عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به گیتی شد عیان از شیوه عجز اضطرار ما
ز پشت دست ما باشد قماش روی کار ما
به بیم افگنده می را چاره رنج خمار ما
قدح بر خویش می لرزد ز دست رعشه دار ما
خوشا جانی که اندوهی فرو گیرد سراپایش
ز نومیدی توان پرسید لطف انتظار ما
نشستن بر سر راه تحیر عالمی دارد
که هر کس می رود از خویش می گردد دچار ما
چو بوی گل جنون تازیم، از مستی چه می پرسی؟
گسستن دارد از صد جا عنان اختیار ما
فروزد هر قدر رنگ گل افزاید تب و تابش
کباب آتش خویش ست پنداری بهار ما
حریفان شورش عشق ترا بی پرده دیدندی
به دامان گر نگشتی موسم گل پرده دار ما
هنوز از مستی چشم تو می بالد تماشایی
به موج باده ماند پرتو شمع مزار ما
بدین تمکین حریف دستبرد ناله نتوان شد
بود سنگ فلاخن مر صدا را کوهسار ما
خوشا آوارگی گر درنورد شوق بربندد
به تار دامنی شیرازه مشت غبار ما
بدین یک آسمان دردانه می بینی نمی بینی
که ماه نو شد از سودن کف گوهر شمار ما
نهال شمع را بالیدن از کاهیدن است اینجا
گداز جوهر هستی است غالب آبیار ما
ز پشت دست ما باشد قماش روی کار ما
به بیم افگنده می را چاره رنج خمار ما
قدح بر خویش می لرزد ز دست رعشه دار ما
خوشا جانی که اندوهی فرو گیرد سراپایش
ز نومیدی توان پرسید لطف انتظار ما
نشستن بر سر راه تحیر عالمی دارد
که هر کس می رود از خویش می گردد دچار ما
چو بوی گل جنون تازیم، از مستی چه می پرسی؟
گسستن دارد از صد جا عنان اختیار ما
فروزد هر قدر رنگ گل افزاید تب و تابش
کباب آتش خویش ست پنداری بهار ما
حریفان شورش عشق ترا بی پرده دیدندی
به دامان گر نگشتی موسم گل پرده دار ما
هنوز از مستی چشم تو می بالد تماشایی
به موج باده ماند پرتو شمع مزار ما
بدین تمکین حریف دستبرد ناله نتوان شد
بود سنگ فلاخن مر صدا را کوهسار ما
خوشا آوارگی گر درنورد شوق بربندد
به تار دامنی شیرازه مشت غبار ما
بدین یک آسمان دردانه می بینی نمی بینی
که ماه نو شد از سودن کف گوهر شمار ما
نهال شمع را بالیدن از کاهیدن است اینجا
گداز جوهر هستی است غالب آبیار ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
جز دفع غم ز باده نبوده ست کام ما
گویی چراغ روز سیاه ست جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما
هر بار دانه بهر هما افگنیم و مور
آید به دام و دانه رباید ز دام ما
گفتی، چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما
از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما
مقصود ما ز دهر هر آیینه نیستی ست
یا رب که هیچ دوست مبادا به کام ما
غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
گویی چراغ روز سیاه ست جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما
هر بار دانه بهر هما افگنیم و مور
آید به دام و دانه رباید ز دام ما
گفتی، چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما
از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما
مقصود ما ز دهر هر آیینه نیستی ست
یا رب که هیچ دوست مبادا به کام ما
غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
مدام محرم صهبا بود پیاله ما
به گرد مهر تنیده ست خط هاله ما
زهی ز گرمی خویت نفس گرانمایه
گداز ناله ما آبیار ناله ما
چمن طراز جنونیم و دشت و کوه از ماست
به مهر داغ شقایق بود قباله ما
به دل ز جور تو دندان فشرده ایم و خوشیم
ز استخوان اثری نیست در نواله ما
تو زودمستی و ما رازدار خوی توایم
شراب درکش و پیمانه کن حواله ما
درازی شب هجران ز حد گذشت، بیا
فدای روی تو عمر هزار ساله ما
جنون به بادیه پرداز گلستان بخشید
سواد دیده آهوست داغ لاله ما
ز سعی هرزه به بیحاصلی علم گشتیم
چو باد بید پدید آمد از اماله ما
همین گداختن است آبروی ما غالب
گهر چه ناز فروشد به پیش ژاله ما
به گرد مهر تنیده ست خط هاله ما
زهی ز گرمی خویت نفس گرانمایه
گداز ناله ما آبیار ناله ما
چمن طراز جنونیم و دشت و کوه از ماست
به مهر داغ شقایق بود قباله ما
به دل ز جور تو دندان فشرده ایم و خوشیم
ز استخوان اثری نیست در نواله ما
تو زودمستی و ما رازدار خوی توایم
شراب درکش و پیمانه کن حواله ما
درازی شب هجران ز حد گذشت، بیا
فدای روی تو عمر هزار ساله ما
جنون به بادیه پرداز گلستان بخشید
سواد دیده آهوست داغ لاله ما
ز سعی هرزه به بیحاصلی علم گشتیم
چو باد بید پدید آمد از اماله ما
همین گداختن است آبروی ما غالب
گهر چه ناز فروشد به پیش ژاله ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
به شغل انتظار مهوشان در خلوت شبها
سر تار نظر شد رشته تسبیح کوکبها
به روی برگ گل تا قطره شبنم نپنداری
بهار از حسرت فرصت به دندان می گزد لبها
به خلوتخانه کام «نهنگ لا» زدم خود را
ستوه آمد دل از هنگامه غوغای مطلبها
کند گر فکر تعمیر خرابیهای ما گردون
نیاید خشت مثل استخوان بیرون ز قالبها
خوشا بیرنگی دل دستگاه شوق را نازم
نمی بالد به خویش این قطره از طوفان مشربها
ندارد حسن در هر حال از مشاطگی غفلت
بود ته بندی خط سبزه خط در ته لبها
خوشا رندی و جوش ژنده رود و مشرب عذبش
به لب خشکی چه میری در سرابستان مذهبها؟
تو خوی پنداری و دانی که جان بردم نمی دانی
که آتش در نهادم آب شد، از گرمی تبها
مبادا همچو تار سبحه از هم بگسلد غالب
نفس با این ضعیفی برنتابد شور یا ربها
سر تار نظر شد رشته تسبیح کوکبها
به روی برگ گل تا قطره شبنم نپنداری
بهار از حسرت فرصت به دندان می گزد لبها
به خلوتخانه کام «نهنگ لا» زدم خود را
ستوه آمد دل از هنگامه غوغای مطلبها
کند گر فکر تعمیر خرابیهای ما گردون
نیاید خشت مثل استخوان بیرون ز قالبها
خوشا بیرنگی دل دستگاه شوق را نازم
نمی بالد به خویش این قطره از طوفان مشربها
ندارد حسن در هر حال از مشاطگی غفلت
بود ته بندی خط سبزه خط در ته لبها
خوشا رندی و جوش ژنده رود و مشرب عذبش
به لب خشکی چه میری در سرابستان مذهبها؟
تو خوی پنداری و دانی که جان بردم نمی دانی
که آتش در نهادم آب شد، از گرمی تبها
مبادا همچو تار سبحه از هم بگسلد غالب
نفس با این ضعیفی برنتابد شور یا ربها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
جنون محمل به صحرای تحیر رانده است امشب
نگه در چشم و آهم در جگر وامانده است امشب
به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم
ز فرش گل به روی آتشم بنشانده است امشب
خیال وحشت از ضعف روان صورت نمی بندد
بیابان بر نگه دامان ناز افشانده است امشب
دل از من عاریت جستند اهل لاف و دانستم
سمندر این غریبان را به دعوت خوانده است امشب
زهی آسایش جاوید همچون صورت دیبا
نم زخمم تن و بستر به هم چسبانده است امشب
به قدر شام هجرانش درازی باد عمرش را
فلک نیز از کواکب سبحه ها گردانده است امشب
به خوابم می رسد بند قبا واکرده از مستی
ندانم شوق من بر وی چه افسون خوانده است امشب؟
به دست کیست زلف کاین دل شوریده می نالد
سر زنجیر مجنون را که می جنبانده است امشب؟
خوش ست افسانه درد جدائی مختصر غالب
به محشر می توان گفت آنچه در دل مانده است امشب
نگه در چشم و آهم در جگر وامانده است امشب
به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم
ز فرش گل به روی آتشم بنشانده است امشب
خیال وحشت از ضعف روان صورت نمی بندد
بیابان بر نگه دامان ناز افشانده است امشب
دل از من عاریت جستند اهل لاف و دانستم
سمندر این غریبان را به دعوت خوانده است امشب
زهی آسایش جاوید همچون صورت دیبا
نم زخمم تن و بستر به هم چسبانده است امشب
به قدر شام هجرانش درازی باد عمرش را
فلک نیز از کواکب سبحه ها گردانده است امشب
به خوابم می رسد بند قبا واکرده از مستی
ندانم شوق من بر وی چه افسون خوانده است امشب؟
به دست کیست زلف کاین دل شوریده می نالد
سر زنجیر مجنون را که می جنبانده است امشب؟
خوش ست افسانه درد جدائی مختصر غالب
به محشر می توان گفت آنچه در دل مانده است امشب
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ
جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ
مشام را به شمیم گلی نوازش کن
نسیم غالیه سا در وزیدنست مخسپ
ز خویش حسن طلب بین و در صبوحی کوش
می شبانه ز لب در چکیدنست مخسپ
ستاره سحری مژده سنج دیداری ست
ببین که چشم فلک در پریدنست مخسپ
تو محو خواب و سحر در تأسف از انجم
به پشت دست به دندان گزیدنست مخسپ
نفس ز ناله به سنبل درودنست بخیز
ز خون دل مژه در لاله چیدنست مخسپ
نشاط گوش بر آواز قلقلست بیا
پیاله چشم به راه کشیدنست مخسپ
نشان زندگی دل دویدنست مایست
جلای آینه چشم دیدنست مخسپ
ز دیده سود حریفان گشودنست مبند
ز دل مراد عزیزان تپیدنست مخسپ
به ذکر مرگ شبی زنده داشتن ذوقی ست
گرت فسانه غالب شنیدنست مخسپ
جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ
مشام را به شمیم گلی نوازش کن
نسیم غالیه سا در وزیدنست مخسپ
ز خویش حسن طلب بین و در صبوحی کوش
می شبانه ز لب در چکیدنست مخسپ
ستاره سحری مژده سنج دیداری ست
ببین که چشم فلک در پریدنست مخسپ
تو محو خواب و سحر در تأسف از انجم
به پشت دست به دندان گزیدنست مخسپ
نفس ز ناله به سنبل درودنست بخیز
ز خون دل مژه در لاله چیدنست مخسپ
نشاط گوش بر آواز قلقلست بیا
پیاله چشم به راه کشیدنست مخسپ
نشان زندگی دل دویدنست مایست
جلای آینه چشم دیدنست مخسپ
ز دیده سود حریفان گشودنست مبند
ز دل مراد عزیزان تپیدنست مخسپ
به ذکر مرگ شبی زنده داشتن ذوقی ست
گرت فسانه غالب شنیدنست مخسپ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
نگه به چشم نهان و ز جبهه چین پیداست
شگرفی تو ز انداز مهر و کین پیداست
نظاره عرض جمالت ز نوبهار گرفت
شکوه صاحب خرمن ز خوشه چین پیداست
رسید تیغ توام بر سر و ز سینه گذشت
زهی شکفتگی دل که از جبین پیداست
به جرم دیده خونبار کشته ای ما را
ترا ز دامن و ما را ز آستین پیداست
زهی لطافت پرداز سعی ابر بهار
که هر چه در دل بادست از زمین پیداست
فتیله رگ جان سر به سر گداخته شد
ز پیچ و تاب نفسهای آتشین پیداست
نفس گداختن جلوه در هوای قدش
ز خوی فشانی آن روی نازنین پیداست
عیار فطرت پیشینیان ز ما خیزد
صفای باده از این درد ته نشین پیداست
زهی شکوه تو کاندر طراز صورت تو
ز خود برآمدن صورت آفرین پیداست
نهاد نرم ز شیرینی سخن غالب
به سان موم ز اجزای انگبین پیداست
شگرفی تو ز انداز مهر و کین پیداست
نظاره عرض جمالت ز نوبهار گرفت
شکوه صاحب خرمن ز خوشه چین پیداست
رسید تیغ توام بر سر و ز سینه گذشت
زهی شکفتگی دل که از جبین پیداست
به جرم دیده خونبار کشته ای ما را
ترا ز دامن و ما را ز آستین پیداست
زهی لطافت پرداز سعی ابر بهار
که هر چه در دل بادست از زمین پیداست
فتیله رگ جان سر به سر گداخته شد
ز پیچ و تاب نفسهای آتشین پیداست
نفس گداختن جلوه در هوای قدش
ز خوی فشانی آن روی نازنین پیداست
عیار فطرت پیشینیان ز ما خیزد
صفای باده از این درد ته نشین پیداست
زهی شکوه تو کاندر طراز صورت تو
ز خود برآمدن صورت آفرین پیداست
نهاد نرم ز شیرینی سخن غالب
به سان موم ز اجزای انگبین پیداست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
منع ز صهبا چرا باده روان پرور است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
سموم وادی امکان ز بس جگر تابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
به خود رسیدنش از ناز بس که دشوارست
چو ما به دام تمنای خود گرفتارست
تمام زحمتم، از هستیم چه می پرسی؟
ز جسم لاغر خویشم به پیرهن خارست
صلای قتل ده و جانفشانی ما بین
برای کشتن عشاق وعده بسیارست
ستم کش سر ناموس جوی خویشتنم
که تا ز جیب برآمد به بند دستارست
به شب حکایت قتلم ز غیر می شنود
هنوز فتنه به ذوق فسانه بیدارست
به قامت من از آوارگی ست پیرهنی
که خار رهگذرش پود و جاده اش تارست
بیا که فصل بهارست و گل به صحن چمن
گشاده روی تر از شاهدان بازارست
غمم شنیدن و لختی به خود فرو رفتن
خوشا فریب ترحم چه ساده پر کارست
فناست هستی من در تصور کمرش
چو نغمه ای که هنوزش وجود در تارست
ز آفرینش عالم غرض جز آدم نیست
به گرد نقطه ما دور هفت پرگارست
نگاه خیره شد از پرتو رخش غالب
تو گویی آینه ما سراب دیدارست
چو ما به دام تمنای خود گرفتارست
تمام زحمتم، از هستیم چه می پرسی؟
ز جسم لاغر خویشم به پیرهن خارست
صلای قتل ده و جانفشانی ما بین
برای کشتن عشاق وعده بسیارست
ستم کش سر ناموس جوی خویشتنم
که تا ز جیب برآمد به بند دستارست
به شب حکایت قتلم ز غیر می شنود
هنوز فتنه به ذوق فسانه بیدارست
به قامت من از آوارگی ست پیرهنی
که خار رهگذرش پود و جاده اش تارست
بیا که فصل بهارست و گل به صحن چمن
گشاده روی تر از شاهدان بازارست
غمم شنیدن و لختی به خود فرو رفتن
خوشا فریب ترحم چه ساده پر کارست
فناست هستی من در تصور کمرش
چو نغمه ای که هنوزش وجود در تارست
ز آفرینش عالم غرض جز آدم نیست
به گرد نقطه ما دور هفت پرگارست
نگاه خیره شد از پرتو رخش غالب
تو گویی آینه ما سراب دیدارست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت
زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت
شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد
خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت
ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود
فربه اگر نیافت صید خرده به لاغری گرفت
آمد و از ره غرور بوسه به خلوتم نداد
رفت و در انجمن ز غیر مزد نواگری گرفت
ای که دلت ز غصه سوخت شکوه نه در خور وفاست
ور سزد آن که سرکنی گیر که سرسری گرفت
جاده شناس کوی خصم بودم و دوست راه جوی
منکر ذوق همرهی خرده به رهبری گرفت
مستی مرغ صبحدم بر رخ گل به بوی تست
هرزه ز شرم باغبان جبهه گل تری گرفت
رای زدم که بار غم هم به رقم ز دل رود
نامه چو بستمش به بال مرغ سبکپری گرفت
غالب اگر به بزم شعر دیر رسید دور نیست
کش به فراق حسرتی دل ز سخنوری گرفت
زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت
شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد
خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت
ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود
فربه اگر نیافت صید خرده به لاغری گرفت
آمد و از ره غرور بوسه به خلوتم نداد
رفت و در انجمن ز غیر مزد نواگری گرفت
ای که دلت ز غصه سوخت شکوه نه در خور وفاست
ور سزد آن که سرکنی گیر که سرسری گرفت
جاده شناس کوی خصم بودم و دوست راه جوی
منکر ذوق همرهی خرده به رهبری گرفت
مستی مرغ صبحدم بر رخ گل به بوی تست
هرزه ز شرم باغبان جبهه گل تری گرفت
رای زدم که بار غم هم به رقم ز دل رود
نامه چو بستمش به بال مرغ سبکپری گرفت
غالب اگر به بزم شعر دیر رسید دور نیست
کش به فراق حسرتی دل ز سخنوری گرفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
باده پرتو خورشید و ایاغ دم صبح
مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح
آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع
ما هلاک سر شامیم و تو داغ دم صبح
بعد آنان که قریب اند به ما نوبت ماست
آخر کلفت شبهاست فراغ دم صبح
زین سپس جلوه خور جای چراغان گیرد
شب اندیشه ز ما یافت سراغ دم صبح
پیش از این باد بهار این همه سرمست نبود
شبنم ماست که تر کرده دماغ دم صبح
سخن ما ز لطافت همه سر جوش میی ست
که فرو ریخته از طرف ایاغ دم صبح
ذوق مستی ز هماهنگی بلبل خیزد
مفگن آواز بر آواز کلاغ دم صبح
حق آن گرمی هنگامه که دارم بشناس
ای که در بزم تو مانم به چراغ دم صبح
بوی گل گرنه نوید کرمت داشت چه داشت؟
ای به شب کرده فراموش جناغ دم صبح
غالب امروز به وقتی که صبوحی زده ام
چیده ام این گل اندیشه ز باغ دم صبح
مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح
آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع
ما هلاک سر شامیم و تو داغ دم صبح
بعد آنان که قریب اند به ما نوبت ماست
آخر کلفت شبهاست فراغ دم صبح
زین سپس جلوه خور جای چراغان گیرد
شب اندیشه ز ما یافت سراغ دم صبح
پیش از این باد بهار این همه سرمست نبود
شبنم ماست که تر کرده دماغ دم صبح
سخن ما ز لطافت همه سر جوش میی ست
که فرو ریخته از طرف ایاغ دم صبح
ذوق مستی ز هماهنگی بلبل خیزد
مفگن آواز بر آواز کلاغ دم صبح
حق آن گرمی هنگامه که دارم بشناس
ای که در بزم تو مانم به چراغ دم صبح
بوی گل گرنه نوید کرمت داشت چه داشت؟
ای به شب کرده فراموش جناغ دم صبح
غالب امروز به وقتی که صبوحی زده ام
چیده ام این گل اندیشه ز باغ دم صبح
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خوش ست آن که با خویش جز غم ندارد
ولی خوشترست آن که این هم ندارد
قوی کرده پیوند ناسور پشتش
گرانمایه زخمی که مرهم ندارد
سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر
ز چشمی که پیرایه نم ندارد
به جوش عرق رنگ درباخت رویت
گل از نازکی تاب شبنم ندارد
گلت را نوا نرگست را تماشا
تو داری بهاری که عالم ندارد
چه ناکس شمرد آن که خون ریخت ما را
به تیغی که ترکیب او خم ندارد
ز ماتم نباشد سیه پوش زلفت
که هندو بدین گونه ماتم ندارد
نگهدار خود را وز آینه بگذر
نگاه تو پروای خود هم ندارد
سخن نیست در لطف این قطعه غالب
بهشتی بود هند کادم ندارد
ولی خوشترست آن که این هم ندارد
قوی کرده پیوند ناسور پشتش
گرانمایه زخمی که مرهم ندارد
سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر
ز چشمی که پیرایه نم ندارد
به جوش عرق رنگ درباخت رویت
گل از نازکی تاب شبنم ندارد
گلت را نوا نرگست را تماشا
تو داری بهاری که عالم ندارد
چه ناکس شمرد آن که خون ریخت ما را
به تیغی که ترکیب او خم ندارد
ز ماتم نباشد سیه پوش زلفت
که هندو بدین گونه ماتم ندارد
نگهدار خود را وز آینه بگذر
نگاه تو پروای خود هم ندارد
سخن نیست در لطف این قطعه غالب
بهشتی بود هند کادم ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
من به وفا مردم و رقیب به در زد
نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
در نمکش بین و اعتماد نفوذش
گر به می افگند هم به زخم جگر زد
کیست درین خانه کز خطوط شعاعی
مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
دعوی او را بود دلیل بدیهی
خنده دندان نما به حسن گهر زد
غیرت پروانه هم به روز مبارک
ناله چه آتش به بال مرغ سحر زد
لشکر هوشم به زور می نشکستی
غمزه ساقی نخست راه نظر زد
زان بت نازک چه جای دعوی خونست
دست وی و دامنی که او به کمر زد
برگ طرب ساختیم و باده گرفتیم
هر چه ز طبع زمانه بیهده سر زد
شاخ چه بالد گر ارمغان گل آرد
تاک چه نازد اگر صلای ثمر زد
کام نبخشیده ای گنه چه شماری
غالب مسکین به التفات نیرزد
نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
در نمکش بین و اعتماد نفوذش
گر به می افگند هم به زخم جگر زد
کیست درین خانه کز خطوط شعاعی
مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
دعوی او را بود دلیل بدیهی
خنده دندان نما به حسن گهر زد
غیرت پروانه هم به روز مبارک
ناله چه آتش به بال مرغ سحر زد
لشکر هوشم به زور می نشکستی
غمزه ساقی نخست راه نظر زد
زان بت نازک چه جای دعوی خونست
دست وی و دامنی که او به کمر زد
برگ طرب ساختیم و باده گرفتیم
هر چه ز طبع زمانه بیهده سر زد
شاخ چه بالد گر ارمغان گل آرد
تاک چه نازد اگر صلای ثمر زد
کام نبخشیده ای گنه چه شماری
غالب مسکین به التفات نیرزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
هر ذره را فلک به زمین بوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ز گرمی نگهت خون دل به جوش آمد
ز شادی ستمت سینه در خروش آمد
به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت
به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد
خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد
که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد
به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار
که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد
فدای شیوه رحمت که در لباس بهار
به عذرخواهی رندان باده نوش آمد
ز وصل یار قناعت کنون به پیغامی ست
خزان چشم رسید و بهار گوش آمد
زمام حوصله نگرفت و کوهکن جان داد
چه نرم شانه گذشت و چه سخت کوش آمد
شهید چشم تو گشتم که خوش سخن گویی ست
هلاک طرز لبم شو که پر خموش آمد
ترا جمال و مرا مایه سخن سازی ست
بهار، زینت دکان گلفروش آمد
مپرس وجه سواد سفینه ها غالب
سخن به مرگ سخن رس سیاه پوش آمد
ز شادی ستمت سینه در خروش آمد
به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت
به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد
خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد
که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد
به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار
که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد
فدای شیوه رحمت که در لباس بهار
به عذرخواهی رندان باده نوش آمد
ز وصل یار قناعت کنون به پیغامی ست
خزان چشم رسید و بهار گوش آمد
زمام حوصله نگرفت و کوهکن جان داد
چه نرم شانه گذشت و چه سخت کوش آمد
شهید چشم تو گشتم که خوش سخن گویی ست
هلاک طرز لبم شو که پر خموش آمد
ترا جمال و مرا مایه سخن سازی ست
بهار، زینت دکان گلفروش آمد
مپرس وجه سواد سفینه ها غالب
سخن به مرگ سخن رس سیاه پوش آمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
نفس از بیم خویت رشته پیچیده را ماند
نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری
به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد
خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه
ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
غبار از جاده تا اوج سپهر ساده می بالد
ز جوش وحشتم صحرا دل رنجیده را ماند
به هر جا می خرامی جلوه ات در ماست پنداری
دل از آیینه داریهای شوقت دیده را ماند
چه غم ز افتادگی ها چون روان پالاست اندوهت
تن از مستی به کویت جان آرامیده را ماند
بهار از رنگ و بو در پیشگاه جلوه نازش
گدایان نثار از رهگذر برچیده را ماند
رقیبش برده از راه و وفا بنگر که در چشمم
غبار راه او مژگان برگردیده را ماند
جهان دودی ست از سودا که می گرداندش غالب
تو گویی گنبد گردون سر شوریده را ماند
نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری
به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد
خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه
ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
غبار از جاده تا اوج سپهر ساده می بالد
ز جوش وحشتم صحرا دل رنجیده را ماند
به هر جا می خرامی جلوه ات در ماست پنداری
دل از آیینه داریهای شوقت دیده را ماند
چه غم ز افتادگی ها چون روان پالاست اندوهت
تن از مستی به کویت جان آرامیده را ماند
بهار از رنگ و بو در پیشگاه جلوه نازش
گدایان نثار از رهگذر برچیده را ماند
رقیبش برده از راه و وفا بنگر که در چشمم
غبار راه او مژگان برگردیده را ماند
جهان دودی ست از سودا که می گرداندش غالب
تو گویی گنبد گردون سر شوریده را ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
داغم از پرده دل رو به قفا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
مژده ای ذوق خرابی که بهارست بهار
خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار
کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش
دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان
خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون
در رهت شانه گیسوی غبارست بهار
هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن
هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار
جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم
رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار
وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ
از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟
به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق
شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار
سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم
بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار
خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت
ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟
می توان یافتن از ریزش شبنم غالب
که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار
خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار
کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش
دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان
خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون
در رهت شانه گیسوی غبارست بهار
هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن
هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار
جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم
رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار
وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ
از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟
به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق
شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار
سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم
بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار
خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت
ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟
می توان یافتن از ریزش شبنم غالب
که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار