عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
روی تو، که قبلهٔ جهانست
از دیدهٔ من چرا نهانست؟
جایی به جز از درت ندارم
گر درنگری، بجای آنست
در دل زدهای تو آتش عشق
وین آه، که میزنم، دخانست
دل یاد تو در ضمیر دارد
آن نیست که بر سر زبانست
این سر، که به عاشقی سبک شد
بیروی تو بر تنم گرانست
وصل تو بدین ودل خریدم
گر سود کنیم و گر زیانست
یک بوسه اگر به جان فروشی
منت مینه، که رایگانست
با من تن لاغر و دل تنگ
از عشق تو کمترین نشانست
مار را ز غم تو اوحدی وار
جان بر کف و خرقه در میانست
از دیدهٔ من چرا نهانست؟
جایی به جز از درت ندارم
گر درنگری، بجای آنست
در دل زدهای تو آتش عشق
وین آه، که میزنم، دخانست
دل یاد تو در ضمیر دارد
آن نیست که بر سر زبانست
این سر، که به عاشقی سبک شد
بیروی تو بر تنم گرانست
وصل تو بدین ودل خریدم
گر سود کنیم و گر زیانست
یک بوسه اگر به جان فروشی
منت مینه، که رایگانست
با من تن لاغر و دل تنگ
از عشق تو کمترین نشانست
مار را ز غم تو اوحدی وار
جان بر کف و خرقه در میانست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
حسن خوبان عزیز چندانست
که رخ یوسفم به زندانست
باش، تا او به تخت مصر آید
که بخندد لبی که خندانست
بگذارد ز دل زلیخا را
گر چه مانند سنگ و سندانست
گر چه باشد به شهر او راهت
مرو آنجا، که شهر بندانست
آن یکی را، که وصف میگویم
گر ببینی هزار چندانست
یاد آن زلف و یاد آن رخسار
داروی جان دردمندانست
طلب او ز ما کنید، که او
بعد ازین همنشین رندانست
مپسند آبروی خویش، که دوست
دشمن خویشتن پسندانست
از لب دیگری حدیث مگوی
کاوحدی را لبش بد ندانست
که رخ یوسفم به زندانست
باش، تا او به تخت مصر آید
که بخندد لبی که خندانست
بگذارد ز دل زلیخا را
گر چه مانند سنگ و سندانست
گر چه باشد به شهر او راهت
مرو آنجا، که شهر بندانست
آن یکی را، که وصف میگویم
گر ببینی هزار چندانست
یاد آن زلف و یاد آن رخسار
داروی جان دردمندانست
طلب او ز ما کنید، که او
بعد ازین همنشین رندانست
مپسند آبروی خویش، که دوست
دشمن خویشتن پسندانست
از لب دیگری حدیث مگوی
کاوحدی را لبش بد ندانست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
گر به دست آوریم دامن دوست
همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب میجویی
همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی خود از میان برگیر
کز تویی تو رشته تو برتوست
گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
همه از یک درخت هست این چوب
که گهی صولجان و گاهی گوست
ها، که اسم اشارتست از اصل
الفتش را چو واو کردی هوست
انقلاب ضرورتست این جا
تا تو آن مغز بر کشی از پوست
مدتی توبه داشتیم، اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
منشین تشنه، اوحدی، که ترا
پای در آب و جای بر لب جوست
همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب میجویی
همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی خود از میان برگیر
کز تویی تو رشته تو برتوست
گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
همه از یک درخت هست این چوب
که گهی صولجان و گاهی گوست
ها، که اسم اشارتست از اصل
الفتش را چو واو کردی هوست
انقلاب ضرورتست این جا
تا تو آن مغز بر کشی از پوست
مدتی توبه داشتیم، اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
منشین تشنه، اوحدی، که ترا
پای در آب و جای بر لب جوست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست
با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست
او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو
او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست
نیست به جز یاد او در دل ما جای گیر
در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست
صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید
یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست
نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق
وین همه دریا که هست غرقهٔ دریای اوست
خواهش ما زان جمال نیست به جز یک نظر
گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست
نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ
کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست
جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت
چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست
شیوهٔ شوخان شنگ، عربدهٔ رنگ رنگ
غمزهٔ چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست
با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی
گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟
کام که جست اوحدی از رخ او دور بود
جامهٔ این آرزو چون نه به بالای اوست
با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست
او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو
او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست
نیست به جز یاد او در دل ما جای گیر
در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست
صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید
یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست
نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق
وین همه دریا که هست غرقهٔ دریای اوست
خواهش ما زان جمال نیست به جز یک نظر
گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست
نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ
کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست
جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت
چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست
شیوهٔ شوخان شنگ، عربدهٔ رنگ رنگ
غمزهٔ چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست
با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی
گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟
کام که جست اوحدی از رخ او دور بود
جامهٔ این آرزو چون نه به بالای اوست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست
نتوان گفت که در قالب او جانی هست
باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب
آیت این نمک و لطف که در شانی هست
دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن
تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست
تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت
زنگ هر نقش که بر صفهٔ ایوانی هست
هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد
خانهای را که در و مثل تو رضوانی هست
مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای
با که روشنتر ازین حجت و برهانی هست؟
هم تو باشی به تناسخ که: دگر باز آیی
دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست
بیخیال تو شبی دیدهٔ ما خواب نکرد
با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست
از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم
مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟
اگر، ای سایهٔ رحمت، نظری خواهی کرد
نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست
که پسندد که: به درد تو در آییم از پای؟
دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست
تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه
اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست
نتوان گفت که در قالب او جانی هست
باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب
آیت این نمک و لطف که در شانی هست
دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن
تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست
تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت
زنگ هر نقش که بر صفهٔ ایوانی هست
هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد
خانهای را که در و مثل تو رضوانی هست
مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای
با که روشنتر ازین حجت و برهانی هست؟
هم تو باشی به تناسخ که: دگر باز آیی
دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست
بیخیال تو شبی دیدهٔ ما خواب نکرد
با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست
از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم
مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟
اگر، ای سایهٔ رحمت، نظری خواهی کرد
نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست
که پسندد که: به درد تو در آییم از پای؟
دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست
تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه
اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست
وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال
آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست
عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل
عالم و معلوم وعلم، دین و دل و جان یکیست
آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست
دو بدور ار چه گشت، در همه دوران یکیست
سایه جدا میکند صورت هامون ز کوه
ورنه بر آفتاب کوه و بیایان یکیست
گر چه بر آمد نقوش، چشم بخود دار و گوش
سایهنشینان پرند، سایه سلطان یکیست
گشت کلام و نطق، مختلف اندر ورق
ورنه خدای بحق، در همه ادیان یکیست
هم به کرامت فزود قدر سلیمان ز دیو
گرنه کرامت بود، دیو و سلیمان یکیست
گرچه به حکم صروف، بر ورق این حروف
پیش و پس آمد نقط ، نقطهٔ ایمان یکیست
از سخن اوحدی نامه تفاوت گرفت
چون که به معنی رسی، آخر و عنوان یکیست
وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال
آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست
عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل
عالم و معلوم وعلم، دین و دل و جان یکیست
آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست
دو بدور ار چه گشت، در همه دوران یکیست
سایه جدا میکند صورت هامون ز کوه
ورنه بر آفتاب کوه و بیایان یکیست
گر چه بر آمد نقوش، چشم بخود دار و گوش
سایهنشینان پرند، سایه سلطان یکیست
گشت کلام و نطق، مختلف اندر ورق
ورنه خدای بحق، در همه ادیان یکیست
هم به کرامت فزود قدر سلیمان ز دیو
گرنه کرامت بود، دیو و سلیمان یکیست
گرچه به حکم صروف، بر ورق این حروف
پیش و پس آمد نقط ، نقطهٔ ایمان یکیست
از سخن اوحدی نامه تفاوت گرفت
چون که به معنی رسی، آخر و عنوان یکیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ز ما بودی، جدا بودن روا نیست
یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست
وجود خود ز ما خالی مپندار
که نقش از نقشبند خود جدا نیست
سرایی ساختی اندر دماغت
که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست
بنه تن بر هلاک، از خویش بینی
که درد خویش بینی را دوا نیست
چو خودرایان به خود جستی تو، مارا
غلط کردی که: بی ما رهنما نیست
کسی کو از هوای خویش بگذشت
مبر نامش، که مرغ این هوا نیست
اگر زان بینشان جویی نشانی
به جایی بایدت رفتن که جا نیست
درین بستان ز بهر سایهٔ سرو
طلب کن سدرهای، کش منتها نیست
مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ
که چون واقف شوی غیر از خدا نیست
یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست
وجود خود ز ما خالی مپندار
که نقش از نقشبند خود جدا نیست
سرایی ساختی اندر دماغت
که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست
بنه تن بر هلاک، از خویش بینی
که درد خویش بینی را دوا نیست
چو خودرایان به خود جستی تو، مارا
غلط کردی که: بی ما رهنما نیست
کسی کو از هوای خویش بگذشت
مبر نامش، که مرغ این هوا نیست
اگر زان بینشان جویی نشانی
به جایی بایدت رفتن که جا نیست
درین بستان ز بهر سایهٔ سرو
طلب کن سدرهای، کش منتها نیست
مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ
که چون واقف شوی غیر از خدا نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست
در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست
بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست
ایثار کن روان، که درین راه پست نیست
با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر
رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست
تا صوفیان به بادهٔ صافی رسیدهاند
در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
من عاشقم، مرا به ملامت خجل مکن
کز عشق، تا اجل نرسد، بازرست نیست
در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند
کین ره به پای سایه نشینان پست نیست
هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود
وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست
یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی
کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست
در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست
بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست
ایثار کن روان، که درین راه پست نیست
با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر
رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست
تا صوفیان به بادهٔ صافی رسیدهاند
در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
من عاشقم، مرا به ملامت خجل مکن
کز عشق، تا اجل نرسد، بازرست نیست
در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند
کین ره به پای سایه نشینان پست نیست
هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود
وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست
یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی
کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ای آنکه پیشهٔ تو به جز کبر و ناز نیست
چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست
روشن دل کسی که تو باز آیی از درش
تاریک دیدهای که بر وی تو باز نیست
راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست
عشقی که مرد را به تو خواند مجاز نیست
هر خسته را که کعبهٔ دل خاک کوی تست
گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست
تن در نماز و روی به محرابها چه سود؟
چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست
عیبم کنند مردم زاهد ز عشق، لیک
در زاهدان صومعه چندین نیاز نیست
آنکس نریزد این همه اشک چو خون ز چشم
رازش ز چشم خلق مپوشان، که راز نیست
ای اوحدی، مرو ز پی چشم مست او
بنشین، که روز فتنه به از احتزاز نیست
گر بخت یار میشود از کس مدد مخواه
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست
روشن دل کسی که تو باز آیی از درش
تاریک دیدهای که بر وی تو باز نیست
راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست
عشقی که مرد را به تو خواند مجاز نیست
هر خسته را که کعبهٔ دل خاک کوی تست
گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست
تن در نماز و روی به محرابها چه سود؟
چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست
عیبم کنند مردم زاهد ز عشق، لیک
در زاهدان صومعه چندین نیاز نیست
آنکس نریزد این همه اشک چو خون ز چشم
رازش ز چشم خلق مپوشان، که راز نیست
ای اوحدی، مرو ز پی چشم مست او
بنشین، که روز فتنه به از احتزاز نیست
گر بخت یار میشود از کس مدد مخواه
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
گر سری در سر کار تو شود چندان نیست
با تو سختی به سری کار خردمندان نیست
گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون
سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست
ای دل، از میل به چاه زنخ او داری
به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست
شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت
پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست
سنگ جانی، که به سیمین تن او دل ندهد
بیش ازینش تو مخوان دل، که کم از سندان نیست
در جهان نوش لبی را نشناسم امروز
که غلام دهن او ز بن دندان نیست
محتسب را اگر آن چهره در آید به نظر
عذرها خواهد و گوید: گنه از رندان نیست
اوحدی شاد شو از دیدن این روی و مخور
غم بیفایده چندین، که جهان چندان نیست
با تو سختی به سری کار خردمندان نیست
گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون
سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست
ای دل، از میل به چاه زنخ او داری
به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست
شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت
پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست
سنگ جانی، که به سیمین تن او دل ندهد
بیش ازینش تو مخوان دل، که کم از سندان نیست
در جهان نوش لبی را نشناسم امروز
که غلام دهن او ز بن دندان نیست
محتسب را اگر آن چهره در آید به نظر
عذرها خواهد و گوید: گنه از رندان نیست
اوحدی شاد شو از دیدن این روی و مخور
غم بیفایده چندین، که جهان چندان نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود
از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست
ما ازین دریا، که کشتی در میانش بردهایم
گر به ساحل میرسیدیم، از میان اندیشه نیست
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
چون سبک روحی دهد رطلگران، اندیشه نیست
ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو
ما تفرج کردهایم، از باغبان اندیشه نیست
پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
چون نمیدزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست
از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی
گر مسخر میکنیم، از این و آن اندیشه نیست
اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند
چون قبول دوست داری همچنان، اندیشه نیست
بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود
از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست
ما ازین دریا، که کشتی در میانش بردهایم
گر به ساحل میرسیدیم، از میان اندیشه نیست
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
چون سبک روحی دهد رطلگران، اندیشه نیست
ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو
ما تفرج کردهایم، از باغبان اندیشه نیست
پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
چون نمیدزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست
از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی
گر مسخر میکنیم، از این و آن اندیشه نیست
اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند
چون قبول دوست داری همچنان، اندیشه نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست
وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست
آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد
از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست
دست کوته مکن از باده و باقی مگذار
چیزی از عشق، که در روز بقا کوتاهیست
دلم از هر دو جهان روی تو میخواهد و این
چون ببینی تو، هم از غایت نیکو خواهیست
تا تو آهو بره را سر به کمند آوردیم
پیش ما شیر فلک را هوس روباهیست
مطرب، امشب همه آوازهٔ خرگاهی زن
اندرین خیمه، که معشوقهٔ ما خرگاهیست
فتنهٔ روی خود، ای ماه و دل سوختگان
ز اوحدی پرس، که در شست تو همچون ماهیست
وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست
آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد
از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست
دست کوته مکن از باده و باقی مگذار
چیزی از عشق، که در روز بقا کوتاهیست
دلم از هر دو جهان روی تو میخواهد و این
چون ببینی تو، هم از غایت نیکو خواهیست
تا تو آهو بره را سر به کمند آوردیم
پیش ما شیر فلک را هوس روباهیست
مطرب، امشب همه آوازهٔ خرگاهی زن
اندرین خیمه، که معشوقهٔ ما خرگاهیست
فتنهٔ روی خود، ای ماه و دل سوختگان
ز اوحدی پرس، که در شست تو همچون ماهیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
در خرابات عاشقان کوییست
وندرو خانهٔ پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
به نفس چون نسیم جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی آن سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
سوی او راهبر ندانم شد
تا مرا رخ به سایه و موییست
اوحدی، با کسی مگوی دگر
نام آن بت، که نازکش خوییست
وندرو خانهٔ پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
به نفس چون نسیم جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی آن سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
سوی او راهبر ندانم شد
تا مرا رخ به سایه و موییست
اوحدی، با کسی مگوی دگر
نام آن بت، که نازکش خوییست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
دوش چون چشم او کمان برداشت
دلم از درد او فغان برداشت
حیرت او زبان من در بست
غیرتش بندم از زبان برداشت
بنشینم به ذکر او تا صبح
صبح چون ظلمت از جهان برداشت
مطرب آن نغمهٔ سبک برزد
ساقی آن ساغر گران برداشت
می و مطرب چو در میان آمد
بت من پرده از میان برداشت
چون بدید این تن روان رفته
بنشست و قلم روان برداشت
از تنم رسم آن کمر برزد
وز دلم نسخهٔ دهان برداشت
جان و جانان چو هر دو دوست شدند
تن آشفته دل ز جان برداشت
بر گرفت از لبش به زور و بزر
همه کامی که میتوان برداشت
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت
دلم از درد او فغان برداشت
حیرت او زبان من در بست
غیرتش بندم از زبان برداشت
بنشینم به ذکر او تا صبح
صبح چون ظلمت از جهان برداشت
مطرب آن نغمهٔ سبک برزد
ساقی آن ساغر گران برداشت
می و مطرب چو در میان آمد
بت من پرده از میان برداشت
چون بدید این تن روان رفته
بنشست و قلم روان برداشت
از تنم رسم آن کمر برزد
وز دلم نسخهٔ دهان برداشت
جان و جانان چو هر دو دوست شدند
تن آشفته دل ز جان برداشت
بر گرفت از لبش به زور و بزر
همه کامی که میتوان برداشت
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
مگر پیر سجاده حالی نداشت؟
کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟
ازین دام نام و ازین چاه جاه
به بالا نیامد، که بالی نداشت
به آخر بداند خداوند لاف
که: در سر بغیر از خیالی نداشت
چه گویی که: صوفی نخوردست می؟
که از بیم مردم مجالی نداشت
خوشا! وقت آزادهٔ فارغی
که با کس جواب و سؤالی نداشت
شکم بنده حال دهن بستگان
چه داند؟ چو این روزه سالی نداشت
ز درد جدایی چه نالد کسی؟
که با نازنینی وصالی نداشت
کمال خود آن کو ز صورت شناخت
بر اهل معنی کمالی نداشت
دلی یافت خط نجات از بلا
که بر چهره زین رنگ خالی نداشت
درین ملک مردی نشد پای بند
که چون اوحدی ملک و مالی نداشت
کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟
ازین دام نام و ازین چاه جاه
به بالا نیامد، که بالی نداشت
به آخر بداند خداوند لاف
که: در سر بغیر از خیالی نداشت
چه گویی که: صوفی نخوردست می؟
که از بیم مردم مجالی نداشت
خوشا! وقت آزادهٔ فارغی
که با کس جواب و سؤالی نداشت
شکم بنده حال دهن بستگان
چه داند؟ چو این روزه سالی نداشت
ز درد جدایی چه نالد کسی؟
که با نازنینی وصالی نداشت
کمال خود آن کو ز صورت شناخت
بر اهل معنی کمالی نداشت
دلی یافت خط نجات از بلا
که بر چهره زین رنگ خالی نداشت
درین ملک مردی نشد پای بند
که چون اوحدی ملک و مالی نداشت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت
نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت
گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟
هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت
نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت
گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟
هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟
پیدا چو نمیگردی، پنهان ز که پرسیمت؟
از جمله بپرسیدم احوال نهان تو
ای جمله ترا از همپرستان، ز که پرسیمت؟
در جسم نمیگنجی وز جان نروی بیرون
جسمی تو بدین خوبی؟ یا جان؟ زکه پرسیمت؟
ای رنج تن ما را راحت، زکه جوییمت؟
وی درد دل ما را درمان، ز که پرسیمت؟
گفتی: نتوان پرسید احوال من از هر کس
فیالقصه اگر روزی بتوان، ز که پرسیمت
گفتی که: به آسانی پرسم سخنت، نی، نی
دشوار حدیثست این، آسان ز که پرسیمت؟
گویی که: سراندازد پرسیدن سر من
ما را چو بترسانی، ترسان ز که پرسیمت؟
بر اوحدی از دانش بردیم گمان، اکنون
او نیز برون آمد نادان، ز که پرسیمت؟
پیدا چو نمیگردی، پنهان ز که پرسیمت؟
از جمله بپرسیدم احوال نهان تو
ای جمله ترا از همپرستان، ز که پرسیمت؟
در جسم نمیگنجی وز جان نروی بیرون
جسمی تو بدین خوبی؟ یا جان؟ زکه پرسیمت؟
ای رنج تن ما را راحت، زکه جوییمت؟
وی درد دل ما را درمان، ز که پرسیمت؟
گفتی: نتوان پرسید احوال من از هر کس
فیالقصه اگر روزی بتوان، ز که پرسیمت
گفتی که: به آسانی پرسم سخنت، نی، نی
دشوار حدیثست این، آسان ز که پرسیمت؟
گویی که: سراندازد پرسیدن سر من
ما را چو بترسانی، ترسان ز که پرسیمت؟
بر اوحدی از دانش بردیم گمان، اکنون
او نیز برون آمد نادان، ز که پرسیمت؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
گفته بودم با تو من: کان جا نباید رفتنت
ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت
دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان
گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت
راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بیپناه
بیدلیلی پر دل دانا نباید رفتنت
مشکل خود را ز رای خردهدانی بازپرس
راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت
زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق
راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت
خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز
گر مرایی نیستی، پیدا نباید رفتنت
اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی
گر برآید فتنهای، از جا نباید رفتنت
ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت
دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان
گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت
راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بیپناه
بیدلیلی پر دل دانا نباید رفتنت
مشکل خود را ز رای خردهدانی بازپرس
راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت
زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق
راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت
خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز
گر مرایی نیستی، پیدا نباید رفتنت
اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی
گر برآید فتنهای، از جا نباید رفتنت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح
بیا، که زنده به بوی تو میشوند ارواح
تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان
تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح
فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد
که بر سواد شب تیره پرتو مصباح
به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟
هزار سال گر افاق طی کند سیاح
من از شریعت عشق تو دارم این فتوی
که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح
صلاح ما همه در گوشهٔ خراباتست
چرا ملامت ما میکنند اهل صلاح؟
سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان
که بلبلیست ترا همچو اوحدی مداح
بیا، که زنده به بوی تو میشوند ارواح
تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان
تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح
فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد
که بر سواد شب تیره پرتو مصباح
به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟
هزار سال گر افاق طی کند سیاح
من از شریعت عشق تو دارم این فتوی
که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح
صلاح ما همه در گوشهٔ خراباتست
چرا ملامت ما میکنند اهل صلاح؟
سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان
که بلبلیست ترا همچو اوحدی مداح
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
دلی، که میل به دیدار دوستان دارد
فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد
کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند
کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟
گرت به جان بخرم بوسهای، زیان نکنم
که بوسه عاشق بدبخت را زیان دارد
کسی که چون تو پری چهره در کنار کشد
اگر چه پیر بود، دولتی جوان دارد
به قصد کشتن من بست و باز نگشاید
کمر، که قد بلند تو در میان دارد
به خاکپای تو آنرا که هست دست رسی
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارد؟
چو کردی جای خیال تو اوحدی در دل
به وصل خود برسانش، که جای آن دارد
فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد
کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند
کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟
گرت به جان بخرم بوسهای، زیان نکنم
که بوسه عاشق بدبخت را زیان دارد
کسی که چون تو پری چهره در کنار کشد
اگر چه پیر بود، دولتی جوان دارد
به قصد کشتن من بست و باز نگشاید
کمر، که قد بلند تو در میان دارد
به خاکپای تو آنرا که هست دست رسی
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارد؟
چو کردی جای خیال تو اوحدی در دل
به وصل خود برسانش، که جای آن دارد