام کو از ابر گیرد، ناودانش قایل است
آن که برد از ناودان دیگران او سارق است
آن که دزدد آب بام دیگران او ناقل است
هر که روید نرگس گل زاب چشمش عاشق است
هر که نرگسها بچیند، دسته بندد عامل است
گر چه کفهای ترازو شد برابر وقت وزن
چون زبانه ش راست نبود، آن ترازو مایل است
هر که پوشیدهست بر وی حال و رنگ جان او
هر جوابی که بگوید، او به معنی سایل است
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم مینماید، نیست ظالم عادل است
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند، کین کدامین منزل است
در دل و کشتی نوح افکن درین طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر، گر چه منزلهایل است
هر که را خواهی شناسی، هم نشینش را نگر
زان که مقبل در دو عالم هم نشین مقبل است
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
زانک این خو و طبیعت، جملگان را شامل است
پنبهها در گوش کن تا نشنوی هر نکتهیی
زان که روح ساده تو، رنگها را قابل است
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت، رست
میخور از انفاس روح او که روحش بسمل است
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بیرفیق
مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل است
وصل خواهی؟ با کسان بنشین که ایشان واصلند
وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل است
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند، آن که مرد عاقل است؟
نکتهها را یاد میگیری جواب هر سوآل
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضل است
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت کامل است
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دل است
آن که باشد بر زبانها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنک در دل حاصل است
دل مثال آسمان آمد، زبان همچون زمین
از زمین تا آسمانها، منزل بس مشکل است
دل مثال ابر آمد، سینهها چون بامها
وین زبان چون ناودان، باران از این جا نازل است
آب از دل پاک آمد، تا به بام سینهها
سینه چون آلوده باشد، این سخنها باطل است
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
بام کو از ابر گیرد، ناودانش قایل است
آن که برد از ناودان دیگران او سارق است
آن که دزدد آب بام دیگران او ناقل است
هر که روید نرگس گل زاب چشمش عاشق است
هر که نرگسها بچیند، دسته بندد عامل است
گر چه کفهای ترازو شد برابر وقت وزن
چون زبانه ش راست نبود، آن ترازو مایل است
هر که پوشیدهست بر وی حال و رنگ جان او
هر جوابی که بگوید، او به معنی سایل است
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم مینماید، نیست ظالم عادل است
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند، کین کدامین منزل است
در دل و کشتی نوح افکن درین طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر، گر چه منزلهایل است
هر که را خواهی شناسی، هم نشینش را نگر
زان که مقبل در دو عالم هم نشین مقبل است
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
زانک این خو و طبیعت، جملگان را شامل است
پنبهها در گوش کن تا نشنوی هر نکتهیی
زان که روح ساده تو، رنگها را قابل است
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت، رست
میخور از انفاس روح او که روحش بسمل است
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بیرفیق
مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل است
وصل خواهی؟ با کسان بنشین که ایشان واصلند
وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل است
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند، آن که مرد عاقل است؟
نکتهها را یاد میگیری جواب هر سوآل
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضل است
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت کامل است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست، نیست
ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست، نیست
ور تو گویی چرخ میگردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست؟ نیست
سالها شد که بیرون درت چون حلقهایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست؟ نیست
بر در اندیشه ترسان گشتهایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست؟ آری، هست؟ نیست
ای دل جاسوس من، در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دلها هوشیاری هست؟ نیست
ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست، نیست
ور تو گویی چرخ میگردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست؟ نیست
سالها شد که بیرون درت چون حلقهایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست؟ نیست
بر در اندیشه ترسان گشتهایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست؟ آری، هست؟ نیست
ای دل جاسوس من، در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دلها هوشیاری هست؟ نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
چند گویی که چه چارهست و مرا درمان چیست؟
چاره جوینده که کردهست تو را؟ خود آن چیست؟
چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
خود نباشد هوس آن که بدانی جان چیست
بوی نانی که رسیدهست بران بوی برو
تا همان بوی دهد شرح تو را کین نان چیست
گر تو عاشق شدهیی عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی، پس طلب برهان چیست؟
این قدر عقل نداری که ببینی آخر
گر نه شاهیست، پس این بارگه سلطان چیست؟
گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست
در کف روح چنین مشعلهٔ تابان چیست؟
چونک از دور دلت همچو زنان میلرزد
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست؟
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمهٔ شهد از او در بن هر دندان چیست؟
چاره جوینده که کردهست تو را؟ خود آن چیست؟
چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
خود نباشد هوس آن که بدانی جان چیست
بوی نانی که رسیدهست بران بوی برو
تا همان بوی دهد شرح تو را کین نان چیست
گر تو عاشق شدهیی عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی، پس طلب برهان چیست؟
این قدر عقل نداری که ببینی آخر
گر نه شاهیست، پس این بارگه سلطان چیست؟
گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست
در کف روح چنین مشعلهٔ تابان چیست؟
چونک از دور دلت همچو زنان میلرزد
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست؟
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمهٔ شهد از او در بن هر دندان چیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
دوش آمد بر من آن که شب افروز من است
آمدن باری اگر در دو جهان آمدن است
آن که سرسبزی خاک است و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطنهاست اگر بیوطن است
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانهٔ هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی؟
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگن است
تا درین آب و گلی کار کلوخ اندازی است
گفت و گو جمله کلوخ است و یقین دل شکن است
گوهر آینهٔ جان همه در ساده دلی است
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوهی شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشتهست صفتها همه کان چه صفت است؟
کان صفتها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمن است
روش عشق روش بخش بود بیپا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمن است
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنهها جمله بر آن فتنهٔ ما مفتتن است
همه دلها چو کبوتر گرو آن برجند
زان که جانیست که او زنده کن هر بدن است
بس کن آخر چه برین گفت زبان چفسیدی؟
عشق را چند بیانها است که فوق سخن است
آمدن باری اگر در دو جهان آمدن است
آن که سرسبزی خاک است و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطنهاست اگر بیوطن است
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانهٔ هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی؟
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگن است
تا درین آب و گلی کار کلوخ اندازی است
گفت و گو جمله کلوخ است و یقین دل شکن است
گوهر آینهٔ جان همه در ساده دلی است
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوهی شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشتهست صفتها همه کان چه صفت است؟
کان صفتها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمن است
روش عشق روش بخش بود بیپا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمن است
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنهها جمله بر آن فتنهٔ ما مفتتن است
همه دلها چو کبوتر گرو آن برجند
زان که جانیست که او زنده کن هر بدن است
بس کن آخر چه برین گفت زبان چفسیدی؟
عشق را چند بیانها است که فوق سخن است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
آن که بیباده کند جان مرا مست کجاست؟
وان که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
و آن که سوگند خورم جز به سر او نخورم
و ان که سوگند من و توبهام اشکست کجاست؟
وان که جانها به سحر نعره زنانند ازو
وان که ما را غمش از جای ببردهست کجاست؟
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب؟
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزهٔ چشم بهانهست و زان سو هوسی ست
و ان که او در پس غمزهست دلم خست کجاست؟
پردهٔ روشن دل بست و خیالات نمود
وان که در پرده چنین پردهٔ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وان که او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
وان که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
و آن که سوگند خورم جز به سر او نخورم
و ان که سوگند من و توبهام اشکست کجاست؟
وان که جانها به سحر نعره زنانند ازو
وان که ما را غمش از جای ببردهست کجاست؟
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب؟
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزهٔ چشم بهانهست و زان سو هوسی ست
و ان که او در پس غمزهست دلم خست کجاست؟
پردهٔ روشن دل بست و خیالات نمود
وان که در پرده چنین پردهٔ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وان که او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
تشنهیی بر لب جو بین که چه در خواب شدهست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدهست
ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بیخبر از آب چو دولاب شدهست
چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی؟
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدهست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول ازین ترس چو سیماب شدهست
چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدهست
ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شده ست
ای بسا غوره درین معصره دوشاب شدهست
این چه مشاطه و گلگونهٔ غیب است کزو
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدهست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدهست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدهست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدهست
ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بیخبر از آب چو دولاب شدهست
چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی؟
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدهست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول ازین ترس چو سیماب شدهست
چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدهست
ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شده ست
ای بسا غوره درین معصره دوشاب شدهست
این چه مشاطه و گلگونهٔ غیب است کزو
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدهست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدهست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست
عدد ذره درین جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست
همگی پرده و پوشش ز پی باشش توست
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست
هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست
ز آن سوی کآمد محنت هم ازان سوست دوا
هم ازو شبههٔ توست و هم از او حجت توست
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت توست و هم از او عشرت توست
بس که هر مستمعی را هوس و سوداییست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست
عدد ذره درین جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست
همگی پرده و پوشش ز پی باشش توست
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست
هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست
ز آن سوی کآمد محنت هم ازان سوست دوا
هم ازو شبههٔ توست و هم از او حجت توست
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت توست و هم از او عشرت توست
بس که هر مستمعی را هوس و سوداییست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس چند بود؟ گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و چگونهست دلت؟
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت
آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویاند؟
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت
آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضهٔ خوی وی از سغد سمرقند گذشت
خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت
ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت
گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت
هر که عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت
مرد چون که به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت
بس که از قصهٔ خوبش همه در فتنه فتند
کین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت
گفت بس چند بود؟ گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و چگونهست دلت؟
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت
آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویاند؟
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت
آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضهٔ خوی وی از سغد سمرقند گذشت
خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت
ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت
گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت
هر که عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت
مرد چون که به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت
بس که از قصهٔ خوبش همه در فتنه فتند
کین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
دلبری و بیدلی اسرار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
نوبت کهنه فروشان درگذشت
نوفروشانیم و این بازار ماست
نوبهاری کو جهان را نو کند
جان گلزارست اما زار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
آن که افلاطون و جالینوس ماست
پرفنا و علت و بیمار ماست
گاو و ماهی ثری قربان ماست
شیر گردونی به زیر بار ماست
گرچه اول زهر بد تریاق شد
هرچه آن غم بد کنون غم خوار ماست
دعوی شیری کند هر شیرگیر
شیرگیر و شیر او کفتار ماست
ترک خویش و ترک خویشان میکنیم
هرچه خویش ما کنون اغیار ماست
خودپرستی نامبارک حالتی ست
کندر او ایمان ما انکار ماست
هر غزل کان بیمن آید خوش بود
کین نوا بیفر ز چنگ و تار ماست
شمس تبریزی به نور ذوالجلال
در دو عالم مایهٔ اقرار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
نوبت کهنه فروشان درگذشت
نوفروشانیم و این بازار ماست
نوبهاری کو جهان را نو کند
جان گلزارست اما زار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
آن که افلاطون و جالینوس ماست
پرفنا و علت و بیمار ماست
گاو و ماهی ثری قربان ماست
شیر گردونی به زیر بار ماست
گرچه اول زهر بد تریاق شد
هرچه آن غم بد کنون غم خوار ماست
دعوی شیری کند هر شیرگیر
شیرگیر و شیر او کفتار ماست
ترک خویش و ترک خویشان میکنیم
هرچه خویش ما کنون اغیار ماست
خودپرستی نامبارک حالتی ست
کندر او ایمان ما انکار ماست
هر غزل کان بیمن آید خوش بود
کین نوا بیفر ز چنگ و تار ماست
شمس تبریزی به نور ذوالجلال
در دو عالم مایهٔ اقرار ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست
گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست
دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست
جزو درویشند جمله نیک و بد
هر که نبود او چنین درویش نیست
هر که از جا رفت جای او دل ست
همچو دل اندر جهان جاییش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست
گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست
دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست
جزو درویشند جمله نیک و بد
هر که نبود او چنین درویش نیست
هر که از جا رفت جای او دل ست
همچو دل اندر جهان جاییش نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
غیر عشقت راهبین جستیم، نیست
جز نشانت همنشین جستیم، نیست
آنچنان جستن که میخواهی بگو
کانچنان را اینچنین جستیم، نیست
بعد ازین بر آسمان جوییم یار
زانکه یاری در زمین جستیم، نیست
چون خیال ماه تو ای بیخیال
تا به چرخ هفتمین جستیم، نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به ازین جستیم، نیست
صافهای جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم، نیست
خاتم ملک سلیمان جستنیست
حلقهها هست و نگین جستیم، نیست
صورتی کندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم، نیست
آنچنان صورت که شرحش میکنم
جز که صورت آفرین جستیم، نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن، یقین جستیم، نیست
جای آن هست ار گمان بد بریم
زان که بیمکری امین جستیم، نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زان که راهی بیکمین جستیم، نیست
زین بیان نوری که پیدا میشود
در بیان و در مبین جستیم، نیست
جز نشانت همنشین جستیم، نیست
آنچنان جستن که میخواهی بگو
کانچنان را اینچنین جستیم، نیست
بعد ازین بر آسمان جوییم یار
زانکه یاری در زمین جستیم، نیست
چون خیال ماه تو ای بیخیال
تا به چرخ هفتمین جستیم، نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به ازین جستیم، نیست
صافهای جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم، نیست
خاتم ملک سلیمان جستنیست
حلقهها هست و نگین جستیم، نیست
صورتی کندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم، نیست
آنچنان صورت که شرحش میکنم
جز که صورت آفرین جستیم، نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن، یقین جستیم، نیست
جای آن هست ار گمان بد بریم
زان که بیمکری امین جستیم، نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زان که راهی بیکمین جستیم، نیست
زین بیان نوری که پیدا میشود
در بیان و در مبین جستیم، نیست