عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
در فراقت جز غمم کس یار نیست
غم بسی دارم ولی غمخوار نیست
دل ببرد از دستم و یاری نکرد
هیچ مشکلتر از این بر کار نیست
غم ز دل کم نیست ما را در فراق
هیچ غم چون شادی اغیار نیست
کار دل بردن بود آسان ولی
دل ببرد از دستم و دلدار نیست
بار عشقش بر دلم بسیار هست
در دلش از مهر ما آثار نیست
چون قدش سروی نروید در چمن
چون رخش یک گل در این گلزار نیست
گفتم ای دل صبر باید در غمش
گفت دردا صبر با ما یار نیست
نگذرد یک لحظه کاندر عشق او
قصّه ی ما در سر بازار نیست
بار بسیارست از غم بر دلم
از چه رو ما را به کویت بار نیست
چون که من اقرار کردم بندگی
بعد از این اقرار من انکار نیست
گر بخوانی ور برانی بنده ایم
در جهانم جز تو استظهار نیست
غم بسی دارم ولی غمخوار نیست
دل ببرد از دستم و یاری نکرد
هیچ مشکلتر از این بر کار نیست
غم ز دل کم نیست ما را در فراق
هیچ غم چون شادی اغیار نیست
کار دل بردن بود آسان ولی
دل ببرد از دستم و دلدار نیست
بار عشقش بر دلم بسیار هست
در دلش از مهر ما آثار نیست
چون قدش سروی نروید در چمن
چون رخش یک گل در این گلزار نیست
گفتم ای دل صبر باید در غمش
گفت دردا صبر با ما یار نیست
نگذرد یک لحظه کاندر عشق او
قصّه ی ما در سر بازار نیست
بار بسیارست از غم بر دلم
از چه رو ما را به کویت بار نیست
چون که من اقرار کردم بندگی
بعد از این اقرار من انکار نیست
گر بخوانی ور برانی بنده ایم
در جهانم جز تو استظهار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
گفتم مگر نگار غم حال ما خورد
بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم
بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می
خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی
زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست
گفتم که بار هست سگان را به کوی تو
ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست
گفتی برو صداع مده پیش از این مرا
رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست
گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی
آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست
از دست رفت دامن وصل تو این بتر
دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
گفتم مگر نگار غم حال ما خورد
بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم
بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می
خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی
زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست
گفتم که بار هست سگان را به کوی تو
ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست
گفتی برو صداع مده پیش از این مرا
رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست
گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی
آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست
از دست رفت دامن وصل تو این بتر
دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ای دل چه چاره چون که جهان پایدار نیست
جز درد و خون دیده در این روزگار نیست
زنهار غم مخور تو به احوال روزگار
زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست
خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول
کاین دور چرخ را بجز این کار و بار نیست
جور و جفای چرخ ز حد رفت بر دلم
آخر کدام دل که از او بردبار نیست
جان از کسی ستاند و دل از کسی برد
زنهار بر موافقتش اعتبار نیست
بردی بسا دلی به قد سرو و روی ماه
ما را چو سرو این همه دلها به بار نیست
گر یک شبی به کلبه احزان کنی گذر
در پای تو مرا بجز از جان نثار نیست
چندان سرشک دیده به راهت فشانده ام
کز آب دیده ی من مسکین گذار نیست
جان در فراق روی تو آمد به لب مرا
آخر چرا به وصل توام اختیار نیست
جز درد و خون دیده در این روزگار نیست
زنهار غم مخور تو به احوال روزگار
زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست
خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول
کاین دور چرخ را بجز این کار و بار نیست
جور و جفای چرخ ز حد رفت بر دلم
آخر کدام دل که از او بردبار نیست
جان از کسی ستاند و دل از کسی برد
زنهار بر موافقتش اعتبار نیست
بردی بسا دلی به قد سرو و روی ماه
ما را چو سرو این همه دلها به بار نیست
گر یک شبی به کلبه احزان کنی گذر
در پای تو مرا بجز از جان نثار نیست
چندان سرشک دیده به راهت فشانده ام
کز آب دیده ی من مسکین گذار نیست
جان در فراق روی تو آمد به لب مرا
آخر چرا به وصل توام اختیار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
در فراقت جز غمم کس پیش نیست
وز وجودم جز خیالی بیش نیست
خاطرم ریش است در هجران تو
مشکل آن کم جز نمک بر ریش نیست
پادشاه صورت و معنی تویی
از چه رویت رحم بر درویش نیست
خویش را بر خویش بودی رحمتی
اعتماد امروز هم بر خویش نیست
چون کمانم گر به زانو کج کنی
تیر بدمهری مرا در کیش نیست
گر دهد زنبور نیش و گاه نوش
زان شکر لب بر دلم جز نیش نیست
وز وجودم جز خیالی بیش نیست
خاطرم ریش است در هجران تو
مشکل آن کم جز نمک بر ریش نیست
پادشاه صورت و معنی تویی
از چه رویت رحم بر درویش نیست
خویش را بر خویش بودی رحمتی
اعتماد امروز هم بر خویش نیست
چون کمانم گر به زانو کج کنی
تیر بدمهری مرا در کیش نیست
گر دهد زنبور نیش و گاه نوش
زان شکر لب بر دلم جز نیش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نگار من به سر عهد خویش محکم نیست
مرا به غیر غم دوست هیچ همدم نیست
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که در جهان بجز از باد صبح محرم نیست
بگو به یار که از غم به لب رسیدم جان
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
مرا که بود یکی دل به دست افکندم
به درد عشق تو ما را دلی به هردم نیست
به غیر درد فراقت که بر دلم صعب است
به جان تو که جز این درد هیچ دردم نیست
که شرح آن رخ چون ماه می تواند داد
مگر پریست تو گویی ز نسل آدم نیست
ز آتش غم او خاک ما به باد برفت
به دست دل چه توان کرد غیر بادم نیست
مرا به غیر غم دوست هیچ همدم نیست
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که در جهان بجز از باد صبح محرم نیست
بگو به یار که از غم به لب رسیدم جان
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
مرا که بود یکی دل به دست افکندم
به درد عشق تو ما را دلی به هردم نیست
به غیر درد فراقت که بر دلم صعب است
به جان تو که جز این درد هیچ دردم نیست
که شرح آن رخ چون ماه می تواند داد
مگر پریست تو گویی ز نسل آدم نیست
ز آتش غم او خاک ما به باد برفت
به دست دل چه توان کرد غیر بادم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چه کنم در شب هجران تو آرامم نیست
یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست
با همه درد که در آتش دل سوخته ام
آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست
گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم
جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست
هست مادام مرا مونس دل خیل خیال
گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست
تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم
بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست
تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای
خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست
کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق
بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست
یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست
با همه درد که در آتش دل سوخته ام
آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست
گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم
جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست
هست مادام مرا مونس دل خیل خیال
گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست
تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم
بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست
تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای
خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست
کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق
بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
درد هجران ز تو نهانم نیست
بیش ازین طاقت و توانم نیست
مهرت از دل نمی شود خالی
غیر یاد تو بر زبانم نیست
در فراق رخت شبان دراز
جز خیال تو میزبانم نیست
حال خود خواهمت که عرضه دهم
محرمی راز آن چنانم نیست
مرغ پربسته ام به کوی مراد
چه کنم میل آشیانم نیست
بس بلاها ز دشمنان دارم
هیچ لطفی ز دوستانم نیست
بنوازم بتا که هیچ کسی
غیر لطف تو در جهانم نیست
بیش ازین طاقت و توانم نیست
مهرت از دل نمی شود خالی
غیر یاد تو بر زبانم نیست
در فراق رخت شبان دراز
جز خیال تو میزبانم نیست
حال خود خواهمت که عرضه دهم
محرمی راز آن چنانم نیست
مرغ پربسته ام به کوی مراد
چه کنم میل آشیانم نیست
بس بلاها ز دشمنان دارم
هیچ لطفی ز دوستانم نیست
بنوازم بتا که هیچ کسی
غیر لطف تو در جهانم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
هزار محنت و غم چون فراق یاران نیست
هزار غم چو غم عشق غمگساران نیست
برفتم از نظر آن دلفریب و می گفتم
ترحّمت چه سبب بر امیدواران نیست
ز دیده اشک روان می رود ز هجر چه سود
چو دوست در غم احوال دوستداران نیست
اگرچه هست ز طوفان نوح هم شرحی
ولی چو دیده من اشکبار باران نیست
هزار بر رخ تو عندلیب بیشترند
چو گل برفت یکی بلبل از هزاران نیست
اگرچه هست به بستان هزار شور و نوا
به روی گل چو من ای جان هزار دستان نیست
هزار غم چو غم عشق غمگساران نیست
برفتم از نظر آن دلفریب و می گفتم
ترحّمت چه سبب بر امیدواران نیست
ز دیده اشک روان می رود ز هجر چه سود
چو دوست در غم احوال دوستداران نیست
اگرچه هست ز طوفان نوح هم شرحی
ولی چو دیده من اشکبار باران نیست
هزار بر رخ تو عندلیب بیشترند
چو گل برفت یکی بلبل از هزاران نیست
اگرچه هست به بستان هزار شور و نوا
به روی گل چو من ای جان هزار دستان نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ما را به درد عشق تو جز صبر چاره نیست
شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
چندان ز درد عشق تو خونم ز دیده رفت
کز اشک دیده بر سر کویم گذاره نیست
جانا به حال زار منت کی شود نظر
چون عاشقان روی ترا خود شماره نیست
مستغرق محیط فراقم ستمگرا
دریای بی کران غمت را کناره نیست
بیچاره ام تو چاره کارم نمی کنی
زین بیش در غم تو صبوریم چاره نیست
یکدم به دولت شب وصلت نمی رسم
از دورم از جمال تو غیر از نظاره نیست
کشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که با تو گفت و شنیدیم یاره نیست
شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
چندان ز درد عشق تو خونم ز دیده رفت
کز اشک دیده بر سر کویم گذاره نیست
جانا به حال زار منت کی شود نظر
چون عاشقان روی ترا خود شماره نیست
مستغرق محیط فراقم ستمگرا
دریای بی کران غمت را کناره نیست
بیچاره ام تو چاره کارم نمی کنی
زین بیش در غم تو صبوریم چاره نیست
یکدم به دولت شب وصلت نمی رسم
از دورم از جمال تو غیر از نظاره نیست
کشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که با تو گفت و شنیدیم یاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
چه کنم چون ز بخت یاری نیست
با منش رای سازگاری نیست
ای دل خسته با فراق توأم
چاره جز صبر و سازگاری نیست
گرچه زاری به عشق تن در ده
کار عاشق به غیر زاری نیست
یار ما بی وفا و بدمهر است
در دل او وفا و یاری نیست
تا کیت میل بر جفا باشد
مکن این شرط دوستداری نیست
ای عزیزم مکن جفا زین بیش
که تحمّل مرا به خواری نیست
غم فزودی و ترک ما گفتی
آخرت رسم غمگساری نیست
گفته ای از برم چرا دوری
دوری از دوست اختیاری نیست
گرچه جان و جهان به تیغ فراق
خسته ای، غیر جان سپاری نیست
با منش رای سازگاری نیست
ای دل خسته با فراق توأم
چاره جز صبر و سازگاری نیست
گرچه زاری به عشق تن در ده
کار عاشق به غیر زاری نیست
یار ما بی وفا و بدمهر است
در دل او وفا و یاری نیست
تا کیت میل بر جفا باشد
مکن این شرط دوستداری نیست
ای عزیزم مکن جفا زین بیش
که تحمّل مرا به خواری نیست
غم فزودی و ترک ما گفتی
آخرت رسم غمگساری نیست
گفته ای از برم چرا دوری
دوری از دوست اختیاری نیست
گرچه جان و جهان به تیغ فراق
خسته ای، غیر جان سپاری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
مرا در عشق جز درد دلی نیست
چو از وصل نگارم حاصلی نیست
اگر پیش تو آسانست جانا
مرا چون روز هجران مشکلی نیست
بجز مهرت نمی ورزیم کاری
بجز کوی تو ما را منزلی نیست
مرا گویند دل دادی تو بر باد
فدا بادا تو را غیر از دلی نیست
مجوی از ورطه ی عشقش خلاصی
که بحر عشق او را ساحلی نیست
شدم دیوانه از زنجیر زلفش
وزین سودا به عالم عاقلی نیست
صبا از من پیامی نزد دلدار
رسان چون جز تو ما را حاملی نیست
دل از من بستد و در دیگری بست
چو می بینم چو شخصم غافلی نیست
تو دلبر در جهان جان جهانی
جهان را بی تو خود جان و دلی نیست
چو از وصل نگارم حاصلی نیست
اگر پیش تو آسانست جانا
مرا چون روز هجران مشکلی نیست
بجز مهرت نمی ورزیم کاری
بجز کوی تو ما را منزلی نیست
مرا گویند دل دادی تو بر باد
فدا بادا تو را غیر از دلی نیست
مجوی از ورطه ی عشقش خلاصی
که بحر عشق او را ساحلی نیست
شدم دیوانه از زنجیر زلفش
وزین سودا به عالم عاقلی نیست
صبا از من پیامی نزد دلدار
رسان چون جز تو ما را حاملی نیست
دل از من بستد و در دیگری بست
چو می بینم چو شخصم غافلی نیست
تو دلبر در جهان جان جهانی
جهان را بی تو خود جان و دلی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
جهان تا هست خالی از غمی نیست
به ریش خاطر او مرهمی نیست
غمش همدم بود از جور ایام
که تا دانی که او بی همدمی نیست
دمادم غم ز دل خالی نباشد
بر این مسکین دل من یک دمی نیست
نمی یارم ز دست غم زدن دم
در این دم بین که این بی همدمی نیست
ز جور روزگارم نیست یک دم
که آن دم بر دل تنگم غمی نیست
به بستان جهان سروی نروید
که از باد فنا در وی خمی نیست
چو بالایت ز من بشنو سخن راست
حدیث ما، در او بیش و کمی نیست
به ریش خاطر او مرهمی نیست
غمش همدم بود از جور ایام
که تا دانی که او بی همدمی نیست
دمادم غم ز دل خالی نباشد
بر این مسکین دل من یک دمی نیست
نمی یارم ز دست غم زدن دم
در این دم بین که این بی همدمی نیست
ز جور روزگارم نیست یک دم
که آن دم بر دل تنگم غمی نیست
به بستان جهان سروی نروید
که از باد فنا در وی خمی نیست
چو بالایت ز من بشنو سخن راست
حدیث ما، در او بیش و کمی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
اگرچه یار مرا هیچ مهربانی نیست
ورا چو من به جهان هیچ بنده جانی نیست
فدای جان عزیزش هزار جان و جهان
مرا مودّت و عشق رخش نهانی نیست
یقین که در دل تو نیست مهربانی نیز
ز روی مردمیت پرسشی زبانی نیست
مرا ز مهر رخت دیده و دل آکندست
ترا محبت و میلم چنانکه دانی نیست
نظر فکن به سوی ناتوان هجرانت
که در جهان بتر از درد ناتوانی نیست
بیا و بر سر و چشمم نشین نگارینا
که بی وصال توام ذوق زندگانی نیست
من از کجا و غم عشق روی تو ز کجا
ولیک چاره به تقدیر آسمانی نیست
هزار سال اگر عمر نازنین باشد
در او چه فایده چون لذت جوانی نیست
جهان و کار جهان همچو باد می گذرد
بس اعتماد بدین پنج روز فانی نیست
ورا چو من به جهان هیچ بنده جانی نیست
فدای جان عزیزش هزار جان و جهان
مرا مودّت و عشق رخش نهانی نیست
یقین که در دل تو نیست مهربانی نیز
ز روی مردمیت پرسشی زبانی نیست
مرا ز مهر رخت دیده و دل آکندست
ترا محبت و میلم چنانکه دانی نیست
نظر فکن به سوی ناتوان هجرانت
که در جهان بتر از درد ناتوانی نیست
بیا و بر سر و چشمم نشین نگارینا
که بی وصال توام ذوق زندگانی نیست
من از کجا و غم عشق روی تو ز کجا
ولیک چاره به تقدیر آسمانی نیست
هزار سال اگر عمر نازنین باشد
در او چه فایده چون لذت جوانی نیست
جهان و کار جهان همچو باد می گذرد
بس اعتماد بدین پنج روز فانی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
فریاد کان نگار سرو برگ ما نداشت
دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت
مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود
در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت
دل را مقام گشت بهشت برین دگر
تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت
ماهی صفت طپیده به خاک درش منم
بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت
آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم
از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت
روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد
آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت
دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد
آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت
دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت
مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود
در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت
دل را مقام گشت بهشت برین دگر
تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت
ماهی صفت طپیده به خاک درش منم
بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت
آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم
از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت
روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد
آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت
دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد
آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دوشم چه بود بی رخت ای دوست سرگذشت
آب دو چشم در غم رویت ز سر گذشت
گفتی بگوی شرح غم حال خویشتن
ترسم ملول گردی از این باب سرگذشت
کان سرو جان شبی نخرامید سوی ما
سویم نظر نکرد ز ما زود درگذشت
گفتم نظر به حال من افکن خدای را
زان پیشتر ز غصّه بگویند در گذشت
بگذشت یار همچو سهی سرو بوستان
ما را خبر نبود و ز ما بی خبر گذشت
باری خیال گشته ام از حسرت وصال
زان یک خیال روی تو کاندر نظر گذشت
زان یک گذر اگر خبری در جهان بدی
جان کردمی فداش زمانی که برگذشت
آب دو چشم در غم رویت ز سر گذشت
گفتی بگوی شرح غم حال خویشتن
ترسم ملول گردی از این باب سرگذشت
کان سرو جان شبی نخرامید سوی ما
سویم نظر نکرد ز ما زود درگذشت
گفتم نظر به حال من افکن خدای را
زان پیشتر ز غصّه بگویند در گذشت
بگذشت یار همچو سهی سرو بوستان
ما را خبر نبود و ز ما بی خبر گذشت
باری خیال گشته ام از حسرت وصال
زان یک خیال روی تو کاندر نظر گذشت
زان یک گذر اگر خبری در جهان بدی
جان کردمی فداش زمانی که برگذشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دلبر چه زود از سر پیمان ما برفت
از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت
دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست
هست و طبیب از سر درمان ما برفت
نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون
تا آن قد چو سرو ز بستان ما برفت
دیگر نخواند بلبل خوشخوان به صبحدم
تا آن رخ چو گل ز گلستان ما برفت
جانا به چشم تو که نشد جمع خاطرم
تا از بر آن دو زلف پریشان ما برفت
کی برفروخت کاخ دل ما به نور وصل
تا از میانه شمع شبستان ما برفت
از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت
دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست
هست و طبیب از سر درمان ما برفت
نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون
تا آن قد چو سرو ز بستان ما برفت
دیگر نخواند بلبل خوشخوان به صبحدم
تا آن رخ چو گل ز گلستان ما برفت
جانا به چشم تو که نشد جمع خاطرم
تا از بر آن دو زلف پریشان ما برفت
کی برفروخت کاخ دل ما به نور وصل
تا از میانه شمع شبستان ما برفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
راست گویم مُرْوَت از عالم برفت
شرم از چشم بنی آدم برفت
هم کم و بیشی وفا در خلق بود
آن نشد بیش این زمان و کم برفت
همدمم غم بود اندر هجر تو
شکر کز وصل توام همدم برفت
ای بسا دردی که بودم از غمت
یافتم وصل ترا دردم برفت
آمد امّا پیش ما ننشست دوست
پرسشی فرمود و هم دردم برفت
از فراقش باز بر خاکم نشاند
در غمش از دیده ی ما دم برفت
آفتاب روز وصلش باز شد
بار دیگر از جهان شبنم برفت
شرم از چشم بنی آدم برفت
هم کم و بیشی وفا در خلق بود
آن نشد بیش این زمان و کم برفت
همدمم غم بود اندر هجر تو
شکر کز وصل توام همدم برفت
ای بسا دردی که بودم از غمت
یافتم وصل ترا دردم برفت
آمد امّا پیش ما ننشست دوست
پرسشی فرمود و هم دردم برفت
از فراقش باز بر خاکم نشاند
در غمش از دیده ی ما دم برفت
آفتاب روز وصلش باز شد
بار دیگر از جهان شبنم برفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
تا از دو دیده ام رخ آن گل عذار رفت
خواب از دو دیده وز دل تنگم قرار رفت
تا از رخش تمتع جان برنداشت چشم
بی روی مهوشش دل و دینم ز کار رفت
از روزگار تیره ی بدعهد بی وفا
روزم سیاه گشت و در این روزگار رفت
ننشست پای حسرتم از جست و جوی دوست
نگرفت دست ما و ز دستم نگار رفت
او در میان نیامد و هر سوز چشمها
خونم ز دست هجر وی اندر کنار رفت
دستی کمر نکرد کسی در میان ما
تا سرو بوستان دلم از کنار رفت
بس درّ و گوهری که بیفتادم از نظر
تا از نظر مرا بت سیمین عذار رفت
تا روی گل وش تو برفت از جهان لطف
در دیده ای به جای گل سرخ خار رفت
زاری من به هجر وی از حد برفت از آنک
ظلمی صریح بر من مسکین زار رفت
خواب از دو دیده وز دل تنگم قرار رفت
تا از رخش تمتع جان برنداشت چشم
بی روی مهوشش دل و دینم ز کار رفت
از روزگار تیره ی بدعهد بی وفا
روزم سیاه گشت و در این روزگار رفت
ننشست پای حسرتم از جست و جوی دوست
نگرفت دست ما و ز دستم نگار رفت
او در میان نیامد و هر سوز چشمها
خونم ز دست هجر وی اندر کنار رفت
دستی کمر نکرد کسی در میان ما
تا سرو بوستان دلم از کنار رفت
بس درّ و گوهری که بیفتادم از نظر
تا از نظر مرا بت سیمین عذار رفت
تا روی گل وش تو برفت از جهان لطف
در دیده ای به جای گل سرخ خار رفت
زاری من به هجر وی از حد برفت از آنک
ظلمی صریح بر من مسکین زار رفت