عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان، مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست؟ هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
ای کرده میان سینه غارت
ای جان و هزار جان شکارت
جز کشتن عاشقان چه شغلت؟
جز کشتن خلق چیست کارت؟
می‌کش که درست باد دستت
ای جان جهانیان نثارت
بس کشته زنده را که دیدم
از غمزه چشم پرخمارت
بس ساکن بی‌قرار دیدم
در آتش عشق بی‌قرارت
یک مرده به خاک درنماند
گر رنجه شوی، کنی زیارت
جان بوسد خاک تو به هر دم
بر بوی کنار بی‌کنارت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ای از کرم تو کار ما راست
هر جای که خرمی‌ست ما راست
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
هر باد چغانه ای گرفته
کو منتظر اشارت ماست
هر آب چو پرده دار گشته
اندر پس پرده طرفه بت‌هاست
هر بلبل مست بر نهالی
ماننده راح روح افزاست
بسیار مگو که وقت آش است
چون گرسنگی قوم شش تاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست
دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحی‌شان آمد که دل را دلستانی دیگرست
ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای
لب فروبندید کو را هم زبانی دیگرست
شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست؟
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست؟
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم می‌نگنجد آنچ در چشم منست
رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
می‌زند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست
اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده‌ست
غنچه آن‌جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
زیر پاشان گنج‌ها و سوی بالا باغ‌ها
بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست
من اگر پیدا نگویم بی‌صفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو؟
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست؟ نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ور تو مستی می‌نمایی در محبت، چون نه‌یی
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا؟
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست؟
همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وان‌گهان پنداشته خود را که اندر شست نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
می‌فریبم مست خود را او تبسم می‌کند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست؟
آن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او؟
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بی‌چون بین که جان را چون قدح پر می‌کند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بی‌ما و شما مست آمدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
چشمه‌یی خواهم که از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
بندهٔ بحر محیطم کز محیطی برتر است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است
باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب
زاغ را خالی ندارد گر چه بی‌آرایش است
صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی
عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است
بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی‌خبر
گر چه اندر قالب او در خانهٔ آلایش است
شمس تبریزی قدومت خانهٔ اقبال را
صحن را افروزش است و بام را اندایش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثریٰ و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کین اشتیاق تو بتی‌ست
چون شدی معشوق ازان پس هستی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تختهٔ خوف و رجاست
چون که تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زان که بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی می‌کنی یعنی که من فرخنده‌ام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زان که ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زان که این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زان که هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی می‌کنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زان که ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شده‌ست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شده‌ست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شده‌ست
هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار
هش که دارد؟ عقل دارد عقل خود پنهان شده‌ست
بزم سلطان است این جا هر که سلطانی‌ست نوش
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شده‌ست
ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر
پا چه باشد؟ سر چه باشد؟ پا و سر یک سر شده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
از سقاهم ربهم بین جملهٔ ابرار مست
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب
خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست
تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین
ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست
از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران
در شفاعت مو به موی احمد مختار مست
او سر است و ما چو دستار اندرو پیچیده‌ایم
از شراب آن سری گردد سر و دستار مست
یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر
شهر پرآشوب بین و جملهٔ بازار مست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و کرسی آسمان‌ها این همه کردار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشته‌ست این در و دیوار مست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شده‌ست؟
آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شده‌ست
تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک
وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شده‌ست
گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم
زان که جمله چیزها چیزی ز بی‌چیزی شده‌ست
زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق
زان که از لطف تو زاتش تندی و تیزی شده‌ست
جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر؟
گفتم آخر حال جان زین سان ز بی‌چیزی شده‌ست
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست، نیست
ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست، نیست
ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست؟ نیست
سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست؟ نیست
بر در اندیشه ترسان گشته‌ایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست؟ آری، هست؟ نیست
ای دل جاسوس من، در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دل‌ها هوشیاری هست؟ نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت، نبود روز قیامت
حشم عشق درآمد، ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر، بشنو طبل ملامت
دل و جان فانی لا کن، تن خود همچو قبا کن
نه اثر گو نه خبر گو، نه نشانی نه علامت
چو من از خویش برستم، ره اندیشه ببستم
هله ای سرده مستم، برهانم به تمامت
هله برجه، هله برجه، قدمی بر سر خود نه
هله برپر، هله برپر، چو من از شکر و غرامت
ببر ای عشق چو موسی، سر فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آ، که گرفتم در و بامت
چو من از غیب رسیدم، سپه غیب کشیدم
برو ای ظالم سرکش، که فتادی ز زعامت
هله پالیز تو باقی، سر خر عالم فانی
همه دیدار کریم است درین عشق کرامت
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را، ز پی کینه حجامت
نبود جان و دلم را، ز تو سیری و ملولی
نبود هیچ کسی را، ز دل و دیده سآمت
به جز از عشق مجرد، به هر آن نقش که رفتم
بنارزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت
هله تا یاوه نگردی چو درین حوض رسیدی
که تکش آب حیات است و لبش جای اقامت
چو درین حوض درافتی، همهٔ خویش بدو ده
بمزن دستک و پایک، تو بچستی و شهامت
همه تسلیم و خمش کن، نه امامی تو ز جمعی
نرسد هیچ کسی را، به جز این عشق امامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست؟
چاره جوینده که کرده‌ست تو را؟ خود آن چیست؟
چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
خود نباشد هوس آن که بدانی جان چیست
بوی نانی که رسیده‌ست بران بوی برو
تا همان بوی دهد شرح تو را کین نان چیست
گر تو عاشق شده‌یی عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی، پس طلب برهان چیست؟
این قدر عقل نداری که ببینی آخر
گر نه شاهی­ست، پس این بارگه سلطان چیست؟
گر نه اندر تتق ازرق زیبارویی­ست
در کف روح چنین مشعلهٔ تابان چیست؟
چونک از دور دلت همچو زنان می‌لرزد
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست؟
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمهٔ شهد از او در بن هر دندان چیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
چشم پرنور که مست نظر جانان است
ماه از او چشم گرفته­‌ست و فلک لرزان است
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبلهٔ هر انسان است
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است
و آن که آن لحظه نبیند اثر نور برو
او کم از دیو بود، زان که تن بی‌جان است
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی، که رخش قبله‌گه مردان است
دست بردار ز سینه، چه نگه می‌داری؟
جان در آن لحظه بده شاد، که مقصود آنست
جمله را آب درانداز و دران آتش شو
کآتش چهرهٔ او چشمه‌گه حیوان است
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
دوش آمد بر من آن که شب افروز من است
آمدن باری اگر در دو جهان آمدن است
آن که سرسبزی خاک است و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطن است
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانهٔ هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی؟
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگن است
تا درین آب و گلی کار کلوخ اندازی است
گفت و گو جمله کلوخ است و یقین دل شکن است
گوهر آینهٔ جان همه در ساده دلی است
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوه­ی شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشته‌ست صفت‌ها همه کان چه صفت است؟
کان صفت‌ها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمن است
روش عشق روش بخش بود بی‌پا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمن است
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنه‌ها جمله بر آن فتنهٔ ما مفتتن است
همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند
زان که جانی‌ست که او زنده کن هر بدن است
بس کن آخر چه برین گفت زبان چفسیدی؟
عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخن است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
آن که بی‌باده کند جان مرا مست کجاست؟
وان که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
و آن که سوگند خورم جز به سر او نخورم
و ان که سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست؟
وان که جان‌ها به سحر نعره زنانند ازو
وان که ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست؟
جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب؟
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزهٔ چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی ست
و ان که او در پس غمزه‌ست دلم خست کجاست؟
پردهٔ روشن دل بست و خیالات نمود
وان که در پرده چنین پردهٔ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وان که او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
من نشستم ز طلب، وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر که استاد به کاری، بنشست آخر کار
کار آن دارد آن، کز طلب آن ننشست
هر که او نعرهٔ تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپردهٔ سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا، تخت سلیمان ننشست
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
هم چنین رقص کنان تا به گلستان ننشست