عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بیرون میاز پرده که ما را شکیب نیست
اینک بلند گفتمت، از کس حجیب نیست
تا پای در رکاب لطافت نهاده ای
اشکم کدام روز که پا در رکیب نیست
پیش رخت که بر ورق لاله خط کشید
گر دفتر گل است که هم در حسیب نیست
دل با رخت چگونه نگردد فریفته؟
از صورت تو چیست که آن دلفریب نیست؟
چون دل ز دست رفت که راه امید بود
بر چشم تست دیگر و بر کس عتیب نیست
میلی نمی کند سوی خسرو چو آب خضر
با آنکه میل آب جز اندر نشیب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
هر سو که با هزار کرشمه خرام تست
صد دل فتاده پیش به هر نیم گام تست
وه آن تویی و یا مه گردون و یا خیال
ماهی که گاه گاه به بالای بام تست
جانم فدای زلف تو آندم که پرسمت
کاین چیست موی بافته، گویی که دام تست
خود را ز تو سلام کنم زان همی زیم
میرم ازین گمان نبرم کاین سلام تست
مستی گرم تمام بسوزد عجب مدار
زینسان که دل به پختن سودای خام تست
چون می کشی مرا ز کف خویش بیش ازین
یک جرعه ای بریز که ای کشته شام تست
خونم نگین نگین که فرو می چکد ز چشم
بر هر نگین ز کلک وفا نقش نام تست
جانی که هست در کف اندیشه ها گرو
بر رخ ز خون قباله نوشتم که نام تست
خسرو که هندوانه سخن کج کج آورد
یک خنده کن وظیفه او، چون غلام تست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای غمزه زن که تیر جفا در کمان تست
آهسته تر، که دست دلم در عنان تست
بنمای رخ که شاد برانم ز دیدنت
روزی دو سه که غمزده میهمان تست
جانها به باد داد که دایم شکسته باد
آن گیسویی که بر سر سرو روان تست
داغی ست از شراره آه کسی مگر
خال سیه که بر رخ چون ارغوان تست
گر هر زمان به خانه دیگر شوی به ناز
می زیبدت که مر همه عالم از آن تست
زان می زیم که بر دهن انگشتری نهم
شبها و این خیال برم کان دهان تست
گفتم بکش که باز رهم، ناوک مژه
بنمود و گفت این همه از بهر جان تست
فریاد خسرو ار شنوی شب به کوی خویش
رنجه مشو که فاخته بوستان تست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ای آرزوی دیده، دلم در هوای تست
جانم اسیر سلسله مشک ساری تست
هستند در دعای رهی جمله مردمان
بهر نجات عشق و رهی در دعای تست
گه خشم و گه کرشمه و گه عشوه گاه ناز
مسکین کسی که شیفته و مبتلای تست
تا چند تیغ برکشی و سر طلب کنی
اینک سری که می طلبی زیر پای تست
ما جان فدای خنجر تسلیم کرده ایم
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست
گفتی که ابر گشت فلانی ز آب چشم
این ابر مدتی ست که اندر هوای تست
دل رفت و نیز سینه تهی شد ز آب چشم
ای صبر، باز گرد که آن جای جای تست
ای خط سبز، بر لب جانان خضر تویی
ما را مکش چو آب خضر آشنای تست
ای قرص آفتاب که دوری ز دست ما
آخر لبی ببخش که خسرو گدای تست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
جانا، کرشمه تو ره عقل و دین زده ست
فریاد ازان کرشمه که راهم چنین زده ست
فتنه به گوشه های دو چشمت نهان شده
آفت به کنجهای دهانت کمین زده ست
ماری ست گرد عقرب زین حلقه جسته ای
آن جعد به حلقه حلقه که در زیر زین زده ست
تا باد برد بوی تو در باغ پیش سرو
از یاد لاله زار کله بر زمین زده ست
از بهر آن که لاف جمال تو می زند
صد بار باد بر دهن یاسمین زده ست
گفتم به دل که بر تو که زد ناوک جفا
سوی تو کرد اشارت پنهان که این زده ست
چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم
انصاف می دهم که چه رای متین زده ست
خسرو، تو کیستی که در آیی در این شمار
کاین عشق تیغ بر سر مردان دین زده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
خونخوار چشم تو که ره مرد و زن زده ست
هر شب به خوابگاه من ممتحن زده ست
من خاک راه بوسم و از خود به غیرتم
آه از صبا که بوسه ترا بر دهن زده ست
دل دامنت گرفت و رها چون کند کسی
پیری که بوی یوسفش از پیرهن زده ست
گه گه بیامدی به سوی کاروان صبر
لیکن بلای غمزه تو راه من زده ست
ساقی بیا که شب به میان کرد زهد و رفت
زان یک غزل که صبحدم آن راهزن زده ست
ای پارسا، چه سر زنیم تو، که می فروش
صد کوزه بر سر من توبه شکن زده ست
دی گفتی، آه می زنی از مات شرم نیست
آتش زده ست درمن و زان یک سخن زده ست
روزم چو بی ویست شبش خواب دیده ام
کان جان پاک تکیه به پهلوی من زده ست
بر کوه باد ناله خسرو نه بر دلت
کاین تیشه ایست سخت که آن کوهکن زده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا دیده در جمال تو دیدن گرفته است
خونابه ها ز چشم چکیدن گرفته است
مهر و مه است در نظرم کم ز ذره ای
تا خاک آب دیده کشیدن گرفته است
چون کرده ایم نسبت گل با جمال او
دل هم ز شوق جامه دریدن گرفته است
کی پند و اعظم بنشیند به گوش دل
گوشم که خواری تو شنیدن گرفته است
در جان هزار گونه جراحت پدید شد
لب را به قهر ما چو گزیدن گرفته است
دل را هوای شربت و آب زلال نیست
در عاشقی چو زهر چشیدن گرفته است
تا گفته ای که جانب خسرو همی روم
اشکش ز دیده پیش دویدن گرفته است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
بنگر که اشک دامن ما چون گرفته است
کو تیغ غمزه ای که مرا خون گرفته است
زلفش به دیده، مشت خیالش به طرف چشم
شستی فگنده خوش، لب جیحون گرفته است
ما می خوریم دم به دم از اشک، جام خون
تا بر لب آن صنم می گلگون گرفته است
در گریه یافت دیده خیالات ابرویت
دل گیر بود زلف تو، وین خون گرفته است
بهر خیال خاک قدوم تو چشم ما
بر هر مژه دو صد در مکنون گرفته است
از عشق دوست سینه خسرو شده به سوز
یعنی درون در آتش و بیرون گرفته است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
لشکر کشید عشق و دلم ترک جان گرفت
صبر گریز پای سر اندر جهان گرفت
گفتی که ترک من کن و آزاد شو ز غم
آسان به ترک همچو تویی چون توان گرفت
ای آشنا که گریه کنان پند می دهی
آب از برون مریز که آتش به جان گرفت
نظاره هم نکرد گه سوختن مرا
آن کس که آتشم زد و از من کران گرفت
در طوق بندگیش رود دل به عاقبت
هر فاخته که خدمت سرو روان گرفت
اکنون که تازیانه هجران کشید دل
جان رمیده را که تواند عنان گرفت؟
خسرو کز اوست تشنه شمشیر آبدار
ز آتش چه غم که دشمنش اندر زبان گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
چشمت به عشوه جان دو صد ناتوان گرفت
گر عشوه اینست جان و جهان می توان گرفت
رویت به زلف، بس دل و جانها که صید کرد
این گل به دام خویش چه خوش بلبلان گرفت
هر تیر غمزه ای که بینداخت بر دلم
دل چون الف میانه جانش روان گرفت
در گریه نام زلف تو بگذشت بر زبان
گریه گره ببست و ز حیرت زبان گرفت
جانم زبان تست درو هست هم سخن
گفتی نمی توان که نباشد، به جان گرفت
خلق رقیب بسته شد از رغبت تنم
ای وای بر سگی که به حلق استخوان گرفت
سلطان ملک عشق تو خسرو به حکم شد
تا سوی بی نشانی رویت نشان گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
زلف به ظلم گر چه جهانی فرو گرفت
نتوان همه جهان به یکی تار مو گرفت
در ماهتاب دوش خرامان همی شدی
ماهت بدید و چادر شب پیش رو گرفت
من چون کنم که روی دگر خوش نمی کند
این چشم رو سیه که به روی تو خو گرفت
وقتی زبان طعن گشادم به بیدلی
اینک دل خراب مرا حق او گرفت
بوسیدم آن لب و ز شکر می ماند سخن
یعنی بخواهد این نمکم در گلو گرفت
ساقی، بیار می که چنان سوخت دل ز عشق
کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت
ای پرده پوش قصه من، بگذر از سرم
کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت
بس پارسا که از هوس شاهدان مست
در میکده در آمد و بر سر سبو گرفت
جان برده بود خسرو مسکین ز نیکوان
عشق تو ناگهانش در آمد، فرو گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
امشب که چشم من به ته پای او بخفت
جان رخ نهاده بر رخ زیبای او بخفت
شب تا به صبح دیده من بود و پای او
چشمم نخفت هیچ، ولی پای او بخفت
مردم ز دیده در طلبش رفت و آن نگار
از راه دیگر آمد و بر جای او بخفت
با هر مژه عتاب دگر داشتم، و لیک
سر مست بود، نرگس رعنای او بخفت
از رشک تا به صبح نخفتم که جعد او
پیچیده در میانش و بالای او بخفت
آن جعد تیره پشت به من کرد و رو بتافت
کاندر رهش ز بهر چه مولای او بخفت؟
نومید باد دیده خسرو ز روی او
گر چشم من شبی به تمنای او بخفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آب حیات من که نم از من دریغ داشت
خاک رهش شدم، قدم از من دریغ داشت
من هر شبی نشسته ز هجرش به روز غم
او پرسشی به روز غم، از من دریغ داشت
گه گه به بوی او شدمی زنده پیش ازین
آن نیز باد صبحدم از من دریغ داشت
گشتم ز فرق تا به قدم حلقه چون رکاب
وان شهسوار من قدم از من دریغ داشت
بر دیگران نوشت بسی نامه وفا
بر حاشیه سلام هم از من دریغ داشت
صد دوست بیش کشت، نه من نیز دوستم
آخر چه شد که این کرم از من دریغ داشت
من در سر قلم زدم آتش ز دود آه
او دوده سر قلم از من دریغ داشت
کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس
از نوک خامه یک رقم از من دریغ داشت
کردند اگر وفا کم و گر بیش نیکوان
او هر چه هست بیش و کم از من دریغ داشت
خسرو چگونه بند کند صبر را که یار
مویی ز زلف خم به خم از من دریغ داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
زیر کله نمونه روی تو مه نداشت
کس ماه را نمونه به زیر کله نداشت
بگرفت چارسوی رخت زلف و هیچ وقت
یک شب جهان چو روی تو در چارده نداشت
در ضبط آفتاب نشد ملک نیم روز
کز زلف عنبرین تو قیر سیه نداشت
دوش آتشی به سینه همی زد هوای تو
بگریخت اشک و سوخته شد دل چو ره نداشت
خونم بخورد و چشم تو لب تر نکرد، ازآنک
دود دگر نوشت و خط تو نگه داشت
با این همه وفای تو دارد میان جان
دل خود ز دست رفت، چو او کس نگه داشت
از خون نوشته ام به دو رخ ماجرای عشق
از بس که در سفینه دل جایگه نداشت
یک وعده تو در حق خسرو به سر نشد
گویی که باد بود که بار گنه نداشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
ای باد، ازان بهار خبر ده که تا کجاست
دزدیده زان نگار خبر ده که تا کجاست
گر هیچ در رهی گذرانش رسیده ای
یک ره ازان سوار خبر ده که تا کجاست
من همچو گل بسوختم از آفتاب غم
آن سرو سایه دار خبر ده که تا کجاست
من ز آب دیده شربت غم نوش می کنم
آن لعل خوشگوار خبر ده که تا کجاست
خونم ز غم چو نافه بماند اندرون پوست
آن زلف مشکبار خبر ده که تا کجاست
جانم چو سرمه سوده شد از سنگ آرزو
آن چشم پر خمار خبر ده که تا کجاست
ای پیک تیز رو، برو، آن یار را بپرس
کز من برفت یار، خبر ده که تا کجاست
ای مرغ نامه بر، پر تو گر نوشته شد
باز آی زینهار خبر ده که تا کجاست
خسرو که این حدیث ز یاری شنیده ای
بر پر، وزان دیار خبر ده که تا کجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
آن ترک نازنین که جهانی شکار اوست
دلها اسیر سلسله مشکبار اوست
اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن
اندیشه من از دل نااستوار اوست
بادا بقای زلف و رخ و قامت و لبش
یک جان من که سوخته هر چهار اوست
آن ناخدای ترس، همه روز مست ناز
دیوانه چو من همه شب در خمار اوست
گر دل برد ز دست ببر گو که حق اوست
ور جان کند شکار بکن گو که کار اوست
دل شد ز دست و سوز دلم ماند، هم خوشم
کاین داغ در درونه من یادگار اوست
خونم که آب می کنی، ای دیده، رنج نیست
لیکن میا ز دیده که آنجا گذار اوست
ما را ز آرزوی لبت جان به لب رسید
ای بخت، آنکه همچو تویی در کنار اوست
خسرو، گرت خیال پرستش امان دهد
زنهارش استوار نداری که یار اوست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ماییم کافتاب غلام جمال ماست
صد عید نو در ابروی همچون هلال ماست
روشن که می نماید از آیینه سپهر
آن آفتاب نیست، خیال جمال ماست
تا چشم اختران نرسد در کمال ما
چرخ کبود پرده عین الکمال ماست
در پیش ما بهای جهان است کنجدی
آن نیست کنجد و اگر آن هست، خال ماست
از عشق ما کسی نزید وانکه می زید
از کاهلی غمزه مردم شکال ماست
عاشق کشیم و سایه رحمت نیفگنیم
کاین مرحمت به مذهب خوبان وبال ماست
عشاق پیش ما دو جهان می کشند، لیک
این پیشکش چه در خور عز و جلال ماست
آن عاشقی که گشت گم اندر خیال او
او خود نماند، وانکه بود هم خیال ماست
خاک تنی که پخته شد از سوز ما، درو
هم خون او خوریم چو می، کان سفال ماست
پامال گشت در ره ما خسرو و دیت
او را همین بس است که او پایمال ماست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
از لعل آتشین تو دل کان آتش است
زان لعل سوخته ست دل و جان آتش است
بشکن بتان آزر ازان رو خلیل وار
کان روی تو نه روی گلستان آتش است
سرگشته عاشق از تو، بگو، گوی چون برد
دل اسپ روم و روی تو میدان آتش است
دی تیر می گشادی و می سوختی مرا
بر تیر نی ز غمزه و پیکان آتش است
این تن که سوز عشق برآورد داد از او
کشتی چوب بر سر طوفان آتش است
خسرو، تنی چو کاه و فراقی درونه سوز
درویش خانه از خس و باران آتش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
از بند زلف غمزدگان را سبب فرست
وز قند لعل دلشدگان را طرب فرست
از من به فن لب آمده جانی ربوده ای
یک بوسه نامزد کن و بازم به لب فرست
تو ماه و من چو تار قصب در غمت ضعیف
ای ماهتاب، نور به تار قصب فرست
امروز چون به خنده رطب لب گشوده ای
ما را خبر از آن رطب بوالعجب فرست
سلطانی از پی تو فرستاد جان، تو نیز
از وعده وصال به جانش طرب فرست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
یارب، که این درخت گل از بوستان کیست
وین غنچه شکر شکن از نقلدان کیست
باز آن پسر که می گذرد از کدام کوست
باز آن بلا که می رسد از بهر جان کیست
از خون نشان تازه همی بینمش به لب
تا خود که بازگشته و آن خود نشان کیست
می گفت دی که بر من آواره برگذشت
کافگار کرد پای من این استخوان کیست
شب ناله ام شنید و بپرسید از رقیب
من شب نخفته ام، همه شب این فغان کیست
خون می رود ز دیده و جان می رود ز تن
آن زخمها ز غمزه نامهربان کیست
این سوزشی که در دل آواره من است
داغ کسی ست، لیک ندانم از آن کیست
ای باد، اگر برای من آورده ای پیام
بار دگر بگو به خدا از زبان کیست
جانا، اگر شبی دهنت بر دهن نهم
خود را به خواب ساز و مگو کاین دهان کیست
بیدار از آنست مه که به شب پاسبان تست
خسرو که خواب می نکند پاسبان کیست