عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
از چشمۀ جان ره شد در خانۀ هر مسکین
ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین
دل روی سوی جان کرد کی عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی میباش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای عم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین
ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین
دل روی سوی جان کرد کی عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی میباش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای عم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶
نی نی به ازین باید با دوست وفا کردن
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن
زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت
نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن
مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو
در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن
ای کار دو چشم تو بیجرم و گنه کشتن
وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن
خوش واقعهیی دارد دل با غم عشق تو
نی روی فروخوردن نی رای رها کردن
دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست
با جان صفا چبود تفسیر صفا کردن؟
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن
زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت
نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن
مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو
در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن
ای کار دو چشم تو بیجرم و گنه کشتن
وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن
خوش واقعهیی دارد دل با غم عشق تو
نی روی فروخوردن نی رای رها کردن
دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست
با جان صفا چبود تفسیر صفا کردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
نشاید از تو چندین جور کردن
نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم
شدم عاجز من از شبها شمردن
روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن؟
خداوندا از آن خوش تر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن؟
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
درین زندان مرا کند است دندان
ازین صبر و ازین دندان فشردن
از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمانها رخت بردن
نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم
شدم عاجز من از شبها شمردن
روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن؟
خداوندا از آن خوش تر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن؟
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
درین زندان مرا کند است دندان
ازین صبر و ازین دندان فشردن
از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمانها رخت بردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
دل خون خواره را یکباره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان ازین بیچاره بستان
همه شب دوش میگفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان ازین بیچاره بستان
همه شب دوش میگفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکندهیی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر، خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهیی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابهام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت، غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
برکندهیی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر، خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهیی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابهام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت، غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
میبینمت که عزم جفا میکنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا میکنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون میکنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا میکنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا میکنی، مکن
پیوند کردهیی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا میکنی، مکن
آن بیذقی که شاه شدهست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا میکنی، مکن
آن بندهیی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا میکنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشتهی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا میکنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا میکنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا میکنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون میکنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا میکنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا میکنی، مکن
پیوند کردهیی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا میکنی، مکن
آن بیذقی که شاه شدهست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا میکنی، مکن
آن بندهیی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا میکنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشتهی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا میکنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا میکنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۷
ای هوس عشق تو، کرده جهان را زبون
خیرهٔ عشقت چو من، این فلک سرنگون
میدر و میدوز تو، میبر و میسوز تو
خون کن و میشوی تو خون دلم را به خون
چون که ز تو خاستهست، هر کژ تو راست است
لیک بتا راست گو، نیست مقام جنون
دوش خیال نگار، بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار، یا رب چون بود، چون
خواست که پروا کند، روی به صحرا کند
باز مرا میفریفت از سخن پرفسون
گفتم والله که نی، هیچ مساز این بنا
گر عجمی، رفت نیست، ور عربی، لایکون
در دل شب آمدی، نیک عجب آمدی
چون بر ما آمدی، نیست رهایی کنون
خیرهٔ عشقت چو من، این فلک سرنگون
میدر و میدوز تو، میبر و میسوز تو
خون کن و میشوی تو خون دلم را به خون
چون که ز تو خاستهست، هر کژ تو راست است
لیک بتا راست گو، نیست مقام جنون
دوش خیال نگار، بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار، یا رب چون بود، چون
خواست که پروا کند، روی به صحرا کند
باز مرا میفریفت از سخن پرفسون
گفتم والله که نی، هیچ مساز این بنا
گر عجمی، رفت نیست، ور عربی، لایکون
در دل شب آمدی، نیک عجب آمدی
چون بر ما آمدی، نیست رهایی کنون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد، بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
چو آینه زجمالت خیال چین بودم
کنون تو چهرهٔ من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده کمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
که از برای خدا ره سوی سفر بگزین
اگر سر تو به گل دربود مشوی، بیا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشین
بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو
بیا چنان که رهد جانم از چنان و چنین
پیام کردم کی تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
که غرق آبم و آتش، ز موج دیده و دل
مرا چه چاره؟ نوشت او که چارهٔ تو همین
نشست نقش دعایم به عالم گردون
کجاست گوش نمازی که بشنود آمین
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد، بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
چو آینه زجمالت خیال چین بودم
کنون تو چهرهٔ من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده کمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
که از برای خدا ره سوی سفر بگزین
اگر سر تو به گل دربود مشوی، بیا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشین
بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو
بیا چنان که رهد جانم از چنان و چنین
پیام کردم کی تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
که غرق آبم و آتش، ز موج دیده و دل
مرا چه چاره؟ نوشت او که چارهٔ تو همین
نشست نقش دعایم به عالم گردون
کجاست گوش نمازی که بشنود آمین
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰
طیب الله عیشکم لوحش الله منکم
حق آن خال شاهدت، رو به ما آر ای عمو
دست جعفر که ماند ازو، بر سر کوه پر سمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
دست او را دهان بدی، شرح دادی ازان غم او
می کند شرح بیزبان، یا ظریفون فافهموا
ما همان دست جعفریم، فی انقطاع الا ارحموا
جنبشی که همیکنیم، جمله قسریست فاعلموا
جنبش آن گه کند صدف، که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد، ذا حدیث منمنم
حق آن خال شاهدت، رو به ما آر ای عمو
دست جعفر که ماند ازو، بر سر کوه پر سمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
دست او را دهان بدی، شرح دادی ازان غم او
می کند شرح بیزبان، یا ظریفون فافهموا
ما همان دست جعفریم، فی انقطاع الا ارحموا
جنبشی که همیکنیم، جمله قسریست فاعلموا
جنبش آن گه کند صدف، که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد، ذا حدیث منمنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
آن عشق جگرخواره، کز خون شود او فربه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بیخود کن و بیخویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمیخواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافیست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بیخود کن و بیخویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمیخواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافیست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشهگری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۳
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهیی
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغلهیی
زیر قدم میسپرم هر سحری بادیهیی
خون جگر میسپرم در طلب قافلهیی
آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب
بر کف پای دل من از ره او آبلهیی
هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفکند هیبت او زلزلهیی
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هلهیی
چون که ازو دفع شوم گوشگکی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چلهیی
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغلهیی
زیر قدم میسپرم هر سحری بادیهیی
خون جگر میسپرم در طلب قافلهیی
آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب
بر کف پای دل من از ره او آبلهیی
هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفکند هیبت او زلزلهیی
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هلهیی
چون که ازو دفع شوم گوشگکی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چلهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
دل پر درد من امشب، بنوشیدهست یک دردی
از آنچه زهرهٔ ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا، که خواب آرد حشر ما را
که امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر، زبون خواب چون گردی
دلا میگرد چون بیدق، به گرد خانهٔ آن شه
بترس از مات و از قایم، چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب میباید، ولیکن خواب میناید
که بیرون شد مزاج من، هم از گرمی، هم از سردی
از آنچه زهرهٔ ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا، که خواب آرد حشر ما را
که امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر، زبون خواب چون گردی
دلا میگرد چون بیدق، به گرد خانهٔ آن شه
بترس از مات و از قایم، چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب میباید، ولیکن خواب میناید
که بیرون شد مزاج من، هم از گرمی، هم از سردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۲
که افسون خواند در گوشت، که ابرو پر گره داری؟
نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟
یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو
زصحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری
چو دیدی آن ترش رو را، مخلل کرده ابرو را
ازو بگریز و بشناسش، چرا موقوف گفتاری؟
چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی؟
که پر زهرت کند آبش، اگرچه نوش منقاری
لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده وبدگمان بودند، همچون کبک کهساری
گر استفراغ میخواهی ازان طزغوی گندیده
مفرح بدهمت، لیکن مکن دیگر وحل خواری
الا یا صاحب الدار، ادر کأسا من النار
فدفینی وصفینی وصفو عینک الجاری
فطفینا وعزینا، فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر، فلا ترضی باضراری
ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار وانی مدرک ثاری
ادر کأسا باجفانی فذا روحی وریحانی
وانت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
فاوقد لی مصابیحی، وناولنی مفاتیحی
وغیرنی وسیرنی بجود کفک الساری
چو نامت پارسی گویم، کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم، برآرد پارسی زاری
بگه امروز زنجیری، دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری
چو زنجیری نهی بر سگ، شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی، شود رومی و روم آری
الا یا صاحب الکاس ویا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی وتعلینی باکثاری
لسان العرب والترک هما فی کاسک المر
فناول قهوة تغنی من اعساری وایساری
مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب، میبینم جمالش را به بیداری
نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟
یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو
زصحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری
چو دیدی آن ترش رو را، مخلل کرده ابرو را
ازو بگریز و بشناسش، چرا موقوف گفتاری؟
چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی؟
که پر زهرت کند آبش، اگرچه نوش منقاری
لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده وبدگمان بودند، همچون کبک کهساری
گر استفراغ میخواهی ازان طزغوی گندیده
مفرح بدهمت، لیکن مکن دیگر وحل خواری
الا یا صاحب الدار، ادر کأسا من النار
فدفینی وصفینی وصفو عینک الجاری
فطفینا وعزینا، فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر، فلا ترضی باضراری
ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار وانی مدرک ثاری
ادر کأسا باجفانی فذا روحی وریحانی
وانت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
فاوقد لی مصابیحی، وناولنی مفاتیحی
وغیرنی وسیرنی بجود کفک الساری
چو نامت پارسی گویم، کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم، برآرد پارسی زاری
بگه امروز زنجیری، دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری
چو زنجیری نهی بر سگ، شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی، شود رومی و روم آری
الا یا صاحب الکاس ویا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی وتعلینی باکثاری
لسان العرب والترک هما فی کاسک المر
فناول قهوة تغنی من اعساری وایساری
مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب، میبینم جمالش را به بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی، نمیگویی؟
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمیجویی؟
دل افگاری که روی خود به خون دیده میشوید
چرا از وی نمیداری، دو دست خود نمیشویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژچو ابرویی؟
چه با لذت جفاکاری، که میبکشی بدین زاری؟
پس آن گه عاشق کشته، تو را گوید چو خوش خویی
زشیران جمله آهویان، گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش میدو، گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلام بیخودی زانم که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که میگوید
زبان تو نمیدانم، که من ترکم تو هندویی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمیجویی؟
دل افگاری که روی خود به خون دیده میشوید
چرا از وی نمیداری، دو دست خود نمیشویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژچو ابرویی؟
چه با لذت جفاکاری، که میبکشی بدین زاری؟
پس آن گه عاشق کشته، تو را گوید چو خوش خویی
زشیران جمله آهویان، گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش میدو، گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلام بیخودی زانم که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که میگوید
زبان تو نمیدانم، که من ترکم تو هندویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
ای پردهٔ در پرده، بنگر که چهها کردی
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
ای برده هوسها را، بشکسته قفصها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ورعزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم، ای دوست چرا کردی؟
آن شمع که میسوزد، گویم زچه میگرید؟
زیرا که زشیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که میزارد، گویم زچه میزارد؟
کز هجر تو پشت او، چون بنده، دوتا کردی
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بیبرگی، کفها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
ای برده هوسها را، بشکسته قفصها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ورعزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم، ای دوست چرا کردی؟
آن شمع که میسوزد، گویم زچه میگرید؟
زیرا که زشیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که میزارد، گویم زچه میزارد؟
کز هجر تو پشت او، چون بنده، دوتا کردی
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بیبرگی، کفها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
به بخت و طالع ما ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بیتو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همیگویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همیترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بیتو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همیگویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همیترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی