عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
پرسید کسی که ره کدامست؟
گفتم کاین راه ترک کامست
ای عاشق شاه، دان که راهت
در جست رضای آن همامست
چون کام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست
شد جمله روح عشق محبوب
کاین عشق صوامع کرامست
کم از سر کوه نیست عشقش
ما را سر کوه این تمامست
غاری که در اوست یار، عشقست
جان را ز جمال او نظامست
هر چت که صفا دهد صوابست
تعیین بنمی کنم کدامست
خامش کن و پیر عشق را باش
کاندر دو جهان تو را امامست
گفتم کاین راه ترک کامست
ای عاشق شاه، دان که راهت
در جست رضای آن همامست
چون کام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست
شد جمله روح عشق محبوب
کاین عشق صوامع کرامست
کم از سر کوه نیست عشقش
ما را سر کوه این تمامست
غاری که در اوست یار، عشقست
جان را ز جمال او نظامست
هر چت که صفا دهد صوابست
تعیین بنمی کنم کدامست
خامش کن و پیر عشق را باش
کاندر دو جهان تو را امامست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
مر عاشق را ز ره چه بیمست؟
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکیست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکیست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امروز جنون نو رسیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
آن را که در آخرش خری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همیکشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطرهاش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همیکشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطرهاش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان، مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست؟ هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان، مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست؟ هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
ای کرده میان سینه غارت
ای جان و هزار جان شکارت
جز کشتن عاشقان چه شغلت؟
جز کشتن خلق چیست کارت؟
میکش که درست باد دستت
ای جان جهانیان نثارت
بس کشته زنده را که دیدم
از غمزه چشم پرخمارت
بس ساکن بیقرار دیدم
در آتش عشق بیقرارت
یک مرده به خاک درنماند
گر رنجه شوی، کنی زیارت
جان بوسد خاک تو به هر دم
بر بوی کنار بیکنارت
ای جان و هزار جان شکارت
جز کشتن عاشقان چه شغلت؟
جز کشتن خلق چیست کارت؟
میکش که درست باد دستت
ای جان جهانیان نثارت
بس کشته زنده را که دیدم
از غمزه چشم پرخمارت
بس ساکن بیقرار دیدم
در آتش عشق بیقرارت
یک مرده به خاک درنماند
گر رنجه شوی، کنی زیارت
جان بوسد خاک تو به هر دم
بر بوی کنار بیکنارت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
آن خواجه اگر چه تیزگوش است
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چه زنبور
طواف ویند، زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است؟
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چه زنبور
طواف ویند، زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
آن ره که بیامدم کدامست؟
تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست؟
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست
تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست؟
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست
دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست
ای زبانها برگشاده بر دل بربودهای
لب فروبندید کو را هم زبانی دیگرست
شمس تبریزی چو جمع و شمعها پروانهاش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست
دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست
ای زبانها برگشاده بر دل بربودهای
لب فروبندید کو را هم زبانی دیگرست
شمس تبریزی چو جمع و شمعها پروانهاش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
چون نداری تاب ذاتش چشم بگشا در صفات
چون نبینی بیجهت را نور او بین در جهات
حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق
مسلمات مومنات قانتات تائبات
هریکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز
هر یکی شمع طراز و هریکی صبح نجات
هریکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان
هریکی شکرستان و هریکی کان نبات
جان کهنه میفشان و جان تازه میستان
در فقیری میخرام و میستان ز ایشان زکات
شیر جان زین مریمان خور چون که زاده ثاینی
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات
روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات
چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل
عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات
جان جمله پیشهها عشقست اما آنک او
تره زار دل نبیند درفتد در ترهات
من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی
پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات
شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات
رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش
چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات؟
چون نبینی بیجهت را نور او بین در جهات
حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق
مسلمات مومنات قانتات تائبات
هریکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز
هر یکی شمع طراز و هریکی صبح نجات
هریکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان
هریکی شکرستان و هریکی کان نبات
جان کهنه میفشان و جان تازه میستان
در فقیری میخرام و میستان ز ایشان زکات
شیر جان زین مریمان خور چون که زاده ثاینی
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات
روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات
چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل
عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات
جان جمله پیشهها عشقست اما آنک او
تره زار دل نبیند درفتد در ترهات
من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی
پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات
شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات
رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش
چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست؟
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست؟
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم مینگنجد آنچ در چشم منست
رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
میزند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست
اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شدهست
غنچه آنجا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
زیر پاشان گنجها و سوی بالا باغها
بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست
من اگر پیدا نگویم بیصفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو؟
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست؟
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست؟
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم مینگنجد آنچ در چشم منست
رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
میزند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست
اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شدهست
غنچه آنجا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
زیر پاشان گنجها و سوی بالا باغها
بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست
من اگر پیدا نگویم بیصفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو؟
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون دلت با من نباشد، همنشینی سود نیست
گرچه با من مینشینی، چون چنینی سود نیست
چون دهانت بسته باشد، در جگر آتش بود
در میان جو درآیی، آب بینی، سود نیست
چون که در تن جان نباشد، صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت، صحن و سینی سود نیست
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی، سود نیست
تا ز آتش میگریزی، ترش و خامی چون خمیر
گر هزاران یار و دلبر میگزینی سود نیست
گرچه با من مینشینی، چون چنینی سود نیست
چون دهانت بسته باشد، در جگر آتش بود
در میان جو درآیی، آب بینی، سود نیست
چون که در تن جان نباشد، صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت، صحن و سینی سود نیست
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی، سود نیست
تا ز آتش میگریزی، ترش و خامی چون خمیر
گر هزاران یار و دلبر میگزینی سود نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی؟ گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست؟
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی؟ گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست؟
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست؟
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او؟
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست؟
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او؟
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست؟
گرنه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست؟
گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست؟
جان ما با عشق او گر نی ز یکجا رستهاند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست؟
گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست؟
ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست؟
گر نه آتش میزند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست؟
گر نه آتش رنگ گشتی جانها در لامکان
صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست؟
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست؟
گر نه شمس الدین تبریزی قباد جانها است
صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست؟
گرنه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست؟
گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست؟
جان ما با عشق او گر نی ز یکجا رستهاند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست؟
گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست؟
ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست؟
گر نه آتش میزند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست؟
گر نه آتش رنگ گشتی جانها در لامکان
صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست؟
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست؟
گر نه شمس الدین تبریزی قباد جانها است
صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
جمع باشید ای حریفان زان که وقت خواب نیست
هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست
روی بستان را نبیند راه بستان گم کند
هر که او گردان و نالان شیوهٔ دولاب نیست
ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل
میدوانی سوی آن جو کندران جو آب نیست
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن
تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست
بی خبر بادا دل من از مکان و کان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست
هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست
روی بستان را نبیند راه بستان گم کند
هر که او گردان و نالان شیوهٔ دولاب نیست
ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل
میدوانی سوی آن جو کندران جو آب نیست
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن
تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست
بی خبر بادا دل من از مکان و کان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
چشمهیی خواهم که از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
بندهٔ بحر محیطم کز محیطی برتر است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است
باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب
زاغ را خالی ندارد گر چه بیآرایش است
صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی
عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است
بنگر اندر جان که هست او از بلندی بیخبر
گر چه اندر قالب او در خانهٔ آلایش است
شمس تبریزی قدومت خانهٔ اقبال را
صحن را افروزش است و بام را اندایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
بندهٔ بحر محیطم کز محیطی برتر است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است
باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب
زاغ را خالی ندارد گر چه بیآرایش است
صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی
عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است
بنگر اندر جان که هست او از بلندی بیخبر
گر چه اندر قالب او در خانهٔ آلایش است
شمس تبریزی قدومت خانهٔ اقبال را
صحن را افروزش است و بام را اندایش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثریٰ و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کین اشتیاق تو بتیست
چون شدی معشوق ازان پس هستی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تختهٔ خوف و رجاست
چون که تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زان که بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثریٰ و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کین اشتیاق تو بتیست
چون شدی معشوق ازان پس هستی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تختهٔ خوف و رجاست
چون که تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زان که بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زان که ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زان که این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زان که هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی میکنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زان که ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زان که ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زان که این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زان که هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی میکنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زان که ما را اشتهای جنت و ابرار نیست