عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
شب شد و هنگام خلوتگاه شد
قبله عشاق روی ماه شد
مه پرستان ماه خندیدن گرفت
شب روان خیزید وقت راه شد
خواب آمد ما و من‌ها لا شدند
وقت آن بی‌خواب الاالله شد
مغزها آمیخته با کاه تن
تن بخفت و دانه‌ها بی‌کاه شد
هندوان خرگاه تن را روفتند
ترک خلوت دید و در خرگاه شد
گفت و گوهای جهان را آب برد
وقت گفتن‌های شاهنشاه شد
شمس تبریزی چو آمد در میان
اهل معنی را سخن کوتاه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
جانا بیار باده که ایام می‌رود
تلخی غم به لذت آن جام می‌رود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود
گر بر سرت گل است مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود
آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد
وان خام را بپز که سخن خام می‌رود
زان باده داده‌یی تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود
والله که ذره نیز از آن جام بی‌خود است
از کرم مست گشته به اکرام می‌رود
آرام بخش جان را زان می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام کرم عام می‌رود
سوی کشنده آید کشته چنان که زود
خون از بدن به شیشه حجام می‌رود
چون کعبه که رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام می‌رود
تا مست نیست از همه لنگان سپس تر است
در بی‌خودی به کعبه به یک گام می‌رود
تا باخود است راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید
مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی؟
ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت
برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را
ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری
ز بعد گفتن آری مگو چرا؟ که نشاید
تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید
مگوی تلخ سخن‌ها به روی ما که نشاید
بیار آن سخنانی که هر یکی‌ست چو جانی
نهان مکن تو درین شب چراغ را که نشاید
غمت که کاهش تن شد نه در تن است نه بیرون
غم آتشی‌ست نه در جا مگو کجا؟ که نشاید
دلم ز عالم بی‌چون خیالت از دل ازان سو
میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید
مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن
مخور برنج به تنها بگو صلا که نشاید
دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد
مرو به جز که مجرد بر خدا که نشاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
ز جان سوخته‌ام خلق را حذار کنید
که الله الله زاتش رخان فرار کنید
که آتش رخشان خاصیت چنین دارد
که هر قرار که دارید بی‌قرار کنید
دلی که کاهل گردد نداش می‌آید
که زنده است سلیمان عشق کار کنید
مباش کاهل کین قافله روانه شده‌ست
ز قافله بممانید و زود بار کنید
چهارپای طبایع نکوبد این ره را
به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید
غنی‌ست چشم من از سرمه سپاهانی
ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید
بزرگی از شه ارواح شمس تبریزی‌ست
وجودها پی این کبریا صغار کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
سحر این دل من ز سودا چه می‌شد
از آن برق رخسار و سیما چه می‌شد
ازان طلعت خوش وزان آب و آتش
ز فرق سر بنده تا پا چه می‌شد؟
خدایا تو دانی که بر ما چه آمد
خدایا تو دانی که ما را چه می‌شد
ز ریحان و گل‌ها که روید ز دل‌ها
سراسر همه دشت و صحرا چه می‌شد
ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد؟
ز مه پرس باری که جوزا چه می‌شد
ز معشوق اعظم به هر جان خرم
به پستی چه آمد به بالا چه می‌شد
تعالیٰ تقدس چو بنمود خود را
مقدس دلی از تعالیٰ چه می‌شد
چو می‌کرد بخشش نظر شمس تبریز
به بینا چه بخشید و بینا چه می‌شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تاخیر تا هنگام دیگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتاده‌ام در دام دیگر
اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر
مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشه‌ست خون آشام دیگر
می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر
بنه نامم غلام دردنوشان
نمی‌خواهم خدایا نام دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر
همی‌بینم رضایت در غم ماست
چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر؟
چه خون آشام و مستسقی‌ست این دل
که چشمم می‌نگردد زاشک و نم سیر
اگر سیری ازین عالم بیا که
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر
چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر
ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر
چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر
چو بیش است آن جنون لحظه به لحظه
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر
چو دیدم کاس و طاس او شدستم
ازین طشت نگون خم به خم سیر
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
کی باشد اختری در اقطار
در برج چنین مهی گرفتار؟
آواره شده ز کفر و ایمان
اقرار به پیش او چو انکار
کس دید دلی که دل ندارد؟
یا جان فنا به تیغ جان دار؟
من دیدم اگر کسی ندیده‌ست
زیرا که مرا نمود دیدار
علم و عملم قبول او بس
ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خواب است
از خواب مکن تو یاد زنهار
از گریه خود چه داند آن طفل
کندر دل‌ها چه دارد آثار؟
می‌گرید بی‌خبر ولیکن
صد چشمه شیر ازو در اسرار
بگری تو اگر اثر ندانی
کز گریه توست خلد و انهار
امشب کر و فر شهریاریش
اندر ده ماست شاه و سالار
نی خواب رها کند نه آرام
آن صبح صفا و شیر کرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
یا ربا این لطف‌ها را از لبش پاینده دار
او همه لطف است جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حق‌ها که دارد بر شب تاریک ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزل‌های خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شده‌ست
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار
آه بی‌ساجد سجودی چون بود؟
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان؟
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه‌ی دلت؟
اندرین گرمابه تا کی این قرار؟
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصه‌ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردی‌‌یی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمی‌گردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را می‌خواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو می‌خاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان‌ بی‌صورت و‌ بی‌رنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان‌ بی‌حیلت و فرهنگ بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر
یک دم ای ماه وش اسپ و عنان را بکش
ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر
گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب
زان که ز یک تاب من از تو نماند اثر
زان که تو در سردسیر داشته‌یی رخت خشک
خشک لب و چشم تر بوده‌یی از خشک و تر
برج من آن سوتراست دور ز خشک و تراست
نیک عجب گوهراست نیک پر از شور و شر
از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب
از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر
جانب تبریز تاز جانب شمع طراز
شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستی‌اش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنان که هیچ نماند ز من رگی هشیار
وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار
چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داری‌‌‌‌ام به بهار
ز توست این شجره و خرقه‌اش تو داده‌‌‌ستی
که از شراب تو اشکوفه کرده‌اند اشجار
مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کرده‌‌‌ستی
توام خراب کنی هم تو باشی‌‌‌‌ام معمار
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
چنان مستم چنان مستم من امروز
که پیروزه نمی‌دانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
درین ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زنده‌ست آن مجنون بیا گو
ز من مجنونی نادر بیاموز
اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش‌ همی‌گفت
اگر مویی ز من باقی‌ست درسوز
بدو می‌گفت آن آتش که ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
پیاپی می‌ستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندران پوز
بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز؟
خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳
ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس
زان که نیرزد کنون خون رهی یک لکیس
گنج نهان دو کون پیش رخش یک جو است
بهر لکیسی دلا سرد بود این مکیس
عاشقی آن صنم وان گه ترس کسی؟
یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن گاه پیس؟
ای دل شکرستان از نمکش شور کن
آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس
زود بشو لوح را زابجد این کاف و نون
آن گه ای دل برو نقطه خالش نویس
ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی
خشت گل تیره‌یی ز آب جهنم بخیس
شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام
ای خرد دوک سار تار خیالی بریس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
ریاضت نیست پیش ما همه لطف است و بخشایش
همه مهر است و دلداری همه عیش است و آسایش
هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
همه دیده‌‌‌ست در راهش همه صدر است درگاهش
وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش
ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را
که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش
بسی کوران و ره شینان ازو گشتند ره بینان
بسی جان‌‌های غمگینان چو طوطی شد شکرخایش
بسی زخم است بی‌دشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش
زهی شیرین که‌‌‌ می‌سوزم چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولت‌‌های فردایش
چرا من خاکی و پستم؟ ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم؟ ز عشق جسم فرسایش
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجت کف
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش
ازو چون است؟ این دل چون؟ کزو غرقه‌‌‌ست ره ره خون
وزو غوغاست در گردون و ناله‌ی جان ز هی هایش
دلا تا چند پرهیزی؟ بگو تو شمس تبریزی
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانه‌یی و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پر می رخشنده همچون چهرهٔ رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کی‌ام؟ غم خوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست می‌خایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چون که ز سر رفت دیگ چون که ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبح دم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمهٔ آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ؟
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بند‌هٔ دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من ازین‌ها مگو کار تو است آن بکوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
امروز بحمدالله از دی بتر است این دل
امروز درین سودا، رنگی دگر است این دل
در زیر درخت گل، دی باده همی‌خورد او
از خوردن آن باده، زیر و زبر است این دل
از بس که نی عشقت، نالید درین پرده
از ذوق نی عشقت، همچون شکر است این دل
بند کمرت گشتم، ای شهره قبای من
تا بسته به گرد تو، همچون کمر است این دل
از پرورش آبت، ای بحر حلاوت‌ها
همچون صدف است این تن، همچون گهر است این دل
چون خانهٔ هر مؤمن، از عشق تو ویران شد
هر لحظه درین شورش، بر بام و در است این دل
شمس الحق تبریزی، تابنده چو خورشید است
وز تابش خورشیدش، همچون سحر است این دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
هین، خیره خیره می‌نگر، اندر رخ صفرایی‌ام
هر کس که او مکی بود، داند که من بطحایی‌ام
زان لاله روی دلستان، روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا، بیش است کارافزایی‌ام
مانند برف آمد دلم، هر لحظه می‌کاهد دلم
آن جا همی‌خواهد دلم، زیرا که من آن جایی‌ام
هر جا حیاتی بیش تر، مردم درو بی‌خویش تر
خواهی بیا در من نگر، کز شید جان شیدایی‌ام
آن برف گوید دم به دم، بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریایی‌‌ام
تنها شدم، راکد شدم، بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا، چون برف و یخ می‌خایی‌ام
چون آب باش و بی‌گره، از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین، می‌کوبی و می‌سایی‌ام
برف آب را بگذار هین، فقاع‌های خاص بین
می‌جوشد و برمی جهد، که تیزم و غوغایی‌ام
هر لحظه بخروشان ترم، برجسته و جوشان ترم
چون عقل بی‌پر می‌پرم، زیرا چو جان بالایی‌ام
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نی‌ام بی‌پا و سر، در پنجهٔ آن نایی‌ام
گر تو ملولستی ز من، بنگر دران شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند، آن دلبر حلوایی‌ام
ای بی‌نوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کننده‌ی جان، که من از قافم و عنقایی‌ام
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد ازین
من طوطی‌ام، عشقش شکر، هست از شکر گویایی‌ام