عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
آن زخم، که از تو بر دل ماست
مشنو که: به مرهمی توان کاست
کی وعده وفا کنی تو امروز؟
کامروز تو را هزار فرداست
زلفت، که به کژ روی بر آمد
با ما به وفا کجا شود راست؟
دریاب، که دست ما فرو بست
این فتنه، که از سر تو برخاست
یک روز گرم به پرسش آیی
عذرت نتوان به سالها خواست
عشق و لب لعلت، این چه سوزست
عقل و سر زلفت، این چه سود است؟
آرایش عالم از رخ تست
مشاطه رخت چه داند آراست؟
مطرب، بنواز نوبتی خوش
کامروز زمانه نوبت ماست
قولی بزن از طریق عشاق
یا خود غزلی که اوحدی راست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
کار ما امروز زان رخ با نواست
شکر ایزد کان مخالف گشت راست
گر چه یک چند از وفاداری بجست
هم چنان وقت وفا داری بجاست
عارض او در خم زلف چو مار
آرزویی در دهان اژدهاست
عیب نتوان کرد اگر روزی دو، دوست
روی میپیچد، که دشمن در قفاست
نام او بیگانه قاصد کرده‌ام
ورنه می‌دانم که با جان آشناست
یک دم از دستش نمی‌دانیم داد
گر چه دستش دایم اندر خون ماست
آنکه او را دور کرد از من چه کرد؟
چون ز مهر او سر مویی نکاست
عشقبازی را خطا نتوان شمرد
عاشقان را کام دل جستن خطاست
رغبت بوس و تمنای کنار
شهرتست، این عشق ورزیدن جداست
اوحدی، گر کشته گردی در غمش
سهل باشد، چون غم او خون بهاست
عشق خوبان بی‌بلا هرگز که دید؟
خوب نیز از حق خویش اندر بلاست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
عالمی را دشمنی با من ز بهر روی تست
لیکن از دشمن نمی‌ترسم، که میلم سوی تست
چارهٔ دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
وین جگر خوردن که می‌بینم هم از پهلوی تست
سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت
روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی تست
بر نمی‌دارم ز زانو سر به حق دوستی
تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی تست
گفته‌ای: مشکل برآید کام ازین طالع ترا
مشکلی در طالع من نیست، مشکل خوی تست
بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست
زان کمان سخت می‌آید که بر بازوی تست
عالمی در گفت و گوی اوحدی زان رفته‌اند
کو شب و روز اندرین عالم به گفت و گوی تست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمده‌ست
خلق شهری از دل و جانش خریدار آمده‌ست
باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب
زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمده‌ست
نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود
یک به یک در حلقهٔ آن زلف چون مار آمده‌ست
بارها جان عزیز خویش را در پای او
پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمده‌ست
بوسه‌ای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار
گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمده‌ست
گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
خون دل خوردیم تا امروز در کار آمده‌ست
بندهٔ آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز
اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمده‌ست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
این نوبت آب دیده ز هنجار دیگرست
کار دلم نه بر نهج کار دیگرست
از هیچ یار بر دلم این بار غم نبود
یاران، مدد، که این ستم از یار دیگرست
ای دردمند عشق، به درمان مدار گوش
کامشب طبیب ما بر بیمار دیگرست
در خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب
وانگه به روزنی که ز دیوار دیگرست
بر عشق می‌زنم دگر و هر چه باد باد!
ای دل، به هوش باش، که این بار دیگرست
جز بهر عشق هر که کمر بست بر میان
نزدیک من کمر نه، که زنار دیگرست
ای اوحدی، مجوی تو از عشق نام و ننگ
بگذر، که آن متاع به بازار دیگرست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست
و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست
گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد
ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست
سازی ندیده‌ایم و نوایی ازو، مگر
ساز غمش، که خانهٔ ما پرنوای اوست
در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد
تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست
در عشق او چگونه توان داشت زر دریغ؟
چون سر که می‌کشیم به دوش از برای اوست
ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت
آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست
دل رفته را به تیغ چه ترسانی؟ ای رقیب
دردش پدید کن تو، که این خود دوای اوست
بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من
زیرا که روشنایی من در فنای اوست
یارب، مساز منزل او جز کنار من
کان منزلت نه لایق بند قبای اوست
هر کس هوای خوبی و رای کسی کند
ما را نبود رای، و گر بود رای اوست
تا اوحدی مجال سگ کوی دوست یافت
در هر محلتی که رود ماجرای اوست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمی‌دانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت می‌کشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمی‌گویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست
دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست
دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست
سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت
دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست
بدو چشمت که: مرابی‌تو به شبهای دراز
تا دم صبح به جز آه سحر چیزی نیست
گفته‌ای: درد ترا نیست نشانی پیدا
اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست
آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا
که برین چهره به جز خون جگر چیزی نیست
دیگران را همه اسبابی و مالی باشد
اوحدی را بجزین دیدهٔ تر چیزی نیست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت
تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت
مرا به وصل خود آهسته وعده‌ای می‌داد
ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود
ز هجر نالهٔ من چون رباب کرد و برفت
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!
چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت
در آرزوی نگاری گداختم چو نبات
که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
در آب و آتشم از هجر آنکه بی‌رخ خویش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بی‌زر
لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
سرشک دیده دلیلست و رنگ چهره علامت
که در فراق تو جانم چه جور برد و ملامت!
بیا، که از سر رغبت به نام عشق تو کردم
سرای سینه به کلی و ملک دل به تمامت
ز شرم خازن جنت در بهشت ببندد
اگر تو روی چنان را در آوری به قیامت
دل امام به محراب ابروان بربودی
که تا نظر به تو کرد او، بکرد ترک امامت
بکنیت و لقب ما چه التفات نمایی؟
برای نام همین بس که: بنده‌ایم و غلامت
سزد که بانگ نگوید دگر مؤذن مسجد
که در نماز نیارد مرا جز آن قد و قامت
چو سینه و جگر و دل مرا به جوش درآمد
طبیب عشق تو فرمود داغ و فصد و حجامت
ز هیچ روی تو با من چو روی صلح نداری
ستاده گیر به انصاف و داده گیر غرامت
مسافری و غریبی به این دیار نیامد
که کاس حب تو خورد و نکوفت کوس اقامت
نه آن میان جفا بسته‌ای تو، شوخ حرامی
که هیچ قافله‌ای را رها کنی به سلامت
جماعتی که نمردند روزها به غم تو
چو اوحدی بنشینند سالها به غرامت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد
دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار
کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد
از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو
آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟
دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف
نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد
چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت
گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد
گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست
گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
عشق و درویشی و تنهایی و درد
با دل مجروح من کرد آنچه کرد
آه من شد سرد و دل گرم از فراق
بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟
مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ
علتم عشقست و برهان روی زرد
دیده‌ای دارم درو پیوسته آب
چهره‌ای دارم برو همواره گرد
نازنینا، در فراق روی تو
چند باید بودنم با سوز و درد؟
گفته بودی: غم خورم کار ترا
غم نخوردی تا غمت خونم نخورد
حاکمی، گر نرم گویی ور درشت
بنده‌ام، گر صلح جویی ور نبرد
مرد عشق از جان نترسد در غمش
وآنکه از جانی بترسد نیست مرد
ای که بستی دستهٔ‌گل از رخش
من به بویی قانعم زان روی ورد
اوحدی، یا ترک روی او بگوی
یا بساط نیک نامی در نورد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد
جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری میبرد
چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین
نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد
من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف
گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد
با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن
من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد
ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن
تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری می‌برد
عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن
کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد
تا چند گویی:اوحدی یاری نمی‌خواهد ز کس
یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری می‌برد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
بیا، که درد ترا من به جان خریدارم
اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد
لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من
روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
به آفتاب نمودند و او حکایت کرد
اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
میان عالمیانم نشان و رایت کرد
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد
امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد
ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد
محتشم را نرسد سرزنش درویشی
کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد
صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم
صبر پندار که امروزی و فردایی کرد
نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد
طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن
نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد
گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید
هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد
عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری
پنجه سهلست که با دست توانایی کرد
دل که جاییش به درد آمده باشد داند
کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
هر کس که در محبت او دم برآورد
پای دل از کمند بلاکم برآورد
خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه
دل را، که پیش عارض او دم برآورد
دل در جهان به حلقه ربایی علم شود
گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد
گر دود زلف از آتش رویش جدا شود
آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد
جان و دل مرا، که به هم انس یافتند
هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد
بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد
خاک لحد ز گریهٔ من غم برآورد
روزی که زد ز نقطهٔ خالش دم اوحدی
گفتم که: سر به دایرهٔ نم بر آورد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد
دگر چو روی به پیچم به من در آویزد
اگر برابرش آیم به خشم برگردد
وگر برش بنشینم به طیره برخیزد
به رغم من برود هر زمان، که در نظرم
کسی بجوید و با مهر او در آمیزد
شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد
رقیب او ز جفا خاک بر سرم بیزد
و گر به چشم نیازش نگه کنم روزی
به خشم درشود و فتنه‌ای برانگیزد
در آتشم من و جز دیده کس نمی‌بینم
که بی‌مضایقه آبی بر آتشم ریزد
نه کار ماست چنین دوستی، ولی چه کنم؟
که اوحدی ز چنین کارها نپرهیزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد
گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم به جان رسد
مایهٔ روزگار خود در هوس تو باختم
سود تو می‌بری، بهل کز تو مرا زیان رسد
تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من
در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد
گر ز تو لاله‌رخ دلم ناله کند، روا بود
دل چو شود ز غصه پر، هم به سر زبان رسد
رخت دل شکسته را پیش تو می‌هلم، ولی
بدرقه گر تویی، سبک دزد به کاروان رسد
از ستمی منال، اگر عاشقی آن جمال را
بار چنین بسی بری، تا فرحی چنان رسد
آخر کار عاشقان نیست به جز هلاک و خود
بر دل ریش اوحدی، گر تو تویی، همان رسد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
تا رسم جگرخواری پیش تو روا باشد
عشق ترا مشکل کاری به نوا باشد
شمشماد همی لرزد چون بید ز بالایت
بالای چنین، رعنا در شهر بلا باشد
زین‌سان که گریبانم بگرفت غم عشقت
این خرقه که می‌بینی یک روز قبا باشد
من میکنم آن طاعت کز بنده سزد، لیکن
شرطست که نگریزی، گر روز جزا باشد
خلقی ز پیت پویان، مهر تو به جان جویان
زین جمله دعا گویان تا بخت کرا باشد؟
آب غم عشق تو بگذشت ز سر ما را
وآنگه تو ز بی‌رحمی بگذاشته تا: باشد
لعلت نکند سعیی در چارهٔ کار من
بیچاره کسی کو را کاری به شما باشد
غم را که بها نبود در شهر کسان هرگز
آن روز که من جویم شهریش بها باشد
گر خوب شود کاری، از طلعت خود گیری
ور زشت شود، تاوان بر طالع ما باشد
گفتی که: روا گردد از من همه حاجت‌ها
مرد اوحدی از عشقت، آخر چه روا باشد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد
دلش هم‌خوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد
حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی
همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد
ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن
که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد
به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من
بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد
مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت
خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد
چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه
ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد
چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل
کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد
بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او
که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد