عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
به خامه راست نیاید شکایت ستمش
هزار ناوک غمزه زده ست بر دل من
که هیچ آه ز من بر نیامد از المش
اگر ز دست اجل چند گه امان یابم
به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش
هزار نامه نوشتم به خون دیده، ولی
به این دیار نیامد کبوتر حرمش
کسی که دیدن رخسار او هوس دارد
دگر خلاص نیابد ز زلف خم به خمش
مباشری که به کنج فراق می نوشد
سفال باده نماید به چشم جام جمش
اگر به زهد شوی شهره جهان، خسرو
چه سود تا نکنی اعتماد بر کرمش؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
دعای عاشقان هر جا که باشد پاسبان بادش
فراموش کردی درد خود مرا از راه مظلومان
خدایا کج مکن مویی ز یاریهای بیدادش
مرا این آه بیهوده ست پیش آن دل سنگین
کزین آتش که من دارم نگردد گرم پولادش
رو، ای اشک و روان کن پیش یار لشکری جویی
که گرد آلوده خواهد بود آن سوری و شمشادش
دلم می شد به نظاره که باد افگند زلفش را
نیاید باز، ور خواهد که هم در ره شب افتادش
جفای روزگار و جور خوبان خسرو مسکین
شد آبستن ز غم، ای کاش که مادر نمی زادش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
همیشه در فراقت با دل افگار می گریم
غمت را اندکی می گویم و بسیار می گریم
شبی کاندر حریمت ره نمی یابم به صد زاری
به حسرت می نشینم در پس دیوار می گریم
اگر مردم به مستی، گاه گاهی گریه ای دارند
چه حال است این که من هم مست و هم هشیار می گریم؟
گهی در خلوت تاریک از هجر تو می نالم
گهی در فرقتت در کوچه و بازار می گریم
چه سوز است این نمی دانم به جان خسرو مسکین؟
که چون ابر بهار اندر سر کهسار می گریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نیارم تاب دیدن، دیر دیرت بهر آن بینم
بباید هر زمان جانی که رویت هر زمان بینم
مرا گویند کش چون مردمان بین و مرو از جا
دلم بر جای باید کش به چشم مردمان بینم
بدینسان کامد از روی تو کار من به جان، وانگه
من دیوانه را بر خود نبخشود و همان بینم
اگر من کشتنی گشتم، نمی گویم مکش، ای غم
ولی بگذار چندانی که روی آن جوان بینم
چه حاجت بر دلم نازک، همین بس نیست مرگ من
که گه گه چاشنی از دست آن ناوک کمان بینم
گه جولان نیارم دیدنش از بیم جان، لیکن
چو من بی طاقتم دزدیده در دست و کمان بینم
ز نوروز جوانی گر چه بشکفته ست بستانش
مبادا سبزه پیراهن آن بوستان بینم
دریغا، آن چنان رویی دگر خواهد شدن، یارب
مرا آن روز منمایی که رویش آنچنان بینم
ز خوبان بس که بی دین گشت خسرو، بهترین روزش
بت اندر پیش و زنار مغانش در میان بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
هر دم غم خود با دل افگار بگویم
چون زهره آن نیست که با یار بگویم
دشنام که می گفت شبی، هم ز زبانش
هر دم به هوس خود را صد بار بگویم
هر شب روم اندر سر آن کوی و غم خود
چون نشنود او، با در و دیوار بگویم
کو جان گرفتار که باور کند از من؟
گر من غم این جان گرفتار بگویم
افگار کنم همچو دل خود دل آن کس
کورا سخنی زان دل افگار بگویم
شب خواب شبم نی که مگر بینمت آنجا
خونابه این دیده بیدار بگویم
دردی ست در این سینه که بیرون نتوان داد
حیف است که درد تو به اغیار بگویم
خون شد ز نهفتن دل و اکنون روم، ای جان
رسوا شرم و بر سر بازار بگویم
یک روز بپرس آخر از آن محنت شبها
تا کی غم خسرو به شب تار بگویم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
به رخ خاک درت رفتیم و رفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پر خون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتم از این در
ولی خود را به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
ندارد قوت رفتار خسرو
میان سیل خون افتیم و رفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۹
ابر بهار باران، وین چشم خونفشان هم
بلبل به باغ نالان، عاشق به صد فغان هم
صحرا و بوستان خوش، وین جان زار مانده
ناسایدی به صحرا، در باغ و بوستان هم
باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد
در شهر بی تو نتوان، والله که در جهان هم
نامم نشانه ای شد در تهمت ملامت
ای کاشکی نبودی نام من و نشان هم
این است مردن من، ای خیره کش، که هستی
ز آب حیات خوشتر، وز عمر جاودان هم
خواهی به دیده بنشین، خواهی به سینه جا کن
سلطان هر دو ملکی، این زان تست و آن هم
گفتی « به حجت خط شد ملک من دل تو»
گر راست پرسی از من، جانان تویی و جان هم
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت
بدنام شهر گشتم، رسوای مردمان هم
شد نرخ بنده خسرو از چشم تو نگاهی
گر این قدر نیرزد، بنده به رایگان هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۰
تلخاب حسرت است هر آبی که من خورم
خونابه دل است شرابی که من خورم
از خوردن جگر جگر من کباب شد
نبود سزای خورد کبابی که من خورم
هرگز نخوردم آب خوش خویش در جگر
تیغ است بی تو قطره آبی که من خورم
از خون خورم به یاد لبت قطره ای که نیست
طوفان آفت این می نابی که من خورم
سنگ است خسرو، ار نه کجا طاقت آورد؟
از شعله های دل تف و تابی که من خورم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۱
امشب من آن نیم که فغان را فرو برم
طوفان کنم ز دیده، جهان را فرو برم
شمعی به سینه و نتوانم برون دهم
جان سوخت، چند سوز نهان را فرو برم
بشناختم که لذت شمشیر و تیر چیست؟
هر دم ز بس که آه و فغان را فرو برم
خونابه می خورم ز دل آن دولت از کجا؟
کز لعل یار شربت جان را فرو برم
حسرت فرو برم، چو به سینه گره شود
آشام خون دل کنم، آن را فرو برم
نی سنگ ماند و نی دل سنگین در این خراب
تا طعنه های پیر و جوان را فرو برم
وه گر نمودی، ای اجل، آخر به پای زود
تا من ز خویش نام و نشان را فرو برم
روزی به روی ترشی از ابروی تو نرفت
تا کی ز دور آب دهان را فرو برم؟
من خسروم، شکر شکن، اما به ذکر دوست
خواهم ز ذوق کام و زبان را فرو برم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۷
اگر ز من بروی، تاب دوری تو ندارم
اگر نماییم آن روی، نیز تاب ندارم
همی خورم ز تو صد خار غم، همین برم آرد
چو کار خویش به دنبال بخت تیره گذارم
مباد هیچ زوالت، چو زیر پا کنی آن خط
که خال خویش به خار رهت به گریه نگارم
دو لب به گریه بشویم، چو خاک پای تو بوسم
مگیر چشم، اگر آب دیده پاک ندارم
به زنده داشتن شب بمرد خسرو مسکین
زهی جفا که من این عمر در حساب نیارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۷
شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این
رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟
چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این
سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟
غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این
مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این
مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۶
نام گل بردن به پیشت بر زبان آید گران
دم زدن بی یاد رویت از دهان آید گران
در ترازوی دل ار سنجم ترا با جان خویش
از لطافت تو سبک آیی و جان آید گران
ابرویت در سینه ام بنشست و می لرزم ز بیم
کاین چنین توزی بر آن زیبا کمان آید گران
گر بمیرم از غمت، روزی ندارم غم، جز آنک
بر چنان خاک عزیزان استخوان آید گران
گر خیالت برد جانم بر زبان نآرم، از آنک
منت کم همتان برمیهمان آید گران
آن گرانی دارم از غمهات با این لاغری
سایه او بر زمین و آسمان آید گران
تنگ نآید عاشق، ار صد جور از جانان رسد
گر بریزد ابر کی بر ناودان آید گران؟
گر چه موری گشتم از خواری گرانم بر همه
بوالعجب موری که بر جمله جهان آید گران
گر چه پند دوستان تلخ است، ای خسرو، نکوست
کز طبیبان کن مکن بر ناتوان آید گران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۵
یک شب، ای ماه جهان افروز من
بر من آی و باش صبرآموز من
نیست یک ذره ترا دل گرمیی
گر چه صد دل پخته گشت از سوز من
از چه روزم شد سیه، مانا فتاد
سایه شبهای من بر روز من
می دهم جان، بگذر و ناخوش من
بهر فردا مهلت امروز من
گریه هم بر من شبیخون می کند
خسروا، بین لشکر فیروز من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۵
خون گریم ار چه از ستم بیکران تو
هم خاک روبم از مژه بر آستان تو
بسیار آبگینه دلها شکسته ای
زین جرم سنگ شد دل نامهربان تو
جان رفت و نه وصال توام شد نه عیش خوش
نه من از آن خویش شدم نه از آن تو
در دل که شب جفای تو می گشت تا به روز
گفتم که، ای تو، در دل من، گفت، جان تو
ابرو ترش مکن که شود کشته عالمی
زین چاشنی که می نگرم در کمان تو
از تنگی دهان توام دست کی دهد
روزی من چو تنگ تر است از دهان تو
گفتی که خسرو آن من است این چه دولت است
یعنی منم که می گذرم بر زبان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۶
هر جا که لب به خنده گشاید دهان تو
خونابه ایست از لب چون ناردان تو
ای بس عنان که بر سر کوی تو شد ز دست
کز راه جور باز نتابد عنان تو
شد خانمان صبر همه غارت و خراب
از ترکتاز غمزه نامهربان تو
از خوی بد چه ظلم که بر ما نمی کنی
آخر چه کرده ام من مسکین از آن تو
عشق تو بس که بر دل خسرو زده ست زخم
گرهست امید زیستنم هم به جان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۰
بوی وفا ز طره عنبرفشان تو
عشاق را نه جز ستم بیکران تو
شب نیستی که می نکنم تا به وقت صبح
افغان ز جور غمزه نامهربان تو
برق از نفس گشایم و ژاله زنم ز اشک
شاخ وفا دمد مگر از گلستان تو
نادیده کس میان تو و تابدیده ام
گم گشته ام ز لاغری اندر میان تو
تن موی شد مرا و به هر موی از تنم
غم کوه کوه در غم کوه روان تو
زرد و خمیده شد تن خسرو که تا شود
خلخال پایهای سگ پاسبان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۱
تو دور افتاده از ما و نگنجد شوق در نامه
بیا کز دست تو هم پیش تو پاره کنم جامه
ترا خال بلاپرور چو نقطه بر رخ چون مه
مرا داغت به پیشانی چو عنوان بر سر نامه
هزاران نامه تر کردم به خون آخر چه گم گشتی
اگر تو بیوفا راتر شدی روزی سر خامه
ز خونریز تو هم در سایه زلف تو آویزم
رقیبت گر بخواهد کشت باری اندر آن شامه
من از جان خاستم، تو خوی بد بگذار جان من
که مردن خوش بود از دست چون تو شوخ خودکامه
ز آه خویشتن یک سینه بی آتش نمی بینم
ببین دیوانه خود را که چون گرم است هنگامه
همه شب خون خوردم با دل، ندارم عقل را محرم
که هست این شربت خاصان نگنجد در دل عامه
به چندین نیش هر چشمی ز چشم خسروت رفتی
پسندت نیست آخر بر یکی خارم دو بادامه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۵
دلی دارم ز هجران پاره پاره
جگر هم گشته پنهان پاره پاره
بیا کت بینم و همچون سپندی
بر آتش افگنم جان پاره پاره
چه خوش حالی که گردم گرد کویت
دلی پر خون، گریبان پاره پاره
به کویت کرده ام شب گریه خون
جگر اینک به دامان پاره پاره
ز پیوندت نخواهد شد جدا دل
کنیش ار خود به پیکان پاره پاره
به صد خونابه ایمان در دل آویخت
مکن، ای نامسلمان، پاره پاره
لبت گر خورد خونم، گر دهد دست
کند خسرو به دندان پاره پاره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۲
ای در دل من مقیم گشته
دل بی تو اسیر بیم گشته
خال تو چو نقطه دو ابروت
یک دایره دو نیم گشته
پشت صدف از لبت شکسته
در در شکمش یتیم گشته
از میم دهان و نون ابروت
چشمم همه نون و میم گشته
خطت به سواد دیده من
بنشسته و مستقیم گشته
نو مرده فتاده بنده در عشق
در مذهب غم قدیم گشته
من بی زر و آستین تنگت
از دست تو پر ز سیم گشته
خسرو به گدایی چنان سیم
پیش در او مقیم گشته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۴
ای غمزه خون ریز تو خونم به افسون ریخته
افسون چشم کافرت زینگونه صد خون ریخته
تا هر که باشد یار تو، بیخود شود در کار تو
ای زیر لب گفتار تو در باده افیون ریخته
ای آنکه گردون چند گه می داشت در خونم نگه
زین هر دو چشم روسیه شد اینک اکنون ریخته
نی سرو، ای شاخ رطب، کان قامت زیباسلب
از نقره خام، ای عجب، نخلی ست موزون ریخته
هر جا که اشکم تاخته آهم علم افراخته
هامون ز دریا ساخته، دریا به هامون ریخته
خواهم بپرم بر سما کز جور تو گردم رها
صد گونه باران بلا گردد ز گردون ریخته
ای کرده خسرو را زبون هرگز نپرسیده که چون
خون کرده دل را در درون وز دیده بیرون ریخته