عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتادهایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمیدانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت میکشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمیگویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دلپرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیدهای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتادهایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمیدانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت میکشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمیگویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دلپرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیدهای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست
دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست
دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست
سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت
دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست
بدو چشمت که: مرابیتو به شبهای دراز
تا دم صبح به جز آه سحر چیزی نیست
گفتهای: درد ترا نیست نشانی پیدا
اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست
آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا
که برین چهره به جز خون جگر چیزی نیست
دیگران را همه اسبابی و مالی باشد
اوحدی را بجزین دیدهٔ تر چیزی نیست
دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست
دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست
سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت
دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست
بدو چشمت که: مرابیتو به شبهای دراز
تا دم صبح به جز آه سحر چیزی نیست
گفتهای: درد ترا نیست نشانی پیدا
اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست
آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا
که برین چهره به جز خون جگر چیزی نیست
دیگران را همه اسبابی و مالی باشد
اوحدی را بجزین دیدهٔ تر چیزی نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟
که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت
ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید
رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت
که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت
کدام پرده بماند درست و پوشیده؟
بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت
دگر به پند پدر گوش برنکرد کسی
که از مقابل او روی آن پسر بگذشت
مسافری، که به شهر آمد و بدید او را
ندیدهایم کز آن آستان در بگذشت
چو دید آن سر زلف دراز در کمرش
سرشک دیدهٔ خونریزم از کمر بگذشت
ز من بپرس گزند جراحت دل ریش
که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت
چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست
هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت
که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت
ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید
رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت
که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت
کدام پرده بماند درست و پوشیده؟
بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت
دگر به پند پدر گوش برنکرد کسی
که از مقابل او روی آن پسر بگذشت
مسافری، که به شهر آمد و بدید او را
ندیدهایم کز آن آستان در بگذشت
چو دید آن سر زلف دراز در کمرش
سرشک دیدهٔ خونریزم از کمر بگذشت
ز من بپرس گزند جراحت دل ریش
که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت
چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست
هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم
زان روز میشمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم
زان روز میشمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت
حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت
حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر
به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت
ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته
درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت
حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی
حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت
به جان رسید درین پیرهن تنم بیتو
به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت
رقیب قصهٔ دردم که گفت میگویم
رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت
جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی
گرم به گور بری در کفن بخواهم گفت
حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت
حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر
به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت
ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته
درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت
حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی
حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت
به جان رسید درین پیرهن تنم بیتو
به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت
رقیب قصهٔ دردم که گفت میگویم
رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت
جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی
گرم به گور بری در کفن بخواهم گفت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت
که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت
از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من
که مهر زر نمیورزد دل بیمهر چون سنگت
اگر سالی نمیبینی نشان، هرگز نمیپرسی
کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت
به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را
فغان از قامت چالاک و آه از غمزهٔ شنگت!
گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت
مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید
که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت
مکن پنهان ز چشم من بیاض روز روی خود
که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت
ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل
که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت
که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت
از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من
که مهر زر نمیورزد دل بیمهر چون سنگت
اگر سالی نمیبینی نشان، هرگز نمیپرسی
کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت
به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را
فغان از قامت چالاک و آه از غمزهٔ شنگت!
گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت
مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید
که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت
مکن پنهان ز چشم من بیاض روز روی خود
که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت
ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل
که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
هر کسی را مینوازد لطف و خاطر جستنت
چون به نزد ما رسی، با خاطر آید جستنت
امشبم داغی نهادی از جفا بر دل، کزو
سالها نتوان، اگر روزی بباید شستنت
من ترا میخواهم از دنیا، بهر منزل که هست
ای که منزل در دلم داری ومن در جستنت
سرو بستانی دگر هرگز نرستی از زمین
راستی را گر بدیدی اعتدال رستنت
با تو من عهد از میان جان شیرین کردهام
وه! کرا دل میدهد عهد چنان بشکستنت؟
گر نخواهی تا چو من مسکین و بیمسکن شوی
خاطر مسکین مسکینان نباید خستنت
اوحدی، چون دانهٔ خالش دلت را صید کرد
بعد ازین از دام او ممکن نباشد جستنت
چون به نزد ما رسی، با خاطر آید جستنت
امشبم داغی نهادی از جفا بر دل، کزو
سالها نتوان، اگر روزی بباید شستنت
من ترا میخواهم از دنیا، بهر منزل که هست
ای که منزل در دلم داری ومن در جستنت
سرو بستانی دگر هرگز نرستی از زمین
راستی را گر بدیدی اعتدال رستنت
با تو من عهد از میان جان شیرین کردهام
وه! کرا دل میدهد عهد چنان بشکستنت؟
گر نخواهی تا چو من مسکین و بیمسکن شوی
خاطر مسکین مسکینان نباید خستنت
اوحدی، چون دانهٔ خالش دلت را صید کرد
بعد ازین از دام او ممکن نباشد جستنت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت
وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم
ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه
صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت
آیا بر که گویم: این قصهٔ پریشان؟
یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت
دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟
نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت
در عشق او صبوری دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان
کین غصهٔ نهانی ناگه کند سرایت
وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم
ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه
صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت
آیا بر که گویم: این قصهٔ پریشان؟
یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت
دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟
نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت
در عشق او صبوری دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان
کین غصهٔ نهانی ناگه کند سرایت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد
اول بکشتن من عزم شتابت افتد
بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی
چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد
چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟
گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد
یک ذره گر دل تو میلی بما نماید
از ذرهای چه نقصان در آفتابت افتد؟
در خواب اگر ببینی، ای مدعی، شب ما
زود آن قصب که داری بر ماهتابت افتد
بس خون فرو چکانی از دیده در غم او
مانند این نمکها گر در کبابت افتد
ای دل، مکن تو زان لب دیگر سال بوسه
زیرا که آن نیرزی کو در جوابت افتد
جانا، مگر نبیند فردا عذاب دوزخ
دل خستهای که امروز اندر عذابت افتد
من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس
کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد
بار اوفتادگان را در سرزنش نگیری
ناگاه اگر ز عشقی خر در خلابت افتد
گر اوحدی ازین پس بر خاک آستانت
زین گونه اشک ریزد، کشتی در آبت افتد
اول بکشتن من عزم شتابت افتد
بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی
چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد
چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟
گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد
یک ذره گر دل تو میلی بما نماید
از ذرهای چه نقصان در آفتابت افتد؟
در خواب اگر ببینی، ای مدعی، شب ما
زود آن قصب که داری بر ماهتابت افتد
بس خون فرو چکانی از دیده در غم او
مانند این نمکها گر در کبابت افتد
ای دل، مکن تو زان لب دیگر سال بوسه
زیرا که آن نیرزی کو در جوابت افتد
جانا، مگر نبیند فردا عذاب دوزخ
دل خستهای که امروز اندر عذابت افتد
من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس
کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد
بار اوفتادگان را در سرزنش نگیری
ناگاه اگر ز عشقی خر در خلابت افتد
گر اوحدی ازین پس بر خاک آستانت
زین گونه اشک ریزد، کشتی در آبت افتد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
بیا، که درد ترا من به جان خریدارم
اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد
لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من
روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
به آفتاب نمودند و او حکایت کرد
اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
میان عالمیانم نشان و رایت کرد
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
بیا، که درد ترا من به جان خریدارم
اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد
لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من
روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
به آفتاب نمودند و او حکایت کرد
اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
میان عالمیانم نشان و رایت کرد
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چاره سگالیدنم فایدهای چون نکرد
آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد
نیست کسی در جهان کش چو من شیفته
زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد
سر و چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو
نکتهٔ شیرین نگفت، شیوهٔ موزون نکرد
درد نهان مرا هیچ علاجی نبود
عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد
زخم که من میخورم، سینهٔ رامین نخورد
گریه که من میکنم، دیدهٔ مجنون نکرد
عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو
تنزد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد
روز نشد هیچ شب کاوحدی از هجر تو
نعره دگر سان نداشت، ناله دگرگون نکرد
آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد
نیست کسی در جهان کش چو من شیفته
زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد
سر و چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو
نکتهٔ شیرین نگفت، شیوهٔ موزون نکرد
درد نهان مرا هیچ علاجی نبود
عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد
زخم که من میخورم، سینهٔ رامین نخورد
گریه که من میکنم، دیدهٔ مجنون نکرد
عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو
تنزد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد
روز نشد هیچ شب کاوحدی از هجر تو
نعره دگر سان نداشت، ناله دگرگون نکرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
جز لبم شرح میان او نکرد
جز دلم وصف دهان او نکرد
روی اقبالی ندید آن سر، که زود
جای خود بر آستان او نکرد
راز دل زان فاش میگردد، که دوست
چارهٔ درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بدید آگاه شد:
کان به جز تیر و کمان او نکرد
آنکه سر در پای عشق او نباخت
دست وصل اندر میان او نکرد
خاطر آشفتهٔ ما کی کند؟
عشرتی کندر زمان او نکرد
بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست
گوش بر آه و فغان او نکرد
جز دلم وصف دهان او نکرد
روی اقبالی ندید آن سر، که زود
جای خود بر آستان او نکرد
راز دل زان فاش میگردد، که دوست
چارهٔ درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بدید آگاه شد:
کان به جز تیر و کمان او نکرد
آنکه سر در پای عشق او نباخت
دست وصل اندر میان او نکرد
خاطر آشفتهٔ ما کی کند؟
عشرتی کندر زمان او نکرد
بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست
گوش بر آه و فغان او نکرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
دلم جز تو آهنگ یاری نکرد
به غیر از تو میل کناری نکرد
به طرف چمن در خزانی نرفت
تماشای گل در بهاری نکرد
به راه تو بر هیچ خاکی ندید
که از اشک بر وی نثاری نکرد
کسی را که با رویت افتاد مهر
چو مه را بدید، اعتباری نکرد
در آنها که دل مدخلی میکنند
بجز دوستیت اختیاری نکرد
لبت پیش ما هیچ شغلی ندید
که از محنتش پود و تاری نکرد
شبی در فراقت نکردیم روز
که با ما جهان کار زاری نکرد
نمودی که: رویم چه کرد از جفا؟
وفایی که جستیم باری نکرد
خرامنده قدی چنان دلنواز
چه معنی که بر ما گذاری نکرد؟
نگوید کسی شکر ایام عمر
کزان لعل شیرین شکاری نکرد
ز نوشیدنیها می وصل تست
که نوشندگان را خماری نکرد
خیال تو پیش من آمد شبی
ولی نیم ساعت قراری نکرد
دل اوحدی تکیه بر عمر داشت
خود او نیز بگذشت و کاری نکرد
به غیر از تو میل کناری نکرد
به طرف چمن در خزانی نرفت
تماشای گل در بهاری نکرد
به راه تو بر هیچ خاکی ندید
که از اشک بر وی نثاری نکرد
کسی را که با رویت افتاد مهر
چو مه را بدید، اعتباری نکرد
در آنها که دل مدخلی میکنند
بجز دوستیت اختیاری نکرد
لبت پیش ما هیچ شغلی ندید
که از محنتش پود و تاری نکرد
شبی در فراقت نکردیم روز
که با ما جهان کار زاری نکرد
نمودی که: رویم چه کرد از جفا؟
وفایی که جستیم باری نکرد
خرامنده قدی چنان دلنواز
چه معنی که بر ما گذاری نکرد؟
نگوید کسی شکر ایام عمر
کزان لعل شیرین شکاری نکرد
ز نوشیدنیها می وصل تست
که نوشندگان را خماری نکرد
خیال تو پیش من آمد شبی
ولی نیم ساعت قراری نکرد
دل اوحدی تکیه بر عمر داشت
خود او نیز بگذشت و کاری نکرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد
همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد
به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد
چو باد اگرچه گذر میکنی بهر سویی
به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو
مراد دشمن ما اختیار دانی کرد
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را
اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟
چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمیدانم
ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد
ستم که بر دل من کردهای، عجب دارم
که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد
اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی
هنوز چارهٔ چون من هزار دانی کرد
نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن
به خون دیده رخش را نگار دانی کرد
همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد
به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد
چو باد اگرچه گذر میکنی بهر سویی
به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو
مراد دشمن ما اختیار دانی کرد
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را
اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟
چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمیدانم
ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد
ستم که بر دل من کردهای، عجب دارم
که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد
اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی
هنوز چارهٔ چون من هزار دانی کرد
نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن
به خون دیده رخش را نگار دانی کرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسد
ز بهر آنکه اندک باشد، از بسیار بنویسد
ز کاردوست بسیارست گفتن قصه با دشمن
به کار افتاده گویم: کز میان کار بنویسد
دلیل حرقت این سینهٔ رنجور بنماید
حدیث رقت این دیدهٔ بیدار بنویسد
زمین بوس و سلام و اشتیاق و خدمتم یکسر
بدان ابرو و چشم و قامت و رفتار بنویسد
حکایت ریزهای زین عاشق دلخسته بر گوید
شکایت گونهای زان طرهٔ طرار بنویسد
کند در نامه یاد از عهد و از پیمان و من در پی
نهم زنهار بر جانش، که صد زنهار بنویسد
سیاهی گر نماند در دوات، از خون چشم من
به سرخی آنچه باقی مانده از طومار بنویسد
سخنهایی، که دارم از جفای چرخ، بنگارد
ستمهایی، که دیدم از فراق یار،بنویسد
ازین بیچارگی شرحی دهد در نامه، کان دلبر
چه برخواند جواب اوحدی ناچار بنویسد
ز بهر آنکه اندک باشد، از بسیار بنویسد
ز کاردوست بسیارست گفتن قصه با دشمن
به کار افتاده گویم: کز میان کار بنویسد
دلیل حرقت این سینهٔ رنجور بنماید
حدیث رقت این دیدهٔ بیدار بنویسد
زمین بوس و سلام و اشتیاق و خدمتم یکسر
بدان ابرو و چشم و قامت و رفتار بنویسد
حکایت ریزهای زین عاشق دلخسته بر گوید
شکایت گونهای زان طرهٔ طرار بنویسد
کند در نامه یاد از عهد و از پیمان و من در پی
نهم زنهار بر جانش، که صد زنهار بنویسد
سیاهی گر نماند در دوات، از خون چشم من
به سرخی آنچه باقی مانده از طومار بنویسد
سخنهایی، که دارم از جفای چرخ، بنگارد
ستمهایی، که دیدم از فراق یار،بنویسد
ازین بیچارگی شرحی دهد در نامه، کان دلبر
چه برخواند جواب اوحدی ناچار بنویسد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد
صید ندیدم ز بند او، که رها شد
با دگران سرکشی نمود و تکبر
سرکش و بیدادگر به طالع ما شد
رنج که بردیم باد برد و تلف گشت
سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد
نوبت آن وصل را که وعده همی داد
هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد
دل ز برم برد و زهره نیست که گویم:
آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟
گر کندم قصد جان دریغ ندارم
کام من آمد چو کام دوست روا شد
با همه جوری دلم نداد که گویم:
اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟
صید ندیدم ز بند او، که رها شد
با دگران سرکشی نمود و تکبر
سرکش و بیدادگر به طالع ما شد
رنج که بردیم باد برد و تلف گشت
سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد
نوبت آن وصل را که وعده همی داد
هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد
دل ز برم برد و زهره نیست که گویم:
آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟
گر کندم قصد جان دریغ ندارم
کام من آمد چو کام دوست روا شد
با همه جوری دلم نداد که گویم:
اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
دلی که با سر زلف تو آشنا باشد
گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد
اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان
تو خود معاینه دانی که بیوفا باشد
به گوشهٔ نظری کار خستگان فراق
بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد
در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم
همیشه منتظر موکب صبا باشد
ولیک زلف ترا، با همه پریشانی
نظر به حال پریشان ما کجا باشد؟
چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟
که دایما به غم عشق، مبتلا باشد
گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد
اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان
تو خود معاینه دانی که بیوفا باشد
به گوشهٔ نظری کار خستگان فراق
بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد
در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم
همیشه منتظر موکب صبا باشد
ولیک زلف ترا، با همه پریشانی
نظر به حال پریشان ما کجا باشد؟
چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟
که دایما به غم عشق، مبتلا باشد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
اگر گوش بر دشمنانت نباشد
لب من دمی بیدهانت نباشد
ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن
چه سودست ازینها؟ چو آنت نباشد
نشینی تو با هر کسی وز کسی من
چو پرسم نشانی، نشانت نباشد
چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟
چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟
نجویم طریقی، نپویم به راهی
که آمد شد کاروانت نباشد
سری را، که پیوسته بر دوش دارم
نخواهم که بر آستانت نباشد
لب خود بنه بر لب من، که سهلست
اگر نام من بر زبانت نباشد
من از غصه صد پی دل خویشتن را
بسوزم، که از بهر جانت نباشد
اگر اوحدی را ز وصل رخ خود
بسودی رسانی، زیانت نباشد
لب من دمی بیدهانت نباشد
ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن
چه سودست ازینها؟ چو آنت نباشد
نشینی تو با هر کسی وز کسی من
چو پرسم نشانی، نشانت نباشد
چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟
چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟
نجویم طریقی، نپویم به راهی
که آمد شد کاروانت نباشد
سری را، که پیوسته بر دوش دارم
نخواهم که بر آستانت نباشد
لب خود بنه بر لب من، که سهلست
اگر نام من بر زبانت نباشد
من از غصه صد پی دل خویشتن را
بسوزم، که از بهر جانت نباشد
اگر اوحدی را ز وصل رخ خود
بسودی رسانی، زیانت نباشد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
رنگینتر از رخ تو گل در چمن نباشد
چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد
پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن
آب حیات کس را در پیرهن نباشد
فرهادوار بیتو جان میکنم، نگارا
فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد
چون وقت بوسه دادن گویی که: بیدهانم
دشنام نیز دادن بر بیدهن نباشد
زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن
در جان که میفرستم باری سخن نباشد
چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری
دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد
چون استوار باشم در عهد و وعدهٔ تو؟
کین بیخلاف نبود و آن بیشکن نباشد
امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را
گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد
جانا، کجا نشیند بیصحبت تو یک دم؟
روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد
چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد
پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن
آب حیات کس را در پیرهن نباشد
فرهادوار بیتو جان میکنم، نگارا
فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد
چون وقت بوسه دادن گویی که: بیدهانم
دشنام نیز دادن بر بیدهن نباشد
زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن
در جان که میفرستم باری سخن نباشد
چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری
دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد
چون استوار باشم در عهد و وعدهٔ تو؟
کین بیخلاف نبود و آن بیشکن نباشد
امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را
گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد
جانا، کجا نشیند بیصحبت تو یک دم؟
روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟
دردم تو میفرستی، درمانم از که باشد؟
گفتی: برو ز پیشم، خود میروم، ولیکن
زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟
چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی
گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟
دردم همی فرستی هر ساعت از برخود
باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟
چون بوسهای به زاری هرگز نمیدهی تو
گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟
دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟
زخم تو میخورم من، افغانم از که باشد؟
جوری که میپسندی بر اوحدی نهانی
گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟
دردم تو میفرستی، درمانم از که باشد؟
گفتی: برو ز پیشم، خود میروم، ولیکن
زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟
چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی
گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟
دردم همی فرستی هر ساعت از برخود
باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟
چون بوسهای به زاری هرگز نمیدهی تو
گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟
دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟
زخم تو میخورم من، افغانم از که باشد؟
جوری که میپسندی بر اوحدی نهانی
گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟