عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گل آمد و لعلم ز دل سنگ برآورد
اشک ز تماشای چمن رنگ برآورد
می خواست ز مرغان چمن شور برآرد
یک نغمه مغنی به صد آهنگ برآورد
عشق آمد و در شهر دل آیین خرد دید
تا شهر به تاراج رود جنگ برآورد
مطرب ز برم خرقه سالوس به در کرد
گرد همه شهرم به دف و چنگ برآورد
شب نیست که از شادی بسیار نگریم
غم خوردن کم حوصله را تنگ برآورد
یک بار به عیب و هنر خویش ندیدم
در جیب و بغل آینه ام زنگ برآورد
در راه وفای تو نه طولیست نه عرضی
شوخی تو فرسنگ به فرسنگ برآورد
این خونشده دل بس که خرابست «نظیری »
در پیش تو نتوانمش از ننگ برآورد
اشک ز تماشای چمن رنگ برآورد
می خواست ز مرغان چمن شور برآرد
یک نغمه مغنی به صد آهنگ برآورد
عشق آمد و در شهر دل آیین خرد دید
تا شهر به تاراج رود جنگ برآورد
مطرب ز برم خرقه سالوس به در کرد
گرد همه شهرم به دف و چنگ برآورد
شب نیست که از شادی بسیار نگریم
غم خوردن کم حوصله را تنگ برآورد
یک بار به عیب و هنر خویش ندیدم
در جیب و بغل آینه ام زنگ برآورد
در راه وفای تو نه طولیست نه عرضی
شوخی تو فرسنگ به فرسنگ برآورد
این خونشده دل بس که خرابست «نظیری »
در پیش تو نتوانمش از ننگ برآورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
درد و غمت که همچو هما استخوان خورند
بر من مبارکند گرم مغز جان خورند
بر نامه ام مخند که آشفته خاطران
مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند
مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری
زان می که در محبت هم دوستان خورند
نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست
کازادگان ز دست مبارز سنان خورند
جانی و صد کرشمه مژگان چه می کنم
این تیرها تمام اگر بر نشان خورند
چشم هزار تشنه جگر در کمین تست
ترسم که خام میوه این بوستان خورند
آزادگان به جای رسیدند و ما همان
زان رهروان که گرد پی کاروان خورند
هرجا گلی است بهر «نظیری » طربگهی است
کی بلبلان مست غم آشیان خورند
بر من مبارکند گرم مغز جان خورند
بر نامه ام مخند که آشفته خاطران
مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند
مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری
زان می که در محبت هم دوستان خورند
نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست
کازادگان ز دست مبارز سنان خورند
جانی و صد کرشمه مژگان چه می کنم
این تیرها تمام اگر بر نشان خورند
چشم هزار تشنه جگر در کمین تست
ترسم که خام میوه این بوستان خورند
آزادگان به جای رسیدند و ما همان
زان رهروان که گرد پی کاروان خورند
هرجا گلی است بهر «نظیری » طربگهی است
کی بلبلان مست غم آشیان خورند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چون ابر بهاری به سرم سایه فکن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
تو می رانی و خاطر با تو ذوق گفتگو دارد
گدا هنگام مردن پادشاهی آرزو دارد
تو شمع بزم هرکس گشته ای صحبت غنیمت دان
که این پروانه هم با گوشه یی تاریک خو دارد
حرارت از برای گرمیم بسیار می باید
دل چون مومم از سختی جدل با سنگ و رو دارد
کدامم مجلس و سامان که می خوردن به یاد آرم
چراغ تیره یی دارم که مردن آرزو دارد
به بدمستی سزد گر متهم سازد مرا ساقی
هنوز از باده پارینه ام پیمانه بو دارد
سزد گر باغبان درهای باغ از ناز بگشاید
که بلبل گشت مست و غنچه اش گل در گلو دارد
کدامین بود؟ جام لطف و کی دادی «نظیری » را
هنوز آن بسته لب آب غریبی در گلو دارد
گدا هنگام مردن پادشاهی آرزو دارد
تو شمع بزم هرکس گشته ای صحبت غنیمت دان
که این پروانه هم با گوشه یی تاریک خو دارد
حرارت از برای گرمیم بسیار می باید
دل چون مومم از سختی جدل با سنگ و رو دارد
کدامم مجلس و سامان که می خوردن به یاد آرم
چراغ تیره یی دارم که مردن آرزو دارد
به بدمستی سزد گر متهم سازد مرا ساقی
هنوز از باده پارینه ام پیمانه بو دارد
سزد گر باغبان درهای باغ از ناز بگشاید
که بلبل گشت مست و غنچه اش گل در گلو دارد
کدامین بود؟ جام لطف و کی دادی «نظیری » را
هنوز آن بسته لب آب غریبی در گلو دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
چو عریان شد چمن مرغ از ضرورت خانه می سازد
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
هر سر شاخ درین باغ هوایی دارد
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
هر روز هست ناله مرغان درازتر
گلزار بی وفاتر و گل بی نیازتر
پیداست عیش مجلسیان را مدار چیست
می جانگداز و مطرب از آن جانگدازتر
دارند بلبلان همه زاری که در چمن
شد بی بقاتر آن که برآمد به نازتر
چندان که روز نرگس جادو به خواب رفت
شب شد سپهر شوخ تر و دیده بازتر
قانون شکسته مطرب ما را و همچنان
ضربت ز ضربت دگرش دلنوازتر
کی دست ما به دامن آزادگان رسد
هر روز هست سرو روان سرفرازتر
بر صوت خود مناز «نظیری » که هر که رفت
دستان به ذوق تر شد و بستان به سازتر
گلزار بی وفاتر و گل بی نیازتر
پیداست عیش مجلسیان را مدار چیست
می جانگداز و مطرب از آن جانگدازتر
دارند بلبلان همه زاری که در چمن
شد بی بقاتر آن که برآمد به نازتر
چندان که روز نرگس جادو به خواب رفت
شب شد سپهر شوخ تر و دیده بازتر
قانون شکسته مطرب ما را و همچنان
ضربت ز ضربت دگرش دلنوازتر
کی دست ما به دامن آزادگان رسد
هر روز هست سرو روان سرفرازتر
بر صوت خود مناز «نظیری » که هر که رفت
دستان به ذوق تر شد و بستان به سازتر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دل ها همه به بوی گل آویختست باز
عیشی به طرف هر چمن انگیختست باز
شوق شراب و شاهدم افتاده در دماغ
سودا متاع بر سر هم ریختست باز
یادم ز خنده لب معشوق می دهد
گل بر جراحتم نمکی بیختست باز
دریاب کاین عبیر چه خوش بوی کرده اند
در باغ عطرها به هم آمیختست باز
از میکده به گشت چمن آمده نشاط
غم از چمن به مدرسه بگریختست باز
شیخان خرقه پوش خرابند ازین هوا
در دست ابر سبحه بگسیختست باز
دامان کوه گیر «نظیری » که از کمر
فرداست تیغ قهر برآهیختست باز
عیشی به طرف هر چمن انگیختست باز
شوق شراب و شاهدم افتاده در دماغ
سودا متاع بر سر هم ریختست باز
یادم ز خنده لب معشوق می دهد
گل بر جراحتم نمکی بیختست باز
دریاب کاین عبیر چه خوش بوی کرده اند
در باغ عطرها به هم آمیختست باز
از میکده به گشت چمن آمده نشاط
غم از چمن به مدرسه بگریختست باز
شیخان خرقه پوش خرابند ازین هوا
در دست ابر سبحه بگسیختست باز
دامان کوه گیر «نظیری » که از کمر
فرداست تیغ قهر برآهیختست باز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
نشست اختر پروین ز پرنیان برخیز
غبار کاهکشان رفت میکشان برخیز
ز مطرب ار نخلد گوش ابروان برتاب
ز ساقی ار نچمد جام سرگران برخیز
مبارک است سحر روی دوستان دیدن
به روی چنگ و صراحی و گلستان برخیز
چو شاخ گل پی عشرت پیاله برکف گیر
ز رشک کار تو گو رنگ از ارغوان برخیز
فروغ مل نبود چاک پیرهن بگشا
شمیم گل نوزد آستین فشان برخیز
چو خال در خم زلف نگار مسکن کن
چو زلف از بر آغوش دلستان برخیز
به دل درآی به کار و تن از برون بگذر
به جانشین بر جمع و خود از میان برخیز
چو حال خوش شود از کاینات دست افشان
چو وجد روی دهد از سر جهان برخیز
گران مباش «نظیری » به بزم رعنایان
به آستین بنشین وز آستان برخیز
غبار کاهکشان رفت میکشان برخیز
ز مطرب ار نخلد گوش ابروان برتاب
ز ساقی ار نچمد جام سرگران برخیز
مبارک است سحر روی دوستان دیدن
به روی چنگ و صراحی و گلستان برخیز
چو شاخ گل پی عشرت پیاله برکف گیر
ز رشک کار تو گو رنگ از ارغوان برخیز
فروغ مل نبود چاک پیرهن بگشا
شمیم گل نوزد آستین فشان برخیز
چو خال در خم زلف نگار مسکن کن
چو زلف از بر آغوش دلستان برخیز
به دل درآی به کار و تن از برون بگذر
به جانشین بر جمع و خود از میان برخیز
چو حال خوش شود از کاینات دست افشان
چو وجد روی دهد از سر جهان برخیز
گران مباش «نظیری » به بزم رعنایان
به آستین بنشین وز آستان برخیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گشود ابر بغل بر چمن سپاس سپاس
ز زیر پرده برآمد عروس خوش انفاس
کنار دشت و چمن شد پر از کرامت ابر
هزار شکر که عالم برآمد از افلاس
کنون چو مهره طاسست پر نگار زمین
پریر اگرچه چمن بود ساده چون ته طاس
سحاب غوطه به دریا همی زند هر دم
تفرجیست که زاهد فتاده در وسواس
کسی به ساقی بدمست ما نمی گوید
که می همه به زمین ریخت کج مگردان کاس
بیا که دامن سرو و گلی به دست آریم
همین که فرش گیاه هست گو مباش پلاس
به جود ابر برقصیم و زیر پای کنیم
سخاوتی که بود بسته شمار و قیاس
ز مال و مملکتش پاس و امن برخیزد
شهی که خاطر دوریش را ندارد پاس
سؤال فیض «نظیری » ز کوه و صحرا کن
که بوی خیر نمی آید از رواق و اساس
ز زیر پرده برآمد عروس خوش انفاس
کنار دشت و چمن شد پر از کرامت ابر
هزار شکر که عالم برآمد از افلاس
کنون چو مهره طاسست پر نگار زمین
پریر اگرچه چمن بود ساده چون ته طاس
سحاب غوطه به دریا همی زند هر دم
تفرجیست که زاهد فتاده در وسواس
کسی به ساقی بدمست ما نمی گوید
که می همه به زمین ریخت کج مگردان کاس
بیا که دامن سرو و گلی به دست آریم
همین که فرش گیاه هست گو مباش پلاس
به جود ابر برقصیم و زیر پای کنیم
سخاوتی که بود بسته شمار و قیاس
ز مال و مملکتش پاس و امن برخیزد
شهی که خاطر دوریش را ندارد پاس
سؤال فیض «نظیری » ز کوه و صحرا کن
که بوی خیر نمی آید از رواق و اساس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هرجا که بود روز خوش و روزگار خوش
آمد به این دیار که باد این دیار خوش
هر جنس خوش که ابر و زمین صرفه کرده بود
شد صرف این بهار که باد این بهار خوش
دارم درین دیار مغان شیوه دلبری
بی خود خوش و میانه خوش و هوشیار خوش
چون پیک نوبهار درآید به بوستان
از در درآید و کشمکش در کنار خوش
دستار افکند خم کاکل پراکند
کاین است وضع صحبت و زینسان نگار خوش
شاد و شکفته مطرب و ساغر طلب کند
یک سو نهد حجاب و درآید به کار خوش
هرگه کند شتاب به رفتن که دیر شد
تسکین دهم دلش که سکون و قرار خوش
تا دم زند که روز چه رفت وز هفته چند
نگذارمش شمار، که نبود شمار خوش
او در وداع و من به جزع کز می و بهار
رطلی سه چار مانده و روزی سه چار خوش
ساغر کنم لبالب و گویم سبک بنوش
در موسم بهار نباشد خمار خوش
چندان که گویمش گذران است عمر باش
گوید صبا روانه به و گل سوار خوش
کاری به لابه پیش «نظیری » نمی رود
باشد به او گذاشتن اختیار خوش
آمد به این دیار که باد این دیار خوش
هر جنس خوش که ابر و زمین صرفه کرده بود
شد صرف این بهار که باد این بهار خوش
دارم درین دیار مغان شیوه دلبری
بی خود خوش و میانه خوش و هوشیار خوش
چون پیک نوبهار درآید به بوستان
از در درآید و کشمکش در کنار خوش
دستار افکند خم کاکل پراکند
کاین است وضع صحبت و زینسان نگار خوش
شاد و شکفته مطرب و ساغر طلب کند
یک سو نهد حجاب و درآید به کار خوش
هرگه کند شتاب به رفتن که دیر شد
تسکین دهم دلش که سکون و قرار خوش
تا دم زند که روز چه رفت وز هفته چند
نگذارمش شمار، که نبود شمار خوش
او در وداع و من به جزع کز می و بهار
رطلی سه چار مانده و روزی سه چار خوش
ساغر کنم لبالب و گویم سبک بنوش
در موسم بهار نباشد خمار خوش
چندان که گویمش گذران است عمر باش
گوید صبا روانه به و گل سوار خوش
کاری به لابه پیش «نظیری » نمی رود
باشد به او گذاشتن اختیار خوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
رسید فصل گل و عیش گلشنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
منادیست در آن کو که خون زنده سبیل
به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
نگاه بر ره مردان غیب دوخته ایم
هنوز دیده به گردی نکرده ایم کحیل
رسوم فقر و توکل درازدستی نیست
نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخیل
به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
که در نهاد کرم بود، غایت تعجیل
جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
قبای سرو قصیر است و قد سرو طویل
شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
به مهد، جبهه بدخو سیه کنند از نیل
به بر و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
به چار حد جهان می زنند طبل رحیل
دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
که روغنت به چراغ است و نور در قندیل
خوشی باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
وظیفه گر نشود وجه می خداست کفیل
قدح کش و به چمن صنع حق تماشا کن
بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهلیل
به جان مپیچ «نظیری » اگر جنان خواهی
که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخیل
به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
نگاه بر ره مردان غیب دوخته ایم
هنوز دیده به گردی نکرده ایم کحیل
رسوم فقر و توکل درازدستی نیست
نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخیل
به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
که در نهاد کرم بود، غایت تعجیل
جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
قبای سرو قصیر است و قد سرو طویل
شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
به مهد، جبهه بدخو سیه کنند از نیل
به بر و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
به چار حد جهان می زنند طبل رحیل
دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
که روغنت به چراغ است و نور در قندیل
خوشی باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
وظیفه گر نشود وجه می خداست کفیل
قدح کش و به چمن صنع حق تماشا کن
بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهلیل
به جان مپیچ «نظیری » اگر جنان خواهی
که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخیل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سوخت چون شمع پای تا بسرم
شد تنم جمله مایه نظرم
در صبحم به روی نگشایند
بر شبم خنده می زند سحرم
من که بر گلبن آشیان دارم
چه غم است از فنای بال و پرم
پشت غمدیدگان به من گرم است
غم به پیشم سنان و من سپرم
یک ره ابرام دوست نشنیدم
زین تغابن که شد هنوز کرم
کشدم غم به این گنه که چرا؟
شادی از دور دیده بر گذرم
حادثات جهان ز هم رنجند
نسپارند اگر به یک دگرم
بسکه دل بر قفا روم ز درت
قدم پس تر است پیشترم
مست و آشفته می روم بر راه
حال من ظاهر است از اثرم
خوش نکردند صحبتم مرغان
نام کردند مرغ خوش خبرم
آنچنان داردم «نظیری » شوق
که بپرند عضوها ز برم
شست سقای ابر برگ و بوم
به نمی شد دل و دماغ ترم
دانه چون خوشه در گلو آورد
شاخه های رگ از غم جگرم
بس هوا طرح انبساط انداخت
شد درون سرا برون درم
به دو بال سحاب دوخته اند
دامن بحر و دامن بصرم
مژه بر هم نمی توانم زد
که به طوفان گریه بارورم
مریم ابر در تموز آورد
میوه مهرگان به ماحضرم
عقد سنبل شد آه پیمانم
خرده نرگس اشک چون شررم
همه امنیت و فراغت شد
هرچه آفت نمود در بصرم
چون به خوبی گلستان نگرد
بوسه بر دیده می زند نظرم
بسکه از شوق سینه در جوشم
پای تقدیم می کند بسرم
پای تا فرق مو بر اعضا هست
همه آبستنی و جانورم
آن چنان گم شدم به عیش و نشاط
که «نظیری » نمی رسد خبرم
شد تنم جمله مایه نظرم
در صبحم به روی نگشایند
بر شبم خنده می زند سحرم
من که بر گلبن آشیان دارم
چه غم است از فنای بال و پرم
پشت غمدیدگان به من گرم است
غم به پیشم سنان و من سپرم
یک ره ابرام دوست نشنیدم
زین تغابن که شد هنوز کرم
کشدم غم به این گنه که چرا؟
شادی از دور دیده بر گذرم
حادثات جهان ز هم رنجند
نسپارند اگر به یک دگرم
بسکه دل بر قفا روم ز درت
قدم پس تر است پیشترم
مست و آشفته می روم بر راه
حال من ظاهر است از اثرم
خوش نکردند صحبتم مرغان
نام کردند مرغ خوش خبرم
آنچنان داردم «نظیری » شوق
که بپرند عضوها ز برم
شست سقای ابر برگ و بوم
به نمی شد دل و دماغ ترم
دانه چون خوشه در گلو آورد
شاخه های رگ از غم جگرم
بس هوا طرح انبساط انداخت
شد درون سرا برون درم
به دو بال سحاب دوخته اند
دامن بحر و دامن بصرم
مژه بر هم نمی توانم زد
که به طوفان گریه بارورم
مریم ابر در تموز آورد
میوه مهرگان به ماحضرم
عقد سنبل شد آه پیمانم
خرده نرگس اشک چون شررم
همه امنیت و فراغت شد
هرچه آفت نمود در بصرم
چون به خوبی گلستان نگرد
بوسه بر دیده می زند نظرم
بسکه از شوق سینه در جوشم
پای تقدیم می کند بسرم
پای تا فرق مو بر اعضا هست
همه آبستنی و جانورم
آن چنان گم شدم به عیش و نشاط
که «نظیری » نمی رسد خبرم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
به گل پیراهنی امیدوارم
که خوشبو سازد آغوش و کنارم
من آن آسیمه صیادم درین بحر
که در دامم نمی گنجد شکارم
قضا هم سنگ کوهم داده سودا
به مویی برتر از او بسته بارم
فشانم خوشه باران ز مژگان
به شورش ابر دشت و کوهسارم
شود شوریده تر هر دم گل و آب
ازین مرغابیان چشمه سارم
به امید وصال آن پری وش
به شکلی هر نفس بت می نگارم
به ایمان نایم از پندار بیرون
عجایب مؤمن زنار دارم
گریبان می درم از عشق و کارش
که تاب این سر و سودا ندارم
ز شهری زادگان عشق پرسید
یکی از عارفان آن دیارم
به این خشکی گر آزادم گذارند
ز سرسبزان وادی یادگارم
«نظیری » ذوق شب خیزان ز من پرس
که از بی گه درین وادی سوارم
که خوشبو سازد آغوش و کنارم
من آن آسیمه صیادم درین بحر
که در دامم نمی گنجد شکارم
قضا هم سنگ کوهم داده سودا
به مویی برتر از او بسته بارم
فشانم خوشه باران ز مژگان
به شورش ابر دشت و کوهسارم
شود شوریده تر هر دم گل و آب
ازین مرغابیان چشمه سارم
به امید وصال آن پری وش
به شکلی هر نفس بت می نگارم
به ایمان نایم از پندار بیرون
عجایب مؤمن زنار دارم
گریبان می درم از عشق و کارش
که تاب این سر و سودا ندارم
ز شهری زادگان عشق پرسید
یکی از عارفان آن دیارم
به این خشکی گر آزادم گذارند
ز سرسبزان وادی یادگارم
«نظیری » ذوق شب خیزان ز من پرس
که از بی گه درین وادی سوارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
شب نه تشویش صبا نی شور بلبل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
منه به رنگ جهان دل، دی و بهاران بین
وداع حسن گل و ناله هزاران بین
بنفشه خسته و نرگس به خواب و گل در کوچ
وفای همسفران اتفاق یاران بین
ز پاره جگر خلق خاک آکنده ست
ز چاک سینه گل داغ گل عذاران بین
بجورخانه دل ها خراب ساخته اند
نظر به ملک ندارند شهریاران بین
رسیده اند ز اوج سپهر بر لب بام
چو ماه کاسته حسن کلاه داران بین
جوان و پیر به میدان دو اسبه تاخته اند
نبرده گوی سعادت کسی، سواران بین
زمین مجوی ز بهر سکون که مردارست
نشسته بر سر هر کوی جیفه خواران بین
درین مسافرت آزاده ای نخواهی دید
طریق اهل فنا گیر و رستگاران بین
ز آب دیده «نظیری » گل وفا روید
در آن چمن که منم فیض ابر و باران بین
وداع حسن گل و ناله هزاران بین
بنفشه خسته و نرگس به خواب و گل در کوچ
وفای همسفران اتفاق یاران بین
ز پاره جگر خلق خاک آکنده ست
ز چاک سینه گل داغ گل عذاران بین
بجورخانه دل ها خراب ساخته اند
نظر به ملک ندارند شهریاران بین
رسیده اند ز اوج سپهر بر لب بام
چو ماه کاسته حسن کلاه داران بین
جوان و پیر به میدان دو اسبه تاخته اند
نبرده گوی سعادت کسی، سواران بین
زمین مجوی ز بهر سکون که مردارست
نشسته بر سر هر کوی جیفه خواران بین
درین مسافرت آزاده ای نخواهی دید
طریق اهل فنا گیر و رستگاران بین
ز آب دیده «نظیری » گل وفا روید
در آن چمن که منم فیض ابر و باران بین
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
نوید عهد گل از نورسان باغ شنو
بشارت طرب از گردش ایاغ شنو
سرم ز حرف پراکنده گوی در شور است
صدای مغز پریشانم از دماغ شنو
شهید یار بناوردگاه یار اولی
همین وصیت پروانه ز چراغ شنو
بر اهل شوق ره فیض درنمی بندند
نوای بلبل اگر نیست صوت زاغ شنو
درون قطره ز طوفان عشق شوری هست
صدای سیل بر اطراف باغ و راغ شنو
ز اصطلاح ره آگه شو و ز هر سر خار
لطیفه یی که شوی از اداش داغ شنو
خبر ز عرصه کنعان و مصر بیرون پرس
هزار یوسف گم گشته در سراغ شنو
قصور عافیت از خودگذشتگان دانند
ز من مذمت آسایش و فراغ شنو
ز غم بسوز «نظیری » که گفته بود تو را؟
ندیم میکده شو لابه گوی و لاغ شنو
بشارت طرب از گردش ایاغ شنو
سرم ز حرف پراکنده گوی در شور است
صدای مغز پریشانم از دماغ شنو
شهید یار بناوردگاه یار اولی
همین وصیت پروانه ز چراغ شنو
بر اهل شوق ره فیض درنمی بندند
نوای بلبل اگر نیست صوت زاغ شنو
درون قطره ز طوفان عشق شوری هست
صدای سیل بر اطراف باغ و راغ شنو
ز اصطلاح ره آگه شو و ز هر سر خار
لطیفه یی که شوی از اداش داغ شنو
خبر ز عرصه کنعان و مصر بیرون پرس
هزار یوسف گم گشته در سراغ شنو
قصور عافیت از خودگذشتگان دانند
ز من مذمت آسایش و فراغ شنو
ز غم بسوز «نظیری » که گفته بود تو را؟
ندیم میکده شو لابه گوی و لاغ شنو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
چمن قربانگه دنیای خونخوارست پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دریغا در چنین فصلی حریفم یار بایستی
میان بلبلانم جای در گلزار بایستی
نشد ز ایوان و قصر افراختن جمعیتم حاصل
ره آمد شد غم سوی من دیوار بایستی
به سعی دیده شب زنده دارم کار نگشاید
به جای دیده من بخت من بیدار بایستی
چنین وقتی که بر ساقی و ساغر دسترس دارم
کنار لاله زار و دامن کهسار بایستی
ز بهر آنکه در پای سهی و نارون ریزم
مرا چون غنچه گل شست پر دینار بایستی
سرم دستار از مخموری می برنمی تابد
شرابم در سر و دستار در خمار بایستی
به هرکس می نشینم نشتری در آستین دارد
پی آسودنم یک بار بی آزار بایستی
دل بلبل به این نالیدن آسایش نمی یابد
نوای عشق را منقار موسیقار بایستی
همه کس لاف در خلوت «نظیری » می تواند زد
تو را این خودفروشی بر سر بازار بایستی
میان بلبلانم جای در گلزار بایستی
نشد ز ایوان و قصر افراختن جمعیتم حاصل
ره آمد شد غم سوی من دیوار بایستی
به سعی دیده شب زنده دارم کار نگشاید
به جای دیده من بخت من بیدار بایستی
چنین وقتی که بر ساقی و ساغر دسترس دارم
کنار لاله زار و دامن کهسار بایستی
ز بهر آنکه در پای سهی و نارون ریزم
مرا چون غنچه گل شست پر دینار بایستی
سرم دستار از مخموری می برنمی تابد
شرابم در سر و دستار در خمار بایستی
به هرکس می نشینم نشتری در آستین دارد
پی آسودنم یک بار بی آزار بایستی
دل بلبل به این نالیدن آسایش نمی یابد
نوای عشق را منقار موسیقار بایستی
همه کس لاف در خلوت «نظیری » می تواند زد
تو را این خودفروشی بر سر بازار بایستی