عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا؟
ساقی گل رخ ز می این عقل ما را خار نه
 تا بگردد جمله گل، این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار، می را بار کن بر اسب جام
 تا ز کیوان بگذرد، این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزی‌ها به بند خود دری
می‌کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمه‌ی رواق می را نحل بگشا سوی عیش
 تا ز چشمه‌ی می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بی‌خودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست،بینی عیش خود را برکنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در، یار را از بی‌خودی
چونک بی‌خود تر شدی، گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطل‌ها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی، که قیامت است حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله، چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند، همه را فرود راند
پس از آن خدای داند، که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی، به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه، ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی، هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم، سخن تو بی‌محابا
قدحی گران به من ده، به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت، نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو، که تو کرده‌یی مرا خو
که روانه باد آن جو، که روانه شد ز دریا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا
و من لحظکم نجلی الفواد من الجلا
نعود الی صفو الرحیق بمجلس
تدارو بنا الکاسات تتلو علی الولا
رحیقا رقیقا صافیا متلالا
فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا
شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها
تحن الیها الوحش من جانب الفلا
خوابی الحمیرا افتحوها لعشرة
بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غلا
یتابع سکر الراح سکر لقائکم
فیسکر من یهوی و یفنی من قلا
انا شدکم بالله تعفون اننی
لقد ذبت بالاشواق و الحب و الولا
لمولی تری فی حسنه و جماله
امانا من الافات والموت والبلا
سقی الله ارضا شمس دین یدوسها
کلا الله تبریزا باحسن ما کلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
یا مخجل البدر اشرقنا بلالاء
یا ساقی الروح اسکرنا بصهباء
لا تبخلن و اوفر راحنا مددا
حتی تنادم فی اخذ و اعطاء
دعنا تنافس فی الصهباء من سکر
بالسکر نذهل عن وصف و اسماء
خوابی الغیب قد املاتها مددا
راحا یطهر عن شح و شحناء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خواب است آن، حریفان را جواب است
تو می‌دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
جفا می‌کن، جفایت جمله لطف است
خطا می‌کن، خطای تو صواب است
تو چشم آتشین در خواب می‌کن
که ما را چشم و دل باری کباب است
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقی است
یکی گوید که این فعل شراب است
می و ساقی چه باشد؟ نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست؟
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست؟
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته‌ست
درده آن بادهٔ اول که مبارک باده ست
مگسل آن رشتهٔ اول که مبارک رشته‌ست
صد شکوفه ز یکی جرعه برین خاک ز چیست؟
تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست
بر در خانهٔ دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانهٔ دل یک خشته‌ست
باده‌یی ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته‌ست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
بیچاره کسی که می ندارد
غوره به سلف همی‌فشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم برو نبارد
باری دل من صبوح مست است
وام شب دوش می‌گزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد وی‌ام که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد؟
ساقی‌ست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمی‌گذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل می‌گمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف می‌سپارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
برخیز که ساقی اندر آمد
وان جان هزار دلبر آمد
آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد
آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد
مشک آمد پیش طرهٔ او
کان طره ز حسن بر سر آمد
زد حلقهٔ مشک فام و می‌گفت
بگشای که بنده عنبر آمد
از تابش لعل او چه گویم؟
کز لعل و عقیق برتر آمد
زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد
درده می خام و بین که ما را
در مجلس خام دیگر آمد
آن رایت سرخ کز نهیبش
اسپاه فرج مظفر آمد
هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو میسر آمد
می ده که سر سخن ندارم
زیرا که سخن چو لنگر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شده‌ست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
که می‌دهد به خماران بگاه زودازود؟
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آن که می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود
درین جهان که درو مرده می‌خورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانه‌ها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به به پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۹
جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر
من نیک سبک گشتم آن رطل گران زوتر
از باده بسی ساغر فربه کن هر لاغر
هر چند سبک دستی ای دست ازان زوتر
ای بر در و بام تو از لذت جام تو
جان‌ها به صبوح آیند من از همگان زوتر
سودای تو می‌آرد زان می که نه قی آرد
از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
ساقیا باده چون نار بیار
دفع غم را تو ز اسرار بیار
باده‌یی را که ز دل می‌جوشد
زود ای ساقی دلدار بیار
کافر عشق بیا باده ببین
نیست شو در می و اقرار بیار
ساقیا دست همه مستان گیر
همچنان جانب گلزار بیار
پیش این شاهد ما خوبان را
گردن بسته ز بلغار بیار
مومنان را همه عریان کردی
گروی نیز ز کفار بیار
شمس تبریز بگو دولت را
بپذیر اندک و بسیار بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردی‌‌یی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمی‌گردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را می‌خواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو می‌خاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان‌ بی‌صورت و‌ بی‌رنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان‌ بی‌حیلت و فرهنگ بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستی‌اش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنان که هیچ نماند ز من رگی هشیار
وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار
چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داری‌‌‌‌ام به بهار
ز توست این شجره و خرقه‌اش تو داده‌‌‌ستی
که از شراب تو اشکوفه کرده‌اند اشجار
مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کرده‌‌‌ستی
توام خراب کنی هم تو باشی‌‌‌‌ام معمار
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانه‌یی و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پر می رخشنده همچون چهرهٔ رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کی‌ام؟ غم خوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست می‌خایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چون که ز سر رفت دیگ چون که ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبح دم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمهٔ آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ؟
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بند‌هٔ دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من ازین‌ها مگو کار تو است آن بکوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
باده ده ای ساقی جان، بادهٔ بی‌درد و دغل
کار ندارم جز ازین، گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا، لا بفتور وکسل
یقطع عن شاربه کل ملال وفشل
باده چو زر ده که زرم، ساغر پر ده که نرم
غرقهٔ مقصود شدی، تا چه کنی علم و عمل؟
اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق، ان ظلم الیوم عدل
ای قدح امروز تو را، طاق و طرنبی‌ست، بیا
بادهٔ خنب ملکی، دادهٔ حق عزوجل
طفت به معتمرا، فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی، جملة ما رام حصل
مست و خوشی، خواجه حسن، نی نه چنان مست که من
کیسهٔ زر مست کند، لیک نه چون جام ازل
لواءنا مرتفع، وشملنا مجتمع
وروحنا کما تری، فی درجات ودول
توبهٔ ما، جان عمو توبهٔ ماهی‌ست زجو
از دل و جان توبه کند هیچ تن، ای شیخ اجل؟
عشقک قد جادلنا، ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود، تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا، فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا، فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست، خمش جان زبدن رست، خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
اسکت یا صاح کفی، واعف عفا الله عفا
هات رحیقا بصفا، قد وصل الوصل وصل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
رشأ العشق حبیبی لشرود ومضل
کل قلب لهواه وجد الصبریصل
سنة الوصل قصیر، عجل معتجل
سنة الهجر طویل ومدید وممل
یملأ الکأس حبیبی وطبیبی ویذر
فعلن مفتعلن اوفعلاتن وفعل
ناول الکأس نهارا وجهارا وقحا
لا یخاف رهقا من بمحیاک قتل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
در مجلس آن رستم، درعربده بنشستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجلهٔ خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
آن‌ها که ملولانند زین راه، چه گولانند
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
ساقی چو شه من بد، بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی، تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم، بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی، جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی، شوری دگر آوردم
از جام می خالص، پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم؟ من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت، گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم، گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما،‌ بی‌باد کجا رقصم؟
من سایهٔ آن سروم،‌ بی‌سرو کجا گردم؟
نور دل ابر آمد آن ماه، اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه، اگر مردم
می رفت شه شیرین، گفتم نفسی بنشین
ای مستی هرجزوم، ای داروی هر دردم
خورشید حمل کبود؟ ای گرمی تو‌ بی‌حد
ای محو شده در تو، هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم، کز بادهٔ تو شادم
در طاس تو افتادم، چون مهرهٔ آن نردم
ساکن شوم از گفتن، گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او، من در قدمش گردم