عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
ای صوفیان عشق، بدرید خرقهها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود، صلایی زد و برفت
کین راه کوته ست، گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت، ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان، بگشا لب به ماجرا
زان حالها بگو که هنوز آن نیامده ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود، صلایی زد و برفت
کین راه کوته ست، گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت، ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان، بگشا لب به ماجرا
زان حالها بگو که هنوز آن نیامده ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانهٔ خدا
روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانهٔ خدا شده قد کان آمنا
چونید و چون بدیت درین راه باخطر؟
ایمن کند خدای درین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعرهها و غریو است از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد، خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و با کفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ، به سر کوه، رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وان گه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طوافها
تا روز ترویه بشنو خطبهٔ بلیغ
وان گه به جانب عرفات آی در صلا
وان گه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار میزن و میگیر سنگها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
شاد آمدیت از سفر خانهٔ خدا
روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانهٔ خدا شده قد کان آمنا
چونید و چون بدیت درین راه باخطر؟
ایمن کند خدای درین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعرهها و غریو است از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد، خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و با کفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ، به سر کوه، رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وان گه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طوافها
تا روز ترویه بشنو خطبهٔ بلیغ
وان گه به جانب عرفات آی در صلا
وان گه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار میزن و میگیر سنگها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نام شتر به ترکی چبود؟ بگو دوا
نام بچهش چه باشد؟ او خود پیاش دوا
ما زادهٔ قضا و قضا مادر همهست
چون کودکان دوان شدهایم از پی قضا
ما شیر ازو خوریم و همه در پیاش پریم
گر شرق و غرب تازد، ور جانب سما
طبل سفر زدهست، قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
در شهر و در بیابان، همراه آن مهیم
ای جان غلام و بندهٔ آن ماه خوش لقا
آن جاست شهر کان شه ارواح میکشد
آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا
کوته شود بیابان، چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کی قاصدان معدن اجلال مرحبا
همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا
ما سایهوار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه، الصلا
دل را رفیق ما کند آن کش که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مصر میرود که به کشتیش وهم نیست
دل مکه میرود که نجوید مهاره را
از لنگی تن است و ز چالاکی دلست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شدهست بر ارواح پادشا
ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا
چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
گر پا نهیم پیش، بسوزیم در شقا
این در گمان نبود، درو طعن میزدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاکهای تشنه ز ما بر دهد گیا
بی دست و پاست خاک، جگر گرم بهر آب
زین رو دوان دوان رود آن آب جویها
پستان آب میخلد، ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد، دایه جا به جا
ما را ز شهر روح چنین جذبهها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همیرسند
پنهان و آشکارا بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر که جفت گردی، آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی تو است
تأثیر همتست تصاریف ابتلا
نام بچهش چه باشد؟ او خود پیاش دوا
ما زادهٔ قضا و قضا مادر همهست
چون کودکان دوان شدهایم از پی قضا
ما شیر ازو خوریم و همه در پیاش پریم
گر شرق و غرب تازد، ور جانب سما
طبل سفر زدهست، قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
در شهر و در بیابان، همراه آن مهیم
ای جان غلام و بندهٔ آن ماه خوش لقا
آن جاست شهر کان شه ارواح میکشد
آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا
کوته شود بیابان، چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کی قاصدان معدن اجلال مرحبا
همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا
ما سایهوار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه، الصلا
دل را رفیق ما کند آن کش که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مصر میرود که به کشتیش وهم نیست
دل مکه میرود که نجوید مهاره را
از لنگی تن است و ز چالاکی دلست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شدهست بر ارواح پادشا
ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا
چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
گر پا نهیم پیش، بسوزیم در شقا
این در گمان نبود، درو طعن میزدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاکهای تشنه ز ما بر دهد گیا
بی دست و پاست خاک، جگر گرم بهر آب
زین رو دوان دوان رود آن آب جویها
پستان آب میخلد، ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد، دایه جا به جا
ما را ز شهر روح چنین جذبهها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همیرسند
پنهان و آشکارا بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر که جفت گردی، آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی تو است
تأثیر همتست تصاریف ابتلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاده پیشش، بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل، نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد ازو باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن تنن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال
کین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مفتی عقل کل به فتویٰ دهد جواب
کین دم قیامتست روا کو و ناروا؟
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان، همه جانهای گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جانها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعرههای عشق برآید که مرحبا
میخواست سینهاش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه اش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند درین جوش همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نم[و] هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده زعشق هوا هم درین فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه، نه از لهو چون شما
ای بیخبربرو، که تو را آب روشنیست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوتست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بیخدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست، ولیکن خدای را
این سنتیست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده یی به امر حق از صدق بیریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو، بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا؟
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه درو جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود، باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود، از وی یکی بیا
مجموع چون شوم؟چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاده پیشش، بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل، نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد ازو باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن تنن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال
کین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مفتی عقل کل به فتویٰ دهد جواب
کین دم قیامتست روا کو و ناروا؟
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان، همه جانهای گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جانها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعرههای عشق برآید که مرحبا
میخواست سینهاش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه اش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند درین جوش همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نم[و] هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده زعشق هوا هم درین فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه، نه از لهو چون شما
ای بیخبربرو، که تو را آب روشنیست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوتست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بیخدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست، ولیکن خدای را
این سنتیست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده یی به امر حق از صدق بیریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو، بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا؟
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه درو جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود، باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود، از وی یکی بیا
مجموع چون شوم؟چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
سر به گریبان در است، صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نهیی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بیخود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نهیی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بیخود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
چند گریزی ز ما؟چندروی جا به جا؟
جان تو در دست ماست،همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف، گرد جهان از گزاف؟
زین رمهٔ پر ز لاف، هیچ تو دیدی وفا؟
روز دوسه ای زحیر،گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر، گرسنه و بی نوا
مرده دل و مرده جو، چون پسر مرده شو
از کفن مردهییست، در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار، صورت گرمابه را
دامن تو پر سفال، پیش تو آن زر و مال
باورم آن گه کنی، که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن، من چه کنم؟بخش کن
من به سما میروم، نیست زر آن جا روا
جغد نه یی بلبلی، از چه درین منزلی
باغ وچمن را چه شد؟سبزه وسرو و صبا
جان تو در دست ماست،همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف، گرد جهان از گزاف؟
زین رمهٔ پر ز لاف، هیچ تو دیدی وفا؟
روز دوسه ای زحیر،گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر، گرسنه و بی نوا
مرده دل و مرده جو، چون پسر مرده شو
از کفن مردهییست، در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار، صورت گرمابه را
دامن تو پر سفال، پیش تو آن زر و مال
باورم آن گه کنی، که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن، من چه کنم؟بخش کن
من به سما میروم، نیست زر آن جا روا
جغد نه یی بلبلی، از چه درین منزلی
باغ وچمن را چه شد؟سبزه وسرو و صبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر، گنج روانی مرا
آنچه نبردهست وهم، عقل ندیدهست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز، مینگرم در بقا
کی بفریبد شها، دولت فانی مرا؟
نغمت آن کس که او، مژدهٔ تو آورد
گرچه به خوابی بود، به ز اغانی مرا
در رکعات نماز، هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران، رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری، سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال، عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهٔ کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان، روی نهم من به خاک
گویم ازینها همه، عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من، هست زمان وصال
زان که نگنجد درو، هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بیتو چه کار آیدم، رنج اوانی مرا؟
بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او، ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست، پر شده جان و دلم
اوست اگرگفت نیست، ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح، جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن، گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش، لیک چو تبریز را
نام بری، بازگشت جمله جوانی مرا
وی که به تلخی فقر، گنج روانی مرا
آنچه نبردهست وهم، عقل ندیدهست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز، مینگرم در بقا
کی بفریبد شها، دولت فانی مرا؟
نغمت آن کس که او، مژدهٔ تو آورد
گرچه به خوابی بود، به ز اغانی مرا
در رکعات نماز، هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران، رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری، سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال، عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهٔ کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان، روی نهم من به خاک
گویم ازینها همه، عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من، هست زمان وصال
زان که نگنجد درو، هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بیتو چه کار آیدم، رنج اوانی مرا؟
بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او، ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست، پر شده جان و دلم
اوست اگرگفت نیست، ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح، جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن، گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش، لیک چو تبریز را
نام بری، بازگشت جمله جوانی مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
از جهت ره زدن، راه درآرد مرا
تا به کف ره زنان باز سپارد مرا
آن که زند هر دمی، راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او؟ او به چه آرد مرا؟
من سر و پا گم کنم، دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف، سربنخارد مرا
او ره خوش میزند، رقص برآن میکنم
هر دم بازی نو، عشق بر آرد مرا
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چون که نشینم به کنج، خود به درآرد مرا
ز اول امروزم او، می بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من؟ بر که گمارد مرا؟
همت من همچو رعد، نکتهٔ من همچو ابر
قطره چکد زابر من، چون بفشارد مرا
ابر من از بامداد، دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد، بر که ببارد مرا؟
چون که ببارد مرا، یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات، بازگذارد مرا
تا به کف ره زنان باز سپارد مرا
آن که زند هر دمی، راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او؟ او به چه آرد مرا؟
من سر و پا گم کنم، دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف، سربنخارد مرا
او ره خوش میزند، رقص برآن میکنم
هر دم بازی نو، عشق بر آرد مرا
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چون که نشینم به کنج، خود به درآرد مرا
ز اول امروزم او، می بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من؟ بر که گمارد مرا؟
همت من همچو رعد، نکتهٔ من همچو ابر
قطره چکد زابر من، چون بفشارد مرا
ابر من از بامداد، دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد، بر که ببارد مرا؟
چون که ببارد مرا، یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات، بازگذارد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل، آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهرهٔ ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق، پر رعنا را
ز عکس شان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را؟
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر، که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیدهست؟
سخن شناس کند طوطی شکرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید، طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینهٔ قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی، که جان جانهایی
بریز بر سر سودا، شراب حمرا را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
برو گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دست خود پختهست
زهی گهر که نبودهست هیچ دریا را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه، خشم و صفرا را
تو ماندهیی و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را؟
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی، برای لالا را
به نفی لا، لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را، بیار الا را
بده به لالا جامی، از آن که میدانی
که علم و عقل رباید، هزار دانا را
و یا به غمزهٔ شوخت، به سوی او بنگر
که غمزهٔ تو حیاتیست ثانی، احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدای عشق فرستاد تا درو پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک، تعالیٰ را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کردهام سر و پا را
برآ، بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
بریز خون دل، آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهرهٔ ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق، پر رعنا را
ز عکس شان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را؟
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر، که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیدهست؟
سخن شناس کند طوطی شکرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید، طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینهٔ قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی، که جان جانهایی
بریز بر سر سودا، شراب حمرا را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
برو گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دست خود پختهست
زهی گهر که نبودهست هیچ دریا را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه، خشم و صفرا را
تو ماندهیی و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را؟
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی، برای لالا را
به نفی لا، لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را، بیار الا را
بده به لالا جامی، از آن که میدانی
که علم و عقل رباید، هزار دانا را
و یا به غمزهٔ شوخت، به سوی او بنگر
که غمزهٔ تو حیاتیست ثانی، احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدای عشق فرستاد تا درو پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک، تعالیٰ را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کردهام سر و پا را
برآ، بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
بدان که سد عظیم است در روش ناموس
حدیث بیغرض است این، قبول کن به صفا
هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون؟
هزار شید برآورد، آن گزین شیدا
گهی قباش درید و گهی به کوه دوید
گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا
چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت
ببین چه صید کند، دام ربی الاعلیٰ
چو عشق چهرهٔ لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسریٰ بعبده لیلا
ندیدهیی تو دواوین ویسه و رامین
نخواندهیی تو حکایات وامق و عذرا
تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنیست در دریا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی
که سیل پست رود کی رود سوی بالا؟
میان حلقهٔ عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا
چنان که حلقه به گوش است چرخ را این خاک
چنان که حلقه به گوش است روح را اعضا
بیا بگو چه زیان کرد خاک ازین پیوند؟
چه لطفها که نکردهست عقل با اجزا؟
دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانهٔ صحرا
به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان
هزار غلغله در جو گنبد خضرا
چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
تو های و هوی ملک بین و حیرت حورا
چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست
ز عشق، کوست منزه ز زیر و از بالا
چو آفتاب برآمد، کجا بماند شب؟
رسید جیش عنایت، کجا بماند عنا؟
خموش کردم ای جان جان جان تو بگو
که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
بدان که سد عظیم است در روش ناموس
حدیث بیغرض است این، قبول کن به صفا
هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون؟
هزار شید برآورد، آن گزین شیدا
گهی قباش درید و گهی به کوه دوید
گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا
چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت
ببین چه صید کند، دام ربی الاعلیٰ
چو عشق چهرهٔ لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسریٰ بعبده لیلا
ندیدهیی تو دواوین ویسه و رامین
نخواندهیی تو حکایات وامق و عذرا
تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنیست در دریا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی
که سیل پست رود کی رود سوی بالا؟
میان حلقهٔ عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا
چنان که حلقه به گوش است چرخ را این خاک
چنان که حلقه به گوش است روح را اعضا
بیا بگو چه زیان کرد خاک ازین پیوند؟
چه لطفها که نکردهست عقل با اجزا؟
دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانهٔ صحرا
به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان
هزار غلغله در جو گنبد خضرا
چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
تو های و هوی ملک بین و حیرت حورا
چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست
ز عشق، کوست منزه ز زیر و از بالا
چو آفتاب برآمد، کجا بماند شب؟
رسید جیش عنایت، کجا بماند عنا؟
خموش کردم ای جان جان جان تو بگو
که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجاغم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم؟
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمیگیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا؟
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کزدم و ماران تو را امان ز کجا؟
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفص شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام است و این بیان ز کجا
من از کجاغم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم؟
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمیگیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا؟
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کزدم و ماران تو را امان ز کجا؟
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفص شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام است و این بیان ز کجا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
چه نیک بخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت، درت گشاد خدا
که برگشاید درها؟ مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید؟ نحن نزلنا
که دانه را بشکافد، ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و میفشان خرما؟
که دردمید در آن نی، که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا؟
که کرد در کف کان خاک را زر و نقره؟
که کرد در صدفی آب را جواهرها؟
ز جان و تن برهیدی به جذبهی جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب اوادنی
هم آفتاب شده مطربت که “خیز سجود
به سوی قامت سروی زدهست لاله صلا
چنین بلند چرا میپرد همای ضمیر؟
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه میخندد؟
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده که های یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبیست
تو برگ من بربایی، کجا بری و کجا؟
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
به جز به خدمت معنی، کجا روند اسما؟
شد اسم مظهر معنی، کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت، بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفت هارون
اگر عصاش نباشد، وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد به گرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا؟
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که میخرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که ساقیییست دلارام و بادهاش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا
درآ درآ به سعادت، درت گشاد خدا
که برگشاید درها؟ مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید؟ نحن نزلنا
که دانه را بشکافد، ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و میفشان خرما؟
که دردمید در آن نی، که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا؟
که کرد در کف کان خاک را زر و نقره؟
که کرد در صدفی آب را جواهرها؟
ز جان و تن برهیدی به جذبهی جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب اوادنی
هم آفتاب شده مطربت که “خیز سجود
به سوی قامت سروی زدهست لاله صلا
چنین بلند چرا میپرد همای ضمیر؟
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه میخندد؟
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده که های یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبیست
تو برگ من بربایی، کجا بری و کجا؟
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
به جز به خدمت معنی، کجا روند اسما؟
شد اسم مظهر معنی، کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت، بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفت هارون
اگر عصاش نباشد، وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد به گرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا؟
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که میخرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که ساقیییست دلارام و بادهاش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسهی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بیمحابا را؟
چو موج پست شود، کوهها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگهای خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس میدان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس میبین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسهی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بیمحابا را؟
چو موج پست شود، کوهها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگهای خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس میدان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس میبین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
چو اندرآید یارم، چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم، چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم، چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم، چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم، چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم، چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم، چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم، چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم، چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم، چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم، چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم، نه بکارم، چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم، چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم، چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم، چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم، چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم، چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم، چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم، چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم، چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم، چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم، چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم، چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم، نه بکارم، چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم، چه خوش بود به خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد عنایت، خجسته باد مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
که بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده دیدم دل را خراب در راهش
ترانه گویان کین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش کارها بودهست
که اندک اندک آید همی به یاد مرا
اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من
همیبدان به حقیقت که عشق زاد مرا
ایا پدید صفاتت، نهان چو جان ذاتت
به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا
همیرسد ز توام بوسه و نمیبینم
ز پردههای طبیعت، که این که داد مرا
مبر وظیفهٔ رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کردهست اوستاد مرا
که بامداد عنایت، خجسته باد مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
که بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده دیدم دل را خراب در راهش
ترانه گویان کین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش کارها بودهست
که اندک اندک آید همی به یاد مرا
اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من
همیبدان به حقیقت که عشق زاد مرا
ایا پدید صفاتت، نهان چو جان ذاتت
به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا
همیرسد ز توام بوسه و نمیبینم
ز پردههای طبیعت، که این که داد مرا
مبر وظیفهٔ رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کردهست اوستاد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
مرا تو گوش گرفتی، همیکشی به کجا؟
بگو که در دل تو چیست؟ چیست عزم تو را؟
چه دیگ پختهیی از بهر من عزیزا دوش؟
خدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست
کجا روند؟ همان جا که گفتهیی که بیا
مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش
که میزنم ز بن هر دو گوش طال بقا
غلام پیر شود، خواجهاش کند آزاد
چو پیر گشتم، از آغاز بنده کرد مرا
نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند؟
نقیامت تو سیه موی کرد پیران را
چو مرده زنده کنی، پیر را جوان سازی
خموش کردم و مشغول میشوم به دعا
بگو که در دل تو چیست؟ چیست عزم تو را؟
چه دیگ پختهیی از بهر من عزیزا دوش؟
خدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست
کجا روند؟ همان جا که گفتهیی که بیا
مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش
که میزنم ز بن هر دو گوش طال بقا
غلام پیر شود، خواجهاش کند آزاد
چو پیر گشتم، از آغاز بنده کرد مرا
نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند؟
نقیامت تو سیه موی کرد پیران را
چو مرده زنده کنی، پیر را جوان سازی
خموش کردم و مشغول میشوم به دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چه خیره مینگری در رخ من ای برنا؟
مگر که در رخم است آیتی ازان سودا؟
مگر که بر رخ من داغ عشق میبینی؟
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همیخواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذ است و من در استسقا
وفا چه میطلبی از کسی که بیدل شد
چو دل برفت، برفت از پیاش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت، درین خرابه ما
غریو و ناله جانها، ز سوی بیسویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال، ناله کنان؟
ز ناله گوش پر است، از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که میکشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا؟
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا
مگر که در رخم است آیتی ازان سودا؟
مگر که بر رخ من داغ عشق میبینی؟
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همیخواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذ است و من در استسقا
وفا چه میطلبی از کسی که بیدل شد
چو دل برفت، برفت از پیاش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت، درین خرابه ما
غریو و ناله جانها، ز سوی بیسویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال، ناله کنان؟
ز ناله گوش پر است، از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که میکشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا؟
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک
چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین
چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول میآید
که پختهاند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چون که خورد جان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر
که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا
دلی که از پی حلوا چو دیگ سوخت سیاه
کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
خموش باش که گر حق نگویدش که بده
چه جای نان، ندهد هم به صد سنان حلوا
که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک
چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین
چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول میآید
که پختهاند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چون که خورد جان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر
که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا
دلی که از پی حلوا چو دیگ سوخت سیاه
کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
خموش باش که گر حق نگویدش که بده
چه جای نان، ندهد هم به صد سنان حلوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا