عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
دگربار این دلم آتش گرفتست
رها کن تا بگیرد، خوش گرفتست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم
که عقلم ابر سوداوش گرفتست
دگربار این دلم خوابی بدیدست
که خون دل همه مفرش گرفتست
چو سایه، کل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشکرکش گرفتست
دلم هر شب به دزدی و خیانت
ز لعل یار سلطان وش گرفتست
کجا پنهان شود دزدی دزدی
که مال خصم زیر کش گرفتست
بسی جان که همیپرد ز قالب
ولی پایش حریف کش گرفتست
ز ذوق زخم تیرش این دل من
به دندان گوشه ترکش گرفتست
رها کن تا بگیرد، خوش گرفتست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم
که عقلم ابر سوداوش گرفتست
دگربار این دلم خوابی بدیدست
که خون دل همه مفرش گرفتست
چو سایه، کل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشکرکش گرفتست
دلم هر شب به دزدی و خیانت
ز لعل یار سلطان وش گرفتست
کجا پنهان شود دزدی دزدی
که مال خصم زیر کش گرفتست
بسی جان که همیپرد ز قالب
ولی پایش حریف کش گرفتست
ز ذوق زخم تیرش این دل من
به دندان گوشه ترکش گرفتست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
مرا چون تا قیامت یار این است
خراب و مست باشم، کار این است
ز کار و کسب ماندم، کسبم این است
رخا زر زن تو را دینار این است
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره؟ فعل آن دیدار این است
گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار این است
چو خوبان سایههای طیر غیباند
به سوی غیبآ، طیار این ست
مکرر بنگر آن سو، چشم میمال
که جان را مدرسه و تکرار این است
چو لب بگشاد جانها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار این است
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد که خود خمار این است
گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار این است
خبر آمد که یوسف شد به بازار
هلا کو یوسف ار بازار این است؟
فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار این است
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار این است
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار این است
به گرد حوض گشتم درفتادم
جزای آن چنان کردار این است
دلا چون درفتادی در چنین حوض
تو را غسل قیامتوار این است
رخ شه جستهیی شهمات این است
چو دزدی کردی ای دل، دار این است
مشین با خود، نشین با هرکه خواهی
ز نفس خود ببر، اغیار این است
خمش کن خواجه، لاغ پار کم گو
دلم پارهست و لاغ پار این است
خمش باش و درین حیرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار این است
خراب و مست باشم، کار این است
ز کار و کسب ماندم، کسبم این است
رخا زر زن تو را دینار این است
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره؟ فعل آن دیدار این است
گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار این است
چو خوبان سایههای طیر غیباند
به سوی غیبآ، طیار این ست
مکرر بنگر آن سو، چشم میمال
که جان را مدرسه و تکرار این است
چو لب بگشاد جانها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار این است
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد که خود خمار این است
گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار این است
خبر آمد که یوسف شد به بازار
هلا کو یوسف ار بازار این است؟
فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار این است
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار این است
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار این است
به گرد حوض گشتم درفتادم
جزای آن چنان کردار این است
دلا چون درفتادی در چنین حوض
تو را غسل قیامتوار این است
رخ شه جستهیی شهمات این است
چو دزدی کردی ای دل، دار این است
مشین با خود، نشین با هرکه خواهی
ز نفس خود ببر، اغیار این است
خمش کن خواجه، لاغ پار کم گو
دلم پارهست و لاغ پار این است
خمش باش و درین حیرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار این است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
به جان تو که سوگند عظیم است
که جانم بیتو در بند عظیم است
اگرچه خضر سیرآب حیات است
به لعلت آرزومند عظیم است
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیام پند عظیم است
هرآن کز بیم تو خاموش باشد
اگرچه خر، خردمند عظیم است
هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو، هنرمند عظیم است
فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیم است
که بغداد تو را داد بزرگ است
سمرقند تو را قند عظیم است
حریصم کرد طمع داد قندت
اگرچه بنده خرسند عظیم است
بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیم است
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگرچه گفت فرزند عظیم است
رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیم است
که جانم بیتو در بند عظیم است
اگرچه خضر سیرآب حیات است
به لعلت آرزومند عظیم است
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیام پند عظیم است
هرآن کز بیم تو خاموش باشد
اگرچه خر، خردمند عظیم است
هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو، هنرمند عظیم است
فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیم است
که بغداد تو را داد بزرگ است
سمرقند تو را قند عظیم است
حریصم کرد طمع داد قندت
اگرچه بنده خرسند عظیم است
بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیم است
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگرچه گفت فرزند عظیم است
رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیم است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بگو ای یار همراز، این چه شیوهست؟
دگرگون گشتهیی باز، این چه شیوهست؟
عجب ترک خوشرنگ این چه رنگ است؟
عجب ای چشم غماز، این چه شیوهست؟
دگربار این چه دام است و چه دانهست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوهست؟
دریدی پردهٔ ما، این چه پردهست؟
یکی پرده برانداز، این چه شیوهست؟
منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز، این چه شیوهست؟
بدان آواز جان دادن حلال است
زهی آواز دمساز، این چه شیوهست؟
مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز، این چه شیوهست؟
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز، این چه شیوهست؟
دگرگون گشتهیی باز، این چه شیوهست؟
عجب ترک خوشرنگ این چه رنگ است؟
عجب ای چشم غماز، این چه شیوهست؟
دگربار این چه دام است و چه دانهست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوهست؟
دریدی پردهٔ ما، این چه پردهست؟
یکی پرده برانداز، این چه شیوهست؟
منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز، این چه شیوهست؟
بدان آواز جان دادن حلال است
زهی آواز دمساز، این چه شیوهست؟
مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز، این چه شیوهست؟
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز، این چه شیوهست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بیقراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفتهست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتشهای نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست؟
همینالد درون از بیقراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمیداند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت میخراشد
نمیدانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
کز او آن بیقراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفتهست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتشهای نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست؟
همینالد درون از بیقراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمیداند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت میخراشد
نمیدانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
ز بعد وقت نومیدی امیدیست
به زیر کوری اندر سینه دیدیست
نبینی نور، چون دانی؟ تو کوری
سیه نادیده کی داند سپیدیست؟
قرین صد هزاران نقش و معنی
نهان، تصریف سلطان وحیدیست
که جنباننده این نقش و معنیست
چو بادی رقصهای شاخ بیدیست
مشو نومید از دشنام دلدار
که بعد رنج روزه، روز عیدیست
که یبقی الحب ما بقی العتاب
که هر نقصی کشاننده مزیدیست
رها کن گفت، به از گفت یابی
یقین هر حادثی را خود ندیدیست
به زیر کوری اندر سینه دیدیست
نبینی نور، چون دانی؟ تو کوری
سیه نادیده کی داند سپیدیست؟
قرین صد هزاران نقش و معنی
نهان، تصریف سلطان وحیدیست
که جنباننده این نقش و معنیست
چو بادی رقصهای شاخ بیدیست
مشو نومید از دشنام دلدار
که بعد رنج روزه، روز عیدیست
که یبقی الحب ما بقی العتاب
که هر نقصی کشاننده مزیدیست
رها کن گفت، به از گفت یابی
یقین هر حادثی را خود ندیدیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
ز میخانه دگربار این چه بوی است؟
دگربار این چه شور و گفت و گوی است؟
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پر های و هوی است
بیا ای عشق این می از چه خم است؟
اشارت کن خرابات از چه سوی است؟
چه میگویم؟ اشارت چیست؟ کینجا
نگنجد فکرتی کان همچو موی است
نیاید در نظر آن سر یکتو
که در فکر آنچه آید چارتوی است
چو زاندیشه به گفت آید، چه گویم؟
که خانه کنده و رسوای کوی است
ز رسوایی به بحر دل رود باز
که دل بحر است و گفتنها چو جوی است
خزینهدار گوهر بحر بدخوست
که آب جو و چه، تن جامهشوی است
دگربار این چه شور و گفت و گوی است؟
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پر های و هوی است
بیا ای عشق این می از چه خم است؟
اشارت کن خرابات از چه سوی است؟
چه میگویم؟ اشارت چیست؟ کینجا
نگنجد فکرتی کان همچو موی است
نیاید در نظر آن سر یکتو
که در فکر آنچه آید چارتوی است
چو زاندیشه به گفت آید، چه گویم؟
که خانه کنده و رسوای کوی است
ز رسوایی به بحر دل رود باز
که دل بحر است و گفتنها چو جوی است
خزینهدار گوهر بحر بدخوست
که آب جو و چه، تن جامهشوی است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
درین جو دل چو دولاب خراب است
که هر سویی که گردد پیشش آب است
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتاب است
چگونه جان برد سایه ز خورشید؟
که جان او به دست آفتاب است
اگر سایه کند گردندرازی
رخ خورشید آن دم در نقاب است
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطراب است
چو سیماب است مه بر کف مفلوج
به جز یک شب، دگر در انسکاب است
به هر سی شب، دو شب جمع است و لاغر
دگر فرقت کشد، فرقت عذاب است
اگرچه زار گردد، تازهروی است
ضحوکی عاشقان را خوی و داب است
زید خندان، بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایاب است
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سوال است و جواب است
که هر سویی که گردد پیشش آب است
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتاب است
چگونه جان برد سایه ز خورشید؟
که جان او به دست آفتاب است
اگر سایه کند گردندرازی
رخ خورشید آن دم در نقاب است
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطراب است
چو سیماب است مه بر کف مفلوج
به جز یک شب، دگر در انسکاب است
به هر سی شب، دو شب جمع است و لاغر
دگر فرقت کشد، فرقت عذاب است
اگرچه زار گردد، تازهروی است
ضحوکی عاشقان را خوی و داب است
زید خندان، بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایاب است
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سوال است و جواب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
وان جا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر، قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیز آب سیماست
قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم، هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه که عشق روی بنمود
اینها همه از میانه برخاست
خامش که تمام ختم گشته ست
کلی مراد حق تعالاست
ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
وان جا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر، قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیز آب سیماست
قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم، هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه که عشق روی بنمود
اینها همه از میانه برخاست
خامش که تمام ختم گشته ست
کلی مراد حق تعالاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست، پیداست
هر موج که میزند دل از خون
آن دل نبود مگر که دریاست
بیگانه شدند آشنایان
دل نیز به دشمنی چه برخاست
هر سوی که عشق رخت بنهاد
هر جا که ملامتست آن جاست
ما نگریزیم از این ملامت
زیرا که قدیم خانه ماست
در عشق حسد برند شاهان
زان روی که عشق شمع دلهاست
پا بر سر چرخ هفتمین نه
کاین عشق به حجرههای بالاست
هشیار مباش زان که هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
میری مطلب که میر مجلس
گر چشم ببستهست بیناست
این عشق هنوز زیر چادر
این گرد سیاه بین که برخاست
هر چند که زیر هفت پردهست
پیداست که سخت خوب و زیباست
شب خیز کنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست
وان دود که از دلست، پیداست
هر موج که میزند دل از خون
آن دل نبود مگر که دریاست
بیگانه شدند آشنایان
دل نیز به دشمنی چه برخاست
هر سوی که عشق رخت بنهاد
هر جا که ملامتست آن جاست
ما نگریزیم از این ملامت
زیرا که قدیم خانه ماست
در عشق حسد برند شاهان
زان روی که عشق شمع دلهاست
پا بر سر چرخ هفتمین نه
کاین عشق به حجرههای بالاست
هشیار مباش زان که هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
میری مطلب که میر مجلس
گر چشم ببستهست بیناست
این عشق هنوز زیر چادر
این گرد سیاه بین که برخاست
هر چند که زیر هفت پردهست
پیداست که سخت خوب و زیباست
شب خیز کنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت؟
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه، که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو؟
هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شعشعههای قرص خورشید؟
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
با این همه، گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت؟
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه، که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو؟
هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شعشعههای قرص خورشید؟
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
با این همه، گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
گویم سخن شکرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت؟
رخ بر رخ من نهی بگویم
کز بهر چه شاه کرد ماتت
در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمن خود دهد زکاتت
سرسبز کند چو تره زارت
تا بازخرد ز ترهاتت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که میدهد نجاتت
عقلت شب قدر دید و صد عید
کز عشق دریده شد براتت
سوگند به سایه لطیفت
سوگند نمیخورم به ذاتت
در ذات تو کی رسند جانها؟
چون غرقه شدند در صفاتت
چون جوی روان و ساجدت کرد
تا پاک کند ز سیااتت
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم، نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
یا قصه چشمه حیاتت؟
رخ بر رخ من نهی بگویم
کز بهر چه شاه کرد ماتت
در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمن خود دهد زکاتت
سرسبز کند چو تره زارت
تا بازخرد ز ترهاتت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که میدهد نجاتت
عقلت شب قدر دید و صد عید
کز عشق دریده شد براتت
سوگند به سایه لطیفت
سوگند نمیخورم به ذاتت
در ذات تو کی رسند جانها؟
چون غرقه شدند در صفاتت
چون جوی روان و ساجدت کرد
تا پاک کند ز سیااتت
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم، نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق، دود و سوداست
دودت نپزد، کند سیاهت
در پختنت آتشست کاستاست
پروانه که گرد دود گردد
دودآلودست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست
از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست
صحبت چه کنی؟ که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
دلتنگ خوشم، که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجاست
چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست
دل تنگ بود، جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
دندان عدو ز ترش کندست
پس روترشی رهایی ماست
خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
آن در لب عاشقان چو حلواست
زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق، دود و سوداست
دودت نپزد، کند سیاهت
در پختنت آتشست کاستاست
پروانه که گرد دود گردد
دودآلودست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست
از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست
صحبت چه کنی؟ که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
دلتنگ خوشم، که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجاست
چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست
دل تنگ بود، جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
دندان عدو ز ترش کندست
پس روترشی رهایی ماست
خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
من سر نخورم، که سر گران است
پاچه نخورم، که استخوان است
بریان نخورم، که هم زیان ست
من نور خورم، که قوت جان است
من سر نخوهم، که باکلاهند
من زر نخوهم، که بازخواهند
من خر نخوهم، که بند کاهند
من کبک خورم، که صید شاهند
بالا نپرم، نه لک لکم من
کس را نگزم، که نی سگم من
لنگی نکنم، نه بدتکم من
که عاشق روی ایبکم من
ترشی نکنم، نه سرکهام من
پرنم نشوم، نه برکهام من
سرکش نشوم، نه عکهام من
قانع بزیم، که مکهام من
دستار مرا گرو نهادی
یک کوزه مثلثم ندادی
انصاف بده عوان نژادی
ما را کم نیست هیچ شادی
سالار دهی و خواجه ده
آن باده که گفته ای به من ده
ور دفع دهی تو و برون جه
در کس زنان خویشتن نه
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جان است
خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
از پاچه سر مرا زیانست
زین پس سر پاچه نیست ما را
ما را و کسی که اهل خوان است
پاچه نخورم، که استخوان است
بریان نخورم، که هم زیان ست
من نور خورم، که قوت جان است
من سر نخوهم، که باکلاهند
من زر نخوهم، که بازخواهند
من خر نخوهم، که بند کاهند
من کبک خورم، که صید شاهند
بالا نپرم، نه لک لکم من
کس را نگزم، که نی سگم من
لنگی نکنم، نه بدتکم من
که عاشق روی ایبکم من
ترشی نکنم، نه سرکهام من
پرنم نشوم، نه برکهام من
سرکش نشوم، نه عکهام من
قانع بزیم، که مکهام من
دستار مرا گرو نهادی
یک کوزه مثلثم ندادی
انصاف بده عوان نژادی
ما را کم نیست هیچ شادی
سالار دهی و خواجه ده
آن باده که گفته ای به من ده
ور دفع دهی تو و برون جه
در کس زنان خویشتن نه
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جان است
خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
از پاچه سر مرا زیانست
زین پس سر پاچه نیست ما را
ما را و کسی که اهل خوان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
گر مینکند لبم بیانت
سر میگوید به گوش جانت
گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهانت
تن از تو همیکند کرانه
جان بگرفته است در میانت
صورت اگرت چو تیر انداخت
جانش بکشید چون کمانت
هرچ از تو نهان کند بگوید
در گوش ضمیر رازدانت
این دم اگر از میان برونی
بازآرد دل، کمرکشانت
در باطن کرده خاص خاصت
در ظاهر کرده امتحانت
خامش که چو در تو این غم انداخت
بس باشد این کشش نشانت
سر میگوید به گوش جانت
گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهانت
تن از تو همیکند کرانه
جان بگرفته است در میانت
صورت اگرت چو تیر انداخت
جانش بکشید چون کمانت
هرچ از تو نهان کند بگوید
در گوش ضمیر رازدانت
این دم اگر از میان برونی
بازآرد دل، کمرکشانت
در باطن کرده خاص خاصت
در ظاهر کرده امتحانت
خامش که چو در تو این غم انداخت
بس باشد این کشش نشانت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
پرسید کسی که ره کدامست؟
گفتم کاین راه ترک کامست
ای عاشق شاه، دان که راهت
در جست رضای آن همامست
چون کام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست
شد جمله روح عشق محبوب
کاین عشق صوامع کرامست
کم از سر کوه نیست عشقش
ما را سر کوه این تمامست
غاری که در اوست یار، عشقست
جان را ز جمال او نظامست
هر چت که صفا دهد صوابست
تعیین بنمی کنم کدامست
خامش کن و پیر عشق را باش
کاندر دو جهان تو را امامست
گفتم کاین راه ترک کامست
ای عاشق شاه، دان که راهت
در جست رضای آن همامست
چون کام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست
شد جمله روح عشق محبوب
کاین عشق صوامع کرامست
کم از سر کوه نیست عشقش
ما را سر کوه این تمامست
غاری که در اوست یار، عشقست
جان را ز جمال او نظامست
هر چت که صفا دهد صوابست
تعیین بنمی کنم کدامست
خامش کن و پیر عشق را باش
کاندر دو جهان تو را امامست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
مر عاشق را ز ره چه بیمست؟
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکیست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکیست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امروز جنون نو رسیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست