عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۳
دل را نگاه گرم تو دیوانه می کند
آیینه را رخ تو پریخانه می کند
دل می خورد غم من ومن می خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می کند
آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحه صد دانه می کند
ای زلف یار سخت پریشان ودرهمی
دست بریده که ترا شانه می کند
سیلی که خو به گردکدورت گرفته است
در بحر یاد گوشه ویرانه می کند
غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پرده داری پروانه می کند
یاران تلاش تازگی لفظ می کنند
صائب تلاش معنی بیگانه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۷
عاشق حذر ز دیده اختر نمی کند
از آتش احتراز سمندر نمی کند
عارف ز شاهدان مجازست بی نیاز
دریاکش التفات به ساغر نمی کند
نتوان فریفت تشنه دیدار را به آب
عاشق نظر به چشمه کوثر نمی کند
داغی که هست در جگر قدردان عشق
با آفتاب وماه برابر نمی کند
نقصان کمال می شود از کیمیای خلق
خامی خلل به قیمت عنبرنمی کند
چون تیرگی نمی رود از داغ لاله زار
دل را سیاه اگر می احمر نمی کند
آن را که همچو برق بود تیغ آتشین
اندیشه از سیاهی لشکر نمی کند
با یک دل این فغان که من زار می کنم
با صد دل شکسته صنوبر نمی کند
در کندن بنای گرانسنگ ظالمان
سیلاب کار یک مژه تر نمی کند
بر سنگ آبگینه خود تا نمی زند
لب تر ز آب خضر سکندر نمی کند
از آه روشنایی دل بیش می شود
اندیشه این چراغ ز صرصر نمی کند
سخت است پاک ساختن دل ز آرزو
صیقل علاج ریشه جوهر نمی کند
صائب به روی هر که در دل گشوده شد
چشم امید حلقه هر در نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۳
گیرم نقاب دور ز سیمای او کنند
کو چشمی آنچنان که تماشای او کنند
در اولین نگاه به معراج می رسند
عشاق اگر نظاره بالای او کنند
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
چشمی که باز بر رخ زیبای او کنند
هر ساعتش به عمر درازی برابرست
عمری که صرف زلف دلارای او کنند
افتد کلاه عقل ز سر کاینات را
هر گه نظر به قامت رعنای اوکنند
لغزید پای عالمی از لطف ساعدش
ای وای اگر نظر به سراپای او کنند
حوران برآورند سر از روزن بهشت
بی پرده تا ز دور تماشای او کنند
در آتش است نعل دل داغ دیدگان
تا همچو لاله جای به صحرای اوکنند
پرگاروار هر دو جهان با دل دو نیم
جولان به گرد نقطه سودای او کنند
صائب عطیه ای است که کمتر ز وصل نیست
ما را اگر رها به تمنای او کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۷
نازک لبان سخن به زبان تو می کنند
این غنچه ها نظر به دهان تو می کنند
خورشید طلعتان صدف چشم پرگهر
از چهره ستاره فشان تو می کنند
شیرین لبان که شور به عالم فکنده اند
دریوزه نمک ز دهان تو می کنند
جمعی که دل به ملک سلیمان نداده اند
چون مور ریزه چینی خوان تو می کنند
چون یوسف آن کسان که به عزت بر آمدند
اظهار بندگی به زمان تو می کنند
آشفته خاطران که ز عالم گسسته اند
پیوند جان به موی میان تو می کنند
از لطف آشکار تو عشاق بی نصیب
دل خوش به التفات نهان تو می کنند
محراب خویش سبحه شماران آسمان
از ابروان همچو کمان تو می کنند
سرسبز آن گروه که بی ایستادگی
جان را فدای سرو روان تو می کنند
آنان که از سواد جهان دست شسته اند
دل خوش به داغ لاله ستان تو می کنند
صائب چه فتنه ای تو که چون زلف گلرخان
در گوش حلقه هازبیان تو می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۱
کی یاد زلفش از دل بی کینه می رود
از یاد طفل کی شب آدینه می رود
دارد هنوز شرم حضور مرا نگاه
پنهان ز من به خانه آیینه می رود
هر چند بر رخش در دل باز می کنند
زاهد همان به مسجد آدینه می رود
عمری است تا چو نافه بریدم ازان غزال
خونم همان ز خرقه پشمینه می رود
مشتاق سینه های صبورست راز عشق
گوهر نفس گسسته به گنجینه می رود
نشنیده ای که می شکند سنگ سنگ را
از باده کهن غم دیرینه می رود
آهم به سینه سنگ زنان می دود برون
هر جا که حرف سینه بی کینه می رود
صائب شود به شبنم اگر داغ لاله محو
از باده نیز زنگ غم از سینه می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۲
یک شب نمی رود که دل از جا نمی رود
آهم به سیر عالم بالا نمی رود
جایی نمی روی که دل بدگمان من
تا بازگشتن تو به صد جا نمی رود
آب حیات آتش افسرده، دامن است
مجنون عبث به دامن صحرا نمی رود
ای اشک شوخ چشم، به رفتن شتاب چیست
یوسف چنین ز پیش زلیخا نمی رود
از دل نبرد تلخی زهر فراق، وصل
زنگ از سرشت شیشه به صهبا نمی رود
کی می روم به عالم هوشیاری از جنون
کز کیسه ام هزار تماشا نمی رود
ما را مبر به کعبه که مستان عشق را
جز پای خم به جای دگر پا نمی رود
زان روی آتشین که دو عالم کباب اوست
دود از کدام خانه به بالا نمی رود
صائب اگر به سایه طوبی وطن کنم
از پیش چشم آن قد رعنا نمی رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۳
رفتی و خط و خال تو از دل نمی رود
این نقش دلنشین ز مقابل نمی رود
گرد کدورت از دل بیرحم گلرخان
بی بال وپر فشانی بسمل نمی رود
یک سو گذار شرم که بی روی گرم شمع
پروانه بی حجاب به محفل نمی رود
افسردگان چو سنگ نشانند خرج راه
پای به خواب رفته به منزل نمی رود
دل را بهم شکن که ازین بحر پرخطر
تا نشکند سفینه به ساحل نمی رود
تا غوطه در عرق نزند جبهه کریم
گرد خجالت از رخ سایل نمی رود
بی پیچ وتاب نیست غبارم چو گردباد
از مرگ خار خار تو از دل نمی رود
از پا شکستگان چراغ است تیرگی
زنگ کدورت از دل عاقل نمی رود
از دور باش وحشت مجنون دور گرد
صائب به طوف بادیه محمل نمی رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۶
چینی اگر ز سنبل زلف تو وا شود
خون از دماغ مشک روان درختا شود
صد پیرهن عرق کند از شرم، ماه مصر
یک عقده گر ز بند قبای تو وا شود
این شیوه ها که من زمیان تو دیده ام
مشکل به صد عبارت نازک ادا شود
بگشای لب که آب شود گوهر از حجاب
بنمای رخ که آینه محو صفا شود
آب گهر به چشم صدف اشک حسرت است
آنجا که لعل او به شکر خنده وا شود
خط شکسته است مرا خط سرنوشت
بال هما به طالع من بوریا شود
محراب صبح، گوشه ابرو بلند کرد
ساقی مهل نماز صراحی قضا شود
هر کس به ذوق معنی بیگانه آشناست
صائب به طرز تازه ما آشناست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۷
در گلشنی که بند قبای تو وا شود
چندین هزار پیرهن گل قبا شود
ریزند اگر به دیده من بیغمان نمک
در چشم قدردانی من توتیا شود
بخت سیه نبرد روانی ز طبع من
از سنگ سرمه آب کجا بی صدا شود
می بایدش به تیغ سر خود به طرح داد
هر کس که چون قلم به سخن آشنا شود
طغیان نفس بیش شود در توانگری
این مار چون به گنج رسد اژدها شود
احسان چرخ سفله نباشد به جای خویش
نعمت نصیب مردم بی اشتها شود
گردد به چار موجه کثرت کجا حریف
آیینه ای کز آب گهر بی صفا شود
دیوانگی به سنگ ملامت شود تمام
خوش وقت دانه ای که به این آسیا شود
صائب گزیده می شود از میوه بهشت
دستی که با ترنج ذقن آشنا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۰
دل از هجوم نشتر آزار وا شود
چون غنچه ای که در بغل خار وا شود
هر دیده نیست محرم آن چاک پیرهن
تا بر رخ که این در گلزار وا شود
همتاب شد چو رشته، یکی زود می شود
مشکل که از میان تو زنار وا شود
باشد همان به حسرت آن چشم نیمخواب
چشمم اگر به دولت بیدار وا شود
حوران برآورند سر از روزن بهشت
هر جا دهان یار به گفتار وا شود
در هر دلی که خرده رازی نهفته هست
چون غنچه بیشتر به شب تار وا شود
جانی که داشت شکوه ز تنگی لامکان
در تنگنای چرخ چه مقدار وا شود
نادان شود ز تیرگی جهل هرزه نال
قفل دهان سگ به شب تار وا شود
دلهای سخت را بود آتش نسیم صبح
پیکان یار در دل افگار وا شود
جوش بهار، بلبل خونین دل مرا
فرصت نداد غنچه منقار وا شود
در موسمی که غنچه پیکان شکفته شد
صائب مرا نشد گره از کار وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۴
پهلوی چرب، دشمن روشن گهر شود
ماه تمام، دنبه گداز از نظر شود
یک ناله چون سپند نداریم بیشتر
انصاف نیست ناله ما بی اثر شود
قمری ز طوق حلقه کند نام سرو را
در گلشنی که قامت او جلوه گر شود
چشمی که هست شور قیامت فسانه اش
کی از تپیدن دل ما باخبر شود
چندان که خون دل ز شفق بیشتر خورم
چون صبح روشنایی من بیشتر شود
برگ گلی که مایه آرام بلبل است
بر شبنم رمیده جناح سفر شود
بر فرق هر که سایه درین نشائافکنی
در پیش آفتاب قیامت سیر شود
صائب مرا ز می نتوان سیر چشم کرد
کز آب تلخ، تشنه لبی بیشتر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۸
خلوت ز گفتگوی دو تن انجمن شود
از خامشی هزار زبان یک سخن شود
در دیده ای که سرمه وحدت کشید عشق
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
چون خار پشت می گزدش گوی آفتاب
دستی که آشنا به ترنج ذقن شود
در گلشنی که لب به شکر خنده واکنی
هر برگ سبز، طوطی شکرشکن شود
روی گشاده بر سر حرف آورد مرا
طوطی اگر ز آینه شیرین سخن شود
تا دل نمی برم ز کسی، دل نمی دهم
صیاد من نخست گرفتار من شود
نالد همان ز دوری گل عندلیب ما
چون طوطیان اگر پروبالش چمن شود
از خجلت عقیق لبت اختر سهیل
یک قطره خون گرم به چشم یمن شود
خاکم اگر به دیده زند خصم بدگهر
گرد یتیمی گهر پاک من شود
برخاستن شده است فرامش سپند را
صائب چگونه دور ازین انجمن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۹
آن آفتاب رو چو خریدار من شود
گوهر سپند گرمی بازار من شود
من کیستم که یار خریدار من شود
گوهر فروز گرمی بازار من شود
هر چند گوهرم، ز حیا آب می شوم
گر خاک راه یار خریدار من شود
بنیاد من به آب رسانید آگهی
کو حیرتی که خانه نگهدار من شود
چون لشکر شکسته به صد راه می روم
کو جذبه ای که قافله سالار من شود
دربار من چو شمع به جز اشک و آه نیست
رحم است بر کسی که خریدار من شود
چون سرو نیست جز گره دل ثمر مرا
بیچاره قمریی که هوادار من شود
دیگر سیاهی از سر داغش نمی رود
گر آفتاب شمع شب تار من شود
ز اقبال عشق، باز چو بند قبا کنم
نه آسمان اگر گره کار من شود
سنگ از فروغ گوهر من آب می شود
این شیشه خانه چیست که زنگار من شود
دریا کف نیاز گشوده است از صدف
تا خوشه چین کلک گهربار من شود
از طوطیان گرانی زنگار می کشد
آیینه ای که واله گفتار من شود
از لشکر ستاره فزون است داغ من
چون صبح پنبه دل افگار من شود
تا کی غبار هستی موهوم همچو خواب
صائب حجاب دیده بیدار من شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۳
از می چو آن غزال، سیه مست می شود
در جلوه هر که بیندش از دست می شود
بیخود شوند سوخته جانان به یک نگاه
از یک پیاله لاله سیه مست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
شد از فشردگی می انگور تاج سر
از صبر، زیردست زبردست می شود
هر کس که دید سرو ترا در خرام ناز
از پا اگر نمی فتد از دست می شود
شهرت به دستیاری همکار بسته است
آواز کی بلند ز یک دست می شود
از قامت تو راست چسان بگذرد کسی
آب روان به سرو تو پا بست می شود
صائب توان به آب بقا از فنا رسید
اینجا کسی که نیست شود هست می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۱
دل بی غبار از لب خاموش می شود
از جوهر آب آینه خس پوش می شود
بی مغز را کند دهن بسته مغزدار
خوان تهی نهفته به سرپوش می شود
در هر کجا فسانه چشم تو سر کنند
چشم غزال، خواب فراموش می شود
از صبح اگر خموش شود شمع دیگران
روشن دلم ز صبح بناگوش می شود
گردش ز جا نخیزد اگر خاک ره شود
هر کس که از خرام تو مدهوش می شود
بار سلاح عاریه مردان نمی کشند
دریا ز موج خویش زره پوش می شود
تلخی که نوش جان کنی آن را، شود شکر
نیشی که در جگر شکنی نوش می شود
می حسن را ز پرده شرم آورد برون
گل در شکفتگی همه آغوش می شود
چون آب ازانفعال فرو می رودبه خاک
سروی که با نهال تو همدوش می شود
صائب خموش باش که در مجلس شراب
می عاجز از پیاله خاموش می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۲
رخسار او ز می چو عرقناک می شود
هر سینه ای که هست ز دل پاک می شود
افزود آب ورنگ لبش از غبار خط
آن خون کجا نهفته به این خاک می شود
زان سان که موم می شود از شعله نور پاک
دل چون گداخت شعله ادراک می شود
از زهد خشک سرکشی نفس شد زیاد
آتش بلند از خس وخاشاک می شود
آدم ز خلق خوش به مقام ملک رسد
خونی که مشک ناب شود پاک می شود
بر هر که تیغ می کشد آن آفتاب روی
صائب چو صبح سینه من چاک می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۵
دستی ز روی لطف برآری چه می شود؟
ما را اگر به ما نگذاری چه می شو؟
ما را اگر به ما نگذاری چه می شود
ایینه را ز گل بدر آری چه می شود
یک عمر گنج در دل ویرانه آرمید
یک شب درین خرابه سر آری چه می شود
چون می توان به جلوه مرا پایمال کرد
تمکین اگر به خود نسپاری چه می شود
این یک نفس که دیده ما میهمان توست
آیینه پیش رو نگذاری چه می شود
ای خونی امید، به این دستگاه حسن
این یک دو بوسه را نشماری چه می شود
بعد از هزار سال که یک وعده کرده ای
در عذر لنگ پا نفشاری چه می شود
دل را به چهره عرق آلود تازه کن
تخمی درین بهار بکاری چه می شود
ای ابر بیجگر که ز دریاست دخل تو
بر مزرع امید بباری چه می شود
هر چند قلبهای تو نقدست پیش ما
با دوستان بهانه نیاری چه می شود
شرم گناه، دوزخ اهل حیا بس است
جرم مرا به روی نیاری چه می شود
صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت
پاس نفس چو صبح بداری چه می شود
در قلزمی که سعی به جایی نمی رسد
صائب عنان به موج سپاری چه می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۰
تا غنچه شکایت من وا نمی شود
این عقده ها ز زلف سخن وا نمی شود
صد خنده بلبل از گل تصویر وا کشید
آن غنچه لب هنوز به من وا نمی شود
زنگ کدورت از دل غربت پرست من
بی صیقل جلای وطن وانمی شود
از سنگ کودکان بتراشید لوح من
کاین خار خار از سر من وا نمی شود
خوش وقت بلبلی که تواند صفیر زد
زافسردگی لبم به سخن وانمی شود
ای عقل خشک مغز برو دردسر ببر
بی باده طبع اهل سخن وا نمی شود
صائب کجا رویم، که هر جاکه می رویم
از سر هوای حب وطن وا نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۴
بی صحبت تو عیش میسر نمی شود
رغبت به بوسه لب ساغر نمی شود
یارب چه خاک بر سر بی طاقتی کنم
دستم دچار دامن محشر نمی شود
هر سطر کار شهپر جبریل می کند
مکتوب ما وبال کبوتر نمی شود
بال شکسته است کلید در قفس
این فتح بی شکستگی پر نمی شود
صائب چه رفته ای، گلی از بوسه اش بچین
دائم زمان وصل میسر نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۵
هر رهروی دچار به منزل نمی شود
این راه قطع بی کشش دل نمی شود
زنجیر موج مانع شور محیط نیست
مجنون ما به سلسله عاقل نمی شود
گلگونه خجالت روح است روز حشر
خونی که زیب دامن قاتل نمی شود
نتوان به ماه نو گره آسمان گشود
ناخن حریف آبله دل نمی شود
در عشق شو چو سرو و صنوبر تمام دل
کاین کار دلخوری است، به یک دل نمی شود
حاصل شد از لب شکرین تو کام مور
کام دل من است که حاصل نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
لیلی نهان به پرده محمل نمی شود
یک ساعت است جلوه عاشق درین جهان
پروانه بال خاطر محفل نمی شود
چندان که می رود به مقامی نمی رسد
آواره ای که همسفر دل نمی شود
از باد نخوت است که خاکش به فرق باد
با بحر هر حباب که واصل نمی شود
عارف ز موج حادثه بر هم نمی خورد
از شور بحر، آب گهر گل نمی شود
دستی که از دو کون نشویند همچو موج
در گردن محیط حمایل نمی شود
خال سفیدی از نظر دوربین ما
بی سرمه سیاهی منزل نمی شود
چون قبله گاه حاجت عالم همین درست
صائب چرا گدای در دل نمی شود