عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم
دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند
لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم
تا هیچ کسم راز دل ریش نداند
این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم
هر چند بکوشید که بیگاه بیاید
من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم
گر زانکه به بالای بلندش نرسد دست
در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم
از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان
بر قافلهٔ عشق سر چاه بگیرم
دست ار به رکابش نتوانیم رسانید
باشد که عنان دل گمراه بگیرم
زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم
با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم
من نیستم آن شیر که روباه بگیرم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
برخیزم و دلها را در ولوله اندازم
بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم
ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
ارباب ملامت را خر در کله اندازم
گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی
آوازهٔ « دزد آمد» در قافله اندازم
آن بادهٔ صافی را در شیشهٔ جان ریزم
وین جیفهٔ‌خاکی را در مزبله اندازم
یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی
یا من دل مجنون را در سلسله اندازم
از خال سیاه او بر دام زنم رسمی
وین دانه پرستان را سر درغله اندازم
گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
ثور و حمل او را در سنبله اندازم
بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان
کز باغ و ز دشت او را در هروله اندازم
پروردهٔ عشقم من ، بسیار همی باید
تا دوستی مادر بر قابله اندازم
کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن
اندر سرا و سری زین مسئله اندازم
از بیضهٔ این مرغان یک بچه نشد حاصل
تا زقهٔ این زهرش در حوصله اندازم
چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من
در جام تو زین افیون یک خردله اندازم
سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را
چون دخنهٔ این افیون بر مندله اندازم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم
ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم
من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری
در پای من بمیری، من در برت بسوزم
چون ز آتشت بسوزم دیگر بشارت آرم
تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم
خاکسترت کنم من روزی در آتش خود
وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم
چون عودت ار بسازم، ایمن مشو، که من گر
در پرده‌ات بسازم، در دیگرت بسوزم
تا غرق عشق گردی در بحر بی‌نشانی
هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم
وقتی که نام خود را مؤمن کنی ز طاعت
مؤمن کنی، ولیکن چون کافرت بسوزم
زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا
گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم
گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید
من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم
هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی
ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
من مستم و ز مستی در یار می‌گریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار می‌نشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار می‌گریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار می‌گریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار می‌گریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار می‌گریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار می‌گریزم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
مرا مجال نباشد که: یار او باشم
مگر همین که: به دل دوستار او باشم
اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی
هنوز در دو جهان شرمسار او باشم
مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟
بهل، که عاشق مسکین زار او باشم
چو خاک بر درش افتاده‌ام بدان امید
که: او گذر کند و در گذار او باشم
گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر
به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم
ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست
امید آنکه دمی در کنار او باشم
دیار خویش رها کرده‌ام بدان سودا
که چون اجل برسد در دیار او باشم
کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری
پس از وفات همان سوکوار او باشم
کجا به اوحدی امید در توانم بست؟
من شکسته که امیدوار او باشم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم
خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم
بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب
که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم
من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل
مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟
چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر
باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟
اندرین شهر دلم بستهٔ گندم گونیست
ورنه صد شهر چنین را به جوی نفروشم
ای که بی‌زهر ندادی قدح نوش بکس
بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم
در و دیوار ز جور تو به فریاد آمد
حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم
موی بر موی تنم بر تو دعا می‌گوید
تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم
بلبان شکرین خودم از دور بپرس
که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم
هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون
نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم
دوش منظور خودم گفتی و دادم دل و دین
امشبم بندهٔ خود خوان، که از آن به کوشم
اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش
پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم
از ناله و زاری نتوان کرد خموشم
من عاشق آن گوشهٔ چشمم، به رفیقان
پیغام بده تا: ننشینند به گوشم
ساقی، بده آن جام و ز من جامه برافگن
تا خرقه دگر بر سر زنار نپوشم
بادم مده، ای یار، چنان ورنه بیفتم
آتش منه، ای دوست چنین ور نه بجوشم
چون بوی تو مستم نکند در همه عالم
هر می که به دست آرم و هر باده که نوشم
بر پای غلامان تو گر روی نمالد
این سر، نگذارم که بود بر سر دوشم
با دست حدیث دگران پیش دل من
تا باد حدیث تو رسانید به گوشم
بر فرق من ار تیغ نهد دست تو صد بار
یک موی ز فرقت به جهانی نفروشم
ای اوحدی، از بی‌ادبیها که ببینی
فردا خبرم گوی، که امشب نه به هوشم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
من دل به ننگ دارم و از نام فارغم
ترک مراد کردم و از کام فارغم
خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من
در دانه دل نبستم و از دام فارغم
دربان اگر نمی‌دهدم بار، دل خوشم
سلطان اگر نمی‌کند اکرام فارغم
فارغ نشستن تو به ایام ساعتیست
آن کس منم که در همه ایام فارغم
خامی اگر ز دور خیالی همی پزد
من سوختم ز پخته و از خام فارغم
کس چون کند ز بهر سرانجام ترک جام؟
جامی بده، که من ز سرانجام فارغم
ای باد صبح‌دم، ز سر کوی آن نگار
بویی به من رسان، که ز پیغام فارغم
گر می‌زند معاینه شمشیر، حاکمست
ور می‌دهد مکابره دشنام، فارغم
گر اوحدی ز سرزنش عام خسته شد
من خاص دوست گشتم و از عام فارغم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
آن دوست که می‌بینم، آن دوست که می‌دانم
تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم
در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو
ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟
هر چند که میران را از مورچه عار اید
او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم
چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی
حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم
جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من
نه زنده بن جانان، نه زنده باین جانم
دوری اگر او جوید شاید که توان کردن
گر من کنم این دوری دورست که نتوانم
گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم
جز دوست نمیماند، گویی: به که میمانم؟
این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی
برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم
تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان
چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم
گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری
خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم
ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن
کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم
آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد
دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
پر از دل مپرس، ای پری، من چه دانم؟
ز مردم تو دل می‌بری، من چه دانم؟
چه گویی: بدان تا کجا شد دل تو؟
ز من چون تو داناتری، من چه دانم؟
مرا چند پرسی که: لاغر چرایی؟
تو این بنده می‌پروری، من چه دانم؟
ز من صبر جستی و عقل و سکونت
پریشانم، این داوری من چه دانم؟
نمودی که: چون فاش گردید رازت؟
تو این پرده‌ها میدری، من چه دانم؟
مپرس اینکه: دیوانه چون شد دل تو؟
به دست تو بود، ای پری، من چه دانم؟
مگو: کاوحدی چون خریدار من شد؟
تویی ماه و او مشتری، من چه دانم؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
چو بدیدی که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم
نپسندم که: فریبی به فسون و به فسانم
مکن از غصه زبونم، که نه بی‌دانش و دونم
تو مرا گر نشانسی بشناسد کسانم
ز رخت عهد نجویم، ز لبت شهد نجویم
کارزوی عسلت کرد شریک مگسانم
کس ندانم که تواند که: ز دردم برهاند
تو کس شهر خودم کن، که نه از شهر خسانم
در سر هر که ببینی، هوسی هست و هوایی
در سر من هوس آن که: به پای تو رسانم
به جز آن یاد نخواهم که در آید به ضمیرم
به جز آن نام نشاید که بر آید به لسانم
اوحدی رسم تو دانست و بدو میل نمودی
به منت میل نباشد که نه رسمست و نه سانم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
گر شبی چارهٔ این درد جدایی بکنم
از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم
ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم
سرزنش می‌کندم عقل که: در عشق مپیچ
بروم چارهٔ این عقل ریایی بکنم
از برای سخن عقل خطایی باشد
که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم
گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم
هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم
از جدایی شدم آشفتهٔ و اندر همه شهر
مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم
صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد
چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟
اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد
زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
آمده‌ام که صف این صفهٔ بار بشکنم
صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم
روی به سنت آورم، میوهٔ جنت آورم
صورت حور بشکنم، سورهٔ نار بشکنم
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین
سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسه‌ای از لب یار بشکنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی
سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم
چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم
گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم
مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست
که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم
چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
هزار دامن گوهر نثار خویش کنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
درد تو برآورد ز دنیا و ز دینم
با مایهٔ عشق تو آن نه باد و نه اینم
چشم همه آفاق به دیدار تو بینند
تا پردهٔ ز رخ برنکنی هیچ نبینم
تحصیل تو مقدور و من آسوده روا نیست
از خرمن اقبال چرا خوشه نچینم؟
اندیشهٔ مستوری و دین داشتنم بود
سودای تو نگذاشت که مستور نشینم
از گنج وصالت به سعادت برسد زود
گر خاتم لعل تو شود ملک نگینم
تا ماه تشبه به رخت کرد ز خوبی
با ماه به پیکارم و با مهر به کینم
گر نور تو در خلق نبینم ز دو گیتی
هم گوش فروبندم و هم گوشه نشینم
پایی به کرم بررخ من نیز همی نه
کندر سر کویت نه کم از خاک زمینم
چون اوحدی از وصل به شاهی برسم زود
گر خاتم لعل توشود ملک یمینم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
ز چشم خلق هوس می‌کند که گوشه گزینم
ولی تعلق خاطر نمی‌هلد که نشینم
سوار گشتم و گفتم: ز دست او ببرم جان
کمند عشق بیفگند و درکشید ز زینم
گناه من همه در دوستی همین که: بر آتش
گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبینم
ز من حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی؟
که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم
کمین ز چشم کماندار او، رواست که سازد
مرا که نیست کمان چنان، چه مرد کمینم؟
کدام خواب گرانت ربوده بود؟ نگارا
که هیچ گوش نکردی به ناله‌های حزینم
قدم به پرسش من، دیر شد، که رنجه نکردی
کنون که رنج بتر شد، بپرس بهتر ازینم
مرا به شربت و دارو نیاز و میل نباشد
دوای درد من این مایه بس که: درد تو چینم
به بوستان مبر، ای اوحدی، مرا ز بر او
که با شمایل او فارغ از بهشت برینم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
نه مانند تو زیبایی ببینم
نه مثلث سرو بالایی ببینم
عجب دارم که: در فردوس فردا
بدین صورت تماشایی ببینم
دل از من خواستی،دل نیست، حالی
بهل، باشد که: از جایی ببینم
مرا از آستانت غیرت آید
اگر بر خاک او پایی ببینم
توان برد از دهانت بوسه ای چند
اگر یک روز یغمایی ببینم
چو دادی وعدهٔ وصلم به فردا
امانم ده، که فردایی ببینم
بگویم با تو حال اوحدی زود
گر از هجرت محابایی ببینم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
مشتاق یارم و به در یار می‌روم
دلدارم اوست، در پی دلدار می‌روم
تا بینم آفتاب رخ او ز روزنی
مانند سایه بر در و دیوار می‌روم
او در میان دایرهٔ خانه نقطه‌وار
من گرد خط کوچه چو پرگار می‌روم
صدبار چون خلیل مرا سوختند وباز
همچون کلیم در پی دیدار می‌روم
دوشم نشان دوست به بازار داده‌اند
عیبم مکن که بر سر بازار می‌روم
با یادش ار برهنه به خارم برآورند
گویی که: بر حریر، نه بر خار می‌روم
با صوفیان صومعه احوال من بگوی
کز خانقاه بر در خمار می‌روم
از گردنم حمایل تسبیح برگشای
امشب که من به بستن زنار می‌روم
گویی: دلیل چیست که خود شربتی نساخت؟
از پیش این طبیب، که بیمار می‌روم
بیچاره شد ز چارهٔ کار من اوحدی
زانش وداع کردم و ناچار می‌روم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم
ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم
ای پردهٔ عار خود و ندر دم مار خود
تا غرهٔ خود باشی، مشنو که به کار آیم
من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان
در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم
روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم
گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظرهٔ ایشان بر برج حصار آیم
سر جملهٔ اعدادم، نه زایم و نه زادم
هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم
گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم
گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم
رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو
روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم
نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم
گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم
اینست قرار من: کز غیر نماند کس
چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم
با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم
تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم
ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم
خود مشغله انگیزم، خود مشعله‌دار آیم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
تا بر آن عارض زیبا نظر انداخته‌ایم
خانهٔ عقل به یک بار برانداخته‌ایم
بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداخته‌ایم
هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که به وقت سحر انداخته‌ایم
ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که به پای تو در انداخته‌ایم
به جفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که در انداخته‌ایم
قدر خاک درت اینها چه شناسند؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداخته‌ایم
اوحدی راز خود از خلق نمی‌پوشاند
گو: ببینید که: ما پرده در انداخته‌ایم