عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد
بیتیغ میبرد سر و بیدار میکشد
مهمان او شدیم که مهمان همیخورد
یار کسی شدیم که او یار میکشد
چون یوسفی بدید چو گرگان همیدرد
چون مومنی بدید چو کفار میکشد
ما دل نهادهایم که دلدارییی کند
یا گر کشد به رحم و به هنجار میکشد
نی نی که کشته را دم او جان همیدهد
گرچه به غمزه عاشق بسیار میکشد
هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست؟
تلخی مکن که دوست عسل وار میکشد
همت بلند دار که آن عشق همتی
شاهان برگزیده و احرار میکشد
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار میکشد
زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنهی صبوح آمد و طرار میکشد
شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
رومی روزشان به یکی بار میکشد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
چون بلبلم جدایی گلزار میکشد
بیتیغ میبرد سر و بیدار میکشد
مهمان او شدیم که مهمان همیخورد
یار کسی شدیم که او یار میکشد
چون یوسفی بدید چو گرگان همیدرد
چون مومنی بدید چو کفار میکشد
ما دل نهادهایم که دلدارییی کند
یا گر کشد به رحم و به هنجار میکشد
نی نی که کشته را دم او جان همیدهد
گرچه به غمزه عاشق بسیار میکشد
هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست؟
تلخی مکن که دوست عسل وار میکشد
همت بلند دار که آن عشق همتی
شاهان برگزیده و احرار میکشد
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار میکشد
زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنهی صبوح آمد و طرار میکشد
شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
رومی روزشان به یکی بار میکشد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
چون بلبلم جدایی گلزار میکشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود؟
مر ابر را که دوشد وان جا که دررسد؟
الا مگر که ابر نماید به خویش جود
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا؟
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کاتش قیام دارد و آب است در سجود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود؟
مر ابر را که دوشد وان جا که دررسد؟
الا مگر که ابر نماید به خویش جود
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا؟
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کاتش قیام دارد و آب است در سجود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
امروز مرده بین که چه سان زنده میشود
آزاد سرو بین که چه سان بنده میشود
پوسیده استخوان و کفنهای مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده میشود
آن حلق و آن دهان که دریدهست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
آن جان به شیشهیی که ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
بسیار دیدهیی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده میشود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده میشود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده میشود
می خند ای زمین که بزادی خلیفهیی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده میشود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریهییست کنون خنده میشود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بیداس و تیشه خار تو برکنده میشود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده میشود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده میشود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده میشود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده میشود
آزاد سرو بین که چه سان بنده میشود
پوسیده استخوان و کفنهای مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده میشود
آن حلق و آن دهان که دریدهست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
آن جان به شیشهیی که ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
بسیار دیدهیی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده میشود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده میشود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده میشود
می خند ای زمین که بزادی خلیفهیی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده میشود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریهییست کنون خنده میشود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بیداس و تیشه خار تو برکنده میشود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده میشود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده میشود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده میشود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده میشود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
امسال بلبلان چه خبرها همیدهند
یا رب به طوطیان چه شکرها همیدهند
در باغها درآی تو امسال و درنگر
کان شاخههای خشک چه برها همیدهند
مقراض در میان نه و خلعت همیبرند
وان را که تاج رفت کمرها همیدهند
بیمنت کسی همه بر نقره میزنند
بیزحمت مصادره زرها همیدهند
هر دل که تشنه است به دریا همیبرند
وان را که گوهر است گهرها همیدهند
این تحفه دیدهاند که عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همیدهند
این نور دیدهاند که دیوانگان راه
سودا همیخرند و هنرها همیدهند
یا رب به طوطیان چه شکرها همیدهند
در باغها درآی تو امسال و درنگر
کان شاخههای خشک چه برها همیدهند
مقراض در میان نه و خلعت همیبرند
وان را که تاج رفت کمرها همیدهند
بیمنت کسی همه بر نقره میزنند
بیزحمت مصادره زرها همیدهند
هر دل که تشنه است به دریا همیبرند
وان را که گوهر است گهرها همیدهند
این تحفه دیدهاند که عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همیدهند
این نور دیدهاند که دیوانگان راه
سودا همیخرند و هنرها همیدهند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
صحرا خوش است لیک چو خورشید فر دهد
بستان خوش است لیک چو گلزار بر دهد
خورشید دیگریست که فرمان و حکم او
خورشید را برای مصالح سفر دهد
بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود
او را نمیرسد که رود مال و زر دهد
بنگر به طوطیان که پر و بال میزنند
سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد
هر کس شکرلبی بگزیدهست در جهان
ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد
ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست
ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد
همت بلند دار اگر شاه زادهیی
قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد
برکن تو جامهها و در آب حیات رو
تا پارههای خاک تو لعل و گهر دهد
بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی
کو دلبری نماید و خون جگر دهد
در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب
نقاش جسم جان را غیبی صور دهد
کی آب شور نوشد با مرغهای کور
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد؟
خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش
گر ماه آن ببیند در حال سر دهد
در دیده گدای تو آید نگار خاک
حاشا ز دیدهیی که خدایش نظر دهد
خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل
ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد
بستان خوش است لیک چو گلزار بر دهد
خورشید دیگریست که فرمان و حکم او
خورشید را برای مصالح سفر دهد
بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود
او را نمیرسد که رود مال و زر دهد
بنگر به طوطیان که پر و بال میزنند
سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد
هر کس شکرلبی بگزیدهست در جهان
ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد
ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست
ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد
همت بلند دار اگر شاه زادهیی
قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد
برکن تو جامهها و در آب حیات رو
تا پارههای خاک تو لعل و گهر دهد
بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی
کو دلبری نماید و خون جگر دهد
در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب
نقاش جسم جان را غیبی صور دهد
کی آب شور نوشد با مرغهای کور
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد؟
خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش
گر ماه آن ببیند در حال سر دهد
در دیده گدای تو آید نگار خاک
حاشا ز دیدهیی که خدایش نظر دهد
خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل
ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیده کافور بردمید
صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت ملک زنگی شب را فروکشید
زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید
زین راه ناپدید معما که بو برد؟
آن کز شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شدهست شب که که رویش سیاه کرد؟
حیران شدهست روز که خوبش که آفرید؟
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همیچرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیات است بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم تویی یزید
گوهر مزاد کرد که این را که میخرد؟
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده که یسقون من رحیق
کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنه دل چو به اسراف میخورند
خود را چو گم کنند بیابند آن کلید
پهلوی خم وحدت بگرفتهیی مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
خاموش کن که جان ز فرح بال میزند
تا آن شراب در سر و رگهای جان دوید
وز آسمان سپیده کافور بردمید
صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت ملک زنگی شب را فروکشید
زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید
زین راه ناپدید معما که بو برد؟
آن کز شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شدهست شب که که رویش سیاه کرد؟
حیران شدهست روز که خوبش که آفرید؟
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همیچرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیات است بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم تویی یزید
گوهر مزاد کرد که این را که میخرد؟
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده که یسقون من رحیق
کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنه دل چو به اسراف میخورند
خود را چو گم کنند بیابند آن کلید
پهلوی خم وحدت بگرفتهیی مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
خاموش کن که جان ز فرح بال میزند
تا آن شراب در سر و رگهای جان دوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد
این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد
فرد چرا شد عدد؟ از سبب خوی بد
زاتش بادی بزاد در سر ما رفت باد
گشت جدا موجها گر چه بد اول یکی
از سبب باد بود آن که جدایی بزاد
جام دوی درشکن باده مده باد را
چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد
روز فضیلت گرفت زان که یکی شمع داشت
هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد
گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمت است
کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد
این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد
فرد چرا شد عدد؟ از سبب خوی بد
زاتش بادی بزاد در سر ما رفت باد
گشت جدا موجها گر چه بد اول یکی
از سبب باد بود آن که جدایی بزاد
جام دوی درشکن باده مده باد را
چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد
روز فضیلت گرفت زان که یکی شمع داشت
هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد
گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمت است
کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
زهره من بر فلک شکل دگر میرود
در دل و در دیدهها همچو نظر میرود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر میرود
ابروی چون سنبله بیخبر است از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر میرود؟
ذره چرا شد سوار بر سر کرهی هوا؟
چون سوی تو آفتاب جمله به سر میرود؟
آن زحل از ابلهی جست زبردستییی
غافل از آن کین فلک زیر و زبر میرود
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر میرود
ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان که به سفر میرود؟
جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر میرود
خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر میرود
اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بییقین بهر بشر میرود
پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر میرود
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر میرود
آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کین نظر ناریات همچو شرر میرود
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه میرود خر سوی خر میرود
هر چه نهال تر است جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر میرود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر میرود
بس کن ازین امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر میرود
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدف است و سوی بحر گهر میرود
در دل و در دیدهها همچو نظر میرود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر میرود
ابروی چون سنبله بیخبر است از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر میرود؟
ذره چرا شد سوار بر سر کرهی هوا؟
چون سوی تو آفتاب جمله به سر میرود؟
آن زحل از ابلهی جست زبردستییی
غافل از آن کین فلک زیر و زبر میرود
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر میرود
ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان که به سفر میرود؟
جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر میرود
خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر میرود
اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بییقین بهر بشر میرود
پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر میرود
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر میرود
آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کین نظر ناریات همچو شرر میرود
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه میرود خر سوی خر میرود
هر چه نهال تر است جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر میرود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر میرود
بس کن ازین امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر میرود
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدف است و سوی بحر گهر میرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
صبح دمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطهها را برید دید به خود خویش را
آنچه زبانی نگفت بیسر و گوشی شنید
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید؟
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
کشته شهوت پلید کشته عقل است پاک
فقر زده خیمهیی زان سوی پاک و پلید
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دلها مرید
چون که به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید؟
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطهها را برید دید به خود خویش را
آنچه زبانی نگفت بیسر و گوشی شنید
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید؟
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
کشته شهوت پلید کشته عقل است پاک
فقر زده خیمهیی زان سوی پاک و پلید
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دلها مرید
چون که به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
نیک بد است آن که او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آن که تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کاخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دان که شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آن که گشادی نمود نفس تو را تنگی است
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آن که تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کاخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دان که شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آن که گشادی نمود نفس تو را تنگی است
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فرو شد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی؟
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند؟
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید
جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فریب؟ موسی و ثعبان رسید
درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید
محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
دزد که باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر؟
شحنه که باشد بگو چون شه و سلطان رسید؟
صدق نگر بینفاق وصل نگر بیفراق
طاق طرنب یین و طاق طاق شوم کان رسید
مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید
میوه دل میپزید روح ازو میمزید
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید
مور فرو شد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی؟
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند؟
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید
جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فریب؟ موسی و ثعبان رسید
درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید
محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
دزد که باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر؟
شحنه که باشد بگو چون شه و سلطان رسید؟
صدق نگر بینفاق وصل نگر بیفراق
طاق طرنب یین و طاق طاق شوم کان رسید
مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید
میوه دل میپزید روح ازو میمزید
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زان که بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند
تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست معود به قند
برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند
از پی میوهی ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایم است بیخلل و بیگزند
قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند؟
زان که بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند
تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست معود به قند
برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند
از پی میوهی ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایم است بیخلل و بیگزند
قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
چه نقشها که ببازد چه حیلهها که بسازد
به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
در آب چون که درآیی بر آسمان بگریزد
ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت
چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد
نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمان است؟
یقین بدان که یقینوار از گمان بگریزد
از این و آن بگریزم ز ترس، نی ز ملولی
که آن نگار لطیفم ازین و آن بگریزد
گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که
ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد
چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند
که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد
چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش
ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
چه نقشها که ببازد چه حیلهها که بسازد
به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
در آب چون که درآیی بر آسمان بگریزد
ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت
چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد
نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمان است؟
یقین بدان که یقینوار از گمان بگریزد
از این و آن بگریزم ز ترس، نی ز ملولی
که آن نگار لطیفم ازین و آن بگریزد
گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که
ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد
چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند
که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد
چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش
ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
درختهای حقایق ازان بهار چه میشد؟
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کین دل دران دیار چه میشد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه میشد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بیدل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه میشد
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
ز بوسههای چو شکر دران کنار چه میشد
دران طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی
عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه میشد
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز کار و بار چه میشد
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور یک نظر عشق هر چهار چه میشد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعلههای لطیفش درخت و بار چه میشد
درختهای حقایق ازان بهار چه میشد؟
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کین دل دران دیار چه میشد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه میشد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بیدل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه میشد
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
ز بوسههای چو شکر دران کنار چه میشد
دران طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی
عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه میشد
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز کار و بار چه میشد
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور یک نظر عشق هر چهار چه میشد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعلههای لطیفش درخت و بار چه میشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
چو عقل بسته شد این جا بگو کیاش برهاند؟
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند؟
متاع عقل نشان است و عشق روح فشان است
که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش
ولیک کوشش میکن که کوششت بپزاند
چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش
ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند
هر آن که بالش دارد ز آستان عنایت
غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند
میانه گیرد آهو میانه دل شیری
هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند
چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
هران دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد
چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
چو عقل بسته شد این جا بگو کیاش برهاند؟
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند؟
متاع عقل نشان است و عشق روح فشان است
که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش
ولیک کوشش میکن که کوششت بپزاند
چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش
ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند
هر آن که بالش دارد ز آستان عنایت
غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند
میانه گیرد آهو میانه دل شیری
هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند
چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
هران دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد
چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
چو دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ارچه
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت
چو آینه بنمایم که رام شد که حرون شد
منم که هجو نگویم به جز خواطر خود را
که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود
به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد
سخن ندارم با نیک و بد من از[ره] بیرون
که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد
خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان
همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
چو دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ارچه
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت
چو آینه بنمایم که رام شد که حرون شد
منم که هجو نگویم به جز خواطر خود را
که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود
به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد
سخن ندارم با نیک و بد من از[ره] بیرون
که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد
خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان
همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
به اقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان
که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد
به مرده برگذرد مرده را حیات دهد
به درد درنگرد درد را دوا سازد
چو باد را فسراند ز باد آب کند
چو آب را بدهد جوش ازو هوا سازد
نظر مکن به جهان خوار کین جهان فانیست
که او به عاقبتش عالم بقا سازد
ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را
مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد
هزار قفل گر هست بر دلت مهراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
کسی که بیقلم و آلتی به بتخانه
هزار صورت زیبا برای ما سازد
هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت
چه صورت است که بهر خدا خدا سازد
گر آهن است دل تو ز سختیاش مگری
که صیقل کرمش آینهی صفا سازد
ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی
ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
نه مار را مدد و پشت دار موسیٰ ساخت؟
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد؟
درون گور تن خود تو این زمان بنگر
که دم به دم چه خیالات دلربا سازد
چو سینه بازشکافی درو نبینی هیچ
که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد؟
مثل شدهست که انگور خور ز باغ مپرس
که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد
درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود
ز غیب سازد نز پستی و علا سازد
ز بیچگونه و چون آمد این چگونه و چون
که صد هزار بلی گو خود از او ز لا سازد
دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان
عجب مدار عصا را که اژدها سازد
درین دو گوش نگر کهربای نطق کجاست؟
عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد
سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند
چو خواجه را بکشد باز ازو سرا سازد
اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدهست
ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد
به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت
ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد
خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی
که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
به اقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان
که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد
به مرده برگذرد مرده را حیات دهد
به درد درنگرد درد را دوا سازد
چو باد را فسراند ز باد آب کند
چو آب را بدهد جوش ازو هوا سازد
نظر مکن به جهان خوار کین جهان فانیست
که او به عاقبتش عالم بقا سازد
ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را
مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد
هزار قفل گر هست بر دلت مهراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
کسی که بیقلم و آلتی به بتخانه
هزار صورت زیبا برای ما سازد
هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت
چه صورت است که بهر خدا خدا سازد
گر آهن است دل تو ز سختیاش مگری
که صیقل کرمش آینهی صفا سازد
ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی
ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
نه مار را مدد و پشت دار موسیٰ ساخت؟
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد؟
درون گور تن خود تو این زمان بنگر
که دم به دم چه خیالات دلربا سازد
چو سینه بازشکافی درو نبینی هیچ
که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد؟
مثل شدهست که انگور خور ز باغ مپرس
که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد
درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود
ز غیب سازد نز پستی و علا سازد
ز بیچگونه و چون آمد این چگونه و چون
که صد هزار بلی گو خود از او ز لا سازد
دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان
عجب مدار عصا را که اژدها سازد
درین دو گوش نگر کهربای نطق کجاست؟
عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد
سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند
چو خواجه را بکشد باز ازو سرا سازد
اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدهست
ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد
به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت
ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد
خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی
که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد درین جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
هر آن دلی که به یک دانک جو جو است ز حرص
بدان که بسته شود جان او به کان نرسد
علف مده حس خود را درین مکان ز بتان
که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد
که آهوی متانس بماند از یاران
به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی
برو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر به بینی بری و میبویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
که در ضمیر هدیٰ دل رسد زبان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد درین جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
هر آن دلی که به یک دانک جو جو است ز حرص
بدان که بسته شود جان او به کان نرسد
علف مده حس خود را درین مکان ز بتان
که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد
که آهوی متانس بماند از یاران
به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی
برو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر به بینی بری و میبویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
که در ضمیر هدیٰ دل رسد زبان نرسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازین سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازین سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
بگو به گوش کسانی که نور چشم منند
که باز نوبت آن شد که توبهها شکنند
هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم
که غمزههای دلارام طبل حسن زنند
چو یار مست خراب است و روز روز طرب
به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند؟
به گوش هوش بگفتم به آب روی برو
که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند
ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش
کنون به کوی خرابات جمله بوالحسنند
بگیر مطرب جانی قنینه کانی
نواز تنتن تنتن که جمله بیتو تنند
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست
همه زناند به معنی ببین زنان چه زنند
به جان جمله جانها که هر کش آن جان نیست
همه تناند نگه کن فروتنان چه تنند
خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست؟
خسان سیاه گلیماند اگر چه یاسمنند
که باز نوبت آن شد که توبهها شکنند
هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم
که غمزههای دلارام طبل حسن زنند
چو یار مست خراب است و روز روز طرب
به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند؟
به گوش هوش بگفتم به آب روی برو
که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند
ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش
کنون به کوی خرابات جمله بوالحسنند
بگیر مطرب جانی قنینه کانی
نواز تنتن تنتن که جمله بیتو تنند
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست
همه زناند به معنی ببین زنان چه زنند
به جان جمله جانها که هر کش آن جان نیست
همه تناند نگه کن فروتنان چه تنند
خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست؟
خسان سیاه گلیماند اگر چه یاسمنند