عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
بی‌جمال تو، ای جهان افروز
چشم عشاق، تیره بیند روز
دل به ایوان عشق بار نیافت
تا به کلی ز خود نکرد بروز
در بیابان عشق پی نبرد
خانه پرورد لایجوز و یجوز
چه بلا بود کان به من نرسید؟
زین دل جانگداز درداندوز
عشق گوید مرا که: ای طالب
چاک زن طیلسان و خرقه بسوز
دگر از فهم خویش قصه مخوان
قصه خواهی؟ بیا ز ما آموز
بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
در بزم قلندران قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو باده‌پرست شو چو اوباش
در جام جهان‌نمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش
لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او
رخ خوب او نبیند به جز از دو چشم شنگش
لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی
شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش
به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن
سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش
چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم
که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش
منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم
منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش
ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی
پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش
بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش
تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن
خرابیی که کند باز چشم فتانش
به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
که در بهشت نیارد به هوش رضوانش
خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی
که غمزهٔ خوش ساقی بود خمستانش!
ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو
گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش
ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز
همیشه نام نهی آفتاب تابانش
ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی
خود التفات نبودی به آب حیوانش
نگشت مست به جز غمزهٔ خوش ساقی
ازان شراب که در داد لعل خندانش
نبود نیز به جز عکس روی او در جام
نظارگی، که بود همنشین و همخوانش
نظارگی به من و هم به من هویدا شد
کمال او، که به من ظاهر است برهانش
عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند
برای آنکه منم در وجود انسانش
نگاه کرد به من، دید صورت خود را
شد آشکار ز آیینه راز پنهانش
عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟
نبود در همه عالم کسی نگهبانش
مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد
بدو سپرد امانت، که دید تاوانش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
کردم گذری به میکده دوش
سبحه به کف و سجاده بر دوش
پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش
تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش
در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب می‌نوش
گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش
ور بینی عکس روش در جام
بی‌باده شوی خراب و مدهوش
خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش
چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش
گر ساقی عشق‌از خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش
تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش
چون راست نمی‌شود، عراقی،
این کار به گفت و گوی، خاموش!
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق
حبذا آن زمان که پردهٔ عشق
بیخود از سر کنند با عشاق
نبرند از وفا طمع هرگز
نگریزند از جفا عشاق
خوش بلایی است عشق از آن دارند
دل و جان را درین بلا عشاق
آفتاب جمال او دیدند
نور دادند از آن ضیا عشاق
داده‌اند اندرین هوس جان‌ها
چون سکندر در آن هوا عشاق
بگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق
ای عراقی، چو تو نمی‌دانند
این چنین درد را دوا عشاق
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک
ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟
به بوی آنکه در آتش نهد قدم روزی
هزار سال در آتش قدم زند بی‌باک
گرت بیافت در آتش کجا رود به بهشت؟
و گر چشد ز کفت زهر، کی خورد تریاک؟
مرا، که نیست ازین آتشم مگر دودی؟
فرو گرفت زمین دلم خس و خاشاک
کجاست آتش شوقت که در دل آویزد؟
چنان که برگذرد شعلهٔ دلم ز افلاک
ز شوق در دل من آتشی چنان افروز
که هر چه غیر تو باشد بسوزد آن را پاک
اگر بسوخت، عراقی، دل تو زین آتش
ببار آب ز چشم و بریز بر سر خاک
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک
زمینیان همه دامن کشند بر افلاک
به من نگر، که به من ظاهر است حسن رخت
شعاع خور ننماید، اگر نباشد خاک
دل من آینهٔ توست، پاک می‌دارش
که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک
لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده
چو جان من به لب آمد چه می‌کنم تریاک؟
به تیر غمزه مرا می‌زنی و می‌ترسم
که بر تو آید تیری که می زنی بی‌باک
برای صورت خود سوی من نگاه کنی
برای آنکه به من حسن خود کنی ادراک
مرا به زیور هستی خود بیارایی
و گرنه سوی عدم نظر کنی؟حاشاک
اگر نبودی بر من لباس هستی تو
ز بی‌نیازی تو کردمی گریبان چاک
مده ز دست به یک بارگی عراقی را
کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
تنگ آمدم از وجود خود، تنگ
ای مرگ، به سوی من کن آهنگ
بازم خر ازین غم فراوان
فریاد رسم ازین دل تنگ
تا چند آخر امید یابیم؟
تا کی به امید بوی یا رنگ؟
کی بود که ز خود خلاص یابم
فارغ گردم ز نام و از ننگ؟
افتادم در خلاب محنت
افتان خیزان، چو لاشهٔ لنگ
گر بر در دوست راه جویم
یک گام شود هزار فرسنگ
ور جانب خود کنم نگاهی
در دیدهٔ من فتد دو صد سنگ
ور در ره راستی روم راست
چون در نگرم، روم چو خرچنگ
ور زانکه به سوی گل برم دست
آید همه زخم خار در چنگ
دارم گله‌ها، ولی نه از دوست
از دشمن پر فسون و نیرنگ
با دوست مرا همیشه صلح است
با خود بود، ار بود مرا جنگ
این جمله شکایت از عراقی است
کو بر تن خود نگشت سرهنگ
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
در جام جهان نمای اول
شد نقش همه جهان ممثل
خورشید وجود بر جهان تافت
گشت آن همه نقش‌ها مشکل
یک روی و هزار آینه بیش
یک مجمل و این همه مفصل!
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
هست این همه نقش‌ها و اشکال
نقش دومین چشم احول
در نقش دوم اگر ببینی
رخسارهٔ نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
یابی همه چیزها مخیل
اشکال عراقی ار نبودی
گشتی همه مشکلات منحل
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
مبند، ای دل، به جز در یار خود دل
امید از هر که داری جمله بگسل
ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل
برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا به جز سودا چه حاصل؟
منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل
دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل
که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل
نمی‌بینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل
ز شوق او تپان می‌باش پیوست
میان خاک و خون، چون مرغ بسمل
چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل
تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل
قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درینجا پای در گل
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل
تا به شادی مجلس آراید درو سلطان دل
هم ز حسن خود پدید آرد بهشت آباد جان
هم به روی خود برآراید نگارستان دل
در سرای دل چو سلطان حقیقت بار داد
صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل
جسم چبود؟ پرده‌ای پرنقش بر درگاه جان
جان چه باشد؟ پرده‌داری بر در جانان دل
عقل هر دم نامه‌ای دیگر نویسد نزد جان
تا بود فرمان نویسی در بر دیوان دل
مرغ همت برتر از فردوس اعلی زان پرد
تا مگر یابد نسیم روضهٔ رضوان دل
حسن بی‌پایان دل گرد جهان ظاهر شود
هر که را چشمی بود باشد چو جان حیران دل
خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام
تا خورد آب حیات از چشمهٔ حیوان دل
سر بر آر از جیب وحدت، تا ببینی آشکار
صدرهٔ نه توی عالم کوته از دامان دل
ظاهر و باطن نگه کن، اول و آخر ببین
تا تو را روشن شود کز چیست چار ارکان دل
طاق ایوانش خم ابروی جانان من است
قبلهٔ جان من آمد زین قبل ایوان دل
تا به رنگ خود برآرد هر که یابد در جهان
شعله‌ای هر دم برافروزد رخ تابان دل
چون نگار من به هر رنگی بر آید هر زمان
لاجرم هر دم دگرگون می‌شود الوان دل
خود دو عالم در محیط دل کم از یک شبنم است
کی پدید آید نمی در بحر بی‌پایان دل؟
از بهشت و زینت او در جهان رنگی بود
کان بهشت آراستند، اعنی سرابستان دل
بر بساط دل سماط عیش گستردند، لیک
در جهان صاحبدلی کو تا شود مهمان دل؟
حیف نبود در جهان خوانی چنین آراسته
وانگهی ما بیخبر از حسن و از احسان دل؟
از ثنای دل عراقی عاجز آمد بهر آنک
هر کمالی کان بیندیشد بود نقصان دل
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
اکئوس تلالات بمدام
ام شموس تهللت بغمام
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام، مدام
همه‌جا مست و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برگیرد از میانه ظلام
چون شب و روز در هم آمیزند
رنگ و بوی سحر دهند به شام
جام را رنگ و بوی می دادند
تا ز ساقی و می دهد اعلام
رنگ جام ارچه گشت گوناگون
از چه افتاد بر وی این همه نام؟
از دو رنگی ماست این همه رنگ
ورنه یک رنگ بیش نیست مدام
مجلس آراستند صبح دمی
تا صبوحی کنند خاصه و عام
خاص را باده خاصگی دادند
عام را دردیی به رسم عوام
عامه از بوی باده مست شدند
خاص خود مست ساقیند مدام
مست ساقی به رنگ و بو چه کند؟
حاضران را چه کار با پیغام؟
باده‌نوشان، که کار آب کنند،
خاک را تیزتر کنند مسام
جرعه‌ای کان ز خاک نیست دریغ
بر چو من خاکیی چراست حرام؟
ساقی، ار صاف نیست، دردی ده
باش، گو، هر چه هست، پخته و خام
چه شود گر کنی درین مجلس
ناقصی را به نیم جرعه تمام ؟
در دو عالم نگنجم از شادی
گر مرا بوی تو رسد به مشام
سر این جام و باده کشف کنم
نزند تا غلط ره اوهام
باز گویم که: این چه رنگ و چه بوست
می کدام است و جام باده کدام؟
بوی وجد است و رنگ نور صفات
می تجلی ذات و جام کلام
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
باز در دام بلا افتاده‌ام
باز در چنگ عنا افتاده‌ام
این همه غم زان سوی من رو نهاد
کز رخ دلبر جدا افتاده‌ام
یاد ناورد آن نگار بی‌وفا
از من بیچاره، تا افتاده‌ام
دست من نگرفت روزی از کرم
تا ز دست او ز پا افتاده‌ام
ننگ می‌دارد ز درویشی من
چون کنم؟ چون بینوا افتاده‌ام
بر درش گر مفلسان را بار نیست
پس من مسکین چرا افتاده‌ام؟
هم نیم نومید از درگاه او
گرچه درویش و گدا افتاده‌ام
عاقبت نیکو شود کارم، چو من
بر سر کوی رجا افتاده‌ام
هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو
بر در لطف خدا افتاده‌ام
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
ایندم منم که بیدل و بی‌یار مانده‌ام
در محنت و بلا چه گرفتار مانده‌ام؟
با اهل مدرسه چو به اقرار نامدم
با اهل مصطبه چه به انکار مانده‌ام؟
در صومعه چو مرد مناجات نیستم
در میکده ز بهر چه هشیار مانده‌ام؟
در کعبه چون که نیست مرا جای، لاجرم
قلاش وار بر در خمار مانده‌ام
ساقی، بیار درد و از این درد یک زمان
بازم رهان، که با غم و تیمار مانده‌ام
در کار شو کنون، غم کاری بخور، که من
از کار هر دو عالم بی‌کار مانده‌ام
کاری بکن، که کار عراقی ز دست رفت
در کار او ببین که: چه غمخوار مانده‌ام
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
ساقی، چو نمی‌دهی شرابم
خونابه بده بجای آبم
خون شد جگرم، شراب در ده
تا کی دهی از جگر کبابم؟
دردی غمم مده، که من خود
از درد فراق تو خرابم
از تابش می دلم برافروز
تا روی دل از جهان بتابم
در کیسهٔ من چو نیست نقدی
دانم ندهی شراب نابم
چون خاک در توام ، کرم کن
یاد آر به جرعه‌ای شرابم
می ده، که ز هستی عراقی
یک باره مگر خلاص یابم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
دل گم شد، ازو نشان نیابم
آن گم شده در جهان نیابم
زان یوسف گم شده به عالم
پیدا و نهان نشان نیابم
تا گوهر شب چراغ گم شد
ره بر در دوستان نیابم
تا بلبل خوشنوای گم شد
بوی گل و بوستان نیابم
تا آب حیات رفت از جوی
عیش خوش جاودان نیابم
سرمایه برفت و سود جویم
زان است که جز زیان نیابم
آن یوسف خویش را چه جویم؟
چون در چه کن فکان نیابم
هم بر در دوست باشد آرام
از خود به جز این گمان نیابم
بر خاک درش چرا ننالم ؟
چاره به جز از فغان نیابم
چون جانش عزیز دارم، آری
دل، کز غم او امان نیابم
تا بر من دلشده بگرید
یک مشفق مهربان نیابم
تا یک نفسی مرا بود یار
یک یار درین زمان نیابم
یاری ده خویشتن درین حال
جز دیدهٔ خون‌فشان نیابم
بر خوان جهان چه می‌نشینم؟
چون لقمه جز استخوان نیابم
بی‌حاصل ازین دکان بخیزم
نقدی چو درین دکان نیابم
خواهم که شوم به بام عالم
چه چاره، چو نردبان نیابم
خواهم که کشم ز چه عراقی
افسوس که ریسمان نیابم!
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
دل گم شد، ازو نشان نمی‌یابم
آن گم شده در جهان نمی‌یابم
زان یوسف گم شده به عالم در
پیدا و نهان نشان نمی‌یابم
تا گوهر شب چراغ گم کردم
ره بر در دوستان نمی‌یابم
تا بلبل خوش نوا ز باغم رفت
بوی گل و گلستان نمی‌یابم
تا آب حیات رفت از جویم
عیش خوش جاودان نمی‌یابم
سیر آمدم از حیات خود، زیراک
بی او ز حیات آن نمی‌یابم
سرمایه برفت و سود می‌جویم
زان است که جز زیان نمی‌یابم
آن یوسف خویش را کجا جویم
چون در همه کن فکان نمی‌یابم
هم بر در دوست باشد ار باشد
از خود بجزین گمان نمی‌یابم
بر خاک درش روم بنالم زار
چاره به جز از فغان نمی‌یابم
چون جانش عزیز دارم، ار یابم
دل، کز غم او امان نمی‌یابم
تا بر من دلشده بگرید زار
یک مشفق مهربان نمی‌یابم
تا یک نفسی مرا دهد یاری
یک یار درین زمان نمی‌یابم
یاری ده خویشتن درین ماتم
جز دیدهٔ خون‌فشان نمی‌یابم
بر خوان جهان چه می‌نشینم من؟
چون لقمه جز استخوان نمی‌یابم
برخیزم ازین جهان بی حاصل
نقدی چو درین دکان نمی‌یابم
خواهم که شوم به بام عالم بر
چه چاره؟ که نردبان نمی‌یابم
خواهم که کشم ز چه عراقی را
افسوس که ریسمان نمی‌یابم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
من باز ره خانهٔ خمار گرفتم
ترک ورع و زهد به یک بار گرفتم
سجاده و تسبیح به یک سوی فکندم
بر کف می چون رنگ رخ یار گرفتم
کارم همه با جام می و شاهد و شمع است
ترک دل و دین بهر چنین کار گرفتم
شمعم رخ یار است و شرابم لب دلدار
پیمانه همان لب که به هنجار گرفتم
چشم خوش ساقی دل و دین برد ز دستم
وین فایده زان نرگس بیمار گرفتم
پیوسته چینین می زده و مست و خرابم
تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتم
شیرین لب ساقی چو می و نقل فرو ریخت
بس کام کز آن لعل شکربار گرفتم
چون مست شدم خواستم از پای درآمد
حالی سر زلف بت عیار گرفتم
آویختم اندر سر آن زلف پریشان
این شیفتگی بین که دم مار گرفتم
گفتی: کم سودای سر زلف بتان گیر،
چندین چه نصیحت کنی؟ انگار گرفتم
با توبه و تقوی تو ره خلد برین گیر
من با می و معشوقه ره نار گرفتم
در نار چو رنگ رخ دلدار بدیدم
آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم
المنة لله که میان گل و گلزار
دلدار در آغوش دگربار گرفتم
بگرفت به دندان فلک انگشت تعجب
چون من به دو انگشت لب یار گرفتم
دور از لب و دندان عراقی لب دلدار
هم باز به دست خوش دلدار گرفتم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
گفتم به بی‌زبانی، بی گوش هم شنیدم
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بی‌بال و پر پریدم