عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
خیال خود همه باید، ز سر به در کردن
دگر به عالم سودای او گذر کردن
زمان زمان به جهانی رسیدن عشقش
وزان جهان به جهانی دگر سفر کردن
به منزلی که نباشد حبیب اگر باشد
سودا دیده نباید، در آن نظر کردن
چو شمع در نظر او شبی هوس دارم
به پا ستادن و خوش خدمتی به سر کردن
مطولست به غایت حکایت عشقش
نمی‌توان به عبارات مختصر کردن
فرو مکش سخن موی در میان ای دل
چه لازمست سخن را درازتر کردن
دل مرا که به بویی است قانع از تو چو مشک
چه باید این همه خونابه در جگر کردن؟
درین هوس که تویی باید اول ای سلمان
هوای دنیی و عقبی ز سر به در کردن
به باد، جان به تمنای دوست بر دادن
ز خاک سر به تماشای یار بر کردن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن
ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن
غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد
عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی می‌خوری، با نرگس مخمور خور
ور حریفی می‌کنی، با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس به هم جام صبوحی می‌کشند
صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن
می‌دهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!
از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان می‌بازد ای گل در هوایت گر تو نیز
خرده‌ای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو
سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال
مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن
بس نازک است جانب رویش رها مکن
از من دلا منال که دادی مرا به دست
کاین جور دیده کرد تو بر من جفا مکن
دیدش نخست دیده و رفتی تو بر اثر
خود رفته‌ای و دیده شکایت ز ما مکن
درد محبتی اگرت در درون بود
زنهار جز به داغ جبینش دوا مکن
سودای مشک خالص اگر داری ای صبا!
مگذر ز چین زلفش و فکر خطا مکن
یک روز وعده‌ای به وفایی بده مرا
وانگه چنان که عادت توست آن وفا مکن
ای دوست هر جفا که تو داری بدست خصم
بر من بکن و لیک ز خویشم جدا مکن!
عشاق را کشیدن جور و جفاست خو
سلمان برو به مهر و وفا خو فرا مکن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ای وصالت آرزوی جان غم فرسود من
خود چه باشد جز تو و دیدار تو مقصود من
مایه عمرم شد و سود من از عشقت فراق
این بد از بازارسودایت زیان و سود من
تو طبیب و من چنین بیمار و شربت خون دل
با چنین تیمارگی ممکن بود بهبود من؟
آه دود آلود من، روزی خرابیها کند
هان هذر کن زینهار از آه دود آلود من!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
بیخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من
غم مهر تو فشاندند، در آب و گل من
تیر مژگان تو از جوشن جان می‌گذرد
بر دل من مزن ای جان که تویی در دل من
روز دیوان قیامت که منازل بخشند
عرصات سر کوی تو بود منزل من
هر کسی می‌کند از یار مرادی حاصل
حاصل من غم یارست و خوشا حاصل من!
نه رفیقی است که باری ز دلم برگیرد
نه شفیقی است که آسان کند این مشکل من
دوش در بحر غمت غوطه زنان می‌گفتم:
چیست تدبیر من و واقعه هایل من؟
می‌شنیدم ز لب بحر که سلمان مطلب
راه بیرون شد ازین ورطه بی‌ساحل من
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
ای غبار خاک پایت توتیای چشم من
کمترین گردی ز کویت خونبهای چشم من
چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ رای
راستی را روشن و خوبست رای چشم من
مردم چشمی و بی مردم ندارد خانه نور
مردمی فرمای و روشن کن سرای چشم من
من ز چشم خود ملولم کاشکی برخاستی
از درت گردی و بنشستی بجای چشم من
هر کجا دردی است باشد در کمین جان ما
هر کجا گردیست گردد در هوای چشم من
تا خیالت آشنای مردم چشم من است
هر شبی در موج خون است آشنای چشم من
می‌زند چشمم رهی تر آنچنان کاندر عراق
رودها بربسته‌اند از پرده‌های چشم من
گر چه چشمم بسته است اما سر شکم می‌رود
باز می‌گوید به مردم، ماجرای چشم من
ای صبا گر خاک پای او به دست آید تو را
ذره‌ای زان کوش، داری از برای چشم من
چشم سلمان را منور کن به نور خون که هست
روی تو، آیینه گیتی نمای چشم من
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من
عشق است عادت تو و در دست خوی من
جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد!
آن روز را که کم شود این آرزوی من
برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت:
بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من
خون می‌خورم به جای می و ذوق مستیم
داند کسی که خورد دمی از سبوی من
از چشم من برفت چو آب و در آتشم
کان رفته نیز باز کی آید به جوی من؟
آن سرو سرکش متمایل که میل او
باشد به جانب همه الا به سوی من
سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوی
فی‌الجمله تا کجا رسد این گفت و گوی من؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این
اشکم روان شدست، ز عین عناست این
در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی
غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟
عمریست تا نشسته‌ام ای دوست بر درت!
نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟
می‌گفت: کام جان تو از لب روا کنم
این خود نکرد جان به لب آمد رواست این
بگذشت دوش بر من و انگشت می‌نهاد
بر دیده گفتمش: صنما بر کجاست این؟
تهدید می‌نمود ولی گفت: چشم من
دل می‌برد ز مردم والحق جفاست این
او می‌کند جفا و من انگشت می‌نهم
بر حرف عین خویش که عین خطاست این
عهدی است تا نمی‌شنوم بویت از صبا
از توست یا ز سستی باد صباست این
می‌زد غم تو حلقه و در بسته بود دل
جان گفت در مبند که دلدار ماست این
سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن!
گفتا: چه می‌کنم که محل بلاست این؟
پرسیده‌ای که ناله سلمانت از چه خواست؟
آیینه را بخواه و ببین کز چه خاست این؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
خوش آمدی، ز کجا می‌روی؟ بیا بنشین
بیا که می‌کنمت بر دو دیده جا بنشین
همین که روی تو دیدیم، باز شد دردل
چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین
مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم
مرا تو عمر عزیزی، بیا بیا بنشین
اگر به قصد هلاک آمدی هلا بر خیز
ورت ارادت صلح است، مرحبا بنشین
سواد دیده من لایق نشست تو نیست
اگر تو مردمیی می‌کنی، هلا بنشین
فراغتی است شب وصل را ز نور چراغ
به شمع گو سر خود گیر یا ز پا بنشین
میان چشم و دلم خون فتاده‌است دمی
میانشان سبب دفع ماجرا بنشین
ز آب دیده ما هر طرف روان جویی است
دمی ز بهر تفرج به پیش ما بنشین
صبا رسول دلم بود و سست می‌جنبید
شمال گفت: تو رنجوری ای صبا بنشین!
چو گرد داد به بادت هوای دل سلمان
برو مگرد دگر گرد این هوا بنشین
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
هندوی زلف سرکشت با تو نشسته روبرو
حال مشوش مرا با تو گشود مو به مو
از همه سوی می‌دهد، بوی حبیب لاجرم
می‌روم از هوای تو، همچو نسیم سو به سو
کرد ز سر حال من، مردم شهر را خبر
ناله من که می‌رود، خانه به خانه کو به کو
بر لب جوی نیست چون، قامت او صنوبری
باورت ار نمی‌شود، خیز به جوی جو به جو
بس که به بوی وصل خود، هر نفسی دمی زنم
خون جگر نگر مرا، بسته چو نافه تو به تو
روی گل و بنفشه را باز چه می‌کنی به پا
سنبل چین زلف آن، آهوی مشک بو به بو
من نه چو شانه کرده‌ام در سر طره تو سر
از چه سبب نشسته است، آینه با تو رو بره رو؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
با آنکه آبم برده‌ای، یکباره دست از ما مشو
باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو
تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟
آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو
من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم
بد گوی را در حق من، گوهر چه می‌خواهی بگو
ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان
دل گوی می‌گردد ترا میلی اگر داری بگو
از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان
باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو
با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر
گر راست می‌گویی چو من، رو در چمن سروی بجو
شانه شکسته بسته از زلف حکایت می‌کند
آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو
شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانه‌ام
دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو
سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد
یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
می‌کند قصد جهانی و ندارد باک او
قصد جان می‌کند و جان همه عالم اوست
می‌خورم زهر فراق و ندهد تریاک او
چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو
هیچ خوف و خطرش نیست زهی بی‌باک او
خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه
دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو
رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او
غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز
دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او
من چو صیدی به کمند سر زلفش شده‌ام
تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او
اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست
وگر از جور فراقش بگریزم پاک او
در فشانیست که کردست درین ره سلمان
مرد باید که سخن گوید از ادراک او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
باز می‌افکند آن زلف کمند افکن او
کار آشفته ما را همه در گردن او
مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد
کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
آتش عارض او از دل ماهر دودی
که برآورد بر آمد همه پیرامن او
اینکه مویی شده‌ام در غم آن موی میان
کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او
چه کنم حال درون عرض که حال دل من
می‌نماید رخ چون آینه روشن او
آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم
نکند هیچ اثر در دل چون آهن او
باز بر هم زده‌ای زلف به هم برزده‌ای
که رباید دل مسکین من و مسکن او
رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمده‌اند
مردم از شیوه چشم تو و از شیون او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ای سر سودای من رفته در سودای تو
باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو
گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو
بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو
جای سروت در میان جویبار چشم ماست
گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو
گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست
خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو
سرو لافی می‌زند یعنی که بالای توام
سرو بی‌برگی است باری تا تو بود بالای تو
چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است
چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو
رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست
بس بلند افتاد سلمان راستی رارای تو
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو
رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو
ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان
ناله از دل می‌کند فریاد ازو فریاد ازو
در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل
دست خواهم شست ازین پس هرچه باداباد ازو
می‌نشاند باد سرد دل چراغ عمر من
حاصل عمرم نگر چون می‌رود بر باد ازو
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو
چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو
ذره حالم نمی‌گردد ز حال ذره‌ای
کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو
گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد
بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو
کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات
تا خراب آباد جان من شود معمور ازو
ای خضر زان چشمه نوشین نشانی باز ده
کاروزی شربتی دارد دل محرور ازو
چشم مستش را ورق افشان کرد چشمم را بپرس
تا چه می‌خواهد مدام آن نرگس مخمور ازو
دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان
در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو
هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت
همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو
بر بیاض دیده سلمان می‌کند نقش سواد
کان جو بگشاید ببارد لولو منثور ازو
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه
پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام می‌برد از ره
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم به فدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون
هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگریست به خون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
حال من شوریده چه محتاج بیان است
رنگ رخ من بین که بیانی است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت
سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده
گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده
از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی
در میکده‌ها چشم سیاه تو کشیده
چشمت به اشارت دل من برد و فدایت
چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!
زلف تو بپوشد سراپای قدت را
آن شعر قبایی است به قد تو بریده
سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت
فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده
چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته
دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده
ناصح سخن بوالعجم می‌شنواند
سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
سرو سهی که کارش بالا بود همیشه
پیش تو دست بر هم بر پا بود همیشه
از تنگی دهانت یک ذره گفته باشد
هر ذره کو به وصفت گویا بود همیشه
تا شاهد جمالت مستور باشد از من
اشکم میان مردم رسوا بود همیشه
دل در هوای زلف مجنون رود مسلسل
جان از خیال رویت شیدا بود همیشه
جای دل است کویت ز آنجا مران به جورش
بگذار تا دل من بر جا بود همیشه
انوار عکس رویت در دیه و دل من
چون می در آبگینه پیدا بود همیشه
هرلحظه چشمهایت بر هم زنند مجلس
آری میان مستان اینها بود همیشه
آباد چون بماند آن دل که در سوادش
از ترک تاز چشمت یغما بود همیشه؟
آن دل که در دو عالم خواهد که با تو باشد
باید که از دو عالم تنها بود همیشه
آنکس که از دو زلفت مویی خرد به جانی
زان حلقه حاصل او سودا بود همیشه
تا در کنارم آید یک روز چون تو دری
از خون کنار سلمان دریا بود همیشه
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی
خون من ریختی و جان مرا پروردی
شرط کردی که دل سوختگان را نبرم
دل من بردی و آن قاعده باز آوردی
خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان
کاستین بر تو فشاند تو ازو برگردی
جز صبا نیست بریدی که برد نامه به دوست
خنکا باد صبا گر نکند دم سردی
می‌روی گردئ صفت در عقب او سلمان
به ازان نیست که اندر عقب او گردی
زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقی
ترک درمان کن اگر عارف صاحب ذوقی