عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست
بدمستی‌یی ز نرگس خمارم آرزوست
هندوی طره‌ات چه رسن باز لولی‌یی ست
لولی گری طرهٔ طرارم آرزوست
اندر دلم ز غمزهٔ غماز فتنه‌هاست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست
زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش است
غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست
زان شمع بی‌نظیر که در لامکان بتافت
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست
گلزار حسن رو بگشا زان که از رخت
مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست
بعد از چهار سال نشستیم دو به دو
یک ره به کوی وصل تو دوچارم آرزوست
انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق
انکار سود نیست چو این کارم آرزوست
رانیم بالش شه و رانی به زخم مار
با مصطفای حسن در آن غارم آرزوست
تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری
زان مشک‌های آهوی تاتارم آرزوست
باری‌ست بر دلم که مرا هیچ بار نیست
ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست
عار است ای خفاش تو را ناز آفتاب
صد سجده من بکرده بران عارم آرزوست
با داردار وعدهٔ وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز
وندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست
دجال هجر بر سرم از غم قیامتی‌ست
لابد فسون عیسی و تیمارم آرزوست
مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل
از مکر توبه کردم مکارم آرزوست
تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست
از گلشن وصال تو یک خارم آرزوست
زان طره‌های زلف کمرساز بنده را
کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست
موسی جان بدید درختی ز نور نار
آن شعلهٔ درخت و از آن نارم آرزوست
تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
بد دوش بی‌تو تیره شب و روشنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت
شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت
ای آن که ایمن است جهان در پناه تو
مه نیز بی‌لقای تو شب ایمنی نداشت
کبر و منی خلق حجاب تو می‌شود
در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت
دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت
جان چست شد که تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
جان میزبان تن شد در خانهٔ گلین
تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت
در وحشتی بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت
پایان فراق بین که جهان آمد این جهان
اندر جهان که دید کسی کز جهان نرفت؟
مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت
در هر دهان که آب از آزادی‌ام گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست
در عشق باش مست که عشق است هرچه هست
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست
گویند عشق چیست؟ بگو ترک اختیار
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست
عاشق شهنشهی‌ست دو عالم برو نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست
عشق است و عاشق است که باقی‌ست تا ابد
دل بر جزین منه که به جز مستعار نیست
تا کی کنار گیری معشوق مرده را؟
جان را کنار گیر که او را کنار نیست
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
آن گل که از بهار بود خاریار اوست
وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست
نظاره گو مباش درین راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست
بر اسپ تن ملرز سبک تر پیاده شو
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست
چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها دروست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست
از عیب ساده خواهی خود را؟ درو نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست
گویم چه یابد او؟ نه نگویم خمش به است
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بی‌حد و بی‌کناری نایی تو در کنار
ای بحر بی‌امان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بی‌قرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بار عشق هوای تو دیده‌ام
ما را تحیری‌ست که با کار کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
مرغان جسته‌ایم ز صد دام مردوار
دامی‌ست دام تو که ازین سو مطار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام باده‌یی که مر آن را خمار نیست
گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست
گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست
کارم به یک دم آمد از دمدمه‌ی جفا
هنگام مردن است زمان عقار نیست
گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
آبی بزن ازین می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بی‌حد و بی‌کناری نایی تو در کنار
ای بحر بی‌امان که تو را زینهار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
ای چنگ پرده‌های سپاهانم آرزوست
وی نای نالهٔ خوش سوزانم آرزوست
در پردهٔ حجاز بگو خوش ترانه‌یی
من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست
از پردهٔ عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست
آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست
در خواب کرده‌یی ز رهاوی مرا کنون
بیدار کن به زنگله‌ام کانم آرزوست
این علم موسقی بر من چون شهادت است
چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست
ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن
ای عشق نکته‌های پریشانم آرزوست
ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست
در نور یار صورت خوبان همی‌نمود
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
امروز چرخ را ز مه ما تحیری‌ست
خورشید را ز غیرت رویش تغیری‌ست
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرری‌ست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگری‌ست
اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت
اندر مناقضات خلافی مستری‌ست
در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است
در تو چو جنگ نبود دانی که لشکری‌ست
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب
نمرود قهر بود برو آب آذری‌ست
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان
پنهان شد آن که خوب و شکرلب برادری‌ست
این دست خود همی‌برد از عشق روی او
وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکری‌ست
آن پرده از نمد نبود از حسد بود
زان پرده دوست را منگر زشت منظری‌ست
دیوی‌ست نفس تو که حسد جزو وصف اوست
تا کل او چگونه قبیحی و مقذری‌ست
آن مار زشت را تو کنون شیر می‌دهی
نک اژدها شود که به طبع آدمی خوری‌ست
ای برق اژدهاکش از آسمان فضل
برتاب و برکشش که ازو روح مضطری‌ست
بی‌حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست
کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دری‌ست
امروز چرخ را ز مه ما تحیری ست
خورشید را ز غیرت رویش تغیری‌ست
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرری‌ست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگری‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست
سایهٔ زلفین تو در دو جهان جای ماست
از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت
وان که بشد غرق عشق قامت و بالای ماست
هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست
هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست
هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست
عاشق و مسکین آن بی‌ضد و همتای ماست
از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت
توی به تو دود شب زاتش سودای ماست
نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس
تا بدهد شرح آنک فتنهٔ فردای ماست
شب چه بود؟ روز نیز شهره و رسوای اوست
کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست
آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده‌یی
خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست
زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود
وانچه ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست
اول و پایان راه از اثر پای ماست
ناطقه و نفس کل نالهٔ سرنای ماست
گر نه کژی همچو چنگ واسطهٔ نای چیست؟
در هوس آن سری اوست که هم پای ماست
گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش
بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست
رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین
بازبیاریم زود کان همه کالای ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
شاه گشاده‌ست رو دیدهٔ شه بین کراست؟
بادهٔ گلگون شه بر گل و نسرین کراست؟
شاه درین دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین کراست؟
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی که زد؟
در تتق ابر تن ماه به تعیین کراست؟
ساغرها می‌شمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین کراست؟
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین کراست؟
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینهٔ صیاد کو؟ دیدهٔ شاهین کراست؟
هین که براقان عشق در چمنش می‌چرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین کراست؟
سیم بر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهرهٔ زر لایق آن بر سیمین کراست؟
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین کراست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک می‌رویم عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
درج عطا شد پدید غرهٔ دریا رسید
صبح سعادت دمید صبح چه؟ نور خداست
صورت و تصویر کیست؟ این شه و این میر کیست؟
این خرد پیر کیست؟ این همه روپوش‌هاست
چارهٔ روپوش‌ها هست چنین جوش‌ها
چشمهٔ این نوش‌ها در سر و چشم شماست
در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر
این سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست
ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک
تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست
آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان
دان که پس این جهان عالم بی‌منتهاست
مشک ببند ای سقا می نبرد خنب ما
کوزهٔ ادراک‌ها تنگ ازین تنگناست
از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش
نور تو هم متصل با همه و هم جداست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
کار ندارم جزین کارگه و کارم اوست
لاف زنم لاف لاف چون که خریدارم اوست
طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست
پر به ملک برزنم چون پر و بالم ازوست
سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست
جان و دلم ساکن است زان که دل و جانم اوست
قافله‌ام ایمن است قافله سالارم اوست
بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد؟
زان که به روز و به شب بر در و دیوارم اوست
دست به دست جز او می‌نسپارد دلم
زان که طبیب غم این دل بیمارم اوست
بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او
گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست
ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی
صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست
شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه؟
منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست؟
گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو
من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست
گرچه غلط می‌دهد نیست غلط اوست اوست
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
تعبیه‌های عجب یار مرا خوست خوست
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند؟
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار
مغز نداری مگر؟ تا کی ازین پوست پوست؟
هر که به جد تمام در هوس ماست ماست
هر که چو سیل روان در طلب جوست جوست
از هوس عشق او باغ پر از بلبل است
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود
کز غم عشق این تنم بر مثل موست موست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
آن که چنان می‌رود ای عجب او جان کیست؟
سخت روان می‌رود سرو خرامان کیست؟
حلقهٔ آن جعد او سلسلهٔ پای کیست؟
زلف چلیپاوشش آفت ایمان کیست؟
در دل ما صورتی‌ست ای عجب آن نقش کیست؟
وین همه بوهای خوش از سوی بستان کیست؟
دیدم آن شاه را آن شه آگاه را
گفتم این شاه کیست؟ خسرو و سلطان کیست؟
چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش
کین همه دود از کجاست؟ حال پریشان کیست؟
عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو
دل همه در جست و جو یا رب جویان کیست؟
دل چه نهی بر جهان؟ باش درو میهمان
بندهٔ آن شو که او داند مهمان کیست؟
در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر
این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست؟
عرصهٔ دل بی‌کران گم شده در وی جهان
ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست؟
غم چه کند با کسی داند غم از کجاست؟
شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست؟
ای زده لاف کرم گفته که من محسنم
مرگ تو گوید تو را کین همه احسان کیست؟
آن دم کین دوستان با تو دگرگون شوند
پس تو بدانی که این جمله طلسم آن کیست؟
نقد سخن را بمان سکهٔ سلطان بجو
کی زر کامل عیار نقد تو از کان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
با وی از ایمان و کفر باخبری کافری‌ست
آن که ازو آگه است از همه عالم بری‌ست
اه که چه بی‌بهره‌اند باخبران زان که هست
چهرهٔ او آفتاب طرهٔ او عنبری‌ست
آه ازان موسی‌یی کان که بدیدش دمی
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامری‌ست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتری‌ست
چشم خلایق ازو بسته شد از چشم بند
زان که مسلم شده چشم ورا ساحری‌ست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگری‌ست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
کاتش از لطف او روضهٔ نیلوفری‌ست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح ازان لاله زار آه که چون پروری‌ست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را که بحر در نظرش سرسری‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
در شکرینه‌ی یقین سرکهٔ انکار نیست
گر چه تو خون خواره‌یی رهزن و عیاره‌یی
قبلهٔ ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشته‌ست بندهٔ دلبر شده‌ست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چون که ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آن که ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید درو جز گل و گلزار نیست
ای غم ازین جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غم خوار رو
نقل بخیلانه‌ات طعمهٔ خمار نیست
دیدهٔ غین تو تنگ میمت ازان تنگ تر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکر است این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست
آن که به رقص آورد کاهل ما را کجاست؟
آن که به رقص آورد پردهٔ دل بردرد
این همه بویش کند دیدن او خود جداست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست
ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت
دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست
بادهٔ عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست
ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام
جملهٔ خوبان غلام جملهٔ خوبی تو راست
سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار
دادن جان در سجود جان همه سجده‌هاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینهٔ عاشق
درون خانهٔ تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیال‌های دگر
چنان که خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جان‌ها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مرده‌یی نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که ازان یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانهٔ مات
کدام صبح که عشقت پیاله‌یی آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات می‌گردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیدهٔ من باش تا تو را بینم
که سیر می‌نشود دیدهٔ من از آیات
ندانم از سرمستی‌ست شمس تبریزی
که بر لبت زده‌ام بوسه‌ها و یا بر پات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
بیا که عاشق ماه است وزاختران پیداست
بدان که مست تجلی به ماه راه نماست
میان روز شتر بر سر مناره رود
هر آن که گوید کو؟ کو؟ بدان که نابیناست
به گرد عاشق اگر صد هزار خام بود
مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست
بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم
که از دهان و لب من پری رخی گویاست
کسی که عاشق روی پری من باشد
نزاده است ز آدم نه مادرش حواست
عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید
چو آفتاب در آتش چو چرخ بی‌سر و پاست
سر بریده نگر در میان خون غلطان
دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست؟
چو آفتاب و چو ماه است آن سر بی‌تن
که روز و شب متقلب درین نشیب و علاست
برین بساط خرد را اگر خرد بودی
بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست؟
کسی که چهرهٔ دل دید اوست اهل خرد
کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست
درین چمن نظری کن به زعفران رویان
که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست
خموش باش مگو راز اگر خرد داری
ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست
که برد مفخر تبریز شمس تبریزی
خرد ز حلقهٔ مغزم که سخت حلقه رباست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
ز آفتاب سعادت مرا شرابات است
که ذره‌های تنم حلقهٔ خرابات است
صلای چهرهٔ خورشید ما که فردوس است
صلای سایهٔ زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفات است
حیات‌های حیات آفرین بود آن جا
از آن که شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیاله‌های پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزی‌ست
نه لاف چرخهٔ چرخ است و نی سماوات است