عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
شاد آمدی ای مه رو، ای شادی جان شاد آ
تا بود چنین بودی، تا باد چنان بادا
ای صورت هر شادی، اندر دل ما یادی
ای صورت عشق کل، اندر دل ما یاد آ
بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان
از منت هر داد و وز غصهٔ هر دادا
ما چنگ زدیم از غم، در یار و رخان ما
ای دف تو بنال از دل، وی نای به فریاد آ
ای دل تو که زیبایی، شیرین شو از آن خسرو
ور خسرو شیرینی، در عشق چو فرهاد آ
تا بود چنین بودی، تا باد چنان بادا
ای صورت هر شادی، اندر دل ما یادی
ای صورت عشق کل، اندر دل ما یاد آ
بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان
از منت هر داد و وز غصهٔ هر دادا
ما چنگ زدیم از غم، در یار و رخان ما
ای دف تو بنال از دل، وی نای به فریاد آ
ای دل تو که زیبایی، شیرین شو از آن خسرو
ور خسرو شیرینی، در عشق چو فرهاد آ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نرد کف تو بردهست مرا
شیر غم تو، خوردهست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبریات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
شیر غم تو، خوردهست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبریات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
بییار مهل ما را، بییار مخسب امشب
زنهار مخور با ما، زنهار مخسب امشب
امشب ز خود افزونیم، در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم، این بار مخسب امشب
ای طوق هوای تو اندر همه گردنها
ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب
صیدیم به شست غم، شوریده و مست غم
ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب
ای سرو گلستان را، وی ماه شبستان را
این ماه پرستان را، مازار مخسب امشب
زنهار مخور با ما، زنهار مخسب امشب
امشب ز خود افزونیم، در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم، این بار مخسب امشب
ای طوق هوای تو اندر همه گردنها
ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب
صیدیم به شست غم، شوریده و مست غم
ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب
ای سرو گلستان را، وی ماه شبستان را
این ماه پرستان را، مازار مخسب امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بگو ای یار همراز، این چه شیوهست؟
دگرگون گشتهیی باز، این چه شیوهست؟
عجب ترک خوشرنگ این چه رنگ است؟
عجب ای چشم غماز، این چه شیوهست؟
دگربار این چه دام است و چه دانهست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوهست؟
دریدی پردهٔ ما، این چه پردهست؟
یکی پرده برانداز، این چه شیوهست؟
منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز، این چه شیوهست؟
بدان آواز جان دادن حلال است
زهی آواز دمساز، این چه شیوهست؟
مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز، این چه شیوهست؟
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز، این چه شیوهست؟
دگرگون گشتهیی باز، این چه شیوهست؟
عجب ترک خوشرنگ این چه رنگ است؟
عجب ای چشم غماز، این چه شیوهست؟
دگربار این چه دام است و چه دانهست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوهست؟
دریدی پردهٔ ما، این چه پردهست؟
یکی پرده برانداز، این چه شیوهست؟
منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز، این چه شیوهست؟
بدان آواز جان دادن حلال است
زهی آواز دمساز، این چه شیوهست؟
مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز، این چه شیوهست؟
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز، این چه شیوهست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگیییست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دل است جز بر دلدار نیست
ای که تو بیغم نهیی میکن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگیییست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دل است جز بر دلدار نیست
ای که تو بیغم نهیی میکن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
در شکرینهی یقین سرکهٔ انکار نیست
گر چه تو خون خوارهیی رهزن و عیارهیی
قبلهٔ ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتهست بندهٔ دلبر شدهست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چون که ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آن که ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید درو جز گل و گلزار نیست
ای غم ازین جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غم خوار رو
نقل بخیلانهات طعمهٔ خمار نیست
دیدهٔ غین تو تنگ میمت ازان تنگ تر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکر است این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
در شکرینهی یقین سرکهٔ انکار نیست
گر چه تو خون خوارهیی رهزن و عیارهیی
قبلهٔ ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتهست بندهٔ دلبر شدهست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چون که ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آن که ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید درو جز گل و گلزار نیست
ای غم ازین جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غم خوار رو
نقل بخیلانهات طعمهٔ خمار نیست
دیدهٔ غین تو تنگ میمت ازان تنگ تر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکر است این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
بیتو به سر مینشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان؟
تا نزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشر است پیشهٔ تو شور و شر است
بیره و رای تو شها ره گذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضهٔ خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانهٔ دل کاشتهیی زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست ازین دو بگذر
زان که ازین بحث به جز شور و شری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان؟
تا نزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشر است پیشهٔ تو شور و شر است
بیره و رای تو شها ره گذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضهٔ خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانهٔ دل کاشتهیی زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست ازین دو بگذر
زان که ازین بحث به جز شور و شری مینشود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
چنان کز غم دل دانا گریزد
دو چندان غم ز پیش ما گریزد
مگر ما شحنهایم و غم چو دزد است؟
چو ما را دید جا از جا گریزد
بغرد شیر عشق و گلهٔ غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
ز نابینا برهنه غم ندارد
ز پیش دیدهٔ بینا گریزد
مرا سوداست تا غم را ببینم
ولیکن غم ازین سودا گریزد
همه عالم به دست غم زبونند
چو او بیند مرا تنها گریزد
اگر بالا روم پستی گریزد
وگر پستی روم بالا گریزد
خمش باشم بود کین غم درافتد
غلط خود غم ز ناگویا گریزد
دو چندان غم ز پیش ما گریزد
مگر ما شحنهایم و غم چو دزد است؟
چو ما را دید جا از جا گریزد
بغرد شیر عشق و گلهٔ غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
ز نابینا برهنه غم ندارد
ز پیش دیدهٔ بینا گریزد
مرا سوداست تا غم را ببینم
ولیکن غم ازین سودا گریزد
همه عالم به دست غم زبونند
چو او بیند مرا تنها گریزد
اگر بالا روم پستی گریزد
وگر پستی روم بالا گریزد
خمش باشم بود کین غم درافتد
غلط خود غم ز ناگویا گریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جان است
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کارام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جان است
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کارام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد
مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد
ذرهها بر آفتابت هر زمان بر میزنند
هر که این بر خورد از تو از تو برخوردار باد
هر کجا یک تار مویت بر هوس سر مینهد
تار ما را پود باد و پود ما را تار باد
در بیابان غم از دوری دارالملک وصل
چند غم بردار بودستم که غم بر دار باد
خار مسکینی که هر دم طعنهٔ گل میکشد
خواجهٔ گلزار باد و از حسد گل زار باد
گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار
این چمن بیمار باد و دشمنش بیمار باد
چون که غم خواری نباشد سخت دشوار است غم
هم نشین غم خوار باد و بعد ازین غم خوار باد
مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد
ذرهها بر آفتابت هر زمان بر میزنند
هر که این بر خورد از تو از تو برخوردار باد
هر کجا یک تار مویت بر هوس سر مینهد
تار ما را پود باد و پود ما را تار باد
در بیابان غم از دوری دارالملک وصل
چند غم بردار بودستم که غم بر دار باد
خار مسکینی که هر دم طعنهٔ گل میکشد
خواجهٔ گلزار باد و از حسد گل زار باد
گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار
این چمن بیمار باد و دشمنش بیمار باد
چون که غم خواری نباشد سخت دشوار است غم
هم نشین غم خوار باد و بعد ازین غم خوار باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو بهام
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدهست ازین بار گران
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتهست و همیگردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد
هین خمش دل پنهان است چو رگ زیر زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو بهام
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدهست ازین بار گران
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتهست و همیگردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد
هین خمش دل پنهان است چو رگ زیر زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
بار دیگر یار ما هنباز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انگاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین هم راز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن
زان که دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد
میدهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انگاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین هم راز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن
زان که دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد
میدهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای آن که پیش حسنت حوری قدم در آید
در خانه خیالت شاید که غم درآید؟
ای آن که هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید
ای غم تو جمع میشو کاینک سپاه شادی
تا کیقباد شادان با صد علم درآید
ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید
آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید
ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
اندر درم درافتی چون او درم درآید؟
آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان کس که جان فزایی او را سلم درآید
در خانه خیالت شاید که غم درآید؟
ای آن که هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید
ای غم تو جمع میشو کاینک سپاه شادی
تا کیقباد شادان با صد علم درآید
ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید
آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید
ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
اندر درم درافتی چون او درم درآید؟
آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان کس که جان فزایی او را سلم درآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
مرا یارا چنین بییار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بیزنهار مگذار
طبیبی بلکه تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بیزنهار مگذار
طبیبی بلکه تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر
همیبینم رضایت در غم ماست
چگونه گردد این بیدل ز غم سیر؟
چه خون آشام و مستسقیست این دل
که چشمم مینگردد زاشک و نم سیر
اگر سیری ازین عالم بیا که
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر
چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر
ولی دردم تو اسرافیل جانها
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر
چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر
چو بیش است آن جنون لحظه به لحظه
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر
چو دیدم کاس و طاس او شدستم
ازین طشت نگون خم به خم سیر
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر
همیبینم رضایت در غم ماست
چگونه گردد این بیدل ز غم سیر؟
چه خون آشام و مستسقیست این دل
که چشمم مینگردد زاشک و نم سیر
اگر سیری ازین عالم بیا که
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر
چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر
ولی دردم تو اسرافیل جانها
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر
چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر
چو بیش است آن جنون لحظه به لحظه
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر
چو دیدم کاس و طاس او شدستم
ازین طشت نگون خم به خم سیر
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت درین قنینهست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعل است در عبربیز
مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آن گهی شرم؟
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت درین قنینهست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعل است در عبربیز
مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آن گهی شرم؟
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز
دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند
در تن من خون نماند خون دل رز بریز
با دل و جان یاغیام بیدل و جان میزیم
باطن من صید شاه ظاهر من در گریز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غم است
چون که بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ
با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز
تا می دل خوردهام ترک جگر کرده ام
چون که روم در لحد زان قدحم کن جهیز
ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار
ساغر خردم سبوست من چه کنم کفچلیز؟
شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
تا که ز تف تموز سوزد پردهی حجیز
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز
دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند
در تن من خون نماند خون دل رز بریز
با دل و جان یاغیام بیدل و جان میزیم
باطن من صید شاه ظاهر من در گریز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غم است
چون که بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ
با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز
تا می دل خوردهام ترک جگر کرده ام
چون که روم در لحد زان قدحم کن جهیز
ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار
ساغر خردم سبوست من چه کنم کفچلیز؟
شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
تا که ز تف تموز سوزد پردهی حجیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
ما دو سه مست خلوتی، جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
رفت عمرم در سر سودای دل
وزغم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته، تا چه باشد رای دل
دل ز حلقهی دین گریزد، زان که هست
حلقهٔ زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبح دم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل
وزغم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته، تا چه باشد رای دل
دل ز حلقهی دین گریزد، زان که هست
حلقهٔ زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبح دم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل