عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
چنان ز خانه برون رفتنم به دل ننگ است
که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
به جان در تن مفلوج گشته می مانم
که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود
شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است
به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد
ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است
دلم ز صورت کارم غریق اندوهست
که عکس طلعت زنگی بر آینه زنگ است
به گردش مه و خورشید طعنه ها دارم
به بخت خویش زیانکاره بر سر جنگ است
غریب نقش خیالی بر آب زد دیده
بجز خدای که داند که این چه نیرنگ است
نوا به گوشت اگر مختلف رسد چه عجب
که یک ترانه ما در هزار آهنگ است
سخن به ذوق بود در مذاق بنشیند
به صفحه کلک «نظیری » چو زخمه بر چنگ است
که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
به جان در تن مفلوج گشته می مانم
که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود
شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است
به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد
ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است
دلم ز صورت کارم غریق اندوهست
که عکس طلعت زنگی بر آینه زنگ است
به گردش مه و خورشید طعنه ها دارم
به بخت خویش زیانکاره بر سر جنگ است
غریب نقش خیالی بر آب زد دیده
بجز خدای که داند که این چه نیرنگ است
نوا به گوشت اگر مختلف رسد چه عجب
که یک ترانه ما در هزار آهنگ است
سخن به ذوق بود در مذاق بنشیند
به صفحه کلک «نظیری » چو زخمه بر چنگ است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
نشست پهلوی من وز رقیب جام گرفت
گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
قضا سمند نشاط کرام پیش آورد
قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم
در سرای به بستیم راه بام گرفت
معاندان بت پندار جمله بشکستند
که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
نیافت صبحدم آغوش دوست از بر دوست
تمتعی که لب از ذکر این مقام گرفت
به جنگ و عربده راضی شدم ز شرم برآی
که تیغ غمزه دگر زنگ در نیام گرفت
«نظیری » و می و مطرب، گدای خواهد شد
فقیه شهر، که او عادت کرام گرفت
گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
قضا سمند نشاط کرام پیش آورد
قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم
در سرای به بستیم راه بام گرفت
معاندان بت پندار جمله بشکستند
که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
نیافت صبحدم آغوش دوست از بر دوست
تمتعی که لب از ذکر این مقام گرفت
به جنگ و عربده راضی شدم ز شرم برآی
که تیغ غمزه دگر زنگ در نیام گرفت
«نظیری » و می و مطرب، گدای خواهد شد
فقیه شهر، که او عادت کرام گرفت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
عشق را کام به عهد دل خود کام تو نیست
صبح امید و شب وصل در ایام تو نیست
خوانده ام دفتر پیمان وفا حرف به حرف
نام خوبان همه ثبت است همین نام تو نیست
من دل شیفته آزار نمی دانم چیست
که ز خویشم خبر از لذت دشنام تو نیست
آب حیوان نخورد صید تو از لذت تیغ
جان به حسرت دهد آن مرغ که در دام تو نیست
آتشم در سر و سامان به چه تدبیر زدی؟
یک سر مو چو مرا نیست که خود رام تو نیست
آخر ای در گرامی ز کدام آب و گلی
هیچ دل نیست که پرورده اکرام تو نیست
به برازندگی قامت موزون نازم
یک قبا نیست که شایسته اندام تو نیست
باش در دوستی از خویش «نظیری » نومید
که ز آغاز تو پاینده تر، انجام تو نیست
صبح امید و شب وصل در ایام تو نیست
خوانده ام دفتر پیمان وفا حرف به حرف
نام خوبان همه ثبت است همین نام تو نیست
من دل شیفته آزار نمی دانم چیست
که ز خویشم خبر از لذت دشنام تو نیست
آب حیوان نخورد صید تو از لذت تیغ
جان به حسرت دهد آن مرغ که در دام تو نیست
آتشم در سر و سامان به چه تدبیر زدی؟
یک سر مو چو مرا نیست که خود رام تو نیست
آخر ای در گرامی ز کدام آب و گلی
هیچ دل نیست که پرورده اکرام تو نیست
به برازندگی قامت موزون نازم
یک قبا نیست که شایسته اندام تو نیست
باش در دوستی از خویش «نظیری » نومید
که ز آغاز تو پاینده تر، انجام تو نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
اخترشناس در روش بخت من گم است
مشکل فتاده کار نه در دست انجم است
دوران صلای تفرقه داد و شراب ما
یک پاره در صراحی و یک پاره در خم است
ساقی چو فیض اوست همه صرف او کنیم
این جرعه ای که در ته جام تکلم است
شیرین نکرده خنده شادی مذاق کس
گل نیز تلخ گشته زهر تبسم است
باشد به ناامیدی خویشم محبتی
کو آشنای گوشه چشم ترحم است
آسودمی اگر به خودم کس گذاشتی
از جور او کشنده ترم رحم مرده است
ناخن همیشه در جگر خاره می زنم
دیریست رخش سعی مرا سنگ در سم است
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند و رشته امید من گم است
گفتار بی نتیجه «نظیری » نمی خرند
عودی که سوزد و ندهد بوی هیزم است
مشکل فتاده کار نه در دست انجم است
دوران صلای تفرقه داد و شراب ما
یک پاره در صراحی و یک پاره در خم است
ساقی چو فیض اوست همه صرف او کنیم
این جرعه ای که در ته جام تکلم است
شیرین نکرده خنده شادی مذاق کس
گل نیز تلخ گشته زهر تبسم است
باشد به ناامیدی خویشم محبتی
کو آشنای گوشه چشم ترحم است
آسودمی اگر به خودم کس گذاشتی
از جور او کشنده ترم رحم مرده است
ناخن همیشه در جگر خاره می زنم
دیریست رخش سعی مرا سنگ در سم است
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند و رشته امید من گم است
گفتار بی نتیجه «نظیری » نمی خرند
عودی که سوزد و ندهد بوی هیزم است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
هین قدح، شمع شبستان این است
مونس خلوت مستان این است
پر ترک ده که به ذوقی برسیم
مرکبم تا به گلستان این است
باش تا سجده میخانه کنیم
کعبه باده پرستان این است
غافل از طوق صراحی مگذر
دست زن مروه مستان این است
یک بت ساده و یک بط باده
برگ و سامان زمستان این است
می و خمار و خرابات مغان
درس استاد دبستان این است
گردن تاک به بازی نبرند
سر و سر فتنه بستان این است
کهربا رنگ و تهمتن زور است
زال یا رستم دستان این است
می فردوس «نظیری » جستی
به میان آمده بستان این است
مونس خلوت مستان این است
پر ترک ده که به ذوقی برسیم
مرکبم تا به گلستان این است
باش تا سجده میخانه کنیم
کعبه باده پرستان این است
غافل از طوق صراحی مگذر
دست زن مروه مستان این است
یک بت ساده و یک بط باده
برگ و سامان زمستان این است
می و خمار و خرابات مغان
درس استاد دبستان این است
گردن تاک به بازی نبرند
سر و سر فتنه بستان این است
کهربا رنگ و تهمتن زور است
زال یا رستم دستان این است
می فردوس «نظیری » جستی
به میان آمده بستان این است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
داغ دل در عشق افسردن نمی داند که چیست
لاله این باغ پژمردن نمی داند که چیست
خنده بر حالم مزن کاین گریه هرکس را گرفت
دامن از خون دل افشردن نمی داند که چیست
عشق از یک تاختن بنگاه دل تاراج کرد
صبر بی دل حمله آوردن نمی داند که چیست
باغبان دهر نخل عمر را آبی نداد
کاشتن دانسته پروردن نمی داند که چیست
ترک خصمی کن که دارد خوی افعی روزگار
نیست تا آزرده آزردن نمی داند که چیست
غنج و افسون زلیخا کار در یوسف نکرده
هرکه دل درباخت دل بردن نمی داند که چیست
عشرت تنگ دل ما نورس هر گلشن است
غنچه برگ عیش گستردن نمی داند که چیست
از حجاب امشب «نظیری » باده بر سجاده ریخت
پارسا آداب می خوردن نمی داند که چیست
لاله این باغ پژمردن نمی داند که چیست
خنده بر حالم مزن کاین گریه هرکس را گرفت
دامن از خون دل افشردن نمی داند که چیست
عشق از یک تاختن بنگاه دل تاراج کرد
صبر بی دل حمله آوردن نمی داند که چیست
باغبان دهر نخل عمر را آبی نداد
کاشتن دانسته پروردن نمی داند که چیست
ترک خصمی کن که دارد خوی افعی روزگار
نیست تا آزرده آزردن نمی داند که چیست
غنج و افسون زلیخا کار در یوسف نکرده
هرکه دل درباخت دل بردن نمی داند که چیست
عشرت تنگ دل ما نورس هر گلشن است
غنچه برگ عیش گستردن نمی داند که چیست
از حجاب امشب «نظیری » باده بر سجاده ریخت
پارسا آداب می خوردن نمی داند که چیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
داند اخلاص مرا وز حال من آگاه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
آن که صد نامه ما خواند و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت
شمع بی شعله به پروانه فرستاد آن دوست
که به ما نامه روان کرد و عتابی ننوشت
همه جا شوق تو لب تشنه به راهم آورد
دم آبی نگرفتم که شتابی ننوشت
کف پایی به ره بادیه ام ریش نشد
که فریب سر خارش به سرابی ننوشت
قدمی نامدم از منزل و سامان بیرون
در ره عشق به گنجی که خرابی ننوشت
اشک و آه از در این مدرسه بردم که ادیب
حرز حسن تو به هر مشک و گلابی ننوشت
سینه یی ریش ازین راز نگردید که عشق
قصه ای بر سر منقار عقابی ننوشت
عقد در چند «نظیری » به هوس نظم کنی
هیچ کس نظم تو بر طرف نقابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت
شمع بی شعله به پروانه فرستاد آن دوست
که به ما نامه روان کرد و عتابی ننوشت
همه جا شوق تو لب تشنه به راهم آورد
دم آبی نگرفتم که شتابی ننوشت
کف پایی به ره بادیه ام ریش نشد
که فریب سر خارش به سرابی ننوشت
قدمی نامدم از منزل و سامان بیرون
در ره عشق به گنجی که خرابی ننوشت
اشک و آه از در این مدرسه بردم که ادیب
حرز حسن تو به هر مشک و گلابی ننوشت
سینه یی ریش ازین راز نگردید که عشق
قصه ای بر سر منقار عقابی ننوشت
عقد در چند «نظیری » به هوس نظم کنی
هیچ کس نظم تو بر طرف نقابی ننوشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چو نیست حد که به بالین نهیم سر گستاخ
چه سود از حرم امن و خوابگاه فراخ
هزار جا ز برون می زنند طبل رحیل
هنوز رخت ز ایوان کسی نبرده به کاخ
نشسته نغمه سرایان به هم چه دانستیم
که سنگ تفرقه مان بر پرانداز سر شاخ
ز دام و دانه صیاد مرغ می نالید
خبر نداشت که بر سیخ می کشد طباخ
غبار لشکر یأجوج غم، جهان بگرفت
که گفت سد سکندر نمی شود سوراخ
به هیچ حیله ز پیش اجل خلاصی نیست
ز گرگ اگر بجهی پوست می کند سلاخ
چنان رسید جراحت به دل که دیده ندید
ز زخم حادثه، ناگهان «نظیری » آخ
چه سود از حرم امن و خوابگاه فراخ
هزار جا ز برون می زنند طبل رحیل
هنوز رخت ز ایوان کسی نبرده به کاخ
نشسته نغمه سرایان به هم چه دانستیم
که سنگ تفرقه مان بر پرانداز سر شاخ
ز دام و دانه صیاد مرغ می نالید
خبر نداشت که بر سیخ می کشد طباخ
غبار لشکر یأجوج غم، جهان بگرفت
که گفت سد سکندر نمی شود سوراخ
به هیچ حیله ز پیش اجل خلاصی نیست
ز گرگ اگر بجهی پوست می کند سلاخ
چنان رسید جراحت به دل که دیده ندید
ز زخم حادثه، ناگهان «نظیری » آخ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
در به روی عیش تا بستیم دیگر وانشد
صد کلید آورد بخت و قفل این در وانشد
در گریبانی که غم آویخت کمتر شد درست
خوش دلی کم دوخت جیبی را که یک سر وانشد
تا غم از ویرانه ما راه آمد شد گشود
دیده شمع امید ما ز صرصر وا نشد
همچنان مکتوب ناکامی به هم پیچیده ماند
نامه سربسته ما هیچ جا سر وانشد
سعی کردم تا مگر از عشق پردازم دلی
قطره خونابه ای از روی اخگر وانشد
اضطراب از بهر جان بردن بسی پروانه کرد
پیچ و تاب شعله اش از بال و از پر وانشد
آن که شب خواب «نظیری » را به افسون بست بست
هیچ کار بسته او زان فسونگر وانشد
صد کلید آورد بخت و قفل این در وانشد
در گریبانی که غم آویخت کمتر شد درست
خوش دلی کم دوخت جیبی را که یک سر وانشد
تا غم از ویرانه ما راه آمد شد گشود
دیده شمع امید ما ز صرصر وا نشد
همچنان مکتوب ناکامی به هم پیچیده ماند
نامه سربسته ما هیچ جا سر وانشد
سعی کردم تا مگر از عشق پردازم دلی
قطره خونابه ای از روی اخگر وانشد
اضطراب از بهر جان بردن بسی پروانه کرد
پیچ و تاب شعله اش از بال و از پر وانشد
آن که شب خواب «نظیری » را به افسون بست بست
هیچ کار بسته او زان فسونگر وانشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
هنوز راه نگاهم به بام و در ندهند
کبوتری که بیاموختند سر ندهند
خراب نرگس سنگین دلان سرمستم
که بر طریق نظر مهر را گذر ندهند
ز غم به گونه زرین شدم چه چاره کنم
قبول صحبت صاحبدلان به زر ندهند
ازین گشاده جبینان ثبات عیش مجو
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند
به زهر یأس بساز و مجو حلاوت کام
دوا چو داروی تلخت کند شکر ندهند
ز خوان نعمت دوران رضا به قسمت ده
که طعمه یی ز غمت خوش گوارتر ندهند
ز درد سوز که بر بستر آب عنابت
بغیر تب زدگی و تف جگر ندهند
چه یاد جور رفیقان کنم، نصیبم بود
که تشنه بر لب جو میرم و خبر ندهند
مثال ما لب دریا و حال مستسقی ست
دهند شوق ولی رخصت نظر ندهند
سزد که مقنعه بر سر کنند آن مردان
که تاج عشق بخواهند و ترک سر ندهند
ظفر تو راست «نظیری » که محو ذوق شدی
به هرکه غوطه به دریا نزد، گهر ندهند
کبوتری که بیاموختند سر ندهند
خراب نرگس سنگین دلان سرمستم
که بر طریق نظر مهر را گذر ندهند
ز غم به گونه زرین شدم چه چاره کنم
قبول صحبت صاحبدلان به زر ندهند
ازین گشاده جبینان ثبات عیش مجو
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند
به زهر یأس بساز و مجو حلاوت کام
دوا چو داروی تلخت کند شکر ندهند
ز خوان نعمت دوران رضا به قسمت ده
که طعمه یی ز غمت خوش گوارتر ندهند
ز درد سوز که بر بستر آب عنابت
بغیر تب زدگی و تف جگر ندهند
چه یاد جور رفیقان کنم، نصیبم بود
که تشنه بر لب جو میرم و خبر ندهند
مثال ما لب دریا و حال مستسقی ست
دهند شوق ولی رخصت نظر ندهند
سزد که مقنعه بر سر کنند آن مردان
که تاج عشق بخواهند و ترک سر ندهند
ظفر تو راست «نظیری » که محو ذوق شدی
به هرکه غوطه به دریا نزد، گهر ندهند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ذوقی ز می نزاد که صد شور و شر نشد
بی باکی از مذاق خم می بدر نشد
این رسم های تازه ز حرمان عهد ماست
عنقا به روزگار کسی نامه بر نشد
باز این چه آفتست درخت امید را
امسال هم شکوفه فشاند و ثمر نشد
بیهوده بر گذرگه آفت نشسته ام
شد کاروان و مرد رهی جلوه گر نشد
رسوا منم و گرنه تو صد بار در دلم
رفتی و آمدی که کسی را خبر نشد
دستار مار گنج گره در گلو شود
خم را که خشت میکده یی تاج سر نشد
شب زنده دار باش که تا پیر بت تراش
بیدار بود، بتکده زیر و زبر نشد
در صدر چون حضور نبود آستان گزید
هرگز گدای کوی مغان معتبر نشد
بس نغمه ها به گوش «نظیری » هوس کشید
در از درون ببست و به بیرون در نشد
بی باکی از مذاق خم می بدر نشد
این رسم های تازه ز حرمان عهد ماست
عنقا به روزگار کسی نامه بر نشد
باز این چه آفتست درخت امید را
امسال هم شکوفه فشاند و ثمر نشد
بیهوده بر گذرگه آفت نشسته ام
شد کاروان و مرد رهی جلوه گر نشد
رسوا منم و گرنه تو صد بار در دلم
رفتی و آمدی که کسی را خبر نشد
دستار مار گنج گره در گلو شود
خم را که خشت میکده یی تاج سر نشد
شب زنده دار باش که تا پیر بت تراش
بیدار بود، بتکده زیر و زبر نشد
در صدر چون حضور نبود آستان گزید
هرگز گدای کوی مغان معتبر نشد
بس نغمه ها به گوش «نظیری » هوس کشید
در از درون ببست و به بیرون در نشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به گوشم از پریدن های چشم آواز می آید
که از غربت درین زودی عزیزی باز می آید
مبارک پی هوایی کز دیار دوستی خیزد
که بی بال و پر آن جا مرغ در پرواز می آید
بغل بگشای و پر کن از غنیمت های ایمانی
که از تاراج حسن مملکت پرداز می آید
بساط جادویی برهم خورد جادونگاهان را
که لب با حجت و رخسار با اعجاز می آید
محالست این که بر دام نگاه من گذار افتد
غزالی را که از پی صد کمندانداز می آید
سپه را روح در پرواز و شه را بخت در نازست
که از بالا هما در چنگ آن شهباز می آید
به ترتیب صبوحی صبحدم دیدم که دولت را
کمر می بست دوران خان خانان باز می آید
سعادت های گوناگونست دوران را که حسن او
به هر انجام فصلی بر سر آغاز می آید
نباشد محرم آهنگ دولت قدر هر سمعی
نوا نازک برون از پرده های ساز می آید
چو شد تسخیر دل مشتاق را درمان شکیبایی است
که دل می نازد و دلبر ز روی ناز زمی آید
«نظیری » دوستان را راز دل ناگفته کی ماند؟
تحمل کن که او خود بر سر این راز می آید
که از غربت درین زودی عزیزی باز می آید
مبارک پی هوایی کز دیار دوستی خیزد
که بی بال و پر آن جا مرغ در پرواز می آید
بغل بگشای و پر کن از غنیمت های ایمانی
که از تاراج حسن مملکت پرداز می آید
بساط جادویی برهم خورد جادونگاهان را
که لب با حجت و رخسار با اعجاز می آید
محالست این که بر دام نگاه من گذار افتد
غزالی را که از پی صد کمندانداز می آید
سپه را روح در پرواز و شه را بخت در نازست
که از بالا هما در چنگ آن شهباز می آید
به ترتیب صبوحی صبحدم دیدم که دولت را
کمر می بست دوران خان خانان باز می آید
سعادت های گوناگونست دوران را که حسن او
به هر انجام فصلی بر سر آغاز می آید
نباشد محرم آهنگ دولت قدر هر سمعی
نوا نازک برون از پرده های ساز می آید
چو شد تسخیر دل مشتاق را درمان شکیبایی است
که دل می نازد و دلبر ز روی ناز زمی آید
«نظیری » دوستان را راز دل ناگفته کی ماند؟
تحمل کن که او خود بر سر این راز می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
افسانه شیرین مرا گوش نکردند
صد تلخ چشیدم شکری نوش نکردند
یک خرده گرفتند پس از نکته بسیار
گشتیم فراموش و فراموش نکردند
ما روزه ازین مائده بر خشک گشادیم
در کاسه ما جرعه سر جوش نکردند
معلوم شد از مستی ما حوصله ما
دادند به حکمت می و بیهوش نکردند
باید به عصا رفت چو موسی که درین راه
یک چاه نکندند که خس پوش نکردند
در حلقه شدم زان خط رخسار و قرینم
با کوکب آن صبح بناگوش نکردند
جانم به ره پردگیان سحری سوخت
سویم نگهی از ته شب پوش نکردند
خونابه به بو آمده بر جیب و کنارم
زان سنبل خوش بوم در آغوش نکردند
امروز نه رحمست که لب تشنه گذارند
آن را که لبی تر ز می دوش نکردند
فریاد ازین شوق که در جان «نظیری » است
تا مردنش از زمزمه خاموش نکردند
صد تلخ چشیدم شکری نوش نکردند
یک خرده گرفتند پس از نکته بسیار
گشتیم فراموش و فراموش نکردند
ما روزه ازین مائده بر خشک گشادیم
در کاسه ما جرعه سر جوش نکردند
معلوم شد از مستی ما حوصله ما
دادند به حکمت می و بیهوش نکردند
باید به عصا رفت چو موسی که درین راه
یک چاه نکندند که خس پوش نکردند
در حلقه شدم زان خط رخسار و قرینم
با کوکب آن صبح بناگوش نکردند
جانم به ره پردگیان سحری سوخت
سویم نگهی از ته شب پوش نکردند
خونابه به بو آمده بر جیب و کنارم
زان سنبل خوش بوم در آغوش نکردند
امروز نه رحمست که لب تشنه گذارند
آن را که لبی تر ز می دوش نکردند
فریاد ازین شوق که در جان «نظیری » است
تا مردنش از زمزمه خاموش نکردند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
به هجر و وصل دلم الفت و نزاع ندارد
نشاط آمدن و کلفت وداع ندارد
به شهر ما نفروشند جز رضا و محبت
کسی دکان نگشاید که این متاع ندارد
بر آن فراز که من می کنم عروج مقامی است
که هیچ پایه بر آن پایه ارتفاع ندارد
چنان حقارتم از چشم اعتبار فگنده ست
که دهر بر من و حال من اطلاع ندارد
به رطل خون جگر می خورم ز بخت به شکرم
که سر ز جام تنک مشربم صداع ندارد
ز تیرگی شب انتظار شمع امیدم
برابر پر پروانه یی شعاع ندارد
عبث به وعده لطفش دلت خوشست «نظیری »
کدام لطف؟ که با بخت تو نزاع ندارد
نشاط آمدن و کلفت وداع ندارد
به شهر ما نفروشند جز رضا و محبت
کسی دکان نگشاید که این متاع ندارد
بر آن فراز که من می کنم عروج مقامی است
که هیچ پایه بر آن پایه ارتفاع ندارد
چنان حقارتم از چشم اعتبار فگنده ست
که دهر بر من و حال من اطلاع ندارد
به رطل خون جگر می خورم ز بخت به شکرم
که سر ز جام تنک مشربم صداع ندارد
ز تیرگی شب انتظار شمع امیدم
برابر پر پروانه یی شعاع ندارد
عبث به وعده لطفش دلت خوشست «نظیری »
کدام لطف؟ که با بخت تو نزاع ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
کمند و دام ما غیر از شکار غم نمی گیرد
مگس بر خوان عیش ما بجز ماتم نمی گیرد
نصیب دیگران هر لحظه رطل خنده لبریز است
ته جام تبسم نوبت ما نم نمی گیرد
به شیرینی محبت در دل دیگر زیادت کن
که ظرف ما ازین یک قطره بیش و کم نمی گیرد
مریضان دیار عشق خوش بیماریی دارند
کسی دارو نمی خواهد، کسی مرهم نمی گیرد
حساب امشب و فردا به زلف درهمی دارم
شمار ظلم و بیدادی کسی برهم نمی گیرد
سری از خاک گر گم گشته ما برکند شاید
دل ما را به هیچ آن زلف خم در خم نمی گیرد
به آه و ناله می جوید «نظیری » بر درت راهی
سکندر صف نمی آراید و عالم نمی گیرد
مگس بر خوان عیش ما بجز ماتم نمی گیرد
نصیب دیگران هر لحظه رطل خنده لبریز است
ته جام تبسم نوبت ما نم نمی گیرد
به شیرینی محبت در دل دیگر زیادت کن
که ظرف ما ازین یک قطره بیش و کم نمی گیرد
مریضان دیار عشق خوش بیماریی دارند
کسی دارو نمی خواهد، کسی مرهم نمی گیرد
حساب امشب و فردا به زلف درهمی دارم
شمار ظلم و بیدادی کسی برهم نمی گیرد
سری از خاک گر گم گشته ما برکند شاید
دل ما را به هیچ آن زلف خم در خم نمی گیرد
به آه و ناله می جوید «نظیری » بر درت راهی
سکندر صف نمی آراید و عالم نمی گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
منم مرغ اسیری مضطرب از بیم جان خود
نه ذوق دانه دارم نی امید آشیان خود
دل از امید وصل و بیم هجران کرده ام فارغ
نشسته گوشه یی وارسته از سود و زیان خود
ز قوت خویش یابم طعم زهر و شکرها گویم
کزین نعمت تنم پرورده مغز استخوان خود
به باغ روزگار آن خودستا مرغ کهن سالم
که خود می سنجم و خود می سرایم داستان خود
به نزد محرم و بیگانه عیب خویش می گویم
به دشمن می دهم از سادگی تیر و کمان خود
درصد شکوه بر لب می گشاید یاد نومیدی
کسی تا کی زند قفل خموشی بر دهان خود
«نظیری » صبر کن کاین بند از دل بگسلد روزی
هنوز امیدوارم می کنم ضبط زبان خود
نه ذوق دانه دارم نی امید آشیان خود
دل از امید وصل و بیم هجران کرده ام فارغ
نشسته گوشه یی وارسته از سود و زیان خود
ز قوت خویش یابم طعم زهر و شکرها گویم
کزین نعمت تنم پرورده مغز استخوان خود
به باغ روزگار آن خودستا مرغ کهن سالم
که خود می سنجم و خود می سرایم داستان خود
به نزد محرم و بیگانه عیب خویش می گویم
به دشمن می دهم از سادگی تیر و کمان خود
درصد شکوه بر لب می گشاید یاد نومیدی
کسی تا کی زند قفل خموشی بر دهان خود
«نظیری » صبر کن کاین بند از دل بگسلد روزی
هنوز امیدوارم می کنم ضبط زبان خود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دریغ نقش امل ها بر آب جو بستند
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل کز تو شد بریده کم از سنگ و رو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ساقی قدح نداد و سفال سبو نبود
چندان که جرعه ای به چشم آب رو نبود
می خواست بوسه رخت اقامت بگسترد
از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
دندان زد هزار نگاه گرسنه بود
لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
در باخت دل به عشق مقمر هر آن چه داشت
هرگز قمارخانه به این رفت و رو نبود
از بی قراری دلم ابرو ترش نمود
با آن که می فروش مغان تنگ خو نبود
ته جرعه یی نداد که اسرار دوستی
لایق به هرزه مست سر چارسو نبود
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان
کانجام مجال عابد الله گو نبود
زان حسرتی که در دل من می فروش کرد
بزم میی نشد که لبم خشک ازو نبود
بس آرزو که داشت «نظیری » ولی چه سود
امروز گنج یافت که در آرزو نبود
چندان که جرعه ای به چشم آب رو نبود
می خواست بوسه رخت اقامت بگسترد
از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
دندان زد هزار نگاه گرسنه بود
لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
در باخت دل به عشق مقمر هر آن چه داشت
هرگز قمارخانه به این رفت و رو نبود
از بی قراری دلم ابرو ترش نمود
با آن که می فروش مغان تنگ خو نبود
ته جرعه یی نداد که اسرار دوستی
لایق به هرزه مست سر چارسو نبود
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان
کانجام مجال عابد الله گو نبود
زان حسرتی که در دل من می فروش کرد
بزم میی نشد که لبم خشک ازو نبود
بس آرزو که داشت «نظیری » ولی چه سود
امروز گنج یافت که در آرزو نبود