عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۵
به دستی دل، به دستی سنگ دارم
که من با دل فراوان جنگ دارم
به عشقت تا چو سروم پای در بند
لقب آزاده یک رنگ دارم
سرت با من به یک بالین کی آید؟
که بستر خاک و بالین سنگ دارم
گرم سر می رود نگذارم از دست
من این دامن که اندر چنگ دارم
مرا گویی دهانم روزی تست
حقیقت روزیی بس تنگ دارم
الا ساقی می خون رنگ در دِه
که در آیینه دل زنگ دارم
صدای پند در گوشم نگیرد
که گوشی بر نوای چنگ دارم
اگر همچون جلالم بنده خوانی
ز شاهی دو عالم ننگ دارم
که من با دل فراوان جنگ دارم
به عشقت تا چو سروم پای در بند
لقب آزاده یک رنگ دارم
سرت با من به یک بالین کی آید؟
که بستر خاک و بالین سنگ دارم
گرم سر می رود نگذارم از دست
من این دامن که اندر چنگ دارم
مرا گویی دهانم روزی تست
حقیقت روزیی بس تنگ دارم
الا ساقی می خون رنگ در دِه
که در آیینه دل زنگ دارم
صدای پند در گوشم نگیرد
که گوشی بر نوای چنگ دارم
اگر همچون جلالم بنده خوانی
ز شاهی دو عالم ننگ دارم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۱
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۱
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در خون جگر همچو حباب است دل ما
از نیم نفس آه خراب است دل ما
ما تاب تف شعله رخسار نداریم
از یک نگه گرم کباب است دل ما
تا از نظر مرحمت یار فتادیم
چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی
در زیر پر و بال عقاب است دل ما
ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی
ار کثرت دل در چه حباب است دل ما
آسوده ز طوفان و کناریم در این بحر
مانند صدف در ته آب است دل ما
داریم نمود و اثر از بود نداریم
در بادیه مانند سراب است دل ما
ره دور و رفیقان همه رفتند به منزل
فریاد که شد روز و به خواب است دل ما
قصاب صد افسوس که در پرده غلفت
عمریست که در زیر نقاب است دل ما
از نیم نفس آه خراب است دل ما
ما تاب تف شعله رخسار نداریم
از یک نگه گرم کباب است دل ما
تا از نظر مرحمت یار فتادیم
چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی
در زیر پر و بال عقاب است دل ما
ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی
ار کثرت دل در چه حباب است دل ما
آسوده ز طوفان و کناریم در این بحر
مانند صدف در ته آب است دل ما
داریم نمود و اثر از بود نداریم
در بادیه مانند سراب است دل ما
ره دور و رفیقان همه رفتند به منزل
فریاد که شد روز و به خواب است دل ما
قصاب صد افسوس که در پرده غلفت
عمریست که در زیر نقاب است دل ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
چند روزی شد که حیرانم نمیدانم چرا
رفت بیرون از بدن جانم نمیدانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بیخود دمبهدم
چاک میگردد گریبانم نمیدانم چرا
گشتهام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمیدانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمیگردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمیدانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمیدانم چرا
نه همآوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمیدانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
مینماید دیر قربانم نمیدانم چرا
رفت بیرون از بدن جانم نمیدانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بیخود دمبهدم
چاک میگردد گریبانم نمیدانم چرا
گشتهام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمیدانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمیگردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمیدانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمیدانم چرا
نه همآوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمیدانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
مینماید دیر قربانم نمیدانم چرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
زآتش عشق تو در هرجا که مأوا میکنم
همچو بوی عود خود را زود رسوا میکنم
کمفضایی بین که مثل غنچه در گلزار دهر
همچو گل میپاشم از هم گر دلی وا میکنم
بیکسم چندانکه جسم خویش میکاهم چو نی
همدمی تا از برای خویش پیدا میکنم
سربهزیرم از حیای او نه از وهم رقیب
کافر عشقم اگر از شاه پروا میکنم
میدهم دل تا بگیرم زلف در بازار حسن
مصحفی آورده با زنّار سودا میکنم
گرچه هستم از تهیدستان ولی همچون حباب
خویش را از یک نفس واصل به دریا میکنم
چون ز شیخان ریایی مطلبی حاصل نشد
بعد از این قصاب در میخانه مأوا میکنم
همچو بوی عود خود را زود رسوا میکنم
کمفضایی بین که مثل غنچه در گلزار دهر
همچو گل میپاشم از هم گر دلی وا میکنم
بیکسم چندانکه جسم خویش میکاهم چو نی
همدمی تا از برای خویش پیدا میکنم
سربهزیرم از حیای او نه از وهم رقیب
کافر عشقم اگر از شاه پروا میکنم
میدهم دل تا بگیرم زلف در بازار حسن
مصحفی آورده با زنّار سودا میکنم
گرچه هستم از تهیدستان ولی همچون حباب
خویش را از یک نفس واصل به دریا میکنم
چون ز شیخان ریایی مطلبی حاصل نشد
بعد از این قصاب در میخانه مأوا میکنم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
با آنکه در قلمرو هستی یگانهام
بر گوش روزگار، گران چون فسانهام
نه دشمنم به پهلوی خود جا دهد نه دوست
در آب همچو موج و در آتش زبانهام
هرجا که دام وا شود آنجا مجاورم
هرجا خدنگ بال گشاید نشانهام
مشتاق پایمردی برق است خرمنم
محتاج دستگیری مور است لانهام
چون ذرّه جانب وطنم بازگشت نیست
آتش زده است عشق تو بر آشیانهام
جز شرح حال من نبود ورد عندلیب
در نزد اهل دل غزل عاشقانهام
گه چون غبار همدم باد است هستیم
گه چون حباب بر سر آب است خانهام
گاهی روم به آتش و گاهی شوم به آب
القصه طفل پادو این کارخانهام
دل چاک گشت و دولت زلفش نداد دست
قصاب داغدار ز اقبال شانهام
بر گوش روزگار، گران چون فسانهام
نه دشمنم به پهلوی خود جا دهد نه دوست
در آب همچو موج و در آتش زبانهام
هرجا که دام وا شود آنجا مجاورم
هرجا خدنگ بال گشاید نشانهام
مشتاق پایمردی برق است خرمنم
محتاج دستگیری مور است لانهام
چون ذرّه جانب وطنم بازگشت نیست
آتش زده است عشق تو بر آشیانهام
جز شرح حال من نبود ورد عندلیب
در نزد اهل دل غزل عاشقانهام
گه چون غبار همدم باد است هستیم
گه چون حباب بر سر آب است خانهام
گاهی روم به آتش و گاهی شوم به آب
القصه طفل پادو این کارخانهام
دل چاک گشت و دولت زلفش نداد دست
قصاب داغدار ز اقبال شانهام
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ساقی کجاست کز می گلگون نشسته باشیم
چون داغ لاله تا کی در خون نشسته باشیم
شاید که آشنایی ما را کند نوازش
تا کی چو حلقه در، بیرون نشسته باشیم
خوب است راستی را از سرو یاد گیریم
تا کی چو بید مجنون وارون نشسته باشیم
سازد ذلیل ما را رویش ز لشگر خط
بر عارضی که چون خال موزون نشسته باشیم
یاران و همنشینان کردند کوچ و رفتند
تنها در این بیابان ما چون نشسته باشیم
قصاب از دو عالم کردی تو قطع امید
بهتر کز این دو منزل بیرون نشسته باشیم
چون داغ لاله تا کی در خون نشسته باشیم
شاید که آشنایی ما را کند نوازش
تا کی چو حلقه در، بیرون نشسته باشیم
خوب است راستی را از سرو یاد گیریم
تا کی چو بید مجنون وارون نشسته باشیم
سازد ذلیل ما را رویش ز لشگر خط
بر عارضی که چون خال موزون نشسته باشیم
یاران و همنشینان کردند کوچ و رفتند
تنها در این بیابان ما چون نشسته باشیم
قصاب از دو عالم کردی تو قطع امید
بهتر کز این دو منزل بیرون نشسته باشیم
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در شکایت از روزگار
سئمت من امتداد زمان عمری
و من نهی انا نی بعد امر
و من یومی و من ساعات یومی
و من شهری و من ایام شهری
و من شغلی و من شرکاء شغلی
و من دهری و من ابناء دهری
فبادت اخوتی و بقیت فردا
و و حد انا بلا عضد و ظهر
و جاورنی کلاب بنی رعاه
طغاه من ذوی ناب و ظفر
اذا ما جئت بالاعجاز یوما
تعارضنی مکائدهم بسحر
و ان اشرقت بالا نوار لیلا
تقا بلنی بنار ذات جمر
فداخل کل قصار بقصری
ولا عب کل فخار بفخری
و شب مقبلوا نعلی حتی
هووا ان یبلغوا بمقام صدری
فکم من حاسد حسبی و مجدی
و کم من طالب نشبی و وفری
و من نهی انا نی بعد امر
و من یومی و من ساعات یومی
و من شهری و من ایام شهری
و من شغلی و من شرکاء شغلی
و من دهری و من ابناء دهری
فبادت اخوتی و بقیت فردا
و و حد انا بلا عضد و ظهر
و جاورنی کلاب بنی رعاه
طغاه من ذوی ناب و ظفر
اذا ما جئت بالاعجاز یوما
تعارضنی مکائدهم بسحر
و ان اشرقت بالا نوار لیلا
تقا بلنی بنار ذات جمر
فداخل کل قصار بقصری
ولا عب کل فخار بفخری
و شب مقبلوا نعلی حتی
هووا ان یبلغوا بمقام صدری
فکم من حاسد حسبی و مجدی
و کم من طالب نشبی و وفری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عزت دیگر بود در دامن صحرا مرا
می گذارد هر کجا خاریست سردرپا مرا
گر بمن خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی بدل نبود حساب آسا مرا
طره ات زین بیشتر بایست با من واشود
تیره روزم دوست می دارد دل شبها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد
هر کجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نی آرزوی زندگیست
می کند آخر کفن آلوده دنیا مرا
می شکافد سینه ام را عاقبت همچون صدف
می دهد گر قطره ای میراب این دریا مرا
شب هم از کسب کمال آسوده در بسترنیم
می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشکی طالع که زنجیر سرشک
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
هم صفیری نیست خاموشم درین گلشن کلیم
بلبل باغ ظفرخان می کند گویا مرا
می گذارد هر کجا خاریست سردرپا مرا
گر بمن خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی بدل نبود حساب آسا مرا
طره ات زین بیشتر بایست با من واشود
تیره روزم دوست می دارد دل شبها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد
هر کجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نی آرزوی زندگیست
می کند آخر کفن آلوده دنیا مرا
می شکافد سینه ام را عاقبت همچون صدف
می دهد گر قطره ای میراب این دریا مرا
شب هم از کسب کمال آسوده در بسترنیم
می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشکی طالع که زنجیر سرشک
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
هم صفیری نیست خاموشم درین گلشن کلیم
بلبل باغ ظفرخان می کند گویا مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
هیچ دلسوزی نداند چاره کار مرا
شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی
هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام
روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش
می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر
چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا
گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است
روشنی از من بود چشم خریدار مرا
نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم
سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا
شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی
هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام
روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش
می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر
چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا
گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است
روشنی از من بود چشم خریدار مرا
نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم
سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را
ربودم دلنشین زخمی که می بوسم دهانش را
جنونم می برد تنها به سیر آن بیابانی
که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
اگر مالد به روی لاله، خون ارغوانش را
نمود آسان فراق نخل بالایش ندانست
که این تیر از جدایی بشکند پشت کمانش را
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگهدار آشیانش را
ز شوق آن کمر هر کس دلش چاکست و حیرانم
که چندین شانه در کارست یک موی میانش را
کلیم ار ناله ای داری برو بیرون گلشن کن
که این گل برنمی تابد نگاه باغبانش را
ربودم دلنشین زخمی که می بوسم دهانش را
جنونم می برد تنها به سیر آن بیابانی
که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
اگر مالد به روی لاله، خون ارغوانش را
نمود آسان فراق نخل بالایش ندانست
که این تیر از جدایی بشکند پشت کمانش را
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگهدار آشیانش را
ز شوق آن کمر هر کس دلش چاکست و حیرانم
که چندین شانه در کارست یک موی میانش را
کلیم ار ناله ای داری برو بیرون گلشن کن
که این گل برنمی تابد نگاه باغبانش را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
با هر که بد شوی فکنی از نظر مرا
منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گلست موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیده ای نچکاند حدیث من
شمعم که هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان بهیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ گر بقدرشناسی شوم دچار
مشکل زدست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر که سبز شود هم زاشک من
خاری که دهر می شکند در جگر مرا
چون شیشه شکسته بمیخانه وجود
لب از شراب کام نگردیدتر مرا
سرمایه ای جز آبله و خار پای نیست
قسمت کنند راهزن و راهبر مرا
تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا
منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گلست موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیده ای نچکاند حدیث من
شمعم که هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان بهیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ گر بقدرشناسی شوم دچار
مشکل زدست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر که سبز شود هم زاشک من
خاری که دهر می شکند در جگر مرا
چون شیشه شکسته بمیخانه وجود
لب از شراب کام نگردیدتر مرا
سرمایه ای جز آبله و خار پای نیست
قسمت کنند راهزن و راهبر مرا
تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
بغیر از می کسی از عهده غم بر نمی آید
زمان غصه بی ایام مستی سر نمی آید
تغافل بر شراب از توبه هر کس زد پشیمان شد
باستغنا کسی با دختر رز بر نمی آید
زمین دل اگر از آبحیوان پرورش یابد
گیاه عیش از آنجا بی نم می بر نمی آید
مگر در سینه پردرد مهمانست پیکانش
که امشب پاره های دل بچشم تر نمی آید
منم آن بیکس و بی آشنای کنج تنهائی
که غیر از پرتو مهر از درم کس در نمی آید
فریب مهربانی می خورد از دشمنان لیکن
حدیث دوستیش از دوستان باور نمی آید
کلیم ارنه بیاد نرگس مستانه اش نو شد
شراب از سرگرانی جانب ساغر نمی آید
زمان غصه بی ایام مستی سر نمی آید
تغافل بر شراب از توبه هر کس زد پشیمان شد
باستغنا کسی با دختر رز بر نمی آید
زمین دل اگر از آبحیوان پرورش یابد
گیاه عیش از آنجا بی نم می بر نمی آید
مگر در سینه پردرد مهمانست پیکانش
که امشب پاره های دل بچشم تر نمی آید
منم آن بیکس و بی آشنای کنج تنهائی
که غیر از پرتو مهر از درم کس در نمی آید
فریب مهربانی می خورد از دشمنان لیکن
حدیث دوستیش از دوستان باور نمی آید
کلیم ارنه بیاد نرگس مستانه اش نو شد
شراب از سرگرانی جانب ساغر نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نه درین گلشن گلی از آشنائی بو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
چون اشک پریشان سفری را چه کند کس
سرمایه هر شور و شری را چکند کس
دکان بچه کار آید اگر مایه نباشد
بیدجله خون چشم تری را چکند کس
اشک آمد و بینائیم از دیده برون شد
همخانگی پرده دری را چکند کس
از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خود گو که فروغ شرریرا چکند کس
آئینه غبار از نفس ما نپذیرد
زینگونه دم بی اثری را چکند کس
هر دم دل دیوانه ما در خم زلفیست
سودازده دربدری را چکند کس
آید چو خیالت کنم از سینه برون دل
در بزم طرب نوحه گری را چکند کس
یاری زخط و خال چه خواهی پی قتلم
در کشتن موری حشری را چکند کس
نقد دو جهان موسم گل قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زریرا چکند کس
یار این دل صد پاره کلیم از تو نگیرد
ویرانه بی بام و دری را چکند کس
سرمایه هر شور و شری را چکند کس
دکان بچه کار آید اگر مایه نباشد
بیدجله خون چشم تری را چکند کس
اشک آمد و بینائیم از دیده برون شد
همخانگی پرده دری را چکند کس
از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خود گو که فروغ شرریرا چکند کس
آئینه غبار از نفس ما نپذیرد
زینگونه دم بی اثری را چکند کس
هر دم دل دیوانه ما در خم زلفیست
سودازده دربدری را چکند کس
آید چو خیالت کنم از سینه برون دل
در بزم طرب نوحه گری را چکند کس
یاری زخط و خال چه خواهی پی قتلم
در کشتن موری حشری را چکند کس
نقد دو جهان موسم گل قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زریرا چکند کس
یار این دل صد پاره کلیم از تو نگیرد
ویرانه بی بام و دری را چکند کس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سرخویش
آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش
منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان
چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش
خانه زاد جگر سوخته ماست همان
ناله هر چند بافلاک رساند سر خویش
یکتن از اهل وفا نیست بخونگرمی من
باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش
تنگ چشمی فلک بیش از آنستکه بود
نگذارد که نشینیم بخاکستر خویش
مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است
ایخوش آنروز که آنخاک کنم بر سر خویش
پاره دل گره رشته اشکست کلیم
این گره باز کن از کار دو چشم تر خویش
آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش
منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان
چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش
خانه زاد جگر سوخته ماست همان
ناله هر چند بافلاک رساند سر خویش
یکتن از اهل وفا نیست بخونگرمی من
باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش
تنگ چشمی فلک بیش از آنستکه بود
نگذارد که نشینیم بخاکستر خویش
مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است
ایخوش آنروز که آنخاک کنم بر سر خویش
پاره دل گره رشته اشکست کلیم
این گره باز کن از کار دو چشم تر خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم
سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم
درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم
منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم
سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم
درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم
منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم
کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم