عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
میان ما و تو دوری به اختیار نبود
مرا زمان فراق تو در شمار نبود
گذار بود مرا با تو هر دمی ز هوس
به منزلی، که هوا را در آن گذار نبود
حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نه
بهم رسیدن و تشویش انتظار نبود
به چند گونه مرا از تو بوسه بود و کنار
که هیچ گونه ترا از برم کنار نبود
کنون ز هجر به روزی فتاده‌ام، که درو
گمان می‌برم که خود آن روز و روزگار نبود
هزار یار فزون داشتم، که هیچ مدد
ز هیچ یار ندیدم، چو بخت یار نبود
نظر به کار دل او حدیث بود ولی
چه سود از آن؟ چو دل ساده مرد کار نبود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
روز هجران آن نگار این بود
منتهای وصال یار این بود
روی او لالهٔ بهارم بود
عمر آن لالهٔ بهار این بود
هست از اندیشه در کنارم خون
بحر اندیشه را کنار این بود
کرده بودم ز وصل جامی نوش
می‌آن جام را خمار این بود
جان سفر کرد و بر قرار خودی
ای دل بی‌وفا، قرار این بود؟
بار غم بر دلم همی بینی
آخر، ای چشم اشکبار، این بود؟
منم، ای چرخ، زینهاری تو
آن همه عهد و زینهار این بود؟
اختیاری دگر نشاید کرد
چرخ را چون که اختیار این بود
خار و گل با همند، می‌دیدم
گل ز دستم برفت و خار این بود
مرگ ازین دیدها نهان آید
پیش من مرگ آشکار این بود
دل ما از فراق می‌ترسید
چون بدیدیم، ختم کار این بود
اوحدی، بر تو گر جفایی رفت
چه کنی؟ حکم کردگار این بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود
رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل می‌رود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل می‌رود
حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
و آنکه این را حق نمی‌داند به باطل می‌رود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان به منزل می‌رود
در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل می‌رود
باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی
هر کجا می‌آیم آن صورت مقابل می‌رود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل می‌رود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود
گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست
لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود
بارها از بند او آزاد کردم خویش را
باز دل در بند زلف تابدارش میشود
بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:
چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود
طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد
ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود
عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی
راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود
اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت
رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید
دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید
تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری
به میان خوب رویان سخن از عدم برآید
چو جهانیان به زلف توسپرده‌اند خاطر
سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید
ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم
که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید
چو حدیث بوسه گویم نبود یکی به سالی
چو سخن ز غصه رانم دو به یک شکم برآید
به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا
نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید
مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی به کامی
تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
مرا از بخت اگر کاری برآید
به وصل روی دلداری برآید
ولیکن دور گردون خود نخواهد
که کام یاری از یاری برآید
اگر خوبان گیتی را کنی جمع
به نام من ستمگاری برآید
و گر من طالب اندوه گردم
ز هر سویش طلبکاری برآید
دل من گر بکارد دانهٔ غم
ازان یک دانه انباری برآید
ز دلتنگی اگر رمزی بگویم
ازان تنگی به خرواری برآید
گلی را گر برون ارم ز خاری
ز هر برگش سر خاری برآید
ز زلف یار اگر مویی بجویم
بهر مویش خریداری برآید
ز بهر تخت اگر شاهی نشانم
به نام اوحدی داری برآید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار می‌آید
درخت شوقم از برگش به برگ و بار می‌آید
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار می‌آید
حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم
بسست این قطره‌های خون که بر طومار می‌آید
نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار می‌آید
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم
نمیدانم چرا از من چنینت عار می‌آید؟
اگر بیچاره‌ای نزد تو می‌آید، مکن عیبش
کمندش چون تو در خود میکشی ناچار می‌آید
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی
که مسکین این زمان از خانهٔ خمار می‌آید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار
تا دمی در غمش بگریم زار
از برای کدام روز بود؟
اشک خونین و دیدهٔ‌خونبار
گر قیامت کنیم، شاید، از آنک
با قیامت فتادمان دیدار
پار با دوست بوده‌ایم این جا
آه ازین پیش دوست بودن پار!
ساقی، از جام باده‌ای داری
به چنین فرصتی بیا و بیار
مطرب، ار مانعی و عذری نیست
نفسی وقت عاشقان خوش دار
غزلی ز اوحدی گرت یادست
بر منش خوان به یاد آن دلدار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هر دم برم به گریه پناه از فراق یار
آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!
نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست
بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار
تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست
روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار
چون جان به لب رسید و دل از غم خراب شد
تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار
باری، به هیچ نوع خلاصم ز رنج نیست
گاه از فلک برنجم و گاه از فراق یار
چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ
صبحم چو شام گشت سیاه از فراق یار
هر لحظه آتشی به جگر می‌رسد مرا
خواه از وصال دشمن و خواه از فراق یار
تا کی نشیند آخر ازین گونه اوحدی؟
دل در خیال و چشم به راه از فراق یار
ای دل، تو روز وصل همین نوحه می‌کنی
معلوم شد که نیست گناه از فراق یار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
باد بهار می‌دمد و من ز یار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار به خون پروریده‌ایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمی‌کنند بر آن نگار دور
دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم به خون نگار وز دستم نگار دور
ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بی‌نظیر گو: نظر از ما مدار دور
صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشته‌ای به جفا هیچ بار دور
ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمی‌هلد که :شوم زین دیار دور
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
پستهٔ آن ماه مروارید گوش
چون بخندد بشکند بازار نوش
صورت او مایهٔ لطفست و ناز
پیکر او سایهٔ عقلست و هوش
نرگس جادو فریبش سحر پاش
سنبل هاروت بندش لاله پوش
چون مگس برسر نهد هر لحظه دست
از لب چون لعل او شکر فروش
در غم او باز دیگ سینه را
آتشی کردم، که ننشیند ز جوش
خاطر ما کی خراشیدی چنین؟
گر به گوش او رسیدی این خروش
دوش آب دیده از سر می‌گذشت
در غم آن زلفهای تا به دوش
اوحدی، تا کی کشی بار غمش؟
از کشش چون نیست سودی، پس مکوش
گر به قولت گوش میدارد، بنال
ور سخن در وی نمی‌گیرد، خموش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل
زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل
دل را درین حدیث ملامت نمی‌کنم
این جرم دیده بود،ندارد گناه دل
دل خسته‌ام ولی نتوان رفت هر نفس
پیش رخ چو آینهٔ او؟ که: آه دل!
بسیار می‌کشد به زنخدان او دلم
ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل
ای دیده، مردمی کن و چشمی به راه دار
آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟
جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو
دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟
گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان
هرگز به کوی عشق نمی‌برد راه دل
در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر
ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
ای به خار هجر ما را سفته دل
رحمتی کن بر من آشفته دل
رنگ رویم سربسر کرد آشکار
سر اندر سالها بنهفته دل
قصهٔ آتش، که در جان منست
بر زبان آب چشمم گفته دل
بر امید آنکه او را غم خوری
پیش خار غم چو گل بشکفته دل
سینهٔ ما را، که خلوتگاه تست
از غبار هر خیالی رفته دل
پیش ازینم هر کسی می‌داد پند
لیک از کس پند ناپذرفته دل
شرح بیداری و شبهای ترا
اوحدی، زین پس مگو با خفته دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم
خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم
گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند
هم‌چنان آتش سودای تو در جانستم
گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین
باز می‌گویم و از گفته پشیمانستم
گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم
آنچه از هجر تو بر خاطر من می‌گذرد
گر به کفار پسندم نه مسلمانستم
اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
شب دوشینه در سودای او خفتم
از آن امروز با تیمار و غم جفتم
زمن هر چند سر می‌پیچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پای او افتم
چو چین زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا دیده راز من
که راز خویش را از دیده ننهفتم
ببیند بد سگالان اندر افتادم
که پند نیک خواه خویش نشنفتم
به بوی آنکه چشمم روی او بیند
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
دل او باد پندارد حکایت‌ها
کز آب دیده با باد صبا گفتم
ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبی بی‌یاد او خفتم
چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟
ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟
رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟
بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم
معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن
سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم
دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان
بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم
به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد
که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم
دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟
گر ازمن راست می‌پرسی، به صد چندین سزا بودم
به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم
ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟
بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این
گر این‌ها را وفا خوانند، پس من بی‌وفا بودم
مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را
که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم
هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟
ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم
به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری
نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم
نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا
که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم
بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده
که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
چو تیغ بر کشد آن بی‌وفا به قصد سرم
دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم
به کوی او خبر من که می‌برد؟ که دگر
غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم
به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند
مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم
فراق آن رخ آبی به کار باز آورد
که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم
هزار دوزخ و دریا برون توان آورد
ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم
به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی
تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم
غم تو کرد پراگنده کار ما آخر
نگفته‌ای که: غم کار اوحدی بخورم؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
درون خود نپسندم که از تو باز آرم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز می‌آرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر می‌روم، که خانهٔ خلق
خراب می‌شود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ می‌نهد خارم
اگر تو زهره جبین می‌خری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدی‌وارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم
که بی‌او آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم
ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه
حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم
مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی
بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم
ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او
نمی‌یارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم
به حکم آنکه جای او قمر می‌بیند از گردون
من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم
مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل
که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم
مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟
حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم