عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
گل اگر با لب لعل تو برابر می شد
شبنم از نسبت دندان تو گوهر می شد
آب فولاد بخونابه بدل می گردید
گر غم عشق در آئینه مصور می شد
دیده ام خشک تر از ساغر مخمورانست
یاد آنروز که از گریه بسی تر می شد
سرد مهری گل این چمن افسرد مرا
قفس آهنم ای کاش که مجمر می شد
چشم مستت نظری جانب ما گر می داشت
در کف بخت سیه آبله ساغر می شد
مهر اخوان همه کین است چه می بود اگر
در رحم نطفه آبا همه دختر می شد
با وفا خاصیتی هست که گل گر می داشت
همه جا قدرش با خاک برابر می شد
اشک چون طفل پدر مرده که خودسر گردد
بتمنای تو هر روز بهر در می شد
هر زمان حوصله ای درخور غم نتوان ساخت
کاش قدر خودش غصه مقرر می شد
کشت امید چنین خشک نمی ماند کلیم
اگر از دود دلم چشم فلک تر می شد
شبنم از نسبت دندان تو گوهر می شد
آب فولاد بخونابه بدل می گردید
گر غم عشق در آئینه مصور می شد
دیده ام خشک تر از ساغر مخمورانست
یاد آنروز که از گریه بسی تر می شد
سرد مهری گل این چمن افسرد مرا
قفس آهنم ای کاش که مجمر می شد
چشم مستت نظری جانب ما گر می داشت
در کف بخت سیه آبله ساغر می شد
مهر اخوان همه کین است چه می بود اگر
در رحم نطفه آبا همه دختر می شد
با وفا خاصیتی هست که گل گر می داشت
همه جا قدرش با خاک برابر می شد
اشک چون طفل پدر مرده که خودسر گردد
بتمنای تو هر روز بهر در می شد
هر زمان حوصله ای درخور غم نتوان ساخت
کاش قدر خودش غصه مقرر می شد
کشت امید چنین خشک نمی ماند کلیم
اگر از دود دلم چشم فلک تر می شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
بدلم اینهمه پیکان ستم بار نبود
گره غنچه گران بر دل گلزار نبود
دل و جان صبر و شکیب از شب هجرت چه کشد
داغ آسایش بختیم که بیدار نبود
شرح هجران تو میکرد بنامت چو رسید
خامه را با دو زبان قوت گفتار نبود
در ازل دشمن سامان شده ویرانه ما
در اگر بود درین غمکده دیوار نبود
عشق جائی که صف آراست بخونریزی من
خنده از بیم بلا بر لب سوفار نبود
کس ندانست که چشم توجه بیماری داشت
که دوایش بجز از مستی سرشار نبود
بر سرم بخت ز گلزار جهان چونگل شمع
نزد آن گل که وبال سرو دستار نبود
ثمر نخل وجودم همه اشکست کلیم
چکنم شعله بغیر از شررش بار نبود
گره غنچه گران بر دل گلزار نبود
دل و جان صبر و شکیب از شب هجرت چه کشد
داغ آسایش بختیم که بیدار نبود
شرح هجران تو میکرد بنامت چو رسید
خامه را با دو زبان قوت گفتار نبود
در ازل دشمن سامان شده ویرانه ما
در اگر بود درین غمکده دیوار نبود
عشق جائی که صف آراست بخونریزی من
خنده از بیم بلا بر لب سوفار نبود
کس ندانست که چشم توجه بیماری داشت
که دوایش بجز از مستی سرشار نبود
بر سرم بخت ز گلزار جهان چونگل شمع
نزد آن گل که وبال سرو دستار نبود
ثمر نخل وجودم همه اشکست کلیم
چکنم شعله بغیر از شررش بار نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
می آشام غمت پیمانه و ساغر نمی دارد
بجز تبخاله بر لب ساغر دیگر نمی دارد
ندانم از خدا برگشته مژگانت چه می خواهد
که سر از سجده محراب ابرو بر نمی دارد
تو بی پروا درون دل، ولی از حال او غافل
که آتش آگهی از سوزش مجمر نمی دارد
کنم از هر نگاهت مستی دیگر چه بزمست این
کسی صد رنگ می ای شوخ در ساغر نمی دارد
چو نقش پا ندارد بستم بالین بکنج غم
که از سر در گریبانی تن ما سر نمی دارد
متاع صبر و آرام از دلم جستی، عجب از تو
نمی دانی که گلخن غیر خاکستر نمی دارد
سرت گردم مگردان اینچنین یکباره محرومم
که دارد سایه ای سر و سهی گر بر نمی دارد
من بیکس هلاک گرمی داغ جنون گردم
که تا شد پاسبانم چشم، از من بر نمی دارد
کلیم از شعر رنگین نیست بیت ساده می گوید
عروس تنگدستان بیش ازین زیور نمی دارد
بجز تبخاله بر لب ساغر دیگر نمی دارد
ندانم از خدا برگشته مژگانت چه می خواهد
که سر از سجده محراب ابرو بر نمی دارد
تو بی پروا درون دل، ولی از حال او غافل
که آتش آگهی از سوزش مجمر نمی دارد
کنم از هر نگاهت مستی دیگر چه بزمست این
کسی صد رنگ می ای شوخ در ساغر نمی دارد
چو نقش پا ندارد بستم بالین بکنج غم
که از سر در گریبانی تن ما سر نمی دارد
متاع صبر و آرام از دلم جستی، عجب از تو
نمی دانی که گلخن غیر خاکستر نمی دارد
سرت گردم مگردان اینچنین یکباره محرومم
که دارد سایه ای سر و سهی گر بر نمی دارد
من بیکس هلاک گرمی داغ جنون گردم
که تا شد پاسبانم چشم، از من بر نمی دارد
کلیم از شعر رنگین نیست بیت ساده می گوید
عروس تنگدستان بیش ازین زیور نمی دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
زخمهای شانه از زلفت فراهم می شود
بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می شود
عیش اگر هم رو دهد بی تلخی اندوه نیست
همچو نوروزی که واقع در محرم می شود
قتل ما هر گاه باشد می توان، تعجیل چیست
کشتن شمع حیات ما بیکدم می شود
تا چه آرد بر سر بال کبوتر نامه ام
خامه ام هر دم زبار درد دل خم می شود
هست با خونین دلانم الفتی کز بعد مرگ
خاک من بر زخم اگر پاشند مرهم می شود
بسکه شادابست گلشن از سرشک عندلیب
آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می شود
در دیار ما مصیبت دوستی عامست، عام
کز چراغی مرده در یک شهر ماتم می شود
همچو محجوبی که در شهر غریب آمد درون
خواب در چشمم بمردم آشنا کم می شود
تا کلیم از آدمیت لاف زد بیغم نبود
غم بود تخمی که سبز از خاک آدم می شود
بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می شود
عیش اگر هم رو دهد بی تلخی اندوه نیست
همچو نوروزی که واقع در محرم می شود
قتل ما هر گاه باشد می توان، تعجیل چیست
کشتن شمع حیات ما بیکدم می شود
تا چه آرد بر سر بال کبوتر نامه ام
خامه ام هر دم زبار درد دل خم می شود
هست با خونین دلانم الفتی کز بعد مرگ
خاک من بر زخم اگر پاشند مرهم می شود
بسکه شادابست گلشن از سرشک عندلیب
آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می شود
در دیار ما مصیبت دوستی عامست، عام
کز چراغی مرده در یک شهر ماتم می شود
همچو محجوبی که در شهر غریب آمد درون
خواب در چشمم بمردم آشنا کم می شود
تا کلیم از آدمیت لاف زد بیغم نبود
غم بود تخمی که سبز از خاک آدم می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد
با یک جهان لب تشنگی از آبحیوان بگذرد
من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی
آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد
هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام
آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد
بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد
هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد
خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی
کاین تیره روزی بس شود شبهای هجران بگذرد
خاک ره شاه جهان تاج سر خود می کنم
تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد
با یک جهان لب تشنگی از آبحیوان بگذرد
من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی
آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد
هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام
آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد
بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد
هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد
خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی
کاین تیره روزی بس شود شبهای هجران بگذرد
خاک ره شاه جهان تاج سر خود می کنم
تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
بیا که دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد
سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد
چو من ببرم در آیم برای جا دادن
تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد
بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود
فتاد کور چو در چه عصا نمی خواهد
عجب که جوهر من رنگ عجز برتابد
زبان تیغ امان از بلا نمی خواهد
فسردگی را بازار آنچنان گرمست
که کاه روی دل از کهربا نمی خواهد
کرم ز بخل به، اما بخیل به ز کریم
بخیل هرگز کس را گدا نمی خواهد
قبول عام ازین بیشتر نمی باشد
که استخوان مرا هم هما نمی خواهد
کلیم سوخته عریان بیسروپائی است
بسان شمع کلاه و قبا نمی خواهد
سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد
چو من ببرم در آیم برای جا دادن
تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد
بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود
فتاد کور چو در چه عصا نمی خواهد
عجب که جوهر من رنگ عجز برتابد
زبان تیغ امان از بلا نمی خواهد
فسردگی را بازار آنچنان گرمست
که کاه روی دل از کهربا نمی خواهد
کرم ز بخل به، اما بخیل به ز کریم
بخیل هرگز کس را گدا نمی خواهد
قبول عام ازین بیشتر نمی باشد
که استخوان مرا هم هما نمی خواهد
کلیم سوخته عریان بیسروپائی است
بسان شمع کلاه و قبا نمی خواهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
ایخوش آندم که دلت از سر کین برخیزد
بنشینی و ز ابروی تو چین برخیزد
تا بکنج دل من جای نبیند اول
نیست ممکن که غباری ز زمین برخیزد
هر که صیاد، تو آن وقت بدامش آئی
که ز پیری نتواند ز کمین برخیزد
کار مژگان سیه مست تو شد کج روشی
هر که برخاست ز میخانه چنین برخیزد
سرم از زانوی اندوه جدا خواهد شد
سرنوشتم اگر از لوح جبین برخیزد
آخر ایشوخ جهانسوز سواری تا چند
تا بکی آتش از خانه زین برخیزد
تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم
بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد
این زمان رانیم از بزم و ندانی که کلیم
آید آنروز که گوئی بنشین برخیزد
بنشینی و ز ابروی تو چین برخیزد
تا بکنج دل من جای نبیند اول
نیست ممکن که غباری ز زمین برخیزد
هر که صیاد، تو آن وقت بدامش آئی
که ز پیری نتواند ز کمین برخیزد
کار مژگان سیه مست تو شد کج روشی
هر که برخاست ز میخانه چنین برخیزد
سرم از زانوی اندوه جدا خواهد شد
سرنوشتم اگر از لوح جبین برخیزد
آخر ایشوخ جهانسوز سواری تا چند
تا بکی آتش از خانه زین برخیزد
تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم
بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد
این زمان رانیم از بزم و ندانی که کلیم
آید آنروز که گوئی بنشین برخیزد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که بر باد رود
نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل
تشنه راآب محالستکه از یاد رود
گر بشستن برود نقش الف از شانه
فکر بالای تو هم از دل ناشاد رود
نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشکر خسرو اگر بر سر فرهاد رود
در ره عشق جهانسوز چه شاه و چه گدا
حکم سیلاب بویرانه و آباد رود
می کشد هر چه بدریا رسد از چشم ترم
ناز شاگرد خردمند باستاد رود
اگر آئینه نیابد ز قبولت نظری
زلف جوهر همه از چهره فولاد رود
اشک سودی نکند عاشق دلباخته را
چکند دانه چو دام از کف صیاد رود
کاش چون شمع شود سر همه اعضای کلیم
تا سراسر بره عشق تو بر باد رود
داغ عشق تو گلی نیست که بر باد رود
نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل
تشنه راآب محالستکه از یاد رود
گر بشستن برود نقش الف از شانه
فکر بالای تو هم از دل ناشاد رود
نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشکر خسرو اگر بر سر فرهاد رود
در ره عشق جهانسوز چه شاه و چه گدا
حکم سیلاب بویرانه و آباد رود
می کشد هر چه بدریا رسد از چشم ترم
ناز شاگرد خردمند باستاد رود
اگر آئینه نیابد ز قبولت نظری
زلف جوهر همه از چهره فولاد رود
اشک سودی نکند عاشق دلباخته را
چکند دانه چو دام از کف صیاد رود
کاش چون شمع شود سر همه اعضای کلیم
تا سراسر بره عشق تو بر باد رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بیا که بی تو سیاهی ز چشم روشن شد
ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد
جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد
برای سوختن آماده ام چنانکه کسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریکست
چه شد که بام و در او تمام روزن شد
زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور که صبح روشن شد
زبس که بر سر هم ریختیم و سبز نشد
بزیر خاکم تخم امید خرمن شد
خیانت است اگر در ره بهشت نهی
کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد
ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد
جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد
برای سوختن آماده ام چنانکه کسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریکست
چه شد که بام و در او تمام روزن شد
زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور که صبح روشن شد
زبس که بر سر هم ریختیم و سبز نشد
بزیر خاکم تخم امید خرمن شد
خیانت است اگر در ره بهشت نهی
کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس
اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس
نیامدی و سیاهی ز داغها افتاد
سفید شد برهت چشم انتظار افسوس
میان گرد کدورت پدید نیست دلم
چه سازم آینه گم گشت در غبار افسوس
بآه و ناله میسر نمی شود وصلت
نسیم، رنگ ندارد زنوبهار افسوس
باشک ریزی رامم نشد چه چاره کنم
همیشه می رمد از دانه ام شکار افسوس
باین دو دیده ز حسنت چه می توان دیدن
هزار چشم نداریم صد هزار افسوس
ببوسه بازی او هر چه داشت باخت کلیم
نمی نشیند نقشش درین قمار افسوس
اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس
نیامدی و سیاهی ز داغها افتاد
سفید شد برهت چشم انتظار افسوس
میان گرد کدورت پدید نیست دلم
چه سازم آینه گم گشت در غبار افسوس
بآه و ناله میسر نمی شود وصلت
نسیم، رنگ ندارد زنوبهار افسوس
باشک ریزی رامم نشد چه چاره کنم
همیشه می رمد از دانه ام شکار افسوس
باین دو دیده ز حسنت چه می توان دیدن
هزار چشم نداریم صد هزار افسوس
ببوسه بازی او هر چه داشت باخت کلیم
نمی نشیند نقشش درین قمار افسوس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
تیغم نمی برد بچه امید بر کشم
از گریه کور گشتم و بینائیم بجاست
هر لحظه رشته مژه را در گهر کشم
عمرم بباغبان نخل قدش گذشت
یک ره ادب نهشت که تنگش ببر کشم
حسرت نصیب، طایر این بوستان منم
خمیازه در بهار ز گل بیشتر کشم
خوش جامه ایست داغ ولی پرده پوش نیست
صد پیرهن اگر بسر یکدگر کشم
شوقم ز بسکه ساخته امیدوار تو
بیوعده انتظار بهر رهگذر کشم
بیمار بی طبیب چو چشم توام که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم
با سرنوشت بد چکنم آه چاره نیست
این آن نوشته نیست که خطش بسر کشم
گردد سر بریده بصندل نیازمند
جائیکه من ز دست غمت ناله بر کشم
با آنکه هیچ وقت نیاید بکار من
شب تا صباح ناله بمرگ اثر کشم
خار شکسته در قدمم سبز می شود
گر من کلیم پای بدامان تر کشم
تیغم نمی برد بچه امید بر کشم
از گریه کور گشتم و بینائیم بجاست
هر لحظه رشته مژه را در گهر کشم
عمرم بباغبان نخل قدش گذشت
یک ره ادب نهشت که تنگش ببر کشم
حسرت نصیب، طایر این بوستان منم
خمیازه در بهار ز گل بیشتر کشم
خوش جامه ایست داغ ولی پرده پوش نیست
صد پیرهن اگر بسر یکدگر کشم
شوقم ز بسکه ساخته امیدوار تو
بیوعده انتظار بهر رهگذر کشم
بیمار بی طبیب چو چشم توام که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم
با سرنوشت بد چکنم آه چاره نیست
این آن نوشته نیست که خطش بسر کشم
گردد سر بریده بصندل نیازمند
جائیکه من ز دست غمت ناله بر کشم
با آنکه هیچ وقت نیاید بکار من
شب تا صباح ناله بمرگ اثر کشم
خار شکسته در قدمم سبز می شود
گر من کلیم پای بدامان تر کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
غم مسکن و فکر مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
درین بحر از خجلت تنگ ظرفی
حبابم که چشمی ببالا ندارم
شکفته رخ از فقر همچون سرابم
ترشروئی ابر و دریا ندارم
خرد چیست از فکر دنیا گذشتن
نگوئی که من عقل دنیا ندارم
چرا در غم ماست پیوسته زلفت
در آن کوچه من خانه تنها ندارم
جنونم دل از سنگ طفلان فکندست
ز شرمندگی روی صحرا ندارم
گدای در دلبرانم چو شانه
بجای دگر دست گیرا ندارم
بآئینه زانوی خویش گاهی
سری می کشم روی درها ندارم
نخواهد رسیدن بمقصود دستم
اگر آبله در ته پا ندارم
کلیم از سر آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت دعوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
درین بحر از خجلت تنگ ظرفی
حبابم که چشمی ببالا ندارم
شکفته رخ از فقر همچون سرابم
ترشروئی ابر و دریا ندارم
خرد چیست از فکر دنیا گذشتن
نگوئی که من عقل دنیا ندارم
چرا در غم ماست پیوسته زلفت
در آن کوچه من خانه تنها ندارم
جنونم دل از سنگ طفلان فکندست
ز شرمندگی روی صحرا ندارم
گدای در دلبرانم چو شانه
بجای دگر دست گیرا ندارم
بآئینه زانوی خویش گاهی
سری می کشم روی درها ندارم
نخواهد رسیدن بمقصود دستم
اگر آبله در ته پا ندارم
کلیم از سر آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت دعوا ندارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
ای صبا این دل صد چاک بجانان برسان
شانه تحفه بآن زلف پریشان برسان
بچمن گر گذری ناله ای از من نشنو
نغمه تازه بمرغان خوش الحان برسان
زاد راهم همه چون دیده عاشق آبست
می رسد ابرتری مژده بمستان برسان
تا دل آبله ها وا شود از رنج سفر
خضر راهی شو و خود را بمغیلان برسان
کار اغیار چو از بوسه رساندی بکنار
بهر ما نگهی تا سر مژگان برسان
هدف ناوک او باش گرت شوقی هست
آتش سینه خود را به نیستان برسان
تا کی ای بخت بری خاک ز جیبم به کنار
یک شب هجر مرا نیز بپایان برسان
خون اگر نیست دلا آهن پیکان بگداز
مدد اشک باین دیده گریان برسان
نوبهارست کلیم اینهمه افسرده مباش
تو هم آخر گل اشکی به گریبان برسان
شانه تحفه بآن زلف پریشان برسان
بچمن گر گذری ناله ای از من نشنو
نغمه تازه بمرغان خوش الحان برسان
زاد راهم همه چون دیده عاشق آبست
می رسد ابرتری مژده بمستان برسان
تا دل آبله ها وا شود از رنج سفر
خضر راهی شو و خود را بمغیلان برسان
کار اغیار چو از بوسه رساندی بکنار
بهر ما نگهی تا سر مژگان برسان
هدف ناوک او باش گرت شوقی هست
آتش سینه خود را به نیستان برسان
تا کی ای بخت بری خاک ز جیبم به کنار
یک شب هجر مرا نیز بپایان برسان
خون اگر نیست دلا آهن پیکان بگداز
مدد اشک باین دیده گریان برسان
نوبهارست کلیم اینهمه افسرده مباش
تو هم آخر گل اشکی به گریبان برسان
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
غنچه یکی ز جمله خونین دلان تو
رفته فرو بخویش بفکر دهان تو
از بهر کشتن دو جهان آن کمر بس است
شمشیر احتیاج ندارد میان تو
هر جا که فتنه ایست در ابروت جا گرفت
بیش از دو خانه گرچه ندارد کمان تو
بدنام بیوفائیم از بسکه می کنم
با سیل اشک خود سفر از آستان تو
بدنام خواندم همه کس بیگمان بد است
نامی که نگذرد بغلط بر زبان تو
باری ز دستبوس مکن منع ما اگر
تنگست جای بوسه بکنج دهان تو
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته بطاق بلندی کمان تو
می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو
از ناله ات کلیم چه حاصل که چون جرس
فریادرس بهم نرساند فغان تو
رفته فرو بخویش بفکر دهان تو
از بهر کشتن دو جهان آن کمر بس است
شمشیر احتیاج ندارد میان تو
هر جا که فتنه ایست در ابروت جا گرفت
بیش از دو خانه گرچه ندارد کمان تو
بدنام بیوفائیم از بسکه می کنم
با سیل اشک خود سفر از آستان تو
بدنام خواندم همه کس بیگمان بد است
نامی که نگذرد بغلط بر زبان تو
باری ز دستبوس مکن منع ما اگر
تنگست جای بوسه بکنج دهان تو
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته بطاق بلندی کمان تو
می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو
از ناله ات کلیم چه حاصل که چون جرس
فریادرس بهم نرساند فغان تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته
هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید
ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته
بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده
اثر از شعله آهم بدر همچون شرر رفته
شکیب بیقراران هم بجای خود نمی آیند
نیابی از سفر تا باز چون عضو بدر رفته
مبادا آتش سودای کس زینگونه تند افتد
زجوش گریه ام چشمیست چون ریگ ز سر رفته
نیم شرمنده یک گام همراهی ز دل هرگز
براهی گر مرا دیدست از راه دگر رفته
میان خاکساران لاف پستی می توانم زد
هوای کرسی زانو مرا از سر بدر رفته
رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا
درین سر گشتگی مانم بزلف تا کمر رفته
بکوی تنگدستی خود زمین گیرم کلیم، اما
سرشکم بر سر دریا بتاراج گهر رفته
هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید
ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته
بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده
اثر از شعله آهم بدر همچون شرر رفته
شکیب بیقراران هم بجای خود نمی آیند
نیابی از سفر تا باز چون عضو بدر رفته
مبادا آتش سودای کس زینگونه تند افتد
زجوش گریه ام چشمیست چون ریگ ز سر رفته
نیم شرمنده یک گام همراهی ز دل هرگز
براهی گر مرا دیدست از راه دگر رفته
میان خاکساران لاف پستی می توانم زد
هوای کرسی زانو مرا از سر بدر رفته
رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا
درین سر گشتگی مانم بزلف تا کمر رفته
بکوی تنگدستی خود زمین گیرم کلیم، اما
سرشکم بر سر دریا بتاراج گهر رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
اشکم ز دل چو شعله فروزان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک
چون لشکری که از پی سلطان برآمده
جائی بدلگشائی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بسکه روزگار دنی سفله پرورست
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود
چون از کنار چشمه حیوان برآمده
معشوق خورد سال درآید بقید ضبط
سروی که قد کشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش
آسودگی ز عالم امکان برآمده
گل گل و باده چهره سبزان هند بین
در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق
هرچند چون کلیم ز یونان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک
چون لشکری که از پی سلطان برآمده
جائی بدلگشائی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بسکه روزگار دنی سفله پرورست
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود
چون از کنار چشمه حیوان برآمده
معشوق خورد سال درآید بقید ضبط
سروی که قد کشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش
آسودگی ز عالم امکان برآمده
گل گل و باده چهره سبزان هند بین
در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق
هرچند چون کلیم ز یونان برآمده
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - شکایت از تب و لرز
سرور ازین میهمان پر تعب یعنی که تب
چند روزی شد که تصدیع فراوان می کنم
آنچه از دست من آمد زاشک سرخ و روی زرد
پیش او هر لحظه نعمتهای الوان می کشم
تا نسوزد در دل من یادگار دوست را
زاستخوان پیکان جانان را بدندان می کشم
تیغهای آبدارم هست از فوج سرشک
لیک بر روی مرض از ضعف لرزان می کشم
همچو طفل نوخطی کاستاد گیرد خامه اش
من عصا را بر زمین ز امداد یاران می کشم
در طلسم بیقراران من زخود افتاده ام
کم بلوح خاطر آنزلف پریشان می کشم
نیست چون مقراض انگشت طبیبان آهنین
زخم خوش چیزیست، دست از دست ایشان می کشم
تا شمار نوبت تب را نگهدارم درست
بر زمین هر گاه غلطم خط بمژگان می کشم
بسترم از پهلوی من صفحه مسطر زدست
داستان فربهی را خط نسیان می کشم
از نقاهت گر چو برقم کرده پر سودی نکرد
منهم آخر انتقام خود زدوران می کشم
اشک تا بر لب رسد از گرمی ره سوخته
منت خشکی همین از چشم گریان می کشم
ساغر تبخاله ها کو تا دگر پر می شود
جان اگر بر لب رسد خجلت زمهمان می کشم
بوده ام فرمانروای عالم آب و کنون
حسرت یک قطره از منع طبیبان می کشم
مشتی از خاکدرت پنهانی از چشم طبیب
گر فرستی سوی من زان آبحیوان می کشم
چند روزی شد که تصدیع فراوان می کنم
آنچه از دست من آمد زاشک سرخ و روی زرد
پیش او هر لحظه نعمتهای الوان می کشم
تا نسوزد در دل من یادگار دوست را
زاستخوان پیکان جانان را بدندان می کشم
تیغهای آبدارم هست از فوج سرشک
لیک بر روی مرض از ضعف لرزان می کشم
همچو طفل نوخطی کاستاد گیرد خامه اش
من عصا را بر زمین ز امداد یاران می کشم
در طلسم بیقراران من زخود افتاده ام
کم بلوح خاطر آنزلف پریشان می کشم
نیست چون مقراض انگشت طبیبان آهنین
زخم خوش چیزیست، دست از دست ایشان می کشم
تا شمار نوبت تب را نگهدارم درست
بر زمین هر گاه غلطم خط بمژگان می کشم
بسترم از پهلوی من صفحه مسطر زدست
داستان فربهی را خط نسیان می کشم
از نقاهت گر چو برقم کرده پر سودی نکرد
منهم آخر انتقام خود زدوران می کشم
اشک تا بر لب رسد از گرمی ره سوخته
منت خشکی همین از چشم گریان می کشم
ساغر تبخاله ها کو تا دگر پر می شود
جان اگر بر لب رسد خجلت زمهمان می کشم
بوده ام فرمانروای عالم آب و کنون
حسرت یک قطره از منع طبیبان می کشم
مشتی از خاکدرت پنهانی از چشم طبیب
گر فرستی سوی من زان آبحیوان می کشم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بسویت می کشد دل هر زمانم
ز جان من چه خواهد دل ندانم
بدان شادم که از دست غم تو
نباشد در جهان یکدم امانم
دلم بردی و رفتی و نگفتی
که من بی جان و دل کی زنده مانم
ز جور عشق او صبر و خرد را
مدارای دل طمع دیگر ز جانم
چو دیدم پرتو خورشید رویش
بسان ذره شیدای جهانم
برو ناصح مده پندم ز عشقش
نگر من عاشق و رسوا چه سانم
اسیری وصف حسن نوربخشش
چگویم چونکه ناید در بیانم
ز جان من چه خواهد دل ندانم
بدان شادم که از دست غم تو
نباشد در جهان یکدم امانم
دلم بردی و رفتی و نگفتی
که من بی جان و دل کی زنده مانم
ز جور عشق او صبر و خرد را
مدارای دل طمع دیگر ز جانم
چو دیدم پرتو خورشید رویش
بسان ذره شیدای جهانم
برو ناصح مده پندم ز عشقش
نگر من عاشق و رسوا چه سانم
اسیری وصف حسن نوربخشش
چگویم چونکه ناید در بیانم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
مهر وصلت گر نتابد بر دلم ای ماه من
در فراقت شمع گردون را بسوزد آه من
دوزخ سوزان شود بر من چو جنات نعیم
در قیامت گر تو باشی مونس و همراه من
بی رخت شد جان به فرزین بند هجران مبتلا
گر به وصلی در نیابی مات گردد شاه من
لشکر جور و جفا بر من ره شادی گرفت
تا نباشد جز به سوی محنت و غم راه من
تا دلم آگاه شد از لذت درد و غمت
جز به سویش نیست مایل این دل آگاه من
نور مه از آفتاب آمد همیشه وین عجب
نور یابد صد هزاران آفتاب از ماه من
از اسیری گر نداری باور این درد درون
شاهد است این دیده گریان و روی کاه من
در فراقت شمع گردون را بسوزد آه من
دوزخ سوزان شود بر من چو جنات نعیم
در قیامت گر تو باشی مونس و همراه من
بی رخت شد جان به فرزین بند هجران مبتلا
گر به وصلی در نیابی مات گردد شاه من
لشکر جور و جفا بر من ره شادی گرفت
تا نباشد جز به سوی محنت و غم راه من
تا دلم آگاه شد از لذت درد و غمت
جز به سویش نیست مایل این دل آگاه من
نور مه از آفتاب آمد همیشه وین عجب
نور یابد صد هزاران آفتاب از ماه من
از اسیری گر نداری باور این درد درون
شاهد است این دیده گریان و روی کاه من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تغربت عن داری فیا طول غربتی
لقد ضاق قلبی من فرق الاحبة
ومن فرقة الاحباب ماکنت لاقیا
عذاب الیم عنده من عذوبة
الا یا رسولا ان بلغت دیارهم
فبلغ الیهم حال شوقی ولوعتی
فان طال هذا البون فی البین فاعلموا
بان حیاتی عین موت بغصة
وان قطع الموت الملاقات بیننا
احبای لاتنسوا عهود المحبة
الهی فیسرنی الوصول الیهم
بحق نبی مرسل للهدایة
وحال الاسیری من غرایب حالة
فکونوا ممدا للغریب بهسمة
لقد ضاق قلبی من فرق الاحبة
ومن فرقة الاحباب ماکنت لاقیا
عذاب الیم عنده من عذوبة
الا یا رسولا ان بلغت دیارهم
فبلغ الیهم حال شوقی ولوعتی
فان طال هذا البون فی البین فاعلموا
بان حیاتی عین موت بغصة
وان قطع الموت الملاقات بیننا
احبای لاتنسوا عهود المحبة
الهی فیسرنی الوصول الیهم
بحق نبی مرسل للهدایة
وحال الاسیری من غرایب حالة
فکونوا ممدا للغریب بهسمة