عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
خانهٔ صبر مرا باز برانداخته‌ای
تا چه کردم که مرا از نظر انداخته‌ای؟
هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی
خویش را نیک به جایی دگر انداخته‌ای
عوض آنکه به خون جگرت پروردم
دل من بردی و خون در جگر انداخته‌ای
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو
تا ندانم که تو بیدادگر انداخته‌ای
گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم
چون نکردی به چه آوازه در انداخته‌ای؟
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست
زان همه دل که تو بر یک دگر انداخته‌ای
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم ز خر انداخته‌ای
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم
آتش اندر زده چون شمع و سر انداخته‌ای
ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداخته‌ای؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
با دگری بر غم من عقد وصال بسته‌ای
ورنه به روی من چرا در همه سال بسته‌ای؟
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بسته‌ای؟
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیده‌ای، طوق هلال بسته‌ای
از دهن تو بوسه‌ای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بسته‌ای
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفس هوای خود کرده و بال بسته‌ای
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بسته‌ای
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بسته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
باز به رسم سرکشان راه جفا گرفته‌ای
تیغ ستم کشیده‌ای، ترک وفا گرفته‌ای
من طلب تو چون کنم؟ چون به تو در رسم؟ که تو
شیر ز دام جسته‌ای، مرغ هوا گرفته‌ای
نیست در اندرون من جای خیال دیگری
جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفته‌ای
ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخورده‌ای، هم کم ما گرفته‌ای
چیست گناه ما؟ که تو بار دگر به رغم ما
یار دگر گزیده‌ای، خانه جدا گرفته ای
جز به دعا نمیرسد دست من از غمت، ولی
راه نفس ببسته‌ای، دست دعا گرفته‌ای
هر گرهی ز زلف او باز کنی تو، اوحدی
کشور چین گشوده‌ای، ملک ختا گرفته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
همچو گل صد گونه رنگ آورده‌ای
غنچه‌وارم دل به تنگ آورده‌ای
سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر به جنگ آورده‌ای
در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم به چنگ آورده‌ای
چون تو آهو زاده‌ای حیفست حیف!
کآنچنان خوی پلنگ آورده‌ای
بی‌گناهم کشته‌ای صدبار و باز
رفته‌ای، صد عذر لنگ آورده‌ای
بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آورده‌ای
اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آورده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای
ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای
ما بارکرده رخت و طلب‌گار روی تو
وانگه نهفته خود تو درین بار بوده‌ای
چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای؟
گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر
چونم فروختی که خریدار بوده‌ای؟
آنی که یک زمان ز تو ما را گزیر نیست
هر جا که بوده‌ایم تو ناچار بوده‌ای
گر بوده‌ای به حلقهٔ خمارمان شبی
مانند حلقه بر در و دیوار بوده‌ای
گه در میانه نقط صفت گشته‌ای پدید
گاه از کنار دایره کردار بوده‌ای
دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست
یا عهده بر تو بود که بیدار بوده‌ای
ما را مکن به رفتن بازار سرزنش
با ما تو نیز بر سر بازار بوده‌ای
با ما چو یک شراب ز یک جام خورده‌ای
ما مست چون شدیم و تو هشیار بوده‌ای؟
نوش دلست اگر شکر، ار زهر داده‌ای
هوش روان، اگر گل، اگر خار بوده‌ای
روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی
منت منه، که با دگران یار بوده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای که دیگر بی‌گناه از من عنان پیچیده‌ای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیده‌ای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیده‌ای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیده‌ای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیده‌ای
نامه‌ای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیده‌ای
التماس بوسه‌ای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیده‌ای
زلف و رویت جانب ما گوش می‌دارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیده‌ای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
آشنایی جمله را، با من چرا بیگانه‌ای؟
خانه‌پرداز من و با دیگران هم‌خانه‌ای
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمی‌گویی که هستی در دو عالم یا نه‌ای؟
شد دلم ویران ز سنگ‌انداز هجرانت، ولی
شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانه‌ای
گر دل سختت نمی‌ماند به سنگ، ای سیم تن
پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانه‌ای؟
شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوری، اگر دردانه‌ای؟
ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:
چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانه‌ای؟
اوحدی، چون عشق بازی می‌کنی دوری مجوی
همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانه‌ای
بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر
صید آن زلف چو دام و خال همچون دانه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
دولت ز در باز آمدی ما را پس از بی‌دولتی
گر رخ نمودی ترک ما «بعداللتیا واللتی»
می‌زیبد او را سلطنت، زیرا که پیش درگهش
هر شب خروش عاشقان باشد چو کوس نوبتی
از سرکشی او چون علم در جنگ با ما روز و شب
ما در برش زاری‌کنان مانند کوس نوبتی
دادم به زلفش دوش دل، چشمش به ترکی گفت: هی!
او را چو کردی پیشکش، ما را نیاری خدمتی؟
من می‌توانم بوسها دزدیدن از لعلش ولی
چشمش چو غوغا می‌کند می‌ترسم از بی‌حرمتی
شکر به دامن می‌کشند از لعل او تردامنان
وانگه دل بیمار من می‌میرد از بی‌شربتی
ای اوحدی، چون طاقت جورش نیاوردی دگر
بر یار هر جایی منه خاطر، که صاحب غیرتی
شهر کسانست این، دگر بر نیکوان عاشق مشو
گردن به مسکینی بنه، مادام کندر غربتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی
آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی
بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی
حملهٔ اول ز شوخی بر سر ما تاختی
چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو
کین چنین گویی نبردی تا تو چوگان باختی
ما بکار خود نمی‌پرداختیم از مهر تو
آخر آن دل را چرا از مهر ما پرداختی؟
از جهان جز رنج من چیزی نمیخواهی مگر
در جهان مسکین‌تر از من هیچکس نشناختی
گر تو با من دشمنی، چون از میان دوستان
ما سپر بودیم هر نوبت که تیر انداختی؟
چارها کردی به دانش هر کسی را پیش ازین
از برای اوحدی خود را چه نادان ساختی!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی
درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت
برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی
مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود
گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی
هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟
من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی
مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو
چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی
تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم
که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟
مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن
که قصه‌های پریشان ز عشق خیزد و مستی
نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت
چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی
مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم
چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی
تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم
مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی
اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم
که باد و غمزهٔ چون تیر و باد و زلف چو شستی
مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت
که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی
گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت
زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
ما را چو توانی که ز خود دور فرستی
این نیز توانی که بما نور فرستی
در وعدهٔ فردای تو این صبر که کردیم
ما را تو مبادا که بر حور فرستی
بی‌منت موسی سخنی چند ز دیدار
بنویس در آن لوح که از طور فرستی
هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش
زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی
چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان
رسوا شود آن نیز که مستور فرستی
سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم
پیش من ار اوراد چو دستور فرستی
غیر از سخن وصل تو باید که نگوید
قاصد که به پیش من مهجور فرستی
با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود
پیغام و نشان خود از آن سور فرستی
زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی
وقتست کزان گلشن معمور فرستی
رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟
گر شربت آن وصل به رنجور فرستی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی
قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
بوی خون می‌آید از چاه زنخدانت، بلی
بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی
هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند
خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی
ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال
درد دل با ناله باشد، پس چه می‌پنداشتی؟
گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار
تا هم آن دم نیز بی‌جنگی نباشد آشتی
نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق
زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی
دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش
زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی
دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام
تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی
اوحدی در دوستی با آنکه جانب‌دار تست
جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟
ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم
ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی
با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم
کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی
شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین
هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی
دوش فرستاده‌ای: کز تو ندارم خبر
خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟
با دگران مر ترا هر چه میسر نشد
از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی
شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست
کار من و اوحدی رندی و ناداشتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی
خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی
سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز
در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی
دارم شکایت از تو، ولی منع میکند
حسن وفا که: باز نمایم شکایتی
روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن
پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!
خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست
تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی
از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست
گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی
زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر
کز کافری بدیع نباشد جنایتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
سوگند من شکستی، عهدم به باد دادی
با این ستیزه رویی روز و شبم به یادی
گفتی: چو کارت افتد من دستگیر باشم
خود با حکایت من دیگر نیوفتادی
چستی نمودم، ای جان، در کار عشق اول
سودی نداشت با تو چیستی و اوستادی
چون دیده و دل من گشتند فتنهٔ تو
آب اندران فگندی آتش از آن نهادی
هم سرو لاله‌رویی، هم ماه مشک مویی
هم ترک تند خویی، هم شاه حورزادی
روی تو شمع گیتی چون مهر نیم روزان
بوی تو راحت جان چون باد بامدادی
شادی کنی چو بینی ما را بغم نشسته
ای اوحدی غلامت،خوش میروی بشادی!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
نظری گر ز سر لطف به کارم کردی
شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی
جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر
با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی
اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی
در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی
خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب
اگر از راه کرم دست به بارم کردی
تنگ دستم، چه شدی گر به وفا دستی تنگ
ز سر لطف در آغوش و کنارم کردی؟
از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟
دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی
به غلامی نشمردی دل من شاهان را
با غلامان خود ار دوست شمارم کردی
کاج! لعلی ز لبش بستدمی، تا بر من
سهل بودی اگر این باده خمارم کردی
نشوی در پی آزار دل من یک روز
گر شبی گوش بدین نالهٔ زارم کردی
پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟
تا به بستان در حجره گذارم کردی
اوحدی، گر به قبولی برسیدی ز لبش
زود بر مرکب اقبال سوارم کردی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
نگارا، یاد می‌داری که یاد ما نمی‌کردی؟
سگان را در بر خود جای و جای ما نمی‌کردی؟
چو جانت می‌سپرد این تن به جز خونش نمی‌خوردی؟
چو خوانت می‌نهاد این دل به جز یغما نمی‌کردی؟
نشان درد می‌دیدی ولی درمان نمی‌دادی
به کوی وصل می‌بردی ولی در وا نمی‌کردی؟
نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر
چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمی‌کردی
به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده می‌دادی
چرا فردا همی گفتی؟ چو پس‌فردا نمی‌کردی
دلم را می‌نهی داغی و گرنه در چنین باغی
رخ از خیری نمی‌بردی دل از خارا نمی‌کردی
دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی
گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمی‌کردی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
نگارا، گر چه می‌دانم که بس بی‌مهر و پیوندی
سلامت می‌فرستم با جهانی آرزومندی
بدان دل کت فرستادم نه‌ای خرسند، می‌دانم
که گر جان نیز بفرستم نخواهد بود خرسندی
چنین زانم پسندیدی که حال من نمی‌دانی
ز حالم گر شوی آگه چنان دانم که نپسندی
ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتی چینم
درخت الف ببریدی و بیخ مهر بر کندی
اگر دستت همی خواهم خسی بر پیش من داری
ورت من پای می‌بوسم ز دست من همی تندی
فرو هشتی به خویش آن زلف را کاشفته می‌گردد
نه آن بهتر که او را بر چو من دیوانه‌ای بندی؟
جهانی را بیفگندی به حسن یک نظر، جانا
کزان افتادگان روزی نظر بر کس نیفگندی
بپیوند رفت روز جور و بیداد و ستم، جانا
کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندی
حدیث تلخ اگر گفتی نرنجید اوحدی را دل
که گر زان تلخ‌تر نیزش بگویی شربت قندی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
ما با تو رسم یاری گفتیم اگر شنیدی
احوال خود به زاری گفتیم اگر شنیدی
گفتی که: باز دارم گوشی به جانب تو
ای بی‌وفا چه داری؟ گفتیم اگر شنیدی
دردی که هست ما را در دوری تو صد پی
با باد نوبهاری گفتیم اگر شنیدی
نه رونق تو ماند،نه سوز دردمندان
تا دیده بر گماری، گفتیم اگر شنیدی
صد روز وعده دادی ما را به وصل، جانا
روزی همی شماری، گفتیم اگر شنیدی
جانیست آن لب تو، یک دم بما سپارش
آیین جان سپاری، گفتیم اگر شنیدی
اصل محبت از ما پرسی که: چیست هر دم؟
مهرست و سازگاری، گفتیم اگر شنیدی
گفتی که: اوحدی را روزی بر خود آرم
گویی ولی نیاری، گفتیم اگر شنیدی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بی‌جگری