عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
تو را در دلبری دستی تمام است
مرا در بیدلی درد و سقام است
به جز با روی خوبت عشقبازی
حرام است و حرام است و حرام است
همه فانی و خوان وحدت تو
مدام است و مدام است و مدام است
چو چشم خود بمالم، خود جز تو
کدام است و کدام است و کدام است
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثام است و لثام است و لثام است
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلام است و سلام است و سلام است
ز هر ذره به گفت بیزبانی
پیام است و پیام است و پیام است
غم و شادی ما در پیش تختت
غلام است و غلام است و غلام است
اگرچه اشتر غم هست گرگین
امام است و امام است و امام است
پس آن، اشتر شادی پرشیر
ختام است و ختام است و ختام است
تو را در بینی این هر دو اشتر
زمام است و زمام است و زمام است
نه آن شیری که آخر طفل جان را
فطام است و فطام است و فطام است
از آن شیری که جوی خلد از وی
نظام است و نظام است و نظام است
خمش کردم که غیرت بر دهانم
لگام است و لگام است و لگام است
مرا در بیدلی درد و سقام است
به جز با روی خوبت عشقبازی
حرام است و حرام است و حرام است
همه فانی و خوان وحدت تو
مدام است و مدام است و مدام است
چو چشم خود بمالم، خود جز تو
کدام است و کدام است و کدام است
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثام است و لثام است و لثام است
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلام است و سلام است و سلام است
ز هر ذره به گفت بیزبانی
پیام است و پیام است و پیام است
غم و شادی ما در پیش تختت
غلام است و غلام است و غلام است
اگرچه اشتر غم هست گرگین
امام است و امام است و امام است
پس آن، اشتر شادی پرشیر
ختام است و ختام است و ختام است
تو را در بینی این هر دو اشتر
زمام است و زمام است و زمام است
نه آن شیری که آخر طفل جان را
فطام است و فطام است و فطام است
از آن شیری که جوی خلد از وی
نظام است و نظام است و نظام است
خمش کردم که غیرت بر دهانم
لگام است و لگام است و لگام است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نگار خوب شکربار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
عجب آن غمزۀ غماز چون است؟
عجب آن طرۀ طرار چون است؟
عجب آن شهرۀ بازار خوبی
عجب آن رونق گلزار چون است؟
دلم از مهر در ماتم نشستهست
عجب در مهر دل دلدار چون است
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار، بی این یار چون است
به ظاهر بندگان را مینوازد
عجب با بنده در اسرار چون است؟
چو اول دیدمش جانیم بخشید
بدانستم که در ایثار چون است
اگر دوباره کردی آن کرم را
یقین گشتی که در تکرار چون است
عجب آن شعر اطلسپوش جعدش
به گرد اطلس رخسار چون است
طبیب عاشقان را باز پرسید
که تا آن نرگس بیمار چون است؟
عجب آن نافۀ تاتار چون است؟
عجب آن طره بلغار چون است؟
عجب بر دایرهی خط محقق
که بشکستهست صد پرگار چون است؟
من زارم اسیر ناله زیر
نپرسد روزکی کان زار چون است؟
دلم دزد نظر او دزد این دزد
عجب آن دزد دزدافشار چون است؟
تو را ای دوست چون من یار غارم
سری در غار کن کاین غار چون است؟
که تا بینم تو را جان برفشانم
نمایم خلق را نظار چون است
نهایت نیست گفتم را ولیکن
نمودم شکل آن گفتار چون است
چراغ دیده و دیدار چون است؟
عجب آن غمزۀ غماز چون است؟
عجب آن طرۀ طرار چون است؟
عجب آن شهرۀ بازار خوبی
عجب آن رونق گلزار چون است؟
دلم از مهر در ماتم نشستهست
عجب در مهر دل دلدار چون است
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار، بی این یار چون است
به ظاهر بندگان را مینوازد
عجب با بنده در اسرار چون است؟
چو اول دیدمش جانیم بخشید
بدانستم که در ایثار چون است
اگر دوباره کردی آن کرم را
یقین گشتی که در تکرار چون است
عجب آن شعر اطلسپوش جعدش
به گرد اطلس رخسار چون است
طبیب عاشقان را باز پرسید
که تا آن نرگس بیمار چون است؟
عجب آن نافۀ تاتار چون است؟
عجب آن طره بلغار چون است؟
عجب بر دایرهی خط محقق
که بشکستهست صد پرگار چون است؟
من زارم اسیر ناله زیر
نپرسد روزکی کان زار چون است؟
دلم دزد نظر او دزد این دزد
عجب آن دزد دزدافشار چون است؟
تو را ای دوست چون من یار غارم
سری در غار کن کاین غار چون است؟
که تا بینم تو را جان برفشانم
نمایم خلق را نظار چون است
نهایت نیست گفتم را ولیکن
نمودم شکل آن گفتار چون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
دو چشم آهوانهش شیرگیر است
کزو بر من روان باران تیر است
کمان ابروان و تیر مژگان
گواهانند کو بر جان امیر است
چو زلف درهمش درهم از آنم
که بوی او به از مشک و عبیر است
در آن زلفین از آن میپیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیر است
مگو آن سرو ما را تو نظیری
که ماه ما به خوبی بینظیر است
بیندازم من این سر را به پیشش
اگر چه سر به پیش او حقیر است
خیال روی شه را سجده میکن
خیال شه حقیقت را وزیر است
کزو بر من روان باران تیر است
کمان ابروان و تیر مژگان
گواهانند کو بر جان امیر است
چو زلف درهمش درهم از آنم
که بوی او به از مشک و عبیر است
در آن زلفین از آن میپیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیر است
مگو آن سرو ما را تو نظیری
که ماه ما به خوبی بینظیر است
بیندازم من این سر را به پیشش
اگر چه سر به پیش او حقیر است
خیال روی شه را سجده میکن
خیال شه حقیقت را وزیر است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
آن ره که بیامدم کدامست؟
تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست؟
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست
تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست؟
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
اندرآ ای مه که بیتو ماه را استاره نیست
تا خیالت درنیاید پای کوبان، چاره نیست
چون خیالت بر که آید، چشمهها گردد روان
خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
آتش از سنگی روان شد، آب از سنگی دگر
لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست
بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
مرده را تو زنده کردی بارها، یک باره نیست
ابر رحمت هر سحر گر میببارد، آن ز توست
وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست
همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد
لیک اندر دست من زان پارهها، یک پاره نیست
آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد
تا جهد استارهیی کز ابر یک استاره نیست
تا خیالت درنیاید پای کوبان، چاره نیست
چون خیالت بر که آید، چشمهها گردد روان
خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
آتش از سنگی روان شد، آب از سنگی دگر
لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست
بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
مرده را تو زنده کردی بارها، یک باره نیست
ابر رحمت هر سحر گر میببارد، آن ز توست
وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست
همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد
لیک اندر دست من زان پارهها، یک پاره نیست
آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد
تا جهد استارهیی کز ابر یک استاره نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است
که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است؟
مگر از چهرهٔ او باد صبا پرده ربود
که هزاران قمر غیب درخشان شده است؟
هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست؟
گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است
ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است
لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است
آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت
که هزاران دل ازو لعل بدخشان شده است
عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است؟
مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است
که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است
تا بدیدهست دل آن حسن پریزاد مرا
شیشه بر دست گرفتهست و پری خوان شده است
بر درخت تن اگر باد خوشش مینوزد
پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است؟
بهر هر کشتهٔ او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است؟
از حیات و خبرش باخبران بیخبرند
که حیات و خبرش پردهٔ ایشان شده است
گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید
هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است؟
شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد
سوی دل پس ز چه جانهاش چو دربان شده است؟
که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است؟
مگر از چهرهٔ او باد صبا پرده ربود
که هزاران قمر غیب درخشان شده است؟
هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست؟
گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است
ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است
لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است
آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت
که هزاران دل ازو لعل بدخشان شده است
عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است؟
مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است
که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است
تا بدیدهست دل آن حسن پریزاد مرا
شیشه بر دست گرفتهست و پری خوان شده است
بر درخت تن اگر باد خوشش مینوزد
پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است؟
بهر هر کشتهٔ او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است؟
از حیات و خبرش باخبران بیخبرند
که حیات و خبرش پردهٔ ایشان شده است
گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید
هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است؟
شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد
سوی دل پس ز چه جانهاش چو دربان شده است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگر است
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از که خواهم وان چشم خود کراست؟
در پیش بود دولت امروز لاجرم
میجست و میطپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
میترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم میجهید و دل بنده میطپید
این مینمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاص تر درخت درین باغها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو دادهیی؟
چون باشد آن غریب که همسایهٔ هماست؟
در ظل آفتاب تو چرخی همیزنیم
کوری آن که گوید ظل از شجر جداست
جان نعره میزند که زهی عشق آتشین
کاب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینهها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست؟
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بیوفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطهٔ تبریز نقش بست
کان خانهٔ اجابت و دل خانهٔ دعاست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگر است
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از که خواهم وان چشم خود کراست؟
در پیش بود دولت امروز لاجرم
میجست و میطپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
میترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم میجهید و دل بنده میطپید
این مینمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاص تر درخت درین باغها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو دادهیی؟
چون باشد آن غریب که همسایهٔ هماست؟
در ظل آفتاب تو چرخی همیزنیم
کوری آن که گوید ظل از شجر جداست
جان نعره میزند که زهی عشق آتشین
کاب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینهها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست؟
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بیوفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطهٔ تبریز نقش بست
کان خانهٔ اجابت و دل خانهٔ دعاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است
نظارهٔ تو بر همه جانها مبارک است
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانستهیی که سایهٔ عنقا مبارک است
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارک است
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کاید به کوی عشق که آن جا مبارک است
سودایی ایم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارک است
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کاخر رسول گفت تماشا مبارک است
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشتهای مصفا مبارک است
چون برگ و چون درخت بگفتند بیزبان
بی گوش بشنوید که اینها مبارک است
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارک است
یعنی که هر چه کاری آن گم نمیشود
کس تخم دین نکارد الا مبارک است
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسر است
پا درنهم که راه تو بر پا مبارک است
میآیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بیوفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارک است
بر خاکیان جمال بهاران خجسته است
بر ماهیان طپیدن دریا مبارک است
آن آفتاب کز دل در سینهها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارک است
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده میکند که خدایا مبارک است
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارک است
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کندر درون نهفتن اشیا مبارک است
نظارهٔ تو بر همه جانها مبارک است
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانستهیی که سایهٔ عنقا مبارک است
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارک است
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کاید به کوی عشق که آن جا مبارک است
سودایی ایم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارک است
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کاخر رسول گفت تماشا مبارک است
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشتهای مصفا مبارک است
چون برگ و چون درخت بگفتند بیزبان
بی گوش بشنوید که اینها مبارک است
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارک است
یعنی که هر چه کاری آن گم نمیشود
کس تخم دین نکارد الا مبارک است
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسر است
پا درنهم که راه تو بر پا مبارک است
میآیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بیوفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارک است
بر خاکیان جمال بهاران خجسته است
بر ماهیان طپیدن دریا مبارک است
آن آفتاب کز دل در سینهها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارک است
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده میکند که خدایا مبارک است
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارک است
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کندر درون نهفتن اشیا مبارک است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست
بدمستییی ز نرگس خمارم آرزوست
هندوی طرهات چه رسن باز لولییی ست
لولی گری طرهٔ طرارم آرزوست
اندر دلم ز غمزهٔ غماز فتنههاست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست
زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش است
غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست
زان شمع بینظیر که در لامکان بتافت
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست
گلزار حسن رو بگشا زان که از رخت
مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست
بعد از چهار سال نشستیم دو به دو
یک ره به کوی وصل تو دوچارم آرزوست
انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق
انکار سود نیست چو این کارم آرزوست
رانیم بالش شه و رانی به زخم مار
با مصطفای حسن در آن غارم آرزوست
تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری
زان مشکهای آهوی تاتارم آرزوست
باریست بر دلم که مرا هیچ بار نیست
ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست
عار است ای خفاش تو را ناز آفتاب
صد سجده من بکرده بران عارم آرزوست
با داردار وعدهٔ وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز
وندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست
دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست
لابد فسون عیسی و تیمارم آرزوست
مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل
از مکر توبه کردم مکارم آرزوست
تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست
از گلشن وصال تو یک خارم آرزوست
زان طرههای زلف کمرساز بنده را
کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست
موسی جان بدید درختی ز نور نار
آن شعلهٔ درخت و از آن نارم آرزوست
تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست
بدمستییی ز نرگس خمارم آرزوست
هندوی طرهات چه رسن باز لولییی ست
لولی گری طرهٔ طرارم آرزوست
اندر دلم ز غمزهٔ غماز فتنههاست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست
زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش است
غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست
زان شمع بینظیر که در لامکان بتافت
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست
گلزار حسن رو بگشا زان که از رخت
مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست
بعد از چهار سال نشستیم دو به دو
یک ره به کوی وصل تو دوچارم آرزوست
انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق
انکار سود نیست چو این کارم آرزوست
رانیم بالش شه و رانی به زخم مار
با مصطفای حسن در آن غارم آرزوست
تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری
زان مشکهای آهوی تاتارم آرزوست
باریست بر دلم که مرا هیچ بار نیست
ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست
عار است ای خفاش تو را ناز آفتاب
صد سجده من بکرده بران عارم آرزوست
با داردار وعدهٔ وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز
وندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست
دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست
لابد فسون عیسی و تیمارم آرزوست
مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل
از مکر توبه کردم مکارم آرزوست
تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست
از گلشن وصال تو یک خارم آرزوست
زان طرههای زلف کمرساز بنده را
کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست
موسی جان بدید درختی ز نور نار
آن شعلهٔ درخت و از آن نارم آرزوست
تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست
سایهٔ زلفین تو در دو جهان جای ماست
از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت
وان که بشد غرق عشق قامت و بالای ماست
هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست
هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست
هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست
عاشق و مسکین آن بیضد و همتای ماست
از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت
توی به تو دود شب زاتش سودای ماست
نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس
تا بدهد شرح آنک فتنهٔ فردای ماست
شب چه بود؟ روز نیز شهره و رسوای اوست
کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست
آه که از هر دو کون تا چه نهان بودهیی
خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست
زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود
وانچه ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست
اول و پایان راه از اثر پای ماست
ناطقه و نفس کل نالهٔ سرنای ماست
گر نه کژی همچو چنگ واسطهٔ نای چیست؟
در هوس آن سری اوست که هم پای ماست
گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش
بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست
رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین
بازبیاریم زود کان همه کالای ماست
سایهٔ زلفین تو در دو جهان جای ماست
از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت
وان که بشد غرق عشق قامت و بالای ماست
هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست
هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست
هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست
عاشق و مسکین آن بیضد و همتای ماست
از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت
توی به تو دود شب زاتش سودای ماست
نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس
تا بدهد شرح آنک فتنهٔ فردای ماست
شب چه بود؟ روز نیز شهره و رسوای اوست
کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست
آه که از هر دو کون تا چه نهان بودهیی
خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست
زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود
وانچه ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست
اول و پایان راه از اثر پای ماست
ناطقه و نفس کل نالهٔ سرنای ماست
گر نه کژی همچو چنگ واسطهٔ نای چیست؟
در هوس آن سری اوست که هم پای ماست
گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش
بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست
رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین
بازبیاریم زود کان همه کالای ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت
بدان حلاوت بیمر و تنگهای شکر
که تعبیهست در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کندر دو لعل تو درج است
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی
که دام بلبل عقل است در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کزان گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبلهٔ دلهاست
که دم به دم ز طرب سجده میبرد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیار است
ولی بس است خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر تواند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت؟
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت ار جا بدی به بستانت
چو سوخت زاتش عشق تو جان گرم روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری میکشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند کند جاه هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان مینگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت؟
به هر غزل که ستایم تو را ز پردهٔ شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم که باشد؟ و من کیستم؟ ستایش چیست؟
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت
به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت
بدان حلاوت بیمر و تنگهای شکر
که تعبیهست در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کندر دو لعل تو درج است
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی
که دام بلبل عقل است در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کزان گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبلهٔ دلهاست
که دم به دم ز طرب سجده میبرد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیار است
ولی بس است خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر تواند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت؟
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت ار جا بدی به بستانت
چو سوخت زاتش عشق تو جان گرم روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری میکشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند کند جاه هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان مینگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت؟
به هر غزل که ستایم تو را ز پردهٔ شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم که باشد؟ و من کیستم؟ ستایش چیست؟
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
جور و جفا و دورییی کان کنه کار میکند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار میکند
همتک یار یار کو راحت مطلق است او
یار ز حکم و داوری با تو چه یار میکند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یک صفتی خریف را فصل بهار میکند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس میکند
وز تبشی شب مرا رشک نهار میکند
میزده را معالجه هم به می از چه میکند؟
اشتر مست را ز می باز چه بار میکند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار میکند؟
هست شد آن عدم که او دولت هستها بود
مست شد آن خرد که او یاد خمار میکند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همیزند
آن ترییی که اندر او آب غبار میکند
ساقی جان بیا که دل بیتو شدهست مشتغل
تا که نبیند او تو را با که قرار میکند؟
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبهٔ خارخار بین کان دل خار میکند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
کین دل مست از بگه یاد نگار میکند
یاد نگار میکند قصد کنار میکند
روح نثار میکند شیر شکار میکند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او نالهٔ زار میکند
گفت حبیب نادر است همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار میکند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار میکند روح سرار میکند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کو به حراک دست او دور سوار میکند
ای همراه راهبین بر سر راه ماه بین
لیک خمش سخن مگو گفت غبار میکند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار میکند
همتک یار یار کو راحت مطلق است او
یار ز حکم و داوری با تو چه یار میکند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یک صفتی خریف را فصل بهار میکند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس میکند
وز تبشی شب مرا رشک نهار میکند
میزده را معالجه هم به می از چه میکند؟
اشتر مست را ز می باز چه بار میکند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار میکند؟
هست شد آن عدم که او دولت هستها بود
مست شد آن خرد که او یاد خمار میکند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همیزند
آن ترییی که اندر او آب غبار میکند
ساقی جان بیا که دل بیتو شدهست مشتغل
تا که نبیند او تو را با که قرار میکند؟
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبهٔ خارخار بین کان دل خار میکند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
کین دل مست از بگه یاد نگار میکند
یاد نگار میکند قصد کنار میکند
روح نثار میکند شیر شکار میکند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او نالهٔ زار میکند
گفت حبیب نادر است همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار میکند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار میکند روح سرار میکند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کو به حراک دست او دور سوار میکند
ای همراه راهبین بر سر راه ماه بین
لیک خمش سخن مگو گفت غبار میکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دلها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایهی خود گریزانم که نور از سایه پنهان است
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد؟
سر زلفش همیگوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همیگوید کجا پروانه تا سوزد؟
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را زاتش نینگیزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دلها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایهی خود گریزانم که نور از سایه پنهان است
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد؟
سر زلفش همیگوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همیگوید کجا پروانه تا سوزد؟
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را زاتش نینگیزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد؟
الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد؟
الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر
زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد؟
تو گویی خانهٔ خاقان بود دلهای مشتاقان
مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا باشد؟
بود مه سایه را دایه به مه چون میرسد سایه؟
بگو ای مه نمیدانم تو را خانه کجا باشد؟
نشان ماه میدیدم به صد خانه بگردیدم
ازین تفتیش برهانم تو را خانه کجا باشد؟
الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد؟
الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر
زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد؟
تو گویی خانهٔ خاقان بود دلهای مشتاقان
مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا باشد؟
بود مه سایه را دایه به مه چون میرسد سایه؟
بگو ای مه نمیدانم تو را خانه کجا باشد؟
نشان ماه میدیدم به صد خانه بگردیدم
ازین تفتیش برهانم تو را خانه کجا باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
چه بوی است این چه بوی است این مگر آن یار میآید؟
مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار میآید؟
شبی یا پردهٔ عودی و یا مشک عبرسودی
و یا یوسف بدین زودی از آن بازار میآید؟
چه نور است این چه تاب است این چه ماه و آفتاب است این؟
مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار میآید؟
سبوی می چه میجویی دهانش را چه میبویی؟
تو پنداری که او چون تو ازین خمار میآید؟
چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره؟
چه نقصان حشمت مه را که بیدستار میآید؟
چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل
ازان میخانه چون مستان چه ناهموار میآید؟
مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش
که او در حلقهٔ مستان چنین بسیار میآید
گلستان میشود عالم چو سروش میکند سیران
قیامت میشود ظاهر چو در اظهار میآید
همه چون نقش دیواریم و جنبان میشویم آن دم
که نور نقش بند ما برین دیوار میآید
گهی در کوی بیماران چو جالینوس میگردد
گهی بر شکل بیماران به حیلت زار میآید
خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من
ز شرم آن پری چهره به استغفار میآید
مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار میآید؟
شبی یا پردهٔ عودی و یا مشک عبرسودی
و یا یوسف بدین زودی از آن بازار میآید؟
چه نور است این چه تاب است این چه ماه و آفتاب است این؟
مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار میآید؟
سبوی می چه میجویی دهانش را چه میبویی؟
تو پنداری که او چون تو ازین خمار میآید؟
چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره؟
چه نقصان حشمت مه را که بیدستار میآید؟
چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل
ازان میخانه چون مستان چه ناهموار میآید؟
مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش
که او در حلقهٔ مستان چنین بسیار میآید
گلستان میشود عالم چو سروش میکند سیران
قیامت میشود ظاهر چو در اظهار میآید
همه چون نقش دیواریم و جنبان میشویم آن دم
که نور نقش بند ما برین دیوار میآید
گهی در کوی بیماران چو جالینوس میگردد
گهی بر شکل بیماران به حیلت زار میآید
خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من
ز شرم آن پری چهره به استغفار میآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد؟
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد؟
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
ای آن که دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد
ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایهٔ آن زلفی کو حلقه و خم دارد
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد؟
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
ای آن که دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد
ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایهٔ آن زلفی کو حلقه و خم دارد
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
از سرو مرا بوی بالای تو میآید
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو میآید
هر نی کمر خدمت در پیش تو میبندد
شکر به غلامی حلوای تو میآید
هر نور که آید او از نور تو زاید او
میمژده دهد یعنی فردای تو میآید
گل خواجهٔ سوسن شد آرایش گلٰشن شد
زیرا که از آن خندهی رعنای تو میآید
هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
اندر سرم از شش سو سودای تو میآید
چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی
در گوش من آن جا هم هیهای تو میآید
اندر دل آوازی پر شورش و غمازی
آن ناله چنین دانم کز نای تو میآید
روز است شبم از تو خشک است لبم از تو
غم نیست اگر خشک است دریای تو میآید
زیر فلک اطلس هشیار نماند کس
زیرا که ز پیش و پس میهای تو میآید
از جور تو اندیشم جور آید در پیشم
بینم که چنان تلخی از رای تو میآید
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه کند زیرا صحرای تو میآید
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو میآید
هر نی کمر خدمت در پیش تو میبندد
شکر به غلامی حلوای تو میآید
هر نور که آید او از نور تو زاید او
میمژده دهد یعنی فردای تو میآید
گل خواجهٔ سوسن شد آرایش گلٰشن شد
زیرا که از آن خندهی رعنای تو میآید
هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
اندر سرم از شش سو سودای تو میآید
چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی
در گوش من آن جا هم هیهای تو میآید
اندر دل آوازی پر شورش و غمازی
آن ناله چنین دانم کز نای تو میآید
روز است شبم از تو خشک است لبم از تو
غم نیست اگر خشک است دریای تو میآید
زیر فلک اطلس هشیار نماند کس
زیرا که ز پیش و پس میهای تو میآید
از جور تو اندیشم جور آید در پیشم
بینم که چنان تلخی از رای تو میآید
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه کند زیرا صحرای تو میآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
جان پیش تو هر ساعت میریزد و میروید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید؟
هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید؟
روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
جان داند و جان داند کز دوست چه میبوید
یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همیموید
من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
میکاهم تا عشقت افزاید و افزوید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بیپای چو کشتیها در بحر همیپوید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید؟
هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید؟
روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
جان داند و جان داند کز دوست چه میبوید
یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همیموید
من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
میکاهم تا عشقت افزاید و افزوید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بیپای چو کشتیها در بحر همیپوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
عاشق چو منی باید میسوزد و میسازد
ورنی مثل کودک تا کعب همیبازد
مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو
تا بر همه مه رویان میچربد و مینازد
عاشق چو منی باید کز مستی و بیخویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
کز وهم و گمان زان سو میراند و میتازد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه که او خود را در عشق دراندازد
چون شاخ رز است این جان میکش به خودش میدان
چندان که کشش بیند سوی تو همییازد
باری دل و جان من مست است در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
چون چنگ شوی از غم خم داده وآن گه او
در بر کشدت شیرین بیواسطه بنوازد
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد
شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد
ورنی مثل کودک تا کعب همیبازد
مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو
تا بر همه مه رویان میچربد و مینازد
عاشق چو منی باید کز مستی و بیخویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
کز وهم و گمان زان سو میراند و میتازد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه که او خود را در عشق دراندازد
چون شاخ رز است این جان میکش به خودش میدان
چندان که کشش بیند سوی تو همییازد
باری دل و جان من مست است در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
چون چنگ شوی از غم خم داده وآن گه او
در بر کشدت شیرین بیواسطه بنوازد
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد
شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد