عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
تو در عقیلهٔ ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری؟
به جان من، به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمییی، مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گل است از الست خماری
سماع و شرب سقاهم، نه کار درویش است؟
مجاز بود چنین نامها، تو پنداری
بیا بگو که چه باشد الست، عیش ابد
زیان و سود کم و بیش، کار بازاری؟
سری که درد ندارد، چراش میبندی؟
ملنگ هین به تکلف، که سخت رهواری
فقیر و عارف و درویش، وان گهی هشیار؟
چرا نهی تن بیرنج را به بیماری؟
چگونه رطل گران خوار را به دست آری؟
به جان من، به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمییی، مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گل است از الست خماری
سماع و شرب سقاهم، نه کار درویش است؟
مجاز بود چنین نامها، تو پنداری
بیا بگو که چه باشد الست، عیش ابد
زیان و سود کم و بیش، کار بازاری؟
سری که درد ندارد، چراش میبندی؟
ملنگ هین به تکلف، که سخت رهواری
فقیر و عارف و درویش، وان گهی هشیار؟
چرا نهی تن بیرنج را به بیماری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
بیا بیا که پشیمان شوی ازین دوری
بیا، به دعوت شیرین ما، چه میشوری؟
حیات موج زنان گشته اندرین مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
به دست طرهٔ خوبان، به جای دستهٔ گل
به زیر پای بنفشه، به جای محفوری
هزار جام سعادت، بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور، ای غریب زرزوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مومن و کافر نهاده کافوری
میان بحر عسل، بانگ میزند هر جان
صلا، که بازرهیدم ز شهد زنبوری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت است همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند نالههای ناقوری
برآر باز سر، ای استخوان پوسیده
اگر چه سخرهٔ ماری و طعمهٔ موری
ز مور و مار خریدت، امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری، جزای مأموری
تو راست کان گهر، غصهٔ دکان بگذار
ز نور پاک خوری، به که نان تنوری
شکوفههای شراب خدا شکفت، بهل
شکوفهها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آشهای بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیدهام به ناطوری
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی؟
چه عار دارد سیاح جان ازین عوری؟
درخت شو هله، ای دانهیی که پوسیدی
تویی خلیفه و دستور ما به دستوری
که دیده است چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شبکوری
کرم گشاد چو موسیٰ کنون ید بیضا
جهان شدهست چو سینا و سینهٔ نوری
دلا مقیم شو اکنون، به مجلس جانها
که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بستهٔ مستی، خراب باش خراب
یقین بدان که خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی، درین چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو، معذوری
به دست ساقی تو، خاک میشود زر سرخ
چو خاک پای ویی، خسروی و فغفوری
صلای صحت جان، هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین، چه جای رنجوری؟
غلام شعر بدانم که شعر گفتهٔ توست
که جان جان سرافیل و نفخهٔ صوری
سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمیست
که دیر و دور دهد دست، وای ازین دوری
ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد، بس است مغفوری
کزان طرف شنوایند بیزبان دلها
نه رومی است و نه ترکی و نی نشابوری
بیا که همره موسیٰ شویم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبهی طوری
که دامنم بگرفتهست و میکشد عشقی
چنان که گرسنه گیرد، کنار کندوری
ز دست عشق که جستهست تا جهد دل من؟
به قبض عشق بود قبضهٔ قلاجوری
بیا، به دعوت شیرین ما، چه میشوری؟
حیات موج زنان گشته اندرین مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
به دست طرهٔ خوبان، به جای دستهٔ گل
به زیر پای بنفشه، به جای محفوری
هزار جام سعادت، بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور، ای غریب زرزوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مومن و کافر نهاده کافوری
میان بحر عسل، بانگ میزند هر جان
صلا، که بازرهیدم ز شهد زنبوری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت است همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند نالههای ناقوری
برآر باز سر، ای استخوان پوسیده
اگر چه سخرهٔ ماری و طعمهٔ موری
ز مور و مار خریدت، امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری، جزای مأموری
تو راست کان گهر، غصهٔ دکان بگذار
ز نور پاک خوری، به که نان تنوری
شکوفههای شراب خدا شکفت، بهل
شکوفهها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آشهای بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیدهام به ناطوری
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی؟
چه عار دارد سیاح جان ازین عوری؟
درخت شو هله، ای دانهیی که پوسیدی
تویی خلیفه و دستور ما به دستوری
که دیده است چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شبکوری
کرم گشاد چو موسیٰ کنون ید بیضا
جهان شدهست چو سینا و سینهٔ نوری
دلا مقیم شو اکنون، به مجلس جانها
که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بستهٔ مستی، خراب باش خراب
یقین بدان که خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی، درین چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو، معذوری
به دست ساقی تو، خاک میشود زر سرخ
چو خاک پای ویی، خسروی و فغفوری
صلای صحت جان، هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین، چه جای رنجوری؟
غلام شعر بدانم که شعر گفتهٔ توست
که جان جان سرافیل و نفخهٔ صوری
سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمیست
که دیر و دور دهد دست، وای ازین دوری
ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد، بس است مغفوری
کزان طرف شنوایند بیزبان دلها
نه رومی است و نه ترکی و نی نشابوری
بیا که همره موسیٰ شویم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبهی طوری
که دامنم بگرفتهست و میکشد عشقی
چنان که گرسنه گیرد، کنار کندوری
ز دست عشق که جستهست تا جهد دل من؟
به قبض عشق بود قبضهٔ قلاجوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق، زهی روزی
اگر سرم برود، گو برو، مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شدهیی، ننگ جان و تن چه کشی؟
چو کان زر شدهیی، حبهیی چه اندوزی؟
به سوی مجلس خوبان، بکش حریفان را
به خضر و چشمهٔ حیوان، بکن قلاووزی
شراب لعل رسیده ست، نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشی است، تو بازی
بپر، گزاف پر و بال را چه میسوزی؟
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
چه عشق داد مرا فضل حق، زهی روزی
اگر سرم برود، گو برو، مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شدهیی، ننگ جان و تن چه کشی؟
چو کان زر شدهیی، حبهیی چه اندوزی؟
به سوی مجلس خوبان، بکش حریفان را
به خضر و چشمهٔ حیوان، بکن قلاووزی
شراب لعل رسیده ست، نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشی است، تو بازی
بپر، گزاف پر و بال را چه میسوزی؟
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۵
بیا بیا، که تو از نادرات ایامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر، چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت
قبول میکنیاش با کژی و با خامی
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست
که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی
به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل، چون فتاد شعلهٔ شمع
بداند این دل شب رو، که بر سر بامی
مرادم آن که شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی
محال جوی و محالم، بدین گناه مرا
قبول مینکند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو به خوان خدا، نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز، شمس دین، بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر، چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت
قبول میکنیاش با کژی و با خامی
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست
که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی
به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل، چون فتاد شعلهٔ شمع
بداند این دل شب رو، که بر سر بامی
مرادم آن که شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی
محال جوی و محالم، بدین گناه مرا
قبول مینکند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو به خوان خدا، نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز، شمس دین، بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۶
بلندتر شده است آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟
طلسم دلبرییی، یا تو گنج جانانی؟
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامهٔ همه را نانبشته میخوانی
برون بری تو ز خرگاه شش جهت، جان را
چو جان نماند، بر جاش عشق بنشانی
دلا چو باز شهنشاه، صید کرد تو را
تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی
چه ترجمان؟ که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله ازان سوی کفر و ایمانی
به هر سحر که درخشی، خروس جان گوید
بیا که جان و جهانی، برو که سلطانی
چو روح من بفزودهست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟
طلسم دلبرییی، یا تو گنج جانانی؟
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامهٔ همه را نانبشته میخوانی
برون بری تو ز خرگاه شش جهت، جان را
چو جان نماند، بر جاش عشق بنشانی
دلا چو باز شهنشاه، صید کرد تو را
تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی
چه ترجمان؟ که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله ازان سوی کفر و ایمانی
به هر سحر که درخشی، خروس جان گوید
بیا که جان و جهانی، برو که سلطانی
چو روح من بفزودهست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۹
به اهل پردۀ اسرارها ببر خبری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشههای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادهست ولولهی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاحها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشههای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادهست ولولهی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاحها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی
ببینی آنچه نبی دید و آنچه دید ولی
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی، به رغم معتزلی
اگر تو رند تمامی، ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را، به نور لم یزلی
مگوی غیب کسان را، به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی
برآر نعرۀ ارنی به طور، موسیٰ وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی، چه لایق عسلی؟
ببینی آنچه نبی دید و آنچه دید ولی
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی، به رغم معتزلی
اگر تو رند تمامی، ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را، به نور لم یزلی
مگوی غیب کسان را، به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی
برآر نعرۀ ارنی به طور، موسیٰ وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی، چه لایق عسلی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۸
ترش ترش بنشستی، بهانه دربستی
که ندهم آبت، زیرا که کوزه بشکستی
هزار کوزهٔ زرین، به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا زانچه رفت در مستی
تو را که آب حیاتی، چه کم شود کوزه؟
چه حاجت آید، جان و جهان، چو تو هستی؟
بیا که روز عزیز است، مجلسی برساز
ولی چو دوش مکن، کز میان برون جستی
پریر رفتم سرمست تو به خانۀ عشق
به خنده گفت بیا، کز زحیر وارستی
هزار جان بفزودی، اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی، اگر تنی خستی
چرا نگیرم پایت؟ که تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت؟ که صاحب دستی
دلا میی بستان کز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم، چو بپرستی
برو دلا به سعادت، به سوی عالم دل
به شکر آن که به اقبال و بخت پیوستی
خموش باش، اگر چه که جمله سیم بران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
ضیای حق و امام الهدیٰ حسام الدین
مجیر خلق، به بالای روح ازین پستی
که ندهم آبت، زیرا که کوزه بشکستی
هزار کوزهٔ زرین، به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا زانچه رفت در مستی
تو را که آب حیاتی، چه کم شود کوزه؟
چه حاجت آید، جان و جهان، چو تو هستی؟
بیا که روز عزیز است، مجلسی برساز
ولی چو دوش مکن، کز میان برون جستی
پریر رفتم سرمست تو به خانۀ عشق
به خنده گفت بیا، کز زحیر وارستی
هزار جان بفزودی، اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی، اگر تنی خستی
چرا نگیرم پایت؟ که تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت؟ که صاحب دستی
دلا میی بستان کز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم، چو بپرستی
برو دلا به سعادت، به سوی عالم دل
به شکر آن که به اقبال و بخت پیوستی
خموش باش، اگر چه که جمله سیم بران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
ضیای حق و امام الهدیٰ حسام الدین
مجیر خلق، به بالای روح ازین پستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو میتابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعدههای خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو میتابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعدههای خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۳
پدید گشت یکی آهویی درین وادی
به چشم آتش افکند، در همه نادی
همه سوار و پیاده، طلب درافتادند
به جهد و جد، نه چون تو که سست افتادی
چو یک دو حمله دویدند، ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی، کسی به استادی
لگامها بکشیدند، تا که واگردند
نمود باز بدیشان، فزودشان شادی
چو باز حمله بکردند، باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند همیبادی
برین صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
گروه گم شده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو، یکی به آزادی
جماعتی که بدیشانست میل آن آهو
چو گم شدندی، بنمودی آهو آبادی
ازین جماعت قومی که خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکلهای عجایب، مثال شیادی
از آن که زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمی زادی؟
که آسمان و زمین، بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفتهای مبدی بادی
که باشد آن که بگفتم؟ خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر بیدادی
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت، پناه عالم کشف
کزو بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال، تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال، تو از رشک او بیفزادی
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
ازان گهی که تو اندر ضمیر و دل، یادی
اگر چه طینت تبریز، بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
کفیل قافیهٔ عمر، سایهاش بادا
ففی الحقیقة منه الدلیل و الحادی
به چشم آتش افکند، در همه نادی
همه سوار و پیاده، طلب درافتادند
به جهد و جد، نه چون تو که سست افتادی
چو یک دو حمله دویدند، ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی، کسی به استادی
لگامها بکشیدند، تا که واگردند
نمود باز بدیشان، فزودشان شادی
چو باز حمله بکردند، باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند همیبادی
برین صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
گروه گم شده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو، یکی به آزادی
جماعتی که بدیشانست میل آن آهو
چو گم شدندی، بنمودی آهو آبادی
ازین جماعت قومی که خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکلهای عجایب، مثال شیادی
از آن که زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمی زادی؟
که آسمان و زمین، بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفتهای مبدی بادی
که باشد آن که بگفتم؟ خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر بیدادی
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت، پناه عالم کشف
کزو بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال، تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال، تو از رشک او بیفزادی
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
ازان گهی که تو اندر ضمیر و دل، یادی
اگر چه طینت تبریز، بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
کفیل قافیهٔ عمر، سایهاش بادا
ففی الحقیقة منه الدلیل و الحادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روح مقدس، بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت ای آن
که در جحیم طبیعت، چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا، برای عشرت توست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری؟
سریر هفت فلک تخت توست، اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم، ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین سان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که میکاری
پی مراد چه پویی، به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی، جمله راحت انگاری؟
حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمت که رسیدی بدان چه میطلبی
ولی چه سود ازان، چون به جاش بگذاری؟
شب جوانیات ای دوست، چون سپیده دمید
تو مست خفته و آگه نهیی ز بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روح مقدس، بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت ای آن
که در جحیم طبیعت، چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا، برای عشرت توست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری؟
سریر هفت فلک تخت توست، اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم، ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین سان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که میکاری
پی مراد چه پویی، به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی، جمله راحت انگاری؟
حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمت که رسیدی بدان چه میطلبی
ولی چه سود ازان، چون به جاش بگذاری؟
شب جوانیات ای دوست، چون سپیده دمید
تو مست خفته و آگه نهیی ز بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعهی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعرهیی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعهی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعرهیی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۶
خواهی ز جنون بویی ببری
زاندیشه و غم، میباش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان، زر میشمری؟
فوق همهیی، چون نور شوی
تا نور نهیی، در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد، باشد شرری
وان گه شررش، وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود، گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد، یابد گهری
خار سیهی، بد سوختنی
کردش گل تر، باد سحری
یک لقمهٔ نان، چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا، در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زان که بلا، کوبد دل تو
از عین بلا، نوشی بچری
ورزان که اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضهٔ تن، مرغ عجبی
در بیضه دری، زان مینپری
گر بیضهٔ تن سوراخ شود
هم پر بزنی، هم جان ببری
سودای سفر، از ذکر بود
از ذکر شود، مردم سفری
تو در حضری، وین وهم سفر
پنداشت تو است از بیهنری
یا رب، برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری، بربند دهان
در ذکر مرو، چون در حضری
زاندیشه و غم، میباش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان، زر میشمری؟
فوق همهیی، چون نور شوی
تا نور نهیی، در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد، باشد شرری
وان گه شررش، وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود، گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد، یابد گهری
خار سیهی، بد سوختنی
کردش گل تر، باد سحری
یک لقمهٔ نان، چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا، در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زان که بلا، کوبد دل تو
از عین بلا، نوشی بچری
ورزان که اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضهٔ تن، مرغ عجبی
در بیضه دری، زان مینپری
گر بیضهٔ تن سوراخ شود
هم پر بزنی، هم جان ببری
سودای سفر، از ذکر بود
از ذکر شود، مردم سفری
تو در حضری، وین وهم سفر
پنداشت تو است از بیهنری
یا رب، برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری، بربند دهان
در ذکر مرو، چون در حضری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۸
رو، مسلم تو راست بیکاری
چون که اندر عنایت یاری
نقش را کار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟
همچو بت باش پیش آن بت گر
که همه نقش و رنگ ازو داری
گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو همان صورتی که بنگاری
گر مرا تن کنی، تو جان منی
ور مرا دل کنی، تو دلداری
لطف گل، خار را تو میبخشی
چه کند شاخ خار، جز خاری؟
باده ده، باده خواه مان کردی
که حرام است با تو هشیاری
چون که اندر عنایت یاری
نقش را کار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟
همچو بت باش پیش آن بت گر
که همه نقش و رنگ ازو داری
گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو همان صورتی که بنگاری
گر مرا تن کنی، تو جان منی
ور مرا دل کنی، تو دلداری
لطف گل، خار را تو میبخشی
چه کند شاخ خار، جز خاری؟
باده ده، باده خواه مان کردی
که حرام است با تو هشیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهیام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بودهست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرمها که کردهیی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهیام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بودهست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرمها که کردهیی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۰
ای که تو از عالم ما میروی
خوش ز زمین سوی سما میروی
ای قفص اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا میروی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطن خویش چرا میروی؟
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا میروی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا میروی
یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و بیسر و پا میروی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا میروی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا میروی
خوش ز زمین سوی سما میروی
ای قفص اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا میروی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطن خویش چرا میروی؟
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا میروی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا میروی
یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و بیسر و پا میروی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا میروی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا میروی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
باده ده، ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی این جاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشیها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یارکی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی این جاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشیها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یارکی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۴
صد دل و صد جان به دمی دادمی
وز جهت دادن جان شادمی
ور تن من خاک بدی این نفس
جمله گل و عشق و هوس زادمی
از جهت کشت غمش آبمی
وز جهت خرمن او بادمی
گر ندمیدی غم او در دلم
چون دگران بیدم و فریادمی
گر نبدی غیرت شیرین من
فخر دو صد خسرو و فرهادمی
گر نشکستی دل دربان راز
قفل جهان را همه بگشادمی
ور همدانم نشدی پای گیر
همره آن طرفهٔ بغدادمی
بس که همه سهو و فراموشیام
گر نبدی یاد تو من یادمی
بس که برد سرو پی این زبان
حسره که من سوسن آزادمی
وز جهت دادن جان شادمی
ور تن من خاک بدی این نفس
جمله گل و عشق و هوس زادمی
از جهت کشت غمش آبمی
وز جهت خرمن او بادمی
گر ندمیدی غم او در دلم
چون دگران بیدم و فریادمی
گر نبدی غیرت شیرین من
فخر دو صد خسرو و فرهادمی
گر نشکستی دل دربان راز
قفل جهان را همه بگشادمی
ور همدانم نشدی پای گیر
همره آن طرفهٔ بغدادمی
بس که همه سهو و فراموشیام
گر نبدی یاد تو من یادمی
بس که برد سرو پی این زبان
حسره که من سوسن آزادمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۴
کسی کو را بود خلق خدایی
ازو یابند جانهای بقایی
به روزی پنج نوبت بر در او
همیکوبند کوس کبریایی
اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس
بیابند جملگان از خود رهایی
زمین خود کی تواند بند کردن
هر آن کس را که روحش شد سمایی؟
عنایت چون ز یزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟
در آن منزل چه طاعت پای دارد؟
که جان بخشت کند از دلربایی
هوای عشق او ناگاه آید
تو را برهاند از جان هوایی
به جای راستی و صدق گیرند
خیانتها که کردی یا دغایی
اگر تو از دل و جان دوستداری
کسی کو گوهرش نبود بهایی
خداوند خداوندان اسرار
همایان را همیبخشد همایی
تورا گر دید رویش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نیایی
قرار جان شمس الدین تبریز
که جانم را مباد از وی جدایی
جدایی تن مرا خود بند کرده ست
هم از وی چشم میدارم رهایی
که دست جان او چندان دراز است
که عقل کل کند یاوه کیایی
هزاران شکر ایزد را که جانم
به عشق چشم او دارد روایی
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
بما اروانی خلاق السماء
من النور الممدد کل نور
من الکنز المکنز فی الخفاء
وآتاهم من الاسرار فضلا
و نجاهم بها کل البلاء
و احیاهم بروح عاشقی
طلیق من هجومات الوباء
طلب منی بشیرالوصل یوما
قباء الروح انزعت قبایی
لقیت من فضایلهم مرادا
و اوصافا تجلت بالبهاء
وجاد الصدر شمس الدین یوما
حیاتیا دوامیا جزایی
رایت البخت یسجدنی اذا ما
تکرم سیدی بالالتقاء
وآتانی علامته بعشق
دوام سرمدی فی بقایی
علمت بابتداء حال عشقی
تمامة دولة فی الانتهاء
فلا اخلا له ظلا علینا
فذاک جمیع طمعی وارتجایی
فحاشا بل عنایته بحور
غریق منه بغیی وابتغائی
معانی روحنا ماء زلال
و بالا لفاظ ما زج بالدماء
ازو یابند جانهای بقایی
به روزی پنج نوبت بر در او
همیکوبند کوس کبریایی
اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس
بیابند جملگان از خود رهایی
زمین خود کی تواند بند کردن
هر آن کس را که روحش شد سمایی؟
عنایت چون ز یزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟
در آن منزل چه طاعت پای دارد؟
که جان بخشت کند از دلربایی
هوای عشق او ناگاه آید
تو را برهاند از جان هوایی
به جای راستی و صدق گیرند
خیانتها که کردی یا دغایی
اگر تو از دل و جان دوستداری
کسی کو گوهرش نبود بهایی
خداوند خداوندان اسرار
همایان را همیبخشد همایی
تورا گر دید رویش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نیایی
قرار جان شمس الدین تبریز
که جانم را مباد از وی جدایی
جدایی تن مرا خود بند کرده ست
هم از وی چشم میدارم رهایی
که دست جان او چندان دراز است
که عقل کل کند یاوه کیایی
هزاران شکر ایزد را که جانم
به عشق چشم او دارد روایی
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
بما اروانی خلاق السماء
من النور الممدد کل نور
من الکنز المکنز فی الخفاء
وآتاهم من الاسرار فضلا
و نجاهم بها کل البلاء
و احیاهم بروح عاشقی
طلیق من هجومات الوباء
طلب منی بشیرالوصل یوما
قباء الروح انزعت قبایی
لقیت من فضایلهم مرادا
و اوصافا تجلت بالبهاء
وجاد الصدر شمس الدین یوما
حیاتیا دوامیا جزایی
رایت البخت یسجدنی اذا ما
تکرم سیدی بالالتقاء
وآتانی علامته بعشق
دوام سرمدی فی بقایی
علمت بابتداء حال عشقی
تمامة دولة فی الانتهاء
فلا اخلا له ظلا علینا
فذاک جمیع طمعی وارتجایی
فحاشا بل عنایته بحور
غریق منه بغیی وابتغائی
معانی روحنا ماء زلال
و بالا لفاظ ما زج بالدماء