عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مرگ هم در شب هجران به من ارزانی نیست
بی تو گر زنده بماندم ز گران جانی نیست
مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما
مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سربه سر غافل و پامال شد ایمان از کفر
گوییا در تن ما عرق مسلمانی نیست
جز جفاکاری و بی رحمی و مظلوم کشی
شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
فتنه در پنجه ی یک سلسله لرد است و مدام
کار آن سلسله جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون روی سفیدند ولیک
هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
هر زمان دامن به خون بی گناهی تر کند
چون رسد نوبت بمن اندیشه از محشر کند
سالها کردیم بر کوی تو در سر خاکها
تا که در کوی تو دیگر خاک ما بر سر کند
قوت یک آه دارد دل نمیداند کز آن
چاره ی بیداد آن یا کینه ی اختر کند
دست هجران تواش در بر کند صد جامه چاک
هر که روزی خلعت وصل ترا در بر کند
پر بود چون ساغر من دایم از خون جگر
بعد مردن دگر کسی خاک مرا ساغر کند
گاهی از وارستگی حرفی برای مصلحت
با رقیبان گویم و ترسم که او باور کند
آتش غم صرصر هجرش کند با من (سحاب)
آنچه آتش با گیا صرصر به خاکستر کند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دانی که از کیم می وصلت به جام بود
زآن پیشتر که از می و معشوق نام بود
آزادیش کجا و رهایی کدام بود
تا بود جای مرغ دلم کنج دام بود
دانم که هوش من یکی از نیکوان ربود
اما نه آن قدر که بگویم کدام بود
گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصیب
بودم به دل خیال خوشی لیک خام بود
چون من چرا رقیب نشد مبتلای هجر
با هر کس از فلک ز پی انتقام بود
صد ره خواص طاعت پنهان فزون تر است
مقصود شیخ اگر نه فریب عوام بود
کاری نگشت بر تنم آن خنجری که زد
لطفی (سحاب) کرد ولی ناتمام بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
این چه دام است ندانم که در آن افتادم؟!
کآشیان و گل و گلشن همه رفت از یادم
به سوی من نظر زاهدی افتاده مگر
که چنین از نظر پیر مغان افتادم
چرخ خواهد کند اجزای وجودم همه خاک
لیک جائی که به کوی تو نیارد بادم
سر به پیچم اگر از صحبت رندان یارب
مبتلا ساز به هم صحبتی زهادم
چون پی هجر وصالست و پی وصل فراق
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
صید من قابل فتراک نه اما چه شود
کز یکی زخم رسد بهره ای از صیادم؟
باده بنیاد غم گیتی ام از دل بکند
ورنه یک دم غم گیتی بکند بنیادم
مانع شاعریم غصه ی دهر است (سحاب)
ورنه در دهر کسی نیست به استعدادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
چه غم گر در برش مهر خموشی بر دهن دارم
که با او در میان از هر نگاهی صد سخن دارم
مرا نه طاقتی در دست و نه خویی به بیدادی
نمیدانم علاجش چیست این دردی که من دارم
شود روزی که پرسد از تو خون خلق و من پوشم
نهانی زخمهایی را که در زیر کفن دارم
مرا رانند از بزم وصال اغیار و من غافل
که در بزم دل از وصلش هزاران انجمن دارم
نه حسنی کامل و نه بی غم عشقش شکیبائی
فغان از دست این مشکل پسندیها که من دارم
علاج درد هجر امشب به آه صبحدم خواهم
(سحاب) از سادگی تا صبح امید زیستن دارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شبهای هجر خواب به چشم پر آب کو؟
یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک
هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟
گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
اندیشه ای ز پرسش روز حساب کو؟
گر قصد دوستی نکنی دشمنی چه شد؟
ور شوق التفات نداری عتاب کو؟
آن را که وصل دوست به بیداری آرزوست
از من بگو به چشم فلک میل خواب کو؟
خوش آن زمان که تیغ جفا از میان کشی
وزهر کسی به خشم بپرسی (سحاب) کو؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گرچه کردی تو به یک بار فراموش مرا
نرود یاد تو از خاطر مدهوش مرا
از خدا دولت وصلت به دعا می خواهم
تا کشی رغم بداندیش در آغوش مرا
زهر و تریاک و گل و خار به هم بنهادند
چند گویی که برو نیش تو را نوش مرا
چون مرا بخت وصال تو نباشد اولیست
بار هجر تو کشیدن به سر و دوش مرا
گفتم از درد و غم عشق فغان بردارم
می کند وعده ی دیدار تو خاموش مرا
جوش سودای غم عشق تو در سر دارم
سر همانا که رود بر سر این جوش مرا
درد عشق تو گر از خلق نهان داشتمی
برگرفت از دو جهان عشق تو سرپوش مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
فدا کردم به غمهای تو جان را
که دارد تازه غمهایت جهان را
از آن کردم فدا جان در ره عشق
کز آن عاری نباشد رهروان را
چه باشد گر به سوی بی دلانت
به لطف خود بگردانی عنان را
اگر پیشم خرامی از سر ناز
به دیده جا کنم سرو روان را
نثار مقدمت ای نور دیده
نشاید کرد جز روح و روان را
طبیب دل! چرا با تو نگویم
به عهد عشق تو درد نهان را
به جان تو که من باری شب و روز
به ذکر دوست گردانم زبان را
نگارینا چرا محروم داری
ز وصل جان فزایت دوستان را
به تیغ هجر جانم را بخستی
به رغمم شاد کردی دشمنان را
نمی دانم چرا در کوی عشقت
جهان را نیست ره، باشد سگان را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما
همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما
سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم
در غم هجران تو بر باد شد سامان ما
ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز
زآنکه از حد رفت بیرون چاره ی درمان ما
هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد
جز جفا بر من نمی آید هم از جانان ما
ای مسلمانان مرا روزی دلی بودی مگر
خود نمی دانم چرا بیرون شد از فرمان ما
گفتمش عید رخت از ما چرا داری بعید
گفت از آن کاین لاشه نیکو نیست در قربان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
فریاد و درد ما ز غمت بی نهایتست
جور و جفات بر دل تنگم به غایتست
چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر
دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست
مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول
آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست
گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست
گویی که این سخن به سبیل حکایتست
دل برده ای و قصد جهان می کنی چرا
بر ما جفا و جور تو جانا کفایتست
دارم حکایتی ز فراقت ولی غمت
خونم به زجر ریخت چه جای شکایتست
دل برد در جهان به سر زلف تو پناه
زیرا که جور غمزه ی تو بی نهایتست
چشمم به طلعت رخ تو زان منوّرست
کان پرتو جمال تو نور هدایتست
رایت قرار داد به وصلم شبی از آن
روی جهان ز لطف تو روشن چو رایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
بشد عمری که دارم بر خدا دست
که گیرد یک شبم وصل شما دست
ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ
که بردارم ز هجرت بر دعا دست
ز بخت خود نمی دانم که یک شب
دهد وصل نگارم گوییا دست
ز پای افتادم از هجران چه بودی
گرم دادی ز وصلت مومیا دست
طبیب من تویی دردم فزون شد
مدار آخر به دردم از دوا دست
به دیده خاک راهت را برفتم
ندادم بهتر از این توتیا دست
جفا تا کی کنی بر زیردستان
بدار ای نور دیده از جفا دست
وفاداری کنی زنهار مگذار
زمانی از گریبان وفا دست
رقیب از من چه می خواهی خدا را
بدار از دامن این بی نوا دست
قناعت گر کنی نفس ستمگر
نباشد پادشا را بر گدا دست
به پای شوق پیمودم جهان را
بگیر از روی دلداری مرا دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد
دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست
تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران
کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست
به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد
ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست
تو می دانی که من زارم به درد دل گرفتارم
که هر شب دیده بختم ز هجرانش گهربارست
دلا گرد جهان تا کی چنین سرگشته می گردی
بیا و جان فروشی کن کنونت روز بازارست
مرا بر گلبن وصل تو بس خوش بود ایامی
ولی دانم نگارینا به جای گل کنون خارست
گرم خوانی ورم رانی به جای استاده ام جانا
چه کارم با خداوندی مرا با بندگی کارست
اگر با روی مه رویت دو چشم بخت من جانا
نظر با خود کند هرگز به پیش تو گنه کارست
صبا از روی دلداری نگار شوخ ما روزی
اگر حال جهان پرسد بگو بر کام اغیارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
جهان گر سر به سر بستان و باغست
مرا با رویش از عالم فراغست
به زلفش مشک را تشبیه کردم
بگفتا آن ز سودای دماغست
به هجران صبر نتوانم که وصلش
تنم را جان و چشمم را چراغست
ز وصلم مرهمی نه بر دل ای دوست
کم از هجران تو بر سینه داغست
مرا در درد هجران ای دلارام
مسلمانان چه جای باغ و راغست
کنون در گلستان وصلم ای جان
به جای بلبل شوریده زاغست
ز دست جور چرخ نامساعد
کنون طوطی گرفتار کلاغست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
دیگر دلم از دست تو فریاد زنانست
دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست
دل بردی و جان در صدف هجر نهادی
مشکل که تو را میل به سوی دگرانست
بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
نرخ زر و گوهر شده ارزان ز غم هجر
بر روی چو زر اشک چو سیماب روانست
من قالب بی روحم و جان از بر ما دور
زیرا که مرا جان و دل آن روح و روانست
آن دست که در گردن دلدار حمایل
بودیم کنون بر دلم از غصه زنانست
هر مرد که او گشت گرفتار بلایی
زنهار یقین دان که ز کردار زنانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گفتم به چمن قامت آن سرو روانست
گفتا که روانش نتوان گفت که جانست
زنهار مپندار که در شدّت هجران
یک لحظه مرا بی رخ تو صبر و توانست
خاک من دلداده به باد غم او شد
کاتش به دل ما ز لب دوست نهانست
سرتاسر عالم همه اینست چو دیدم
وآن شوخ جفا جوی همانست همانست
تیر غم هجرش بگذشت از سپر جان
در عهد بسی سُست ولی سخت کمانست
گشتیم گدای سر کویش به حقیقت
زان روی که او پادشه هر دو جهانست
ما جان به غم عشق سپردیم ولیکن
جانا چه توان کرد دلت با دگرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ندانستم که اهلیت گناهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
بر درد عشق دوست مرا گر طبیب نیست
هیچم دوای درد چو وصل حبیب نیست
بستان و گلستان و گل اندر جهان بسیست
بر روی چون گل تو چو من عندلیب نیست
لیکن ز گلستان گل وصلت ای صنم
جز خار روز هجر تو ما را نصیب نیست
هستم غریب ملک تو سرگشته در جهان
بر حالم ار کنی نظری هم غریب نیست
من درد می کشم به امید دوای دوست
هیچم بتر به درد چو جور رقیب نیست
گرچه به درد دوریم آن سنگدل بکُشت
هجری نباشد آنکه وصال عن قریب نیست
گرچه بساط و عقل به عیوق برکشید
هرگز نبود فراز که در پی نشیب نیست