عبارات مورد جستجو در ۸۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۶
دل از مژگان خواب آلود در زنهار می آید
بلای جان بود تیغی که لنگردار می آید
میانجی نیست حاجت نقطه و پرگار وحدت را
سر همت بلندان خود به پای دار می آید
ندارد جنگ با هم شیوه مستوری و مستی
زجوش می به گوشم بانگ استغفار می آید
زقید صد گره در یک گره می افکند خود را
کسی کز حلقه تسبیح در زنار می آید
تو چون طفلان زوصل گل به دیدن نیستی قانع
وگرنه کار در از رخنه دیوار می آید
خلاصی از ملامت نیست سرگرم محبت را
سر خورشید هر جا رفت بر دیوار می آید
محال است این که داغ لاله رویان در جگر ماند
گل رنگین به سیر گوشه دستار می آید
نواسنجی که در دل زخم خاری دارد از غیرت
به جای ناله خون گرمش از منقار می آید
سخن را صاف خواهی، لوح دل را صاف کن صائب
که از آیینه طوطی بر سر گفتار می آید
بلای جان بود تیغی که لنگردار می آید
میانجی نیست حاجت نقطه و پرگار وحدت را
سر همت بلندان خود به پای دار می آید
ندارد جنگ با هم شیوه مستوری و مستی
زجوش می به گوشم بانگ استغفار می آید
زقید صد گره در یک گره می افکند خود را
کسی کز حلقه تسبیح در زنار می آید
تو چون طفلان زوصل گل به دیدن نیستی قانع
وگرنه کار در از رخنه دیوار می آید
خلاصی از ملامت نیست سرگرم محبت را
سر خورشید هر جا رفت بر دیوار می آید
محال است این که داغ لاله رویان در جگر ماند
گل رنگین به سیر گوشه دستار می آید
نواسنجی که در دل زخم خاری دارد از غیرت
به جای ناله خون گرمش از منقار می آید
سخن را صاف خواهی، لوح دل را صاف کن صائب
که از آیینه طوطی بر سر گفتار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۴
می کجا مهر حجاب از لب ما بردارد؟
نه حباب است که هر موج ز جا بردارد
رشته گوهر سیراب شود مژگانش
هرکه خار از ره این آبله پا بردارد
دل صد پاره اگر همرهی ما نکند
کیست در راه طلب توشه ما بردارد؟
در بیابان طلب تشنه جگر بسیارست
به که هر آبله ای آب جدا بردارد
از مه عید جوانی دل ما صاف نشد
مگر این زنگ ز دل قد دوتا بردارد
آنقدر دور مشو از نظر ای صبح امید
که دل خونشده دستی به دعا بردارد
منفعل رفت ازین غمکده سیلاب برون
کیست این گرد ملال از دل ما بردارد؟
می کند ساده زمین را ز عمارت صائب
ابر اگر آب ز چشم تر ما بردارد
نه حباب است که هر موج ز جا بردارد
رشته گوهر سیراب شود مژگانش
هرکه خار از ره این آبله پا بردارد
دل صد پاره اگر همرهی ما نکند
کیست در راه طلب توشه ما بردارد؟
در بیابان طلب تشنه جگر بسیارست
به که هر آبله ای آب جدا بردارد
از مه عید جوانی دل ما صاف نشد
مگر این زنگ ز دل قد دوتا بردارد
آنقدر دور مشو از نظر ای صبح امید
که دل خونشده دستی به دعا بردارد
منفعل رفت ازین غمکده سیلاب برون
کیست این گرد ملال از دل ما بردارد؟
می کند ساده زمین را ز عمارت صائب
ابر اگر آب ز چشم تر ما بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۲
زردی روی من از باده کشیدن باشد
موج می رنگ مرا بال پریدن باشد
زان به خون قانعم از باده گلرنگ که خون
باده ای نیست که موقوف رسیدن باشد
دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه سوخته فارغ ز دمیدن باشد
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد
بردباری و تواضع سپر آفتهاست
پل این سیل گرانسنگ خمیدن باشد
راه در بی جهت از یک جهتی بتوان برد
خضر این بادیه دنبال ندیدن باشد
سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکیدن باشد
چند چون شمع درین بزم ز روشن گهری
روزی من سر انگشت مکیدن باشد
نیست غیر از سخن مهر و محبت صائب
گفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
موج می رنگ مرا بال پریدن باشد
زان به خون قانعم از باده گلرنگ که خون
باده ای نیست که موقوف رسیدن باشد
دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه سوخته فارغ ز دمیدن باشد
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد
بردباری و تواضع سپر آفتهاست
پل این سیل گرانسنگ خمیدن باشد
راه در بی جهت از یک جهتی بتوان برد
خضر این بادیه دنبال ندیدن باشد
سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکیدن باشد
چند چون شمع درین بزم ز روشن گهری
روزی من سر انگشت مکیدن باشد
نیست غیر از سخن مهر و محبت صائب
گفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۲
عشق لب تشنه بدمستی اظهار بود
گل این باغچه شیدایی دستار بود
پاس دام و قفس خویش بدار ای صیاد
ناله سوختگان خونی منقار بود
عزت غنچه این باغ به گلچین فرض است
که نظر کرده آن گوشه دستار بود
دل غبار غم او را ز هوا می گیرد
آب آیینه ما تشنه زنگار بود
جنس اگر یوسف مصری است، که ارزان گردد
ناز اگر از طرف میل خریدار بود
صائب از لطف سخن گل به سر شهرت زد
مپسندید که در پیرهنش خار بود
گل این باغچه شیدایی دستار بود
پاس دام و قفس خویش بدار ای صیاد
ناله سوختگان خونی منقار بود
عزت غنچه این باغ به گلچین فرض است
که نظر کرده آن گوشه دستار بود
دل غبار غم او را ز هوا می گیرد
آب آیینه ما تشنه زنگار بود
جنس اگر یوسف مصری است، که ارزان گردد
ناز اگر از طرف میل خریدار بود
صائب از لطف سخن گل به سر شهرت زد
مپسندید که در پیرهنش خار بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۲
بس که بیماری عشقم به رگ جان پیچید
ساعدم رشته بر انگشت طبیبان پیچید
پیش ازین بحر به دل عقده گرداب نداشت
درد از گریه من در دل عمان پیچید
خار در دامن آتش نتواند آویخت
چون به کف دامن من خار مغیلان پیچید؟
غیر مژگان که شود مانع اشکم، که دگر
دامن بحر به سر پنجه مرجان پیچید؟
کلکش از معنی باریک چو نالی شده است
بس که صائب به سخنهای پریشان پیچید
ساعدم رشته بر انگشت طبیبان پیچید
پیش ازین بحر به دل عقده گرداب نداشت
درد از گریه من در دل عمان پیچید
خار در دامن آتش نتواند آویخت
چون به کف دامن من خار مغیلان پیچید؟
غیر مژگان که شود مانع اشکم، که دگر
دامن بحر به سر پنجه مرجان پیچید؟
کلکش از معنی باریک چو نالی شده است
بس که صائب به سخنهای پریشان پیچید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۱
درشتی از فلک شیشه رنگ می بارد
زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد
لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف
به کام شیر و دهان پلنگ می بارد
گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی
به هر دری که بود بسته سنگ می بارد
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز چهره گل امید رنگ می بارد
مدار از گل این باغ سازگاری چشم
که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد
چرا عقیق نسازد به سادگی صائب
درین زمانه که از نام ننگ می بارد
زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد
لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف
به کام شیر و دهان پلنگ می بارد
گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی
به هر دری که بود بسته سنگ می بارد
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز چهره گل امید رنگ می بارد
مدار از گل این باغ سازگاری چشم
که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد
چرا عقیق نسازد به سادگی صائب
درین زمانه که از نام ننگ می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۴
مکن ملاحظه ازآهم ای بهشت وجود
که عود مجمر آزادگان ندارد دود
تو از کدام خیابانی ای نهال بهشت
که در رکاب تو آمد قیامت موعود
مبین به چشم حقارت به هیچ خصم ضعیف
که پشه گرد برآورد از سر نمرود
درین دوهفته که مهمان این چمن بودم
ز شور ناله من چشم شبنمی نغنود
ز خاکساری بد باطنان فریب مخور
شود گزنده چو زنبور گشت خاک آلود
بلند نام به لاف گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود
به گوش هر که رسیده است ناله عشاق
نوای آهن سردست نغمه داود
به عود شعله برات مسلمی می داد
به زهدخشک اگر آب روی می افروزد
چو پسته زود سر خویش می دهد بر باد
کسی که رخنه لب را نمی کند مسدود
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که در هوای وی است آفتاب چرخ کبود
که عود مجمر آزادگان ندارد دود
تو از کدام خیابانی ای نهال بهشت
که در رکاب تو آمد قیامت موعود
مبین به چشم حقارت به هیچ خصم ضعیف
که پشه گرد برآورد از سر نمرود
درین دوهفته که مهمان این چمن بودم
ز شور ناله من چشم شبنمی نغنود
ز خاکساری بد باطنان فریب مخور
شود گزنده چو زنبور گشت خاک آلود
بلند نام به لاف گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود
به گوش هر که رسیده است ناله عشاق
نوای آهن سردست نغمه داود
به عود شعله برات مسلمی می داد
به زهدخشک اگر آب روی می افروزد
چو پسته زود سر خویش می دهد بر باد
کسی که رخنه لب را نمی کند مسدود
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که در هوای وی است آفتاب چرخ کبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۸
مرا که بستگی قفل از کلید بود
دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود
نه دل نه بوسه نه دشنام می دهد لب او
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که دیده است شکر اینقدر سفید بود
اگر سپهر به بی حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشین بید بود
اگر دو عید بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتی سه عید بود
نیفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آینه هرکس که پاک دیده بود
به یک تبسم دزدیده صید صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند ناامید بود
دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود
نه دل نه بوسه نه دشنام می دهد لب او
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که دیده است شکر اینقدر سفید بود
اگر سپهر به بی حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشین بید بود
اگر دو عید بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتی سه عید بود
نیفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آینه هرکس که پاک دیده بود
به یک تبسم دزدیده صید صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند ناامید بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۲
چه شد که دامن یار از کفم رها گردید
که بوی گل نتواند ز گل جدا گردید
ز بیخودی چو عنان گسسته رفت از دست
به بوی زلف تو هر کس که آشناگردید
منم که نیست ز آرامگاه خود خبرم
وگرنه قطره به دریا ز ابر واگردید
نسیم عهد که یارب گذشت ازین گلشن
که سربسر گل این باغ بیوفا گردید
مرا به گوشه چشم عنایتی دریاب
که استخوان من از سنگ توتیا گردید
ز ریزش دل من اندکی خبر دار
کسی که دامن گل از کفش رهاگردید
چو ماه عید به انگشت می نمایندم
ز بار درد اگر قامتم دوتاگردید
ازان زمان که مرا عشق زیر بارکشید
قد خمیده من قبله دعا گردید
هزار خانه آغوش را به خاک نشاند
ترا به خانه زین هر که رهنما گردید
چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب
نمی توان ز لب بحر تشنه واگردید
که بوی گل نتواند ز گل جدا گردید
ز بیخودی چو عنان گسسته رفت از دست
به بوی زلف تو هر کس که آشناگردید
منم که نیست ز آرامگاه خود خبرم
وگرنه قطره به دریا ز ابر واگردید
نسیم عهد که یارب گذشت ازین گلشن
که سربسر گل این باغ بیوفا گردید
مرا به گوشه چشم عنایتی دریاب
که استخوان من از سنگ توتیا گردید
ز ریزش دل من اندکی خبر دار
کسی که دامن گل از کفش رهاگردید
چو ماه عید به انگشت می نمایندم
ز بار درد اگر قامتم دوتاگردید
ازان زمان که مرا عشق زیر بارکشید
قد خمیده من قبله دعا گردید
هزار خانه آغوش را به خاک نشاند
ترا به خانه زین هر که رهنما گردید
چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب
نمی توان ز لب بحر تشنه واگردید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۴
دولت به لعل پاک گهر زود می رسد
روشن گهر به تاج وکمر زود می رسد
در مغز عاشقان نبود آرزوی خام
در آفتابروی، ثمر زود می رسد
هرکس شکست قیمت خود بر زمین نماند
ارزان چو شد متاع به زر زود می رسد
خط تو نادمیده دل از مردمان گرفت
این توتیا به اهل نظر زود می رسد
یک ساعت است گرمی هنگامه نشاط
دور هلال عید بسر زود می رسد
خامی است سنگ راه تو از پیشگاه قرب
چون پخته شد به کام ثمر زود می رسد
از گفتگوی پوچ ندارد حباب هیچ
از خامشی صدف به گهر زود می رسد
کار مرا تمام به یک جلوه کرد حسن
آب سبک عنان به جگر زود می رسد
جان رمیده داغ غریبی نمی کشد
خواب عدم به داد شرر زود می رسد
از خاک رهروی که کمر بسته می دمد
چون نی به خاکبوس شکر زود می رسد
نتوان نهفت راز دل از چشم اشکبار
از راه به دیده خبر زود می رسد
بی اختیار دیده بغل باز می کند
گویا که یار ما ز سفر زود می رسد
پای شکسته گرچه به جایی نمی رسد
آه شکستگان به اثر زود می رسد
صائب ز آه سرد به مطلب توان رسید
در وصل آفتاب سحر زود می رسد
روشن گهر به تاج وکمر زود می رسد
در مغز عاشقان نبود آرزوی خام
در آفتابروی، ثمر زود می رسد
هرکس شکست قیمت خود بر زمین نماند
ارزان چو شد متاع به زر زود می رسد
خط تو نادمیده دل از مردمان گرفت
این توتیا به اهل نظر زود می رسد
یک ساعت است گرمی هنگامه نشاط
دور هلال عید بسر زود می رسد
خامی است سنگ راه تو از پیشگاه قرب
چون پخته شد به کام ثمر زود می رسد
از گفتگوی پوچ ندارد حباب هیچ
از خامشی صدف به گهر زود می رسد
کار مرا تمام به یک جلوه کرد حسن
آب سبک عنان به جگر زود می رسد
جان رمیده داغ غریبی نمی کشد
خواب عدم به داد شرر زود می رسد
از خاک رهروی که کمر بسته می دمد
چون نی به خاکبوس شکر زود می رسد
نتوان نهفت راز دل از چشم اشکبار
از راه به دیده خبر زود می رسد
بی اختیار دیده بغل باز می کند
گویا که یار ما ز سفر زود می رسد
پای شکسته گرچه به جایی نمی رسد
آه شکستگان به اثر زود می رسد
صائب ز آه سرد به مطلب توان رسید
در وصل آفتاب سحر زود می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۳
تا گردباد آه به گردون نمی رسد
از گرد راه قاصد مجنون نمی رسد
هرجا دچار وصل شوی کام دل بکیر
هر روز نافه بر سر مجنون نمی رسد
هر مصرع بلند به عمری برابرست
زین بیشتر به مردم موزون نمی رسد
تا دختری ز سلسله تاک مانده است
وحدت سرای خم به فلاطون نمی رسد
صائب نمی کشم نفسی کز دیار عشق
صد درد نوبه سینه محزون نمی رسد
از گرد راه قاصد مجنون نمی رسد
هرجا دچار وصل شوی کام دل بکیر
هر روز نافه بر سر مجنون نمی رسد
هر مصرع بلند به عمری برابرست
زین بیشتر به مردم موزون نمی رسد
تا دختری ز سلسله تاک مانده است
وحدت سرای خم به فلاطون نمی رسد
صائب نمی کشم نفسی کز دیار عشق
صد درد نوبه سینه محزون نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۶
خوبان دلم به زلف گرهگیر بسته اند
دیوانه مرا به دو زنجیر بسته اند
جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده اند
از بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز عاشقان
مکتوب خود به بال وپر تیر بسته اند
جمعی که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد عنچه تصویر بسته اند
این کم عنایتی است که از لطف بی دریغ
بر روی میکشان در تزویر بسته اند
در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
چون گل حنا به ناخن تدبیر بسته اند
در پیش راه باده گلگون طلسم عقل
سدی است کز شکر به ره شیربسته اند
صائب ز عقل وکشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
دیوانه مرا به دو زنجیر بسته اند
جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده اند
از بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز عاشقان
مکتوب خود به بال وپر تیر بسته اند
جمعی که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد عنچه تصویر بسته اند
این کم عنایتی است که از لطف بی دریغ
بر روی میکشان در تزویر بسته اند
در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
چون گل حنا به ناخن تدبیر بسته اند
در پیش راه باده گلگون طلسم عقل
سدی است کز شکر به ره شیربسته اند
صائب ز عقل وکشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۱
دل را سیاه آه غم آلود می کند
تاریک چشم روزنه را دود می کند
از سوز عشق پاک می شود دل ز آرزو
آتش علاج خامی این عود می کند
از روزن است خانه گل را اگر گشاد
دل را گشاده روزن مسدود می کند
روی سیه بود چو نگین حاصل کریم
بهر بلند نامی اگر جود می کند
در انتقام هند ایاز سیاه چشم
خاک سیه به کاسه محمود می کند
از داغ تشنگی جگرم گرشود کباب
حاسد به چشم شور نمکسود می کند
گر دیگران به دیدن روی تو خوشدلند
صائب دلی به یاد تو خشنودمی کند
تاریک چشم روزنه را دود می کند
از سوز عشق پاک می شود دل ز آرزو
آتش علاج خامی این عود می کند
از روزن است خانه گل را اگر گشاد
دل را گشاده روزن مسدود می کند
روی سیه بود چو نگین حاصل کریم
بهر بلند نامی اگر جود می کند
در انتقام هند ایاز سیاه چشم
خاک سیه به کاسه محمود می کند
از داغ تشنگی جگرم گرشود کباب
حاسد به چشم شور نمکسود می کند
گر دیگران به دیدن روی تو خوشدلند
صائب دلی به یاد تو خشنودمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۴
هر چند یار ما همه جا جلوه می کند
نتوان دلیر گفت کجا جلوه می کند
احول مشو که سرو قبا پوش او یکی است
هر چند در هزار قبا جلوه می کند
آن یار خانگی که دل از ما ربوده است
در خانه است و در همه جا جلوه می کند
گردی ز آفرینش عالم پدید نیست
در عالمی که دلبر ما جلوه می کند
بر هر دلی که می گذرد آب می شود
از بس ز روی شرم و حیا جلوه می کند
باور که می کند که ز یک بحر بیکنار
موج سراب وآب بقا جلوه می کند
روشنترست راه حقیقت ز آفتاب
این راه همچو راهنما جلوه می کند
آسودگی مجو ز دل بیقرار عشق
تا قبله هست قبله نما جلوه می کند
آزاده ای که سر به ته بال خویش برد
پیوسته زیر بال هما جلوه می کند
نادان که از قضای خدا می کند حذر
غافل که رو به تیر قضا جلوه می کند
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
چندین هزار دام بلا جلوه می کند
صائب ز بس لطیف فتاده است آن نگار
ظاهر نمی شود که کجا جلوه می کند
نتوان دلیر گفت کجا جلوه می کند
احول مشو که سرو قبا پوش او یکی است
هر چند در هزار قبا جلوه می کند
آن یار خانگی که دل از ما ربوده است
در خانه است و در همه جا جلوه می کند
گردی ز آفرینش عالم پدید نیست
در عالمی که دلبر ما جلوه می کند
بر هر دلی که می گذرد آب می شود
از بس ز روی شرم و حیا جلوه می کند
باور که می کند که ز یک بحر بیکنار
موج سراب وآب بقا جلوه می کند
روشنترست راه حقیقت ز آفتاب
این راه همچو راهنما جلوه می کند
آسودگی مجو ز دل بیقرار عشق
تا قبله هست قبله نما جلوه می کند
آزاده ای که سر به ته بال خویش برد
پیوسته زیر بال هما جلوه می کند
نادان که از قضای خدا می کند حذر
غافل که رو به تیر قضا جلوه می کند
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
چندین هزار دام بلا جلوه می کند
صائب ز بس لطیف فتاده است آن نگار
ظاهر نمی شود که کجا جلوه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۸
گر غیر مرا از تو به نیرنگ برآورد
نتوان در دل را به گل وسنگ برآورد
خورشید نفس سوخته آمد به تماشا
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد
از آتش رخسار تو داغی به جگر داشت
هر لاله که سر از جگر سنگ برآورد
با سینه آتش چه کند ناخن خاشاک
نتوان به خراش دل ما چنگ برآورد
از دل به زبان نامده گردید سخن سبز
در سینه من بس که نفس زنگ برآورد
با زور محبت چه کند سختی هجران
معشوقه خود کوهکن از سنگ برآورد
سیمای خزان بود گل روی سخن را
صائب ز دم گرم من این رنگ برآورد
نتوان در دل را به گل وسنگ برآورد
خورشید نفس سوخته آمد به تماشا
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد
از آتش رخسار تو داغی به جگر داشت
هر لاله که سر از جگر سنگ برآورد
با سینه آتش چه کند ناخن خاشاک
نتوان به خراش دل ما چنگ برآورد
از دل به زبان نامده گردید سخن سبز
در سینه من بس که نفس زنگ برآورد
با زور محبت چه کند سختی هجران
معشوقه خود کوهکن از سنگ برآورد
سیمای خزان بود گل روی سخن را
صائب ز دم گرم من این رنگ برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۸
با روی تو صبر از دل بیتاب نیاید
خودداری ازین آینه چون آب نیاید
غافل نکند بستر گل شبنم ما را
در دیده روشن گهران خواب نیاید
زنجیر حریف دل خوش مشرب ما نیست
از موج عنانداری سیلاب نیاید
در دیده صیاد کمینگاه بهشتی است
زاهد بدر از گوشه محراب نیاید
بی خیرگی آیینه ز رخسارتوگل چید
چشمی که بود نرم دراوآب نیاید
آسودگی من ز گرفتاری خویش است
در دام محال است مرا خواب نیاید
چشمی که نمکسود شد از پرتو منت
از خانه تاریک به مهتاب نیاید
دلبسته گردون دل آسوده ندارد
استادگی از کوزه دولاب نیاید
صائب دل افسرده من گرم نگردد
تا بر سرم آن مهر جهانتاب نیاید
خودداری ازین آینه چون آب نیاید
غافل نکند بستر گل شبنم ما را
در دیده روشن گهران خواب نیاید
زنجیر حریف دل خوش مشرب ما نیست
از موج عنانداری سیلاب نیاید
در دیده صیاد کمینگاه بهشتی است
زاهد بدر از گوشه محراب نیاید
بی خیرگی آیینه ز رخسارتوگل چید
چشمی که بود نرم دراوآب نیاید
آسودگی من ز گرفتاری خویش است
در دام محال است مرا خواب نیاید
چشمی که نمکسود شد از پرتو منت
از خانه تاریک به مهتاب نیاید
دلبسته گردون دل آسوده ندارد
استادگی از کوزه دولاب نیاید
صائب دل افسرده من گرم نگردد
تا بر سرم آن مهر جهانتاب نیاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۹
ز شور عشق مرا شد دل خراب لذیذ
که می شود چو نمکسود شد کباب لذیذ
به کام نشائه شناسان شیوه معشوق
بود چو تلخی می تلخی عتاب لذیذ
ز خط به خوردن خون چشم یار مایل شد
که در بهار به مستان بود شراب لذیذ
مدار از دل من تیغ آبدار دریغ
که هست بر جگر تشنه همچو آب لذیذ
غم از عتاب ندارم که در مذاق من است
نگاه تند تو چون تلخی شراب لذیذ
در آفتاب توان زیر ابر دید دلیر
جمال یار بود در ته نقاب لذیذ
به وعده های دروغ از تو قانعم که بود
به چشم تشنه لبان موجه سراب لذیذ
ز خط رقیب شد از حسن یار روگردان
که با شعور بود صحبت کتاب لذیذ
به چشم آن که به شیرین لبی نظر دارد
بود چو شیر و شکر سیر ماهتاب لذیذ
جواب خشک ازان لعل آبدار، بود
به گوش تشنه لبان چون صدای آب لذیذ
ز روی گرم سخن پخته می شود صائب
که می شود ثمر خام از آفتاب لذیذ
که می شود چو نمکسود شد کباب لذیذ
به کام نشائه شناسان شیوه معشوق
بود چو تلخی می تلخی عتاب لذیذ
ز خط به خوردن خون چشم یار مایل شد
که در بهار به مستان بود شراب لذیذ
مدار از دل من تیغ آبدار دریغ
که هست بر جگر تشنه همچو آب لذیذ
غم از عتاب ندارم که در مذاق من است
نگاه تند تو چون تلخی شراب لذیذ
در آفتاب توان زیر ابر دید دلیر
جمال یار بود در ته نقاب لذیذ
به وعده های دروغ از تو قانعم که بود
به چشم تشنه لبان موجه سراب لذیذ
ز خط رقیب شد از حسن یار روگردان
که با شعور بود صحبت کتاب لذیذ
به چشم آن که به شیرین لبی نظر دارد
بود چو شیر و شکر سیر ماهتاب لذیذ
جواب خشک ازان لعل آبدار، بود
به گوش تشنه لبان چون صدای آب لذیذ
ز روی گرم سخن پخته می شود صائب
که می شود ثمر خام از آفتاب لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۴
چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار
ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار
درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار
یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار
به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار
به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار
جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار
چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار
شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار
سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار
ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار
درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار
یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار
به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار
به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار
جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار
چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار
شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار
سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۰
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
ای عقل نیست جای تو سر منزل جنون
این شیشه راز سنگ ملامت نگاه دار
چون داده ای عنان به کف خلق، دل مده
یاری برای گوشه عزلت نگاه دار
لب تر به وصف آب خضر بیش ازین مکن
شرم حضور تیغ شهادت نگاه دار
رغبت مکن به نعمت الوان روزگار
ای شوخ چشم، شرم قناعت نگاه دار
درعالم مجاز نفس را شمرده زن
دم را برای بحر حقیقت نگاه دار
دندان فرو مبر به لب جام بیش ازین
زخمی برای دست ندامت نگاه دار
ای دل چه گرم آه شر ربار گشته ای ؟
مدی برای صبح قیامت نگاه دار
ما را که چون سپند بر آتش نشانده ای
آخر برای گرمی صحبت نگاه دار
داغی است داغ می که به شستن نمی رود
از آب تلخ، دامن عصمت نگاه دار
نتوان گرفت دامن دولت به دست زور
دست دعا برای حمایت نگاه دار
دربزم عشق رخصت جولان شکوه نیست
صائب عنان توسن جرأت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
ای عقل نیست جای تو سر منزل جنون
این شیشه راز سنگ ملامت نگاه دار
چون داده ای عنان به کف خلق، دل مده
یاری برای گوشه عزلت نگاه دار
لب تر به وصف آب خضر بیش ازین مکن
شرم حضور تیغ شهادت نگاه دار
رغبت مکن به نعمت الوان روزگار
ای شوخ چشم، شرم قناعت نگاه دار
درعالم مجاز نفس را شمرده زن
دم را برای بحر حقیقت نگاه دار
دندان فرو مبر به لب جام بیش ازین
زخمی برای دست ندامت نگاه دار
ای دل چه گرم آه شر ربار گشته ای ؟
مدی برای صبح قیامت نگاه دار
ما را که چون سپند بر آتش نشانده ای
آخر برای گرمی صحبت نگاه دار
داغی است داغ می که به شستن نمی رود
از آب تلخ، دامن عصمت نگاه دار
نتوان گرفت دامن دولت به دست زور
دست دعا برای حمایت نگاه دار
دربزم عشق رخصت جولان شکوه نیست
صائب عنان توسن جرأت نگاه دار