عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
مهتاب برآمد کلک از گور برآمد
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد
آنک از قلمش موسی و عیسی‌ست مصور
از نفخهٔ او دمدمهٔ صور برآمد
در هاون اقبال عنایت گهری کوفت
صد دیدهٔ حق بین ز دل کور برآمد
از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک
کز خاک سیه قافلهٔ مور برآمد؟
از بحر عسل‌هاش چه دید آن دل زنبور
با مشک عسل گلهٔ زنبور برآمد؟
در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت
کز وی خز و ابریشم موفور برآمد؟
بی دیده و بی‌گوش صدف رزق کجا یافت
تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد؟
نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت
کز آهن و سنگی علم نور برآمد
بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید
وز سرمهٔ چون قیر چه کافور برآمد
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
کافروخته از پردهٔ مستور برآمد؟
در دولت و در عزت آن شاه نکوکار
این لشکر بشکسته چه منصور برآمد
یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش
هر سیب که بشکافت ازو حور برآمد
چون حور برآمد ز دل سیب بخندید
از خندهٔ او حاجت رنجور برآمد
این هستی و این مستی و این جنبش مستان
زان باده مدان کز دل انگور برآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر
کین کام تو را زود به ناکام رساند
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
چون باز شهی رو به سوی طبلهٔ بازش
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست؟
تا هر که مخنث بود آنش برماند
حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
مرغان که کنون از قفص خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید؟
کشتی شما ماند برین آب شکسته
ماهی صفتان یک دم ازین آب برآیید
یا قالب بشکست و بدان دوست رسیده‌ست
یا دام بشد از کف و از صید جدایید؟
امروز شما هیزم آن آتش خویشید؟
یا آتشتان مرد شما نور خدایید؟
آن باد وبا گشت شما را فسرانید؟
یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید؟
در هر سخن از جان شما هست جوابی
هر چند دهان را به جوابی نگشایید
در هاون ایام چه درها که شکستید
آن سرمهٔ دیده‌ست بسایید بسایید
ای آن که بزادیت چو در مرگ رسیدید
این زادن ثانی‌ست بزایید بزایید
گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید
ورزان که سزیدیت به شمس الحق تبریز
والله که شما خاصبک روز سزایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
بگو دل را که گرد غم نگردد
ازیرا غم به خوردن کم نگردد
نبات آب و گل جمله غم آمد
که سور او به جز ماتم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که در غم پر و پا محکم نگردد
دل اندر بی‌غمی پری بیابد
که دیگر گرد این عالم نگردد
دلا این تن عدو کهنهٔ توست
عدو کهنه خال و عم نگردد
دلا سر سخت کن کم کن ملولی
ملول اسرار را محرم نگردد
چو ماهی باش در دریای معنی
که جز با آب خوش همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را ز دریا
که بی‌دریا خود او خرم نگردد
یکی دریاست در عالم نهانی
که در وی جز بنی آدم نگردد
ز حیوان تا که مردم وانبرد
درون آب حیوان هم نگردد
خموش از حرف زیرا مرد معنی
به گرد حرف لا و لم نگردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
نشرنا فی ربیع الوصل بالورد
جنائننا فنعم الزوج و الفرد
ز رویت باغ و عبهر می‌توان کرد
ز زلفت مشک و عنبر می‌توان کرد
ز روی زرد همچون زعفرانم
جهانی را مزعفر می‌توان کرد
به یک دانه ز خرمنگاه ماهت
فلک‌ها را مسخر می‌توان کرد
تو آن خضری که از آب حیاتت
گدایان را سکندر می‌توان کرد
در آن حالی که حالم بازجویی
محالی را میسر می‌توان کرد
نخاف العین ترمینا بسوء
فیا داود قدر حلقة السرد
به خود واگرد ای دل زان که از دل
ره پنهان به دلبر می‌توان کرد
جهان شش جهت را گر دری نیست
چو در دل آمدی در می‌توان کرد
درآ در دل که منظرگاه حق است
وگر هم نیست منظر می‌توان کرد
چو دردی ماند جان ما درین زیر
اگر زیر است از بر می‌توان کرد
ز گولی در جوال نفس رفتی
وگر نی ترک این خر می‌توان کرد
الا یا ساقیا هات الحمیا
لتکفینا عناء الحر و البرد
دل سنگین عشق ار نرم گردد
دل ار سنگ است جوهر می‌توان کرد
بیار آن بادهٔ حمرا و درده
کز احمر عالم اخضر می‌توان کرد
از آن باده که پر و بال عیش است
ز هر جزوم کبوتر می‌توان کرد
از آن جرعه که از دریای فضل است
بهشت و حور و کوثر می‌توان کرد
چو تیرانداز گردد باده در خم
ز تیر باده اسپر می‌توان کرد
و اسکرنا بکاسات عظام
فإن السکر دفع الهم و الحرد
چو باده در من آتش زد بدیدم
که از هر آب آذر می‌توان کرد
بیا ای مادر عشرت به خانه
که جان را فرش مادر می‌توان کرد
وگر در راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر می‌توان کرد
چو گشتی شیرگیر و شیرآشام
سزای شیر صفدر می‌توان کرد
بزن گردن امل‌ها را به باده
کزان هر قطره خنجر می‌توان کرد
سقاهم ربهم برخوان و می‌نوش
که هر دم عیش دیگر می‌توان کرد
وگر ساغر نداری می بیاور
دهان را همچو ساغر می‌توان کرد
و اعتقنا بخمر من هموم
و جاز همنا بالدفع و الطرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
بیا ای زیرک و بر گول می‌خند
بیا ای راه دان بر غول می‌خند
چو در سلطان بی‌علت رسیدی
هلا بر علت و معلول می‌خند
اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
برو بر خاذل و مخذول می‌خند
چو مرده مرده‌یی را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول می‌خند
مثال محتلم پندار عزلش
تو هم بر فاعل و مفعول می‌خند
یکی در خواب حاصل کرد ملکی
برو بر حاصل و محصول می‌خند
سوآلی گفت کوری پیش کری
دلا بر سایل و مسئول می‌خند
وگر گوید فروشستم فلان را
هلا بر غاسل و مغسول می‌خند
چو نقدت دست داد از نقل بس کن
خمش بر ناقل و منقول می‌خند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد؟
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگرچه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد
خطی بستانم از میر سعادت
که دیگر غم درین عالم نگردد
چو خاص و عام آب خضر نوشند
دگر کس سخرهٔ ماتم نگردد
اگر فاسق بود زاهد کنندش
وگر زاهد بود بلعم نگردد
چو یابد نردبان بر چرخ شادی
ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد
چو خرم شاه عشق از دل برون جست
که باشد که خوش و خرم نگردد؟
ز سایه‌ی طره‌های درهم او
ز هر همسایه‌یی درهم نگردد
بکن توبه ز گفتار ارچه توبه
از آن توبه شکن محکم نگردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
چمن جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
چه بی‌ذوق است آن کش عشق نبود
چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد
به غیر قوت تن قوتی ننوشد
به جز دنیا سمن زاری ندارد
هر آن که ترک خر گوید ز مستی
غم پالان و افساری ندارد
ز خر رست و روان شد پا برهنه
به گلزاری که آن خاری ندارد
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد؟
بر او خر چو مقداری ندارد
مشو غره به ازرق پوش گردون
که اندر زیر ایزاری ندارد
درافکن فتنهٔ دیگر درین شهر
که دور عشق هنجاری ندارد
بدران پرده‌ها را زان که عاشق
ز بی‌شرمی غم و عاری ندارد
بزن آتش درین گفت و در آن کس
که در گفت تو اقراری ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
بگویم خفیه تا خواجه نرنجد
که آن دلبر همی در بر نگنجد
ز مستی من ترازو را شکستم
ترازو کان گوهر را نسنجد
بتان را جمله زو بدرید سربند
که ماده گرگ با یوسف نغنجد
هم از جمله‌ی سیه رویی‌ست آن نیز
که پیش رومی‌یی زنجی بزنجد
قراضه کیست پیش شمس تبریز؟
که گنج زر بیارد یا بگنجد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
کسی کز غمزه‌یی صد عقل بندد
گر او بر ما نخندد پس که خندد؟
اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید
بود انصاف و انصاف آن پسندد
دلا می‌جوش همچون موج دریا
که گر دریا بیارامد بگندد
چو خورشیدی و از خود پاک گشتی
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد
شکرشیرینی گفتن رها کن
ولیکن کان قندی چون نقندد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
چنان کز غم دل دانا گریزد
دو چندان غم ز پیش ما گریزد
مگر ما شحنه‌ایم و غم چو دزد است؟
چو ما را دید جا از جا گریزد
بغرد شیر عشق و گلهٔ غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
ز نابینا برهنه غم ندارد
ز پیش دیدهٔ بینا گریزد
مرا سوداست تا غم را ببینم
ولیکن غم ازین سودا گریزد
همه عالم به دست غم زبونند
چو او بیند مرا تنها گریزد
اگر بالا روم پستی گریزد
وگر پستی روم بالا گریزد
خمش باشم بود کین غم درافتد
غلط خود غم ز ناگویا گریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد
چو خاشاکی میان باد باشد
چو مرغ خانگی کز اوج پرد
چو شاگردی که بی‌استاد باشد
چه ماند صورتی کز خود تراشی
بدان شاهی که حوری زاد باشد؟
چه ماند هیبت شمشیر چوبین
به شمشیری که از پولاد باشد؟
تو عهدی کرده‌یی چون روح بودی
ولیکن کی تو را آن یاد باشد
اگر منکر شوی من صبر دارم
بدان روزی که روز داد باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
به صورت یار من چون خشمگین شد
دلم گفت اه مگر با من به کین شد؟
به صد وادی فرو رفتم به سودا
که چه چاره که چاره گر چنین شد؟
به سوی آسمان رفتم چو دیوان
ازین درد آسمان من زمین شد
مرا گفتند راه راست برگیر
چه ره گیرم که یار راستین شد
مرا همراه و هم راه است یارم
که روی او مرا ایمان و دین شد
به زیر گلبنش هر کس که بنشست
سعادت با نشستش هم نشین شد
درین گفتارم آن معنی طلب کن
نفس‌های خوشم او را کمین شد
ازیرا اسم‌ها عین مسماست
ز عین اسم آدم عین بین شد
اگر خواهی که عین جمع باشی
همین شد چاره و درمان همین شد
مخوان این گنج نامه دیگر ای جان
که این گنج از پی حکمت دفین شد
به کهگل چون بپوشم آفتابی؟
جهانی کی درون آستین شد؟
اگر تو زین ملولی وای بر تو
که تو پیرار مردی این یقین شد
زره بر آب می‌دان این سخن را
همان آب است الا شکل چین شد
ز خود محجوبشان کردم به گفتن
به پیش حاسدان واجب چنین شد
خمش باشم لب از گفتن ببندم
که مشتی بئس با پیری قرین شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
نگارا مردگان از جان چه دانند؟
کلاغان قدر تابستان چه دانند؟
بر بیگانگان تا چند باشی؟
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند؟
بپوشان قد خوبت را ازیشان
که کوران سرو در بستان چه دانند؟
خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا خران میدان چه دانند؟
بزن چوگان خود را بر در ما
که خامان لطف آن چوگان چه دانند؟
بهل ویرانه بر جغدان منکر
که جغدان شهر آبادان چه دانند؟
چه دانند ملک دل را تن پرستان؟
گدایان طبع سلطانان چه دانند؟
یکی مشتی ازین بی‌دست و بی‌پا
حدیث رستم دستان چه دانند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
کسی که غیر این سوداش نبود
ز ذوق ماش یاد ماش نبود
مثال گوی در میدان حیرت
دوان باشد اگرچه پاش نبود
وجودی که نرست از سایهٔ خوش
پناه سایهٔ عنقاش نبود
نماید آینه سیمای هر کس
ازیرا صورت و سیماش نبود
به روزی صد هزاران عیب و خوبی
بگوید آینه غوغاش نبود
ندارد آینه با زشت بغضی
هوای چهرهٔ زیباش نبود
دهانی زین شکر مجروح گردد
که دندان‌های شکرخاش نبود
به پرهای عجب دل برپریدی
ولیک از دام او پرواش نبود
برو چون مه پی خورشید می‌کاه
که بی‌کاهش جمال افزاش نبود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
دل با دل دوست در حنین باشد
گویای خموش هم چنین باشد
گویم سخن و زبان نجنبانم
چون گوش حسود در کمین باشد
دانم که زبان و گوش غمازند
با دل گویم که دل امین باشد
صد شعلهٔ آتش است در دیده
از نکتهٔ دل که آتشین باشد
خود طرفه‌تر این که در دل آتش
چندین گل و سرو و یاسمین باشد
زان آتش باغ سبزتر گردد
تا آتش و آب هم نشین باشد
ای روح مقیم مرغزاری شو
کان جا دل و عقل دانه چین باشد
آن سوی که کفر و دین نمی‌گنجد
کی ما و من فلان دین باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
هر چند که بلبلان گزینند
مرغان دگر خمش نشینند
خود گیر که خرمنی ندارند
نز خرمن فقر دانه چینند؟
از حلقه برون نه‌ایم ما نیز
هر چند که آن شهان نگینند
گر ولولهٔ مرا نخواهند
از بهر چه کارم آفرینند
شیرین و ترش مراد شاه است
دو دیگ نهاده بهر اینند
بایست بود ترش به مطبخ
چون مخموران بدان رهینند
هر حالت ما غذای قومی‌ست
زین اغذیه غیبیان سمینند
مرغان ضمیر از آسمانند
روزی دو سه بستهٔ زمینند
زانشان ز فلک گسیل کردند
هر چند ستارگان دینند
تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق ببینند
بر خاک قراضه گر بریزند
آن را نهلند و برگزینند
شمس تبریز کم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آن که او زاد
پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کندرین خاک
شاگرد همان شده‌ست کاستاد
ای خوب مناز کندران گور
بس شیرین است لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی
کاستون وی است پارهٔ باد؟
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشتهٔ نور غیب باقی‌ست
کان است لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصه‌ست
آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بی‌قرار است
شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندرین خشک
کان طوفان است ختم میعاد
زان خانهٔ نوح کشتی‌یی بود
کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانهٔ خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
آن کز دهن تو رنگ دارد
انصاف که رزق تنگ دارد
وان کس که جدل ببست با تو
با عمر عزیز جنگ دارد
ماهی که بیافت آب حیوان
بر خشک چرا درنگ دارد؟
در آینه عکس قیصر روم
گر نیست بدان که زنگ دارد
در قدس دلت چو خوک دیدی
ملک قدست فرنگ دارد
ما را باری نگار خوش قول
اندر بر خود چو چنگ دارد
زان زخمهٔ او همیشه این چنگ
بس تن تن و بس ترنگ دارد
هر ذره که پای کوفت با ما
از مشرق چرخ ننگ دارد
هر جان که درین روش بلنگد
جان تو که عذر لنگ دارد
زیرا کین بحر بس کریم است
آن نیست که او نهنگ دارد
سگ طبع کسی که با چنین شیر
او سرکشی پلنگ دارد
سنگین جانی که با چنین لعل
سودای کلوخ و سنگ دارد
خامش کن و جاه گفت کم جوی
کین جاه مزاج بنگ دارد