عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بگو ای یار همراز، این چه شیوهست؟
دگرگون گشتهیی باز، این چه شیوهست؟
عجب ترک خوشرنگ این چه رنگ است؟
عجب ای چشم غماز، این چه شیوهست؟
دگربار این چه دام است و چه دانهست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوهست؟
دریدی پردهٔ ما، این چه پردهست؟
یکی پرده برانداز، این چه شیوهست؟
منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز، این چه شیوهست؟
بدان آواز جان دادن حلال است
زهی آواز دمساز، این چه شیوهست؟
مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز، این چه شیوهست؟
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز، این چه شیوهست؟
دگرگون گشتهیی باز، این چه شیوهست؟
عجب ترک خوشرنگ این چه رنگ است؟
عجب ای چشم غماز، این چه شیوهست؟
دگربار این چه دام است و چه دانهست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوهست؟
دریدی پردهٔ ما، این چه پردهست؟
یکی پرده برانداز، این چه شیوهست؟
منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز، این چه شیوهست؟
بدان آواز جان دادن حلال است
زهی آواز دمساز، این چه شیوهست؟
مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز، این چه شیوهست؟
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز، این چه شیوهست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگیییست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دل است جز بر دلدار نیست
ای که تو بیغم نهیی میکن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگیییست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دل است جز بر دلدار نیست
ای که تو بیغم نهیی میکن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
در شکرینهی یقین سرکهٔ انکار نیست
گر چه تو خون خوارهیی رهزن و عیارهیی
قبلهٔ ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتهست بندهٔ دلبر شدهست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چون که ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آن که ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید درو جز گل و گلزار نیست
ای غم ازین جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غم خوار رو
نقل بخیلانهات طعمهٔ خمار نیست
دیدهٔ غین تو تنگ میمت ازان تنگ تر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکر است این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
در شکرینهی یقین سرکهٔ انکار نیست
گر چه تو خون خوارهیی رهزن و عیارهیی
قبلهٔ ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتهست بندهٔ دلبر شدهست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چون که ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آن که ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید درو جز گل و گلزار نیست
ای غم ازین جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غم خوار رو
نقل بخیلانهات طعمهٔ خمار نیست
دیدهٔ غین تو تنگ میمت ازان تنگ تر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکر است این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
چنان کز غم دل دانا گریزد
دو چندان غم ز پیش ما گریزد
مگر ما شحنهایم و غم چو دزد است؟
چو ما را دید جا از جا گریزد
بغرد شیر عشق و گلهٔ غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
ز نابینا برهنه غم ندارد
ز پیش دیدهٔ بینا گریزد
مرا سوداست تا غم را ببینم
ولیکن غم ازین سودا گریزد
همه عالم به دست غم زبونند
چو او بیند مرا تنها گریزد
اگر بالا روم پستی گریزد
وگر پستی روم بالا گریزد
خمش باشم بود کین غم درافتد
غلط خود غم ز ناگویا گریزد
دو چندان غم ز پیش ما گریزد
مگر ما شحنهایم و غم چو دزد است؟
چو ما را دید جا از جا گریزد
بغرد شیر عشق و گلهٔ غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
ز نابینا برهنه غم ندارد
ز پیش دیدهٔ بینا گریزد
مرا سوداست تا غم را ببینم
ولیکن غم ازین سودا گریزد
همه عالم به دست غم زبونند
چو او بیند مرا تنها گریزد
اگر بالا روم پستی گریزد
وگر پستی روم بالا گریزد
خمش باشم بود کین غم درافتد
غلط خود غم ز ناگویا گریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جان است
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کارام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جان است
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کارام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود
زان که بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟
ای خمش چونی ازین اندیشههای آتشین؟
میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهیی؟
هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود؟
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟
با سگان طبع کالودهند از مردار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود
زان که بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟
ای خمش چونی ازین اندیشههای آتشین؟
میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهیی؟
هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود؟
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟
با سگان طبع کالودهند از مردار خود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
همه را بیازمودم ز تو خوش ترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیات مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟
دو سه روز شاهیات را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم بگفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشینی که مسافرم نیامد؟
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیات مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟
دو سه روز شاهیات را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم بگفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشینی که مسافرم نیامد؟
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
بار دیگر یار ما هنباز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انگاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین هم راز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن
زان که دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد
میدهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انگاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین هم راز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن
زان که دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد
میدهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
مرا یارا چنین بییار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بیزنهار مگذار
طبیبی بلکه تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بیزنهار مگذار
طبیبی بلکه تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز
دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند
در تن من خون نماند خون دل رز بریز
با دل و جان یاغیام بیدل و جان میزیم
باطن من صید شاه ظاهر من در گریز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غم است
چون که بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ
با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز
تا می دل خوردهام ترک جگر کرده ام
چون که روم در لحد زان قدحم کن جهیز
ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار
ساغر خردم سبوست من چه کنم کفچلیز؟
شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
تا که ز تف تموز سوزد پردهی حجیز
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز
دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند
در تن من خون نماند خون دل رز بریز
با دل و جان یاغیام بیدل و جان میزیم
باطن من صید شاه ظاهر من در گریز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غم است
چون که بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ
با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز
تا می دل خوردهام ترک جگر کرده ام
چون که روم در لحد زان قدحم کن جهیز
ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار
ساغر خردم سبوست من چه کنم کفچلیز؟
شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
تا که ز تف تموز سوزد پردهی حجیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنوراست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست ازو بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
که واقف است ازین عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخرهییست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنوراست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست ازو بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
که واقف است ازین عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخرهییست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
رفت عمرم در سر سودای دل
وزغم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته، تا چه باشد رای دل
دل ز حلقهی دین گریزد، زان که هست
حلقهٔ زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبح دم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل
وزغم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته، تا چه باشد رای دل
دل ز حلقهی دین گریزد، زان که هست
حلقهٔ زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبح دم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بیزوال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
آن که همیخوانمش، عجز نمیدانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
جمله سوآل و جواب زوست، منم چون رباب
میزندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
یک دم بانگ نجات، یک دم آواز مات
میزند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بیزوال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
آن که همیخوانمش، عجز نمیدانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
جمله سوآل و جواب زوست، منم چون رباب
میزندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
یک دم بانگ نجات، یک دم آواز مات
میزند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو، از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک، عاجزم از گردش تو
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم
غلغلهای میشنوم، روز و شب از قبهٔ دل
از روش قبهٔ دل، گنبد دوار شدم
تا که فتادم چو صدا، ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمهٔ تو، کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود، از حذر سیلی من
زان که من از بیشهٔ جان، حیدر کرار شدم
تا که بدیدم قدحش، سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش، بیدل و دستار شدم
تا که قلندردل من، داد می مذهل من
رقص کنان، دلق کشان، جانبِ خمار شدم
گفت مرا خواجه فرج «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرج است این که گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی، تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی، تا که درین غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او، جانب گلزار شدم
گاه چو سوسن پی گل، شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر، سخرهٔ تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم، صد فن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم
تا که رسیدم بر تو، از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک، عاجزم از گردش تو
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم
غلغلهای میشنوم، روز و شب از قبهٔ دل
از روش قبهٔ دل، گنبد دوار شدم
تا که فتادم چو صدا، ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمهٔ تو، کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود، از حذر سیلی من
زان که من از بیشهٔ جان، حیدر کرار شدم
تا که بدیدم قدحش، سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش، بیدل و دستار شدم
تا که قلندردل من، داد می مذهل من
رقص کنان، دلق کشان، جانبِ خمار شدم
گفت مرا خواجه فرج «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرج است این که گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی، تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی، تا که درین غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او، جانب گلزار شدم
گاه چو سوسن پی گل، شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر، سخرهٔ تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم، صد فن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
تا به کی ای شکر چو تن بیدل و جان فغان کنم؟
چند ز برگ ریز غم زرد شوم؟ خزان کنم؟
از غم و اندهان من، سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین، تا به کیاش نهان کنم؟
چند ز دوست دشمنی؟ جان شکنی و تن زنی؟
چند من شکسته دل، نوحهٔ تن به جان کنم؟
مومن عشقم ای صنم نعرهٔ عشق میزنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم؟
چون که خیال تو سحر، سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون؟ خاصه که خون فشان کنم
سنگ شد آب از غمم، آه، نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم، چون که حدیث آن کنم
ای تبریز شمس دین، با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هلد، با تو یکی قران کنم
چند ز برگ ریز غم زرد شوم؟ خزان کنم؟
از غم و اندهان من، سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین، تا به کیاش نهان کنم؟
چند ز دوست دشمنی؟ جان شکنی و تن زنی؟
چند من شکسته دل، نوحهٔ تن به جان کنم؟
مومن عشقم ای صنم نعرهٔ عشق میزنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم؟
چون که خیال تو سحر، سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون؟ خاصه که خون فشان کنم
سنگ شد آب از غمم، آه، نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم، چون که حدیث آن کنم
ای تبریز شمس دین، با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هلد، با تو یکی قران کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
بگفتم حال دل گویم ازان نوعی که دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل، نتانستم
شکسته بسته میگفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتیها درین طوفان
چه باشد زورق من خود؟ که من بیپا و بیدستم
شکست از موج این کشتی، نه خوبی ماند و نه زشتی
شدم بیخویش و خود را من سبک بر تختهیی بستم
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
که گه زین موج بر اوجم، گهی زان اوج در پستم
چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم
چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم
چه شک ماند مرا در حشر؟ چون صد ره درین محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
جگر خون شد ز صیادی، مرا باری درین وادی
ز صیدم چون نبد شادی، شدم من صید و وارستم
بود اندیشه چون بیشه، درو صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه؟ که من زاندیشه ده مستم
به هر چاهی که برکندم، ز اول من درافتادم
به هر دامی که بنهادم، من اندر دام پیوستم
خسی که مشتریش آمد، خیال خام ریش آمد
سبال از کبر میمالد، که رو، من کار کردستم
چه کردی آخر ای کودن؟ نشاندی گل درین گلخن
نرست از گلشنت برگی، ولیک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین درین شستم
برآمد موج آب چشم و خون دل، نتانستم
شکسته بسته میگفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتیها درین طوفان
چه باشد زورق من خود؟ که من بیپا و بیدستم
شکست از موج این کشتی، نه خوبی ماند و نه زشتی
شدم بیخویش و خود را من سبک بر تختهیی بستم
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
که گه زین موج بر اوجم، گهی زان اوج در پستم
چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم
چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم
چه شک ماند مرا در حشر؟ چون صد ره درین محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
جگر خون شد ز صیادی، مرا باری درین وادی
ز صیدم چون نبد شادی، شدم من صید و وارستم
بود اندیشه چون بیشه، درو صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه؟ که من زاندیشه ده مستم
به هر چاهی که برکندم، ز اول من درافتادم
به هر دامی که بنهادم، من اندر دام پیوستم
خسی که مشتریش آمد، خیال خام ریش آمد
سبال از کبر میمالد، که رو، من کار کردستم
چه کردی آخر ای کودن؟ نشاندی گل درین گلخن
نرست از گلشنت برگی، ولیک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین درین شستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم
تا غرقه شدهست از تو، در خون جگر خوابم
از کان شکر جستن، اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه، مانند شکر خوابم
بی لطف وصال او، گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
چون شب بشود تاری، با این همه بیداری
با عشق همیگویم کی عشق ببر خوابم
چون خواب مرا بیند، بگریزد و بنشیند
از من برود، آید در شخص دگر خوابم
یاران که چه یاریدم، تنها مگذاریدم
چون عشق ملک بردهست از چشم بشر خوابم
بنشین اگری عاشق، تا صبح دم صادق
با من که نمیآید تا صبح و سحر خوابم
تا غرقه شدهست از تو، در خون جگر خوابم
از کان شکر جستن، اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه، مانند شکر خوابم
بی لطف وصال او، گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
چون شب بشود تاری، با این همه بیداری
با عشق همیگویم کی عشق ببر خوابم
چون خواب مرا بیند، بگریزد و بنشیند
از من برود، آید در شخص دگر خوابم
یاران که چه یاریدم، تنها مگذاریدم
چون عشق ملک بردهست از چشم بشر خوابم
بنشین اگری عاشق، تا صبح دم صادق
با من که نمیآید تا صبح و سحر خوابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
گر از غم عشق عار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم؟
یا رب تو مده قرار ما را
گر بیرخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان کجایی؟
ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بران دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت
این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم
یا رب که چه لاله زار داریم
گوییم ز رشک شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم؟
یا رب تو مده قرار ما را
گر بیرخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان کجایی؟
ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بران دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت
این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم
یا رب که چه لاله زار داریم
گوییم ز رشک شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
گر ناز تو را به گفت نارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم